|

آش میخ‌دار

از صبح رفتم دنبال یک کار اداری مهم. دلم شور می‌زند که کلاس زبانم دیر نشود. به‌موقع می‌رسم. هنوز نیم‌ساعت وقت دارم. حوالی وصال و‌ انقلاب چند تا کافه و غذاخوری است. وارد یک آش‌فروشی می‌شوم.

از صبح رفتم دنبال یک کار اداری مهم. دلم شور می‌زند که کلاس زبانم دیر نشود. به‌موقع می‌رسم. هنوز نیم‌ساعت وقت دارم. حوالی وصال و‌ انقلاب چند تا کافه و غذاخوری است. وارد یک آش‌فروشی می‌شوم. می‌پرسم کدام آش‌تان خوشمزه‌تر است؟ دختر جوان با لبخند می‌گوید من خودم شله‌قلمکار را بیشتر دوست دارم. می‌گویم باشد، یک پرس لطفا و ۴۵ هزار تومان کارت می‌کشم. گرسنه‌ام است. آشش خوشمزه نیست. بیشتر تکه‌های نان بربری را می‌خورم تا آش. یک‌دفعه احساس می‌کنم چیزی در دهانم است. یک تکه استخوان صاف و خیلی بزرگ. از صافی استخوان تعجب می‌کنم. یک دستمال جلوی دهانم می‌گیرم و استخوان را می‌آورم بیرون. خدای من! یک «میخ» است. یک میخ بزرگ. خیلی بزرگ. احساس استفراغ می‌کنم. درست روبه‌رویم یک دوربین قرار دارد. کنارم آدم‌های دیگری نشسته‌اند و دارند غذا می‌خورند؛ ولی من دارم بالا می‌آورم... .

میخ را می‌گذارم وسط یک دستمال و به خانم فروشنده می‌گویم این چیه خانم؟ با تعجب نگاه می‌کند و‌ می‌پرسد این کجا بود؟

می‌خواهم بدون هیچ توضیحی بیرون بیایم. اهل داد و دعوا نیستم. یک‌دفعه کارگران جمع می‌شوند. همه جوان و بچه‌ سال. ایرانی و افغانستانی. یکی‌شان می‌گوید بیاور حاجی ببیند. حاجی ته مغازه نشسته چای می‌نوشد. از تعجب دهانش باز مانده. می‌گوید مطمئنی خانم؟! تند نگاهش می‌کنم. هول شده. می‌گوید خدا شاهد است خودم بالای سر کارگرها می‌ایستم که نخود و لوبیاها را درست پاک کنند. بعد ژست رئیس‌مآبانه می‌گیرد و می‌گوید همه‌شان را جریمه می‌کنم. مثل همیشه که سر هر چیزی، زیردست‌ها قربانی می‌شوند. زیردست‌ها باید پاسخ‌گو بشوند.

بعد یک آقا با کت چرمی مشکی می‌گوید بده به سرآشپز نشان بدهم و میخ را با خودش می‌برد. رئیس می‌گوید به خدا دشمنی هم هست. حتما یکی دشمنی کرده و دستپاچه نگاهم می‌کند. من آهسته صحبت می‌کنم. حتی نمی‌خواهم مشتری‌های دیگر متوجه بشوند. فقط برایم مهم است که خودشان بفهمند چه چیز بدی در رستوران‌شان اتفاق افتاده. منتظرم‌ مرد کت چرمی میخ را بیاورد. می‌گویم آقا دیرم شده. میخ را بده. مثلا خواسته زرنگی بکند. می‌گوید انداختم سطل آشغال. جواب می‌دهم شما خیلی بیجا کردید. دستش را فرو می‌برد در سطل زباله بزرگ و میخ را درمی‌آورد. حالم هنوز بد است. سر راه یک بطری آب می‌خرم. برای بچه‌های کلاس که تعریف می‌کنم، می‌گویند همان موقع باید زنگ می‌زدی تعزیرات. و با تعجب به میخ نگاه می‌کنند.

من به تعزیرات گزارش نکردم. حتی تند هم برخورد نکردم و فکر کردم یک اشتباه نباید موجب یک ضرر خیلی بزرگ‌تر به یک کاسب و کارگرانش بشود. اما اگر میخ را قورت داده بودم، الان باید روی تخت بیمارستان می‌بودم... . از جایی شنیدم یکی از کارمندان تعزیرات که وظیفه‌اش پلمب جاهایی است که مواد غذایی غیربهداشتی تولید می‌کنند، گفته است اگر مردم می‌دانستند در آشپزخانه رستوران‌ها چه خبر است، در بیرون از خانه هیچ غذایی نمی‌خوردند! خبر تلخی که همه ما کم‌و‌بیش از آن باخبریم. خاطرم هست چندین سال قبل در روزنامه‌ای کار می‌کردم که با یک رستوران شناخته‌شده قراردادی بسته بود و ظهرها به کارکنانش غذا می‌داد. در یکی از وعده‌ها، لای برنج یک سوسک دیدم و حتما می‌توانید تصور کنید که همه ما دچار چه حالی شدیم. واقعیت این است که سازمان تعزیرات بیشتر وجهه‌ای ترساننده و بازدارنده می‌تواند داشته باشد. اما آنچه از تعزیرات مهم‌‌تر است، پایبندی به اخلاقیات از سوی صاحبان سالن‌های غذاخوری است که تا چه اندازه با وجدان رفتار کنند و از خودشان بپرسند آیا غذایی را که جلوی مشتری می‌گذارند، حاضرند جلوی خودشان و خانواده‌شان بگذارند؟!

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها