راهپیمایی اعتراضی و حق زندگی
رسیدنم به آلمان، همزمان با یک جریان سیاسی خیابانی مهم بود؛ پروتستمارچ (راهپیمایی اعتراضی). جریانی که برآمده از اعتراضات مهاجران به سیستم آلمان بود و مهمتر از آن، اعتراض پناهندهها به سیستم.
رضا صدیق
رسیدنم به آلمان، همزمان با یک جریان سیاسی خیابانی مهم بود؛ پروتستمارچ (راهپیمایی اعتراضی). جریانی که برآمده از اعتراضات مهاجران به سیستم آلمان بود و مهمتر از آن، اعتراض پناهندهها به سیستم. به همین دلیل نیز به واسطه رفقایی که در برلین داشتم، اولین حضور جدیام در محیط این کشور، با این اتفاق رقم خورد. یکی از دوستانم از حلقه اصلی اتاق فکر این جریان بود و جمعشان را چند آفریقایی تشکیل میداد. از همین نقطه نیز به روایات پناهندگان در آلمان رسیدم. اعتراضشان به دیپورت و قوانین پناهندگی بود؛ قوانینی که پناهجو را مثل یک زندانی در یک شهر یا محله زندانی میکردند و حق خروج از آن محدوده را از او میگرفتند و باید هر شب امضا میزد، در غیر این صورت مشمول امتیاز منفی میشد. در ساختمانهایی مشخص اسکانشان داده بودند و ساختمانهایشان شبیه خوابگاههای بیخانمانها بود. نوع برخورد سیستم هم کاملا غیرانسانی بود و مثل بردگان با آنها برخورد میکرد. در بین کسانی که در پروتستمارچ دیدم، افرادی بودند که پنج یا شش سال در وضعیت برزخی قرار داشتند و منتظر پاسخ کشور آلمان برای قبول پناهندگیشان بودند. مدتی که در آن زمان نه حق تحصیل، نه حق کار و نه حق هیچ کاری نداشتند و باید طبق آنچه گفته شد زندگی میکردند. زندگیای که هر لحظه امکان دیپورت یا اخراجشان وجود داشت و همین نیز دیوانهکننده بود.
در بین پناهجوهای پروتستمارچ همه نوع ملیتی میدیدی؛ ملیتهایی از سراسر دنیا که به ظن زندگی بهتر یا زندگی در اروپا و پیشرفت، عزم آن کشور کرده بودند و هرکدام برای خود بهانهای داشتند. از بحثهایی که در پروتستمارچ مطرح میشد، حق زندگی در کشور دیگر بود و اینکه این نگاه که این نقطه برای ماست و ما باید برایش تصمیم بگیریم و مردمان این نقطه از جغرافیا مقدم هستند بر مردم جاهای دیگر دنیا، از دل نگاه نازیسم و نژادپرستی ریشه میگیرد. اینکه اگر یک خارجی قصد کرد در این کشور زندگی کند، باید این کشور پذیرایش باشد و این نوع رفتارها غیرانسانی است. در بین آن جمع، افغانستانیها نیز بودند. وقتی میفهمیدند من ایرانی هستم، نوع برخوردشان عوض میشد و بعضیهایشان با خشم و ناراحتی با من سخن میگفتند. گلایه میکردند که شما مردم ایران هم با ما خوب برخورد نکردید، شما هم ما را آدم حساب نکردید. شرم را در آن نقطه به خوبی حس کردم؛ وقتی خودم هم مهاجری در یک کشور دیگر بودم و در نقطه برابر با او از نظر مهاجرت قرار داشتم و هر دو به یک میزان در مقابل سیستم سرکوبگر خارجیستیز آنجا قرار داشتیم. تازه در آن نقطه اشتراک در حس بیپناهی و غریببودن در یک کشور بود که سرم را پایین انداختم و از آنچه مردمان ایران با افغانستانیها کرده و میکنند، نه در کلام که از ته دل شرمگین شدم.
همراه با پروتستمارچ بود که به فهم دقیقی از مسئله مهاجرت در قالب پناهجویی رسیدم؛ با نشستن با پناهجویان تا درک زندگیشان، تا رفتارهای سیستم غرب و تا مواجهه با مفاهیم تازهای که تا پیشتر از آن، در ذهنم در حالت استعماری شکل گرفته بود، مثل همهمان. حق زندگی و حق بودن در هر کجای دنیا، حق مشهودی که از انسان امروز به دلایل سیستمی، قدرتی و استعماری گرفته شده، حقی که مرزها در آن به دلیل جنگهای قدرت و مرزی و کشورگشایانه از انسان امروز گرفتهاند و در قالب قوانین خود بازتعریف کردهاند؛ قوانینی که مردمان دیگر سرزمینها را بر حسب درخواست میزان نیروی کار، قبول یا رد میکند.
در همین مواجهات بود که به خود کلمه پناهبردن فکر کردم. به چه چیز پناه میآوری؟ خود معنای پناه وقتی پناه نیست، عجیب میشود. عجیب میشود وقتی مردمانی به نقطهای پناه میبرند و تنها چیزی که نمییابند، پناه است و آنچه با آن روبهرو میشوند، بیپناهی و سرکوب است. پناهجستن در بیپناهی آدمی امروز، نمودش در همین نقطه برایم نمایان شد. همان نقطهای که آدم امروز را در بیکسی و دربهدری نمایش میداد. پروتستمارچ و روبهروشدن با پناهجویانی که خونشان به جوش آمده بود و مواجهشدن با معنی کلمه پناهبردن، تصویر پشت پرده را در اولین روزهای ورودم به برلین نمایان کرد و اولین تلنگری بود که در زندگیام در برلین بر پیکره ذهنم زده شد. انسان امروز و آنها که در بزک دنیا به دنبال آسایش هستند، چه بیپناهاند و چه سرگشته. پناه کجاست در این بیپناهی؟