|

پاسخ خسرو به آشتى‌جویى افراسیاب

افراسیاب آزرده و خسته از نبرد با خسرو، نواده خویش، فرزند برومندش شیده را به نزد خسرو با این پیام روانه گرداند که اگر از نبرد تناتن با او خشنود می‌شود، مى‌تواند از نبرد انبوه دو سپاه پرهیز کند و شیده، پدر را آفرین کرده، از پرده‌سراى او بیرون آمد و افراسیاب با دلى پرخون و دیده‌اى پر آب شیده را روانه گرداند با این اندیشه که چگونه با خواهرزاده خویش روباروى شود.

پاسخ خسرو به آشتى‌جویى افراسیاب

افراسیاب آزرده و خسته از نبرد با خسرو، نواده خویش، فرزند برومندش شیده را به نزد خسرو با این پیام روانه گرداند که اگر از نبرد تناتن با او خشنود می‌شود، مى‌تواند از نبرد انبوه دو سپاه پرهیز کند و شیده، پدر را آفرین کرده، از پرده‌سراى او بیرون آمد و افراسیاب با دلى پرخون و دیده‌اى پر آب شیده را روانه گرداند با این اندیشه که چگونه با خواهرزاده خویش روباروى شود. شیده چهار موبد از موبدان سرد و گرم چشیده روزگار را به همراهى خویش براى پیام‌گزارى برگزید و هزار سپاهى جوان را پشتوانه خود گرداند و به سوى سپاه ایران روانه شد. در راه با پیشگامان سپاه ایران برخورد کردند و درگیرى میان دو سپاه روى داد، پیش از آنکه شیده آنان را بازدارد، چند نفر از دو سوى خسته و زخمى شدند. شیده دل‌تنگ از این درگیرى، به ایرانیان گفت براى شاه ایران پیامى دارد، او را بگویند که پیام‌گزار کسى جز شیده، فرزند افراسیاب، نیاى خسرو نیست. از میان پیشگامان سپاه ایران، سوارى با شتاب به نزد خسرو رفت و گفت از سوى سپاه توران پهلوانى بَرمنش با درفشى سیاه آمده به پیام‌گزارى که خود را شیده مى‌نامد. دل خسرو با شنیدن نام شیده پر از شرم شد و از دیده آب گرم فرو‌ریخت و گفت این شیده مرا، برادرِ مادر است و به بالا و مردى چون من است، آن‌گاه به پیرامون خویش نگریست و قارن کاویان را فراخوانده، گفت: «با خوش‌رویى نزد شیده رفته، درودش فرست و پیامش بشنو». چون قارن به سوى شیده رفت و آن درفش سیاه را بدید، او را درود فرستاده، گرامى‌اش داشت. شیده نیز زبان به مهر گشود که بیداردل بود و روشن‌روان و آنچه را افراسیاب گفته بود، از آرام و دوستى و از بزم و رزم و شتاب بازگفت و چون قارن سخنان زیبا و دلنشین شیده پاک‌اندیش را بشنید که همه پیامش با خرد همساز و جفت بود، نزد شاه ایران بازآمد و همه را بگفت. خسرو با شنیدن سخنان قارن، گفته‌هاى کهن و آنچه را نیا با او کرده بود، به یاد آورد و به رفتار نیاى خویش بخندید و گفت: «شگفتا که افراسیاب پس از گذشتن از آب و شکستن پیمان مرزدارى، پشیمان گشته. او دلى پرکینه و لبى پرسخن دارد و من دلى پر از دردهاى کهن. اکنون بر آن است مرا به هراس افکند از بیشى سپاهیانش و من چاره‌اى ندارم مگر با دلى پرکین نزد او روم و در آوردگاه با او روباروى شوم و در این کوشش درنگى نخواهم داشت». موبدان و روشن‌اندیشان، خسرو را گفتند: «این راه درستى نیست چراکه افراسیاب هماره در اندیشه چاره‌جویى است و تنها به افسون و فریب و بدخویى مى‌اندیشد. او شیده را روانه کرده تا شاه ایران را به نبرد تناتن فراخواند و روز ما را دردآگین گرداند. اگر تندى مى‌کند، تو در برابر تیزى و تندى او دلیرى نکن، مگر آنکه از تاج و شهریارى ایران‌زمین سیر شده باشى و اگر شیده تو را به نبرد فراخواند، در آوردگاه بى‌پروا با او نیاویز. اگر شیده به دست تو تباه گردد، تنها یک نامور از سپاه توران کم شده است و اگر دور از زبان ما، تو کشته شوى، از ایران تنها خاک تیره به جاى مى‌ماند و آن‌گاه یکى از ما زنده به جاى نخواهد ماند و شهر و بوم و بر ایران نیز ویران خواهد شد و از تخم کیان دیگر کسى نیست که کمر بر میان بندد به کین. افراسیاب، نیاى تو پیرى جهان‌دیده است. اکنون که تو را آزاد گذارده تا یکى را برگزینى و پیشنهاد داده اسب و گنج و درم به‌جاى‌مانده از نیاى خود، زادشم را به تو سپارد و همه شهرهایى را که به قهر از ایرانیان گرفته، به مهر به آنان بازگرداند، چه نیکوست پیروز و شاد به ایران بازگردیم و دیگر از کار گذشته یاد نکنیم». و همه موبدان و بخردان بر این سخن ایستاده بودند مگر رستم که خشنود از آشتى نبود که سیاوش را او در دامان خویش پرورده بود و از درد سیاوش به دل کینه داشت. خسرو به رستم نگریست و در چهره او ناخشنودى از آشتى‌جویى را بدید، آن‌گاه گفت: «این، راهِ درست نیست، نباید از این رزمگاه به ایران خرامیم، پس آن همه رسم و سوگند چه شد؟ بى‌گمان اگر افراسیاب همچنان بر اورنگ شهریارى بماند، جهان از شهریارى او ویران شود. چگونه مى‌توان کاووس را از این اندیشه خشنود گرداند، چه پوزشى بر کاووس آوریم و چگونه در چشمان او بنگریم؟ فراموش کرده‌اید که تور، نیاى افراسیاب با ایرج نیک‌اندیش ما چه کرد؟ سیاوش را نیز بى‌گناه بکشت. اگر افراسیاب مى‌خواهد با من نبرد کند، شما چرا این‌چنین روى‌زرد شده‌اید؟ از شما در شگفتم از این همه آسان افسون‌شدن، هرگز گمانم نبود ایرانیان از این کین میان بگشایند». ایرانیان چون این سخن بشنیدند، پوزش‌خواه، شاه را گفتند: «ما همه بنده تو هستیم و از اینکه فریب آن افسون را خورده‌ایم، پشیمان و سرافکنده‌ایم. مى‌دانیم شاهنشاه هیچ نخواهد مگر نیکویى ما و امید که فرجام این کوشش نیز نیکویى باشد. نمى‌خواهیم بگویند در سراسر ایران سوارى نبود که نیارست با شیده هماورد شود و نمى‌خواهیم این ننگ بر ما جاودان بماند». آن‌گاه خسرو به سران سپاه خویش گفت: «بدانید شیده در میدان نبرد، پدر خویش را نیز مرد نشمارد؛ پدرش او را با افسون و نیرنگ و کژراهه ساخته و پرداخته است و هیچ‌یک از شما توان روبارویى با او را ندارید، اسبش از باد نژاد و او خود، دلى چون شیر دارد و شتابى چون تندباد و تنها کسى توان نبرد با او را دارد که از فرّه ایزدى بهره‌مند باشد. او با شما به جنگ نیاید، چراکه به شکوه و نژاد خویش مى‌نازد. ما هر دو نبیره فریدون هستیم و من دل پدرش را بسوزانم، همان‌گونه که دل کاووس بر سیاوش بسوخت». دلیران و شیران ایران‌زمین همه شاه را آفرین خواندند و شاه فرمان داد قارن نزد شیده بازگشته، پیام گزارد که اکنون دیگر دیر شده است و سخن‌ها از اندازه گذشته و ایرانیان تنها در رزمگاه پاسخ افراسیاب را مى‌دهند تا ببینند خداوند خورشید و ماه کدام سوى را شاد خواهد داشت. خسرو از او اسب و گنج نمى‌خواهد که همه آنچه گرد آمده از بیداد بوده است. این سپنجى‌سراى براى کسى نمى‌ماند، تنها به پشتوانه جهان‌آفرین و به دیهیم کاووس، پیش از آنکه تندباد برگ‌ریزان بر گل بوزد، بر شما روزگار تیره و تار خواهد شد.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها