|

عکاس نسخه زیباتر آدم‌ها

خلاصه خبر این است: آرش عاشوری‌نیا - عکاس - متولد ۱۳۵۹ در تهران ۶ مهر ۱۴۰۱ از دنیا رفت.

عکاس نسخه زیباتر آدم‌ها

پوریا عالمی

 

خلاصه خبر این است: آرش عاشوری‌نیا - عکاس - متولد ۱۳۵۹ در تهران ۶ مهر ۱۴۰۱ از دنیا رفت.

شانس من بود که دوستی طولانی و گاه پررنگ و گاه کم‌رنگ با او داشتم. دوستی‌ای که بخشی‌اش در کار شکل می‌گرفت و بخشی‌ بیرون از کار. با همین نگاه می‌خواستم از توانایی آرش در عکاسی، از علاقه‌اش به نظریه‌ها و تئوری‌ها و در نهایت تئوریزه‌کردن هر چیزی که می‌گفت یا هر کاری که می‌کرد، از بحث دنباله‌دارش بر سر این موضوع به‌نظر بدیهی که «عکس چیست» و عکاس تا چه حد مختار به مداخله در عکس است، از اهمیت عکس‌های «اجتماعی»اش که امروز دیگر بسیاری از آنان «تاریخی» محسوب می‌شوند، از تعدادی از عکس‌هایش که شاید بتوان گفت «جریان‌ساز» و به‌نوعی «تاریخ‌ساز»، بنویسم اما نوشتن بدیهیات به‌ نظرم آمد.

راستش دیروز در میهمانی و دورهمی خاکسپاری‌اش (عجیب‌ترین شکلی که می‌شد دوست‌هایش را دور هم جمع کند و چقدر عاشق این کار بود) چیزی فراتر از هویت شغلی یا هویت اجتماعی‌اش وجود داشت.

وقتی دیروز آن‌همه آدم آمده بودند تا با تن جوان ورزیده ۴۲ساله‌اش خداحافظی کنند، مدام به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود با جمع‌های مختلف دوست بود و با آدم‌های متفاوت نزدیک بود و با طرز فکرهای گوناگون حشر و نشر کرد، و کماکان «محبوب» بود؟

دیروز جمع عکاس‌ها، جمع روزنامه‌نگاران، جمع بلاگرها، جمع نویسنده‌ها، جمع مترجم‌ها، جمع معمارها، جمع مشتریان عکس‌های صنعتی‌اش، جمع سفر بروها و کمپرها، جمع سیاسی‌ها، جمع خواننده‌ها، جمع نوازنده‌ها، جمع توییتری‌ها، جمع پدر و مادرش، جمع فعالان حقوق زنان و جمع دوستان دیگرش لابد از جمع‌ها و جمعیت‌های مختلف، دور هم جمع بود.

همه شوکه از مرگ یکباره‌اش در خانه؛ نه در خیابان، (و انگار طبیعی بود که آرش که عکاس موقعیت‌های تلخ خیابان بود در این سال‌ها، در خیابان مرده باشد).

همه شوکه چون با تن سالم و جوانی که داشت و اندامی که شنای زیاد ورزیده‌اش کرده بود مرگ طبیعی، برایش غیرطبیعی می‌نمود.

همه شوکه اما همه با او «دوست»، همه با او «صمیمی» و همه با یک جمله تقریبا ثابت بر زبان: با آرش کیف کرده بودند، با آرش زندگی کرده بودند؛ چه در معاشرت و چه در کار.

از خودم می‌پرسیدم یعنی این آدم دشمنی نداشت؟ یعنی سر کسی را کلاه نگذاشته بود؟ زیرآب کسی را نزده بود؟ یعنی بد کسی را نخواسته بود و بدخواه نداشت؟

و چطور در عمر کوتاه و این همه گرفتاری که داشت، بلد بود رابطه با این همه آدم را مدیریت کند؟ چطور به همه زنگ می‌زده؟ تعداد زیادی آدم را علاوه بر کار، در خارج از محیط کار می‌دیده؟ و چطور رابطه‌ها و آدم‌هایش را «زنده» نگه می‌داشته در سراسر دنیا؟

انگار «باغچه» تاریخی‌شان فرودگاه بین‌المللی تمام‌عیاری بوده که صدها هواپیما در لحظه در آن می‌نشسته‌اند و برمی‌خاسته‌اند، به سلامت و با لبخند و دل خوش.

بعد فکر کردم دنیای خودم شبیه همین فرودگاه مهرآباد فکسنی است که با همین چند پرواز محدود و معدودی که دارد هر چند وقت یک‌ بار یک سانحه هوایی در آن پیش می‌آید.

آرش عکاس خیلی خوبی بود که «جامعه» برایش ادا نبود و چه خوب که آخرین‌بار اسمش با عکس‌های خیابانی‌ا‌ش شنیده شد، با عکس‌های اجتماعی‌اش.

آرش عاشوری‌نیا زنده بود، عاشق زندگی و عاشق سفر و عاشق موسیقی و عاشق غذا و عاشق آدم‌ها. و وقتی به عکس‌برداشتن از آدم‌ها می‌رسید عکس «زیباترین نسخه هر کسی را» برمی‌داشت. عکس‌هایی که می‌شد عاشق آدم توی عکس‌هایش شد. و کاش همه آدم‌ها همان نسخه زیباتر خودشان بودند که آرش از پشت لنز دوربینش عکس‌شان را برمی‌داشت.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها