|

قصه احسانه

درد در خون من بود

شبی که عراق به ایران حمله کرد، شش‌ساله بود. سفره شام پهن بود، پدر سراسیمه آمد بالای سرشان و گفت جمع کنید باید برویم. از خرمشهر راه افتادند به سمت اهواز. در مسیر در روستایی ماندند. چند هفته‌ای بعد آنجا را ترک کردند و رفتند کوت‌عبدالله. بعد دیدند نه، اینجا هم نمی‌شود.

نرگس جودکی

 

شبی که عراق به ایران حمله کرد، شش‌ساله بود. سفره شام پهن بود، پدر سراسیمه آمد بالای سرشان و گفت جمع کنید باید برویم. از خرمشهر راه افتادند به سمت اهواز. در مسیر در روستایی ماندند. چند هفته‌ای بعد آنجا را ترک کردند و رفتند کوت‌عبدالله. بعد دیدند نه، اینجا هم نمی‌شود.  «پدرم خدابیامرز خیلی لجباز بود». مدام در روستاهای حوالی خرمشهر جابه‌جا شده بودند تا روزی که اسیر شدند و عراقی‌ها کوچ‌شان دادند به آن طرف مرز. خانواده پدربزرگ و عموها هم بودند. آنجا اجازه کار داشتند، اما شرایط عادی نبود. یک بار مردی به عمویش حمله کرد و آن‌قدر او را زد که با تن سیاه و کبودش تا چند روز گوشه خانه افتاده بود. «زندگی سخت بود، بابام ایران رو دوست داشت. از غصه مریض شد و حمله عصبی داشت و بی‌هدف تو خیابون‌ها راه می‌رفت». زندگی با سختی‌ها تا حمله آمریکا به عراق ادامه یافت. باز شبانه راهی ایران شدند. «بابام گفت یالا، باید برگردیم». پول دادند و دلال تا این طرف مرز همراه‌شان آمد. مادرش حامله بود و همراه پنج برادر و خواهر خرد و خسته برهنه از دره‌ها سرازیر شدند تا به شهر رسیدند. «لب مرز سربازهای ایرانی به ما نان و پنیر دادند. ما قبلا فقط نان جو خورده بودیم که گلو رو زخم می‌کرد. به ما کنسرو دادن و جا برامون درست کردن. آن چند وقت خیلی خوش گذشت». تا رسیدند دزفول. آمدند اطلاعات خانوارشان را گرفتند و معلوم شد که هستند و فامیلشان کدام شهرها هستند. «به فامیل‌مان که خبر دادند همه آمدند. قیامت شد. همه عاشق پدرم بودند». ماندند دزفول تا مادر زایمان کرد و دختری آمد که پدر نامش را «ایران» گذاشت. پدر در ایران هم فقط هوای خرمشهر به سرش بود. هرچه فامیل گفتند بیا اهواز و رامهرمز قبول نکرد. «گفت باید برم خرمشهر بمیرم». احسانه تا اینجا هرچه گفت از رنج‌های خانه پدری‌ بود، محنت‌های زندگی خودش بعد از ازدواج با یکی از فامیل نزدیک شروع شد. حالا که دارد سفره دلش را باز می‌کند و قصه گذشته را نقل می‌کند، نشسته در دفتر خیریه‌ای در خرمشهر. گرم است. بال‌های چادرش را تکان‌تکان می‌دهد تا هوای دم‌کرده به جریان بیفتد.

«از وقتی پسرم را از دست دادم خیلی اذیتم، جاهایی که با هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم رو می‌بینم آتش می‌گیرم. ما پسر و مادر نبودیم. همه می‌گفتن چرا اینجوری با هم حرف می‌زنید. ما مثل دو تا دوست بودیم». پسر 14ساله‌اش قربانی نزاع طایفه‌ای شد. «نمی‌دونم چطور تیر خورد. معلوم نشد تیر از طرف کدام طایفه بود». دو طایفه در کوچه‌ای که احسانه خانه دارد درگیر شده بودند. در آن درگیری 52 تیر شلیک شد. کوچه میدان جنگ شده بود و پسر با شنیدن صدای تفنگ به کوچه دویده بود که یکی از تیرها به تنش نشست و جانش را گرفت. حالا هنوز دادگاه جریان دارد و گفته‌اند نمی‌شود فهمید گلوله از کدام اسلحه شلیک شده است. «من اول قبول نکردم که پول خون رفیقم، فرزندم رو بگیرم. بعد گفتم برای این سه تا بچه دیگرم حداقل خانه بگیرم و از این محله برم. بچه‌ها چشم‌شون به منه الان. من هم که بعد پسرم دیگه نمی‌تونم کار کنم».

پیش از مرگ محمد، پرستاری سالمندان را می‌کرد، نان می‌پخت یا لباس و خرت و پرت از اهواز می‌آورد و در خرمشهر می‌فروخت.

آن روزی که در کوچه جنگ شده بود، سجاد، پسر دیگرش شاهد زخمی‌شدن برادر بوده و از آن روز «دیگه یه جوری شده و نمی‌شه باهاش حرف زد» و قرص اعصاب می‌خورد.

احسانه در این ظهر جهنمی برای درد پسر سومش اینجا نشسته. «این یکی هم ذره‌ذره من رو سوزوند». آرام‌آرام پاها لخت شدند و سخت شدند و راه‌رفتن هر سال دشوارتر شد تا حالا که پسرک زمین‌گیر شده. احسانه نمی‌دانست این بیماری ارثیه فامیلی است و تا آن روز که محمد کشته شد و مراسم برگزار کردند، از بیماری‌های ژنتیکی چیزی نمی‌دانست و هر بار که دکترها از او پرسیده بودند «مورد دیگری در فامیل دارید؟» گفته بود نه. «همیشه درگیر گرفتاری‌های خودم بودم و زیاد فامیل رو نمی‌دیدم تا اون روز که ناله می‌کردم برای پسرها و دیدم چند نفر دیگه هم هستن و ما این مرض رو زیاد تو فامیل داریم».

«شوهرت کجاست، احسانه؟»

«شوهرم هفت‌ساله که گم‌و‌گور شده. رفته. چند بار هم خانواده شوهرم رفتن دنبالش گشتن. پیدا نشد. همان بهتر که پیدا نشد. معتاد بود. نیاد بهتره».

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها