حالا به مرگ مشکوکم
محمد باقرزاده
«اگر نبودم/ مرا در چیزهایی پیدا کنید/ که دوستشان داشتم/ در ماه، در شکل انار/ اگر ناگهان مردم/ به مرگ شک کنید...»*
به ظهر یکشنبه برگردیم، به ساعاتی که پیامها و تلفنها شدت میگیرد و روزنامهنگارانی ناباورانه از هم درباره یک خبر میپرسند، از هم میخواهند که این شوخی احمقانه را پایان دهند و با بغض و هقهق التماس میکنند که «بگو دروغ است» اصلا از کجا معلوم؟ فرض کنیم در این بین کسی با خنده خبر را رد میکند و این پیام هم بلافاصله دستبهدست میشود. نفس راحتی میکشیم، سر صفحاتمان برمیگردیم و به تیتر و سوژههای فردا مشغول میشویم؛ وسط این همهکار یادمان هم میآید که مرگ در یکقدمی است و ممکن بود همین شوخی مسخره هم درست باشد و با خود عهد میکنیم که حواسمان بیشتر به هم باشد. «شیده» هم که داستان را با جزئیات میشنود، میخندد و وسط آن همه ریسهرفتن از ذهنش میگذرد که اگر خبر درست بود چه؟ سوژههای میدانی در دست بررسیاش، کتاب ناتمام و پژوهش تازه نیمهکار از جلو چشمانش رد میشوند و در همین حین با یک «خب دیگه شوخی بسه» سراغ کار میرود.
چه میشود کرد که همه همدست شدهاند این بازی را تا پایان ادامه دهند؛ میگویند «شیده لالمی» ناگهان رفته و در آخرین روزهای دی زیر خروارها خاک سرد بهشت زهرا آرام گرفته است. میگویند زنی که نماد صلابت، قوام و روزنامهنگاری حرفهای بود، ناگهان و بیخبر رخت مرگ پوشیده است. همین سفر ناگهانی، همین رفتن بیخبر، مرا به حدود چهار سال پیش میبرد؛ منِ تازهکار، همکارش در «شهروند» شده بودم و پس از دو هفته با بزرگواری از من خواست که برای مجلهاش؛ «زنان و زندگی»، گزارش بنویسم. سوژهها را که فرستادم درباره همه نظر داد و یکی را برای شماره پیشرو مناسبتر دید. همین دیروز، ناخواسته و در گیرودار خبر بهتآور، سراغ تلگرام و پیامهای تمام این سالها رفتم. گزارش بارها بینمان ردوبدل شد و هر بار نکاتی تازه میگفت. عکسها را که فرستادم اما پیامهایش تند بود و شفاف. پیشنهاد داد که «حتما یک دوره مطالعات درباره عکاسی خبری و کاربرد عکس در رسانه داشته باشید». در همین بحث مربوط به اولین گزارش، یک پیام از شیده را بیتعارف در این سالها بارها به خاطر آوردم؛ گزارش و عکس به دلایل مختلف با تأخیر به دستش رسید و پیام این بود که «با این
مدل بدقولی به هر دلیلی، از نظر حرفهای آسیب میبینید. درست کنین این مشکل را». در نهایت و چند روز پس از همه این ماجراها یک روز نوشت که «آفرین. گزارش خوبی شده، جزئیات خوبی داره و کامله». بعدها و بلافاصله پس از انتشار، حقالتحریر این گزارش هم به حسابم واریز شد... همه اینها و بسیاری جزئیات دیگر، تنها مربوط به یک گزارش است؛ بعدها فهمیدم که خانم لالمی نه نیاز به چنین گزارشی داشت و نه فرصتی که این همه وقت و انرژی برای آن صرف کند اما این کار را کرد. شاید برای اینکه به فردی تازهکار اصولی را درست و حسابی آموزش دهد و شاید هم چون عاشق این حرفه بود. در ماجرای همان گزارش و بعدها بارها به دلایل مختلف این عبارت «حرفهای نیست» را از او شنیدیم؛ حالا خانم لالمی این ناگهانی و بیخبررفتن حرفهای است؟ بگذریم. جسمی زیر خاک رفته اما شیده لالمی در دغدغههایش، در کلماتی که با ظرافتِ تمام در جای خود نشستهاند، در گزارشهایی از دورافتادهترین نقاط ایران، در مشورتدادن به دیگران، در تیترها و تحلیلها و تشویقهایش زنده است و تا ابد نفس میکشد. او برای هر گزارشنویسی در ایران تا سالیان سال زنده خواهد بود و لذت و دردی توأمان را
به مخاطبانش هدیه خواهد داد اما تسلی دل رنجکشیده خانواده، دوستان نزدیک و همکاراناش نخواهد شد. یادش و نامش ماندگار.
* از شعر زندهیاد غلامرضا بروسان
«اگر نبودم/ مرا در چیزهایی پیدا کنید/ که دوستشان داشتم/ در ماه، در شکل انار/ اگر ناگهان مردم/ به مرگ شک کنید...»*
به ظهر یکشنبه برگردیم، به ساعاتی که پیامها و تلفنها شدت میگیرد و روزنامهنگارانی ناباورانه از هم درباره یک خبر میپرسند، از هم میخواهند که این شوخی احمقانه را پایان دهند و با بغض و هقهق التماس میکنند که «بگو دروغ است» اصلا از کجا معلوم؟ فرض کنیم در این بین کسی با خنده خبر را رد میکند و این پیام هم بلافاصله دستبهدست میشود. نفس راحتی میکشیم، سر صفحاتمان برمیگردیم و به تیتر و سوژههای فردا مشغول میشویم؛ وسط این همهکار یادمان هم میآید که مرگ در یکقدمی است و ممکن بود همین شوخی مسخره هم درست باشد و با خود عهد میکنیم که حواسمان بیشتر به هم باشد. «شیده» هم که داستان را با جزئیات میشنود، میخندد و وسط آن همه ریسهرفتن از ذهنش میگذرد که اگر خبر درست بود چه؟ سوژههای میدانی در دست بررسیاش، کتاب ناتمام و پژوهش تازه نیمهکار از جلو چشمانش رد میشوند و در همین حین با یک «خب دیگه شوخی بسه» سراغ کار میرود.
چه میشود کرد که همه همدست شدهاند این بازی را تا پایان ادامه دهند؛ میگویند «شیده لالمی» ناگهان رفته و در آخرین روزهای دی زیر خروارها خاک سرد بهشت زهرا آرام گرفته است. میگویند زنی که نماد صلابت، قوام و روزنامهنگاری حرفهای بود، ناگهان و بیخبر رخت مرگ پوشیده است. همین سفر ناگهانی، همین رفتن بیخبر، مرا به حدود چهار سال پیش میبرد؛ منِ تازهکار، همکارش در «شهروند» شده بودم و پس از دو هفته با بزرگواری از من خواست که برای مجلهاش؛ «زنان و زندگی»، گزارش بنویسم. سوژهها را که فرستادم درباره همه نظر داد و یکی را برای شماره پیشرو مناسبتر دید. همین دیروز، ناخواسته و در گیرودار خبر بهتآور، سراغ تلگرام و پیامهای تمام این سالها رفتم. گزارش بارها بینمان ردوبدل شد و هر بار نکاتی تازه میگفت. عکسها را که فرستادم اما پیامهایش تند بود و شفاف. پیشنهاد داد که «حتما یک دوره مطالعات درباره عکاسی خبری و کاربرد عکس در رسانه داشته باشید». در همین بحث مربوط به اولین گزارش، یک پیام از شیده را بیتعارف در این سالها بارها به خاطر آوردم؛ گزارش و عکس به دلایل مختلف با تأخیر به دستش رسید و پیام این بود که «با این
مدل بدقولی به هر دلیلی، از نظر حرفهای آسیب میبینید. درست کنین این مشکل را». در نهایت و چند روز پس از همه این ماجراها یک روز نوشت که «آفرین. گزارش خوبی شده، جزئیات خوبی داره و کامله». بعدها و بلافاصله پس از انتشار، حقالتحریر این گزارش هم به حسابم واریز شد... همه اینها و بسیاری جزئیات دیگر، تنها مربوط به یک گزارش است؛ بعدها فهمیدم که خانم لالمی نه نیاز به چنین گزارشی داشت و نه فرصتی که این همه وقت و انرژی برای آن صرف کند اما این کار را کرد. شاید برای اینکه به فردی تازهکار اصولی را درست و حسابی آموزش دهد و شاید هم چون عاشق این حرفه بود. در ماجرای همان گزارش و بعدها بارها به دلایل مختلف این عبارت «حرفهای نیست» را از او شنیدیم؛ حالا خانم لالمی این ناگهانی و بیخبررفتن حرفهای است؟ بگذریم. جسمی زیر خاک رفته اما شیده لالمی در دغدغههایش، در کلماتی که با ظرافتِ تمام در جای خود نشستهاند، در گزارشهایی از دورافتادهترین نقاط ایران، در مشورتدادن به دیگران، در تیترها و تحلیلها و تشویقهایش زنده است و تا ابد نفس میکشد. او برای هر گزارشنویسی در ایران تا سالیان سال زنده خواهد بود و لذت و دردی توأمان را
به مخاطبانش هدیه خواهد داد اما تسلی دل رنجکشیده خانواده، دوستان نزدیک و همکاراناش نخواهد شد. یادش و نامش ماندگار.
* از شعر زندهیاد غلامرضا بروسان