|

جريان سيال ذهن يک راوي نامعتبر در «ناگهان درخت»

ليلي فرهادپور

جريان سيال ذهن يکي از روايت‌هاي جذاب و مدرن است که در ادبيات، آثاري مثال‌زدني برجا گذاشته. وقتي اين سبک روايي را بدهيم دست يک راوي غيرقابل‌اعتماد (Unreliable narrator) آن‌وقت روايت ما خاص‌تر و جذاب‌تر مي‌شود. در ادبيات، از «خشم و هياهو»ي فاکنر تا «شازده‌احتجاب» گلشيري، مثال‌هايي از اين نوع روايت هستند و اگر کسي ادعا کند که اين دو اثر را يک‌بار خوانده و درک کرده واقعا نمونه بارز يک راوي غيرقابل‌اعتماد خواهد بود.
«ناگهان درخت» صفي يزدانيان يک نمونه کامل از اين نوع روايت است. در سينماي ايران استفاده از اين نوع روايت را نديدم (يا به ياد نمي‌آورم) اما از آنورآبي‌ها، وودي آلن در «روزگار راديويي» اين کار را کرده است. در تعريف جريان سيال ذهن آورده‌اند که «جريان سيال ذهن شکل خاصي از روايت داستان است که مشخصه‌هاي اصلي آن پرش‌هاي زماني پي‌درپي، درهم‌ريختگي دستوري و نشانه‌گذاري، تبعيت از زمان ذهني شخصيت داستان و گاه نوعي شعرگونگي در زبان است که به دليل انعکاس ذهنيات مرحله پيش از گفتار شخصيت رخ مي‌دهد» که تمام اين ويژگي‌ها در «ناگهان درخت» کاملا قابل مشاهده است.
صفي يزدانيان از همان سکانس اول به طور ضمني به ما مي‌گويد: «آماده باشيد اکنون فيلمي ذهني با فانتزي‌هاي هستي‌شناسانه نشانتان مي‌دهم!» در آنجا که فرهاد (با بازي پيمان معادي) نوزادي را بغل مي‌کند و مي‌گويد: من زاييدم! در اسطوره‌هاي يوناني زئوس نيز آتنا را از سر خود زاييد، براي آنکه عقده و حسرت نازا (به‌وجودآوردن) بودنش را جبران کند و اينجا نه‌تنها فرهاد انتهاي ناکامي يک مرد را در ذهنش به کاميابي مي‌رساند، بلکه قرارداد ديدن فيلم براي مخاطب گذاشته مي‌شود.
در خلاصه فيلم آمده است که فرهاد زندگي خود را از کودکي تا ۵۰ سالگي تعريف (روايت) مي‌کند. روايت، بازنمايي اتفاق است، اما بازنمايي هر حقيقت و اتفاقي يکسان نيست. آيا در جنگلي از روايت‌ها از يک اتفاق، مي‌توان راوي معتبري هم يافت؟ به کدام روايت مي‌توان اعتماد کرد؟ هيچ‌کس همه حقيقت را در روايت خودش نمي‌گويد، چه برسد به کسي که مجبور شده به هر دليلي پيش روان‌کاو برود و اينجاست که در جواب سؤالات روان‌کاو، ذهن سيال به همه‌جا مي‌رود و به‌خصوص به کودکي و خاطرات ظاهرا بي‌معناي آن زمان که به ياد ما مانده که اتفاقا همين خاطرت کوچک و گاهي بي‌معني کودکي پرقدرت‌ترين خاطرات را در ذهن حک کرده است.
براي درک غيرقابل‌‌اعتمادبودن راوي، به سؤالات روان‌شناس و جواب‌هاي فرهاد دقت کنيد؛ به‌خصوص آنجايي که روان‌شناس از فرهاد مي‌خواهد از «آن زن» بگويد و فرهاد از همه زناني مي‌گويد که در سفر خيالي/ واقعي به مکان ناکجاآبادي (که نامش را کرتا محله گذاشته ‌است) همراهش بودند به غير از اصل‌کاري؛ يعني مهتاب.
جيمر فري، مدرس نوشتن خلاق، در کتاب «چگونه يک نوول خوب بنويسم» نوشته است: «يک راوي غيرقابل‌اعتماد راوي‌ای است که اعتبار آن به طور جدي به خطر افتاده است» و چه راوي‌ای نامعتبرتر از کسي که بازجويي پس مي‌دهد (يا داده است)، آن هم يک زنداني غيرمبارز!
به نظر من درخشان‌ترين سکانس در اين روايت جريان سيال ذهن با راوي نامعتبر، سکانس بازجويي است. صداي روان‌کاو (پانته‌آ پناهي‌ها) را مي‌شنويم که مي‌گويد: خودت را توصيف کن! ولي ما اتاق بازجويي را مي‌بينيم که بازجو کاغذ سفيدي به فرهاد مي‌دهد. فرهاد يک‌سري مباحث شخصي را مي‌نويسد مانند اينکه شاعر چند شعر است و عاشق شديد يک زن و... بازجو مي‌آيد و کاغذ را مي‌گيرد و معترض است که چرا مزخرف نوشته و فرهاد مي‌گويد دفعه بعد بيشتر توضيح مي‌دهد. در اينجا راوي درواقع در حال نوشتن براي روان‌کاو است، ولي جريان سيال ذهن او را به اتاق بازجويي مي‌برد، چون سؤال يکي است. هر کس يک‌بار پيش روان‌کاو رفته باشد و يک‌بار بازپرسي پس داده باشد، محال است چنين تجربه جريال سيال ذهن را نداشته باشد. معلوم است که فرهاد براي بازجو آن «مزخرفات!» را ننوشته. او حتما توصيف‌هاي ديگري (و احتمالا در دفاع از خودش) بر کاغذ نوشته، براي همين به بازجو قول مي‌دهد دفعه بعد مفصل‌تر بنويسد.
ذهن‌هاي منجمد جلوي سياليت را سد مي‌کنند و ذهن‌هاي رها به آن اجازه پرواز مي‌دهند و اين‌چنين است که ما شخصيت فرهاد را از کودکي مي‌بينيم که ذهني رها دارد. در سياليت ذهن، آدم معمولا رنج‌‌ها را در فراخناي حافظه دفن مي‌کند و لذت‌ها را باقي مي‌گذارد. براي همين است که يک نسيم بيشتر از کتکي که از مدير مدرسه خورده‌ايم در يادمان مي‌ماند و بقيه‌اش مي‌رود در ناخودآگاه تا زماني، آن هم بي‌وقت، سر بيرون بياورد. مثل سکانس راه‌رفتن فرهاد و مهتاب در کنار دريا و حضور پليس و بازجوي سال‌ها قبل در قايقي در دريا.اتفاقا ما همين‌گونه زندگي مي‌کنيم؛ در رفت‌وبرگشت‌هاي زماني در سياليت ذهنمان. هر نکته کوچک خاطره‌ يا رؤيايي را در ذهن ما بازنمايي مي‌کند. زماني بود که در ادبيات رئاليسم خشک‌وخالي ما را عادت داده بود که زندگي واقعي را نخوانيم، اما ظهور نحله‌هاي روايي مختلف اين زندگي واقعي (يعني زندگي توأمان در ذهن و بيرون آن) را برايمان بازنمايي کرد. خواندن اين نوع روايت‌ها سخت بود، فقط چون عادت نداشتيم. چيز عجيبي نيست. ويليام فاکنر وقتي «خشم و هياهو» را بار اول نوشت، بخش سومش را که راوي سوم‌شخص داشت، ننوشته بود. همه گفتند ما نفهميديم داستان چه بود و فاکنر بخش سوم را نوشت، ولي از خشم و هياهو نزديک صد سال مي‌گذرد. ما ديگر نبايد براي درک يک متن سيال ذهن محتاج روايت سرراست سوم‌شخص مفرد باشيم.

جريان سيال ذهن يکي از روايت‌هاي جذاب و مدرن است که در ادبيات، آثاري مثال‌زدني برجا گذاشته. وقتي اين سبک روايي را بدهيم دست يک راوي غيرقابل‌اعتماد (Unreliable narrator) آن‌وقت روايت ما خاص‌تر و جذاب‌تر مي‌شود. در ادبيات، از «خشم و هياهو»ي فاکنر تا «شازده‌احتجاب» گلشيري، مثال‌هايي از اين نوع روايت هستند و اگر کسي ادعا کند که اين دو اثر را يک‌بار خوانده و درک کرده واقعا نمونه بارز يک راوي غيرقابل‌اعتماد خواهد بود.
«ناگهان درخت» صفي يزدانيان يک نمونه کامل از اين نوع روايت است. در سينماي ايران استفاده از اين نوع روايت را نديدم (يا به ياد نمي‌آورم) اما از آنورآبي‌ها، وودي آلن در «روزگار راديويي» اين کار را کرده است. در تعريف جريان سيال ذهن آورده‌اند که «جريان سيال ذهن شکل خاصي از روايت داستان است که مشخصه‌هاي اصلي آن پرش‌هاي زماني پي‌درپي، درهم‌ريختگي دستوري و نشانه‌گذاري، تبعيت از زمان ذهني شخصيت داستان و گاه نوعي شعرگونگي در زبان است که به دليل انعکاس ذهنيات مرحله پيش از گفتار شخصيت رخ مي‌دهد» که تمام اين ويژگي‌ها در «ناگهان درخت» کاملا قابل مشاهده است.
صفي يزدانيان از همان سکانس اول به طور ضمني به ما مي‌گويد: «آماده باشيد اکنون فيلمي ذهني با فانتزي‌هاي هستي‌شناسانه نشانتان مي‌دهم!» در آنجا که فرهاد (با بازي پيمان معادي) نوزادي را بغل مي‌کند و مي‌گويد: من زاييدم! در اسطوره‌هاي يوناني زئوس نيز آتنا را از سر خود زاييد، براي آنکه عقده و حسرت نازا (به‌وجودآوردن) بودنش را جبران کند و اينجا نه‌تنها فرهاد انتهاي ناکامي يک مرد را در ذهنش به کاميابي مي‌رساند، بلکه قرارداد ديدن فيلم براي مخاطب گذاشته مي‌شود.
در خلاصه فيلم آمده است که فرهاد زندگي خود را از کودکي تا ۵۰ سالگي تعريف (روايت) مي‌کند. روايت، بازنمايي اتفاق است، اما بازنمايي هر حقيقت و اتفاقي يکسان نيست. آيا در جنگلي از روايت‌ها از يک اتفاق، مي‌توان راوي معتبري هم يافت؟ به کدام روايت مي‌توان اعتماد کرد؟ هيچ‌کس همه حقيقت را در روايت خودش نمي‌گويد، چه برسد به کسي که مجبور شده به هر دليلي پيش روان‌کاو برود و اينجاست که در جواب سؤالات روان‌کاو، ذهن سيال به همه‌جا مي‌رود و به‌خصوص به کودکي و خاطرات ظاهرا بي‌معناي آن زمان که به ياد ما مانده که اتفاقا همين خاطرت کوچک و گاهي بي‌معني کودکي پرقدرت‌ترين خاطرات را در ذهن حک کرده است.
براي درک غيرقابل‌‌اعتمادبودن راوي، به سؤالات روان‌شناس و جواب‌هاي فرهاد دقت کنيد؛ به‌خصوص آنجايي که روان‌شناس از فرهاد مي‌خواهد از «آن زن» بگويد و فرهاد از همه زناني مي‌گويد که در سفر خيالي/ واقعي به مکان ناکجاآبادي (که نامش را کرتا محله گذاشته ‌است) همراهش بودند به غير از اصل‌کاري؛ يعني مهتاب.
جيمر فري، مدرس نوشتن خلاق، در کتاب «چگونه يک نوول خوب بنويسم» نوشته است: «يک راوي غيرقابل‌اعتماد راوي‌ای است که اعتبار آن به طور جدي به خطر افتاده است» و چه راوي‌ای نامعتبرتر از کسي که بازجويي پس مي‌دهد (يا داده است)، آن هم يک زنداني غيرمبارز!
به نظر من درخشان‌ترين سکانس در اين روايت جريان سيال ذهن با راوي نامعتبر، سکانس بازجويي است. صداي روان‌کاو (پانته‌آ پناهي‌ها) را مي‌شنويم که مي‌گويد: خودت را توصيف کن! ولي ما اتاق بازجويي را مي‌بينيم که بازجو کاغذ سفيدي به فرهاد مي‌دهد. فرهاد يک‌سري مباحث شخصي را مي‌نويسد مانند اينکه شاعر چند شعر است و عاشق شديد يک زن و... بازجو مي‌آيد و کاغذ را مي‌گيرد و معترض است که چرا مزخرف نوشته و فرهاد مي‌گويد دفعه بعد بيشتر توضيح مي‌دهد. در اينجا راوي درواقع در حال نوشتن براي روان‌کاو است، ولي جريان سيال ذهن او را به اتاق بازجويي مي‌برد، چون سؤال يکي است. هر کس يک‌بار پيش روان‌کاو رفته باشد و يک‌بار بازپرسي پس داده باشد، محال است چنين تجربه جريال سيال ذهن را نداشته باشد. معلوم است که فرهاد براي بازجو آن «مزخرفات!» را ننوشته. او حتما توصيف‌هاي ديگري (و احتمالا در دفاع از خودش) بر کاغذ نوشته، براي همين به بازجو قول مي‌دهد دفعه بعد مفصل‌تر بنويسد.
ذهن‌هاي منجمد جلوي سياليت را سد مي‌کنند و ذهن‌هاي رها به آن اجازه پرواز مي‌دهند و اين‌چنين است که ما شخصيت فرهاد را از کودکي مي‌بينيم که ذهني رها دارد. در سياليت ذهن، آدم معمولا رنج‌‌ها را در فراخناي حافظه دفن مي‌کند و لذت‌ها را باقي مي‌گذارد. براي همين است که يک نسيم بيشتر از کتکي که از مدير مدرسه خورده‌ايم در يادمان مي‌ماند و بقيه‌اش مي‌رود در ناخودآگاه تا زماني، آن هم بي‌وقت، سر بيرون بياورد. مثل سکانس راه‌رفتن فرهاد و مهتاب در کنار دريا و حضور پليس و بازجوي سال‌ها قبل در قايقي در دريا.اتفاقا ما همين‌گونه زندگي مي‌کنيم؛ در رفت‌وبرگشت‌هاي زماني در سياليت ذهنمان. هر نکته کوچک خاطره‌ يا رؤيايي را در ذهن ما بازنمايي مي‌کند. زماني بود که در ادبيات رئاليسم خشک‌وخالي ما را عادت داده بود که زندگي واقعي را نخوانيم، اما ظهور نحله‌هاي روايي مختلف اين زندگي واقعي (يعني زندگي توأمان در ذهن و بيرون آن) را برايمان بازنمايي کرد. خواندن اين نوع روايت‌ها سخت بود، فقط چون عادت نداشتيم. چيز عجيبي نيست. ويليام فاکنر وقتي «خشم و هياهو» را بار اول نوشت، بخش سومش را که راوي سوم‌شخص داشت، ننوشته بود. همه گفتند ما نفهميديم داستان چه بود و فاکنر بخش سوم را نوشت، ولي از خشم و هياهو نزديک صد سال مي‌گذرد. ما ديگر نبايد براي درک يک متن سيال ذهن محتاج روايت سرراست سوم‌شخص مفرد باشيم.

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.