ماجرای سگی که بیجان شد
مگسها رهایش نمیکنند. حیوان دست و پا میزند؛ انگار میخواهد بمیرد. نمیدانم چه کنم. لباس باشگاه تنم است که مناسب خیابان نیست. نه عینک و نه گوشی تلفنم همراهم نیست. یکدفعه بابای دختربچه میگوید مواظب دخترم هستید، من بروم ماشینم را بیاورم؟ سرم را تکان میدهم. چند نفر دورمان جمع شدهاند. از بطری آبی که دارم، به دهان بازش آب میریزم. مرد نانوا میگوید حالا خوب است عقلش رسیده، خودش را کشانده کنار خیابان وگرنه ماشینهای دیگر لهش میکردند.

به گزارش گروه رسانهای شرق،
برق نیست. در تاریکی مطلق پلهها را لمس میکنم تا به طبقه سوم برسم. با دست حفره قفل را پیدا و با کلید در را باز میکنم. در همان راهرو تمام لباسهایم را درمیآورم و روی جاکفشی میگذارم. روی صورتم هنوز پر از شنهای ریزی است که از لجن جوی آب به آن چسبیده است. ساعت ۱۱ که ورزش تمام شد، درست چندقدمی باشگاه دیدمش. میان لجنها افتاده بود، زیر لاستیک پنچر یک ماشین کهنه. کسی برایش یک ظرف آب گذاشته بود. هیچ صدایی نداشت، ولی دست و پاهایش در حال تقلا بود. دور چشمها و دهانش پر از مگس بود و او قدرتی برای پراندن آنها نداشت. کمکم رهگذران هم متوجهش شدند. سگ کوچکی که پنج ششماهه به نظر میرسید. چند نفر از خانمهای باشگاه ایستادند، اظهار ناراحتی کردند و رفتند. یکی از خانمها از مرغهایی که برای گربهاش گرفته بود، تکهای درآورد و گفت شاید بخورد. گفتم نه، اصلا به هوش نیست طفلک. گفت کاش او را از لجن برداریم و روی پیادهرو بگذاریم. دست راستم را زیر سرش گذاشتم و با دست دیگر از کمر بغلش کردم و داخل باغچه خشک گذاشتم. آن خانم گفت نه، بگذارش روی سنگ پیادهرو. دوباره بغلش کردم. سنگین بود. یک آقا که دختر کوچکش در حال بازی با اسکوتر بود، قبلتر از من سگ را دیده بود و داشت تلاش میکرد برای او کاری کند. یک پسر جوان موتورسوار که انگار کارمند شهرداری بود، زنگ زد به بخش ساماندهی، آنها هم گفتند میآیند و سگ را به دامپزشکی میبرند. من گفتم ساماندهی شهرداری سگها را میکشد. آن آقا گفت خانم به آتشنشانی هم زنگ زدم، گفتند به ما مربوط نمیشود. بعد نانوای محله آمد. گفت از ساعت پنج صبح تا به حال اینجاست. یک ماشین به او زد و رفت. حتی یک لحظه هم توقف نکرد، از ماشین پیاده نشد؛ زد و رفت.
مگسها رهایش نمیکنند. حیوان دست و پا میزند؛ انگار میخواهد بمیرد. نمیدانم چه کنم. لباس باشگاه تنم است که مناسب خیابان نیست. نه عینک و نه گوشی تلفنم همراهم نیست. یکدفعه بابای دختربچه میگوید مواظب دخترم هستید، من بروم ماشینم را بیاورم؟ سرم را تکان میدهم. چند نفر دورمان جمع شدهاند. از بطری آبی که دارم، به دهان بازش آب میریزم. مرد نانوا میگوید حالا خوب است عقلش رسیده، خودش را کشانده کنار خیابان وگرنه ماشینهای دیگر لهش میکردند.
یک پسر جوان با کیف ورزشی از راه میرسد. میپرسد چه شده؟ خانم رجبی با گوشیاش عکس میگیرد. میگویم لطفا برای من هم بفرستید. بابای بچه با تاکسی زرد از راه میرسد. از سوپرمارکت، یک بسته کیسه زباله میخرد و صندلی عقب را کامل میپوشاند. خانم رجبی دو تا از کیسههای بزرگ را به من میدهد و من بدن پوشیده از لجن را داخل کیسه میگذارم. پسر جوان با لهجه اصفهانی میپرسد میخواهید تا بیمارستان با شما بیایم؟ جواب میدهم بله. او سر سگ را میگیرد و من بدنش را.
دختر کوچولو ماسک زده و روی صندلی جلو نشسته است. بابای بچه میگوید ذهنم کار نمیکند از کدام مسیر برویم. بگذارید گوگلمپ بزنم. میگویم من بلدم، نیاز نیست. مستقیم بروید، شمارههای هم را میگیریم و قرار میشود در هزینهها سهیم شویم؛ آقای فرزاد مظلوم، راننده تاکسی و آقای علی عباسی که بعد میفهمم روانشناس است. آقای مظلوم میگوید اسمش را بگذاریم سورن؟ میگویم اسم قشنگی است، بله.
سورن را بغل میکنم و میدوم سمت بیمارستان دامپزشکی که مثل همیشه شلوغ است. میگویم تصادف کرده است. یکراست میروم اورژانس و روی تخت استیل میگذارمش. دست چپش را شیو میکنند و آنژیوکت میزنند. بعد دوباره بغلش میکنم و میبرم اتاق دیگر تا برایش سرم بزنند. باید تشکیل پرونده دهد. من از کنارش جم نمیخورم. آقای عباسی به نام خودش پرونده درست میکند. حالا اسم بیمار سورن عباسی است. داروهایش را میآورند. از آنتیبیوتیک تا دیازپام و چیزهای دیگر. خون دستش را میبرند آزمایشگاه. برایش اکسیژن میگذارند. بدحال است. ناگهان دست و پایش را بهشدت شروع به تکاندادن میکند. سرش، بیاراده روی بدنش میچرخد. من هیچگاه پیش از این شاهد تشنج هیچ حیوانی نبودهام. بغلش میکنم، انگار که میخواهم در این درد با او سهیم شوم. سرم را بالا میگیرم و به خدا التماس میکنم. زبانش از دهان کاملا بیرون افتاده است. میترسم زبانش را گاز بگیرد یا حتی بدتر. نیمی از دندانهای فک پایین در تصادف شکسته و دهان نیمه بازش میان تاریکی مانده است. زبانش را با دستم پاک میکنم و داخل دهانش میگذارم. یکدفعه از معدهاش گازی بدبو بیرون میآید و روی من ادرار میکند. با پد، بدن خیسش را تمیز میکنم. بعد مقداری پنبه و گاز و الکل میگیرم و بدنش را که حالا دیگر لجن به آن چسبیده و خشک شده، تمیز میکنم. صورتش را نوازش میکنم و میگذارم تشنجهای بیوقفهاش در آغوش من باشد.
گریهام بند نمیآید. آیا کارما و تناسخ واقعیت دارد یا برساخته ذهن اندوهناک انسان تنهاست؟ آیا ممکن است در یک زندگی دیگر، سورن، آدمیزادی بوده که اتفاقا خود موجب مرگ یا تألم موجودی دیگر شده باشد؟ من چه؟ رنج عمیقی که از درد این سگ بینوا احساس میکنم، تاوان چه چیز میتواند باشد؟ یا شاید همه اینها توهم و خیال بیهودهای بیش نباشد. حیوانی تصادف کرده و ما او را به بیمارستان آوردهایم. همین. بیهیچ قصه و داستانی.
سورن را بغل میکنم. حالا من نیز به اندازه او لباسهایم غرق لجن بدبو است. سورن سنگین است؛ به اندازه برداشتن دو کیسه برنج. از پلهها بالا میروم. راه نمیروم. تقریبا میدوم و سورن را روی تخت رادیوگرافی میگذارم. باید آقای عباسی هم کمک کند. لباس و گردن بند مخصوص ضد اشعه ایکس میپوشیم. آقای عباسی پاهایش را میگیرد و من دستها و دهانش را. دکتر رادیولوژیست جدی است. میگوید محکم بکش خانم. دو عکس از دو پوزیشن مختلف گرفته میشود و سورن دوباره با آن همه آرامبخش، تشنج میکند. بغلش میکنم و باز ادرار میکند. تمیزش میکنم. او را در آغوش میگیرم و از پلهها پایین میآیم. دوباره کلی دارو و آمپول. حالا باید او را به سونوگرافی ببریم. آقای بیجاری، موهای شکم سورن را میتراشد. میپرسد میتوانی بغلش کنی؟ جواب میدهم بله. پزشکی که سونوگرافی میکند، مرد شریفی است. با مهربانی با سورن برخورد میکند. سورن تقریبا در بغلم است و پزشک در حال تماشای درون بدن او. دلم میخواهد بنشینم. احساس میکنم کمرم دارد تا میشود. روی شکمش پر از ژل است و پزشک دستگاه سونوگرافی را فشار میدهد تا بداند آیا دچار خونریزی داخلی یا چه مشکل دیگری شده است.
سورن باز تشنج کرده است. سرش را محکم میگیرم که به کاشیهای سفید دیوار کوبیده نشود. بدن من هم از رعشه بدن او میلرزد. آرام که میگیرد، گریه رهایم نمیکند. میگویم خدایا، دردش را بده به من. خدایا! التماس میکنم کمکش کنی.
ماندنش بیفایده است. تشنج رهایش نمیکند. آقای عباسی برگه مرگ سبز را امضا میکند. کاش برای ما آدمها هم چنین برگهای وجود داشت. به دوستان نزدیکم گفتهام زمانی که دچار هر چیزی شدم، نمیخواهم به ضرب و زور لولههای رنگارنگ و دستگاه زنده بمانم. راحتم کنید، بروم. زندگیهایی که زندگی واقعی نیست، ارزش سپریکردن ندارد. زندگی در جنون، زندگی در معلولیت یا بیماریهای بیعلاج. این نگاه من است. باورم است و درباره خود به آن معتقدم و حالا سورن نیز قرار است با چنین مرگی برود. بیهوشش میکنند. کارهای بعدیاش را خودم شخصا انجام میدهم. تمیزش میکنم و بعد میان یک گان آبیرنگ میپوشانمش. بغلش میکنم و او را به بخش مخصوص میبرم. روی یک برانکارد کوچک میگذارمش و بعد صورت قشنگش را و چشمهای مهربانش را میبوسم. اشکهایم، صورتش را مثل موجی شناور نشان میدهد. مثل دیدن سراب در ته جادهای که از گرما لهله میزند. زبانش را داخل دهانش میگذارم و باز میبوسمش. نهمین روز از مرداد سال ۱۴۰۴ است.
آخرین اخبار جامعه را از طریق این لینک پیگیری کنید.