|

شکل‌های زندگی: درباره داستان کوتاه «کتاب زمان» از مجموعه داستان «مخلوقات غریب» نوشته حسین سناپور

کتاب‌فروشی زمان به‌مثابه یک شوک

«هنوز یادم هست کتاب‌فروشی زمان را چطور پیدا کردم».1‌ راوی می‌گوید این موضوع به پانزده‌ سال‌ و چهار ماه قبل یعنی به آبان سرد ۱۳۷۱ برمی‌گردد، یعنی همان سالی که کتاب‌فروشی زمان را پیدا کرده بود.

کتاب‌فروشی زمان به‌مثابه یک شوک

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

نادر شهریوری (صدقی)

 

«هنوز یادم هست کتاب‌فروشی زمان را چطور پیدا کردم».1‌ راوی می‌گوید این موضوع به پانزده‌ سال‌ و چهار ماه قبل یعنی به آبان سرد ۱۳۷۱ برمی‌گردد، یعنی همان سالی که کتاب‌فروشی زمان را پیدا کرده بود. حالا بعد از این‌همه سال که گذشته، گذرش به کتاب‌فروشی‌های اطراف دانشگاه می‌افتد و «خیال می‌کند که می‌شود به همان آبان سرد برگشت و همان آدم‌ها را دید».۲ راوی پرسه‌زنان از جلوی کتاب‌فروشی‌ها و ویترین مغازه‌ها رد می‌شود و با کنجکاوی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کند، اما هیچ آشنایی نمی‌بیند؛ نه دوستی، نه کتاب‌فروشی و نه دست‌فروشی آشنا.

با خود فکر می‌کند چقدر با گذشته فرق کرده و افسوس آن موقع‌ها را می‌خورد؛ آن موقع‌هایی که «کتاب‌فروشی‌های توی پیاده‌رو هم سرشان شلوغ بود، از جلوی ویترین‌ها راه می‌رفتم و به هرکدام نگاهی می‌انداختم».3 به نظرش می‌آید که این حال و هوا دیگر حال و هوای آن سال‌ها نیست: «جلوی خوارزمی ایستادم و به کتاب‌های تجدید‌چاپ‌شده‌شان نگاهی انداختم. راسل و امه سه‌زر و یونسکو و سارتر و همه آنها که دهه‌های انقلابی ۶۰ و ۷۰ میلادی را ساخته بودند. احساس می‌کردم به اندازه یک انقلاب بین‌مان فاصله افتاده است».4‌ راوی از جلوی کتاب‌فروشی‌های دیگر هم می‌گذرد و نگاهی سرسری به کتاب‌های‌شان می‌اندازد اما نه از سر دقت که توجهی به آنها بکند. او در حال و هوای گذشته از این‌همه تغییر متعجب است و نمی‌تواند آن را هضم کند: «انگار فقط همان گذشته‌ها را می‌دیدم، همان جلسات پرهیاهو و پردعوا، تصمیم‌های یک‌شبه برای عوض‌کردن یک تاریخ، انگ‌زدن‌های مدام و مرتجع و محافظه‌کار و تجدیدنظرطلب خطاب‌کردن دیگری، کتاب‌هایی که باید می‌خواندی و توی دست می‌گرفتی، وقتی می‌رفتی جلسه یا به یک سخنرانی و کتاب‌هایی که نباید حرف‌شان را می‌زدی و بهتر بود پیش خودت می‌ماندند».5‌ راوی اگرچه با کمی ناراحتی از حال و هوای آن آدم‌هایی که می‌خواستند یک‌شبه تاریخ را عوض کنند، می‌گوید، اما گویا وقتی این حال و هوا را می‌بیند «ناخودآگاه» یاد آن حال و هوا را می‌کند.

با این حال راوی با «احساس همان زخم روی سینه‌اش» جلوی یک کتاب‌فروشی می‌ایستد و از پشت ویترین به کتاب‌هایش نگاه می‌کند: «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند، ملکوت، ویرانه‌های مدور، مرگ کسب‌وکار من است، ترس و لرز، مردی برای تمام فصول، حریق باد، این‌ها و کتاب‌های دیگر از همان پانزده، یا ده سال پیش».۶‌ در اینجا راوی یکباره حال و هوایی دیگر پیدا می‌کند و کاملا متوقف می‌شود؛ نوعی ایستادن ناگهانی یا متوقف‌شدنی آنی که با تکانه یا شوک همراه است تا به آن حد که به حال سکون باقی می‌ماند، منتها نه سکونی منفعل، بلکه از آن نوع سکون شوک‌آوری که جهش خون را توی دست‌ها و توی صورتش حس می‌کند، به‌طوری که نمی‌تواند از جایش تکان بخورد: «نمی‌توانستم تکان بخورم. فقط نگاه‌شان می‌کردم. چشمم از کتابی به کتاب دیگر می‌رفت و دوباره برمی‌گشت سراغ قبلی‌ها، نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبر است و فراموش کرده بودم که می‌خواهم همان نزدیکی‌ها توی رستورانی زیرزمینی ناهاری دیرهنگام بخورم».۷‌ شوک دیدن ویترین مغازه یا «تصویر» آن که یادآور گذشته‌ای است که راوی می‌خواهد آن را اعاده کند، چنان است که او ناخودآگاه می‌ایستد. راوی چندین و چندین بار از کلمه ایستادن استفاده می‌کند: «ایستادن و تأمل‌کردن» یا «ایستادن و آنچه را که خواسته یا می‌خواهد، جست‌وجو کردن» و... . همین سکون، توقف یا چنان‌که راوی می‌گوید، ایستادن ناگهانی است که تکانه‌ای به کل ویترین مغازه یا تصویر ذهنی راوی وارد می‌آورد و او را یعنی راوی را وامی‌دارد که غبار از گذشته را از رنگ و روی خود بزداید تا مانند گذشته درخشان شود.

در این شرایط است که راوی مصمم می‌شود قدم به داخل کتاب‌فروشی بگذارد: «... مثل دری که به باغی باز می‌شود مرا به پس پشت خود می‌خواند».۸‌تصویر مقوله‌ای بس مهم است، منظور از تصویر خاطره‌هایی از گذشته است که در یک لحظه چون برق اعاده می‌شود. از این نظر تصویر به تعبیر والتر بنیامین یک جریان پیوسته و مداوم نیست بلکه چیزی است که به‌ناگاه ظهور پیدا می‌کند تا در پیوند با لحظه حال در قالب یک منظومه درآید. راوی به ویترین خیره می‌شود که در ظاهر هیچ تغییری نسبت به قبل نکرده؛ بعضی کتاب‌هایش خوابیده‌اند، بعضی‌شان ایستاده، یا غبار زمان کمی رنگ‌پریده‌شان کرده یا بعضی‌ها کمی انحنا برداشته‌‌اند. در اینجا گذشته یکباره در خیال راوی زنده می‌شود و او قدم به داخل کتاب‌فروشی زمان یا آن‌طور که پشت شیشه‌اش نوشته «کتاب زمان» می‌گذارد تا ایده تحقق گذشته در لحظه حال به صورت یک منظومه کامل شود. در بدو ورود به داخل به نظر راوی می‌آید که فرق چندانی با گذشته نکرده و ظاهر آن هم مانند سایر کتاب‌فروشی‌های آن راسته است: میز درازی از همان میانه مغازه کنار ویترین شروع می‌شود و در آخر به دیوار کاذبی می‌رسد که پشت آن از دید مشتری‌ها پنهان است، منتها آن موقع یعنی در گذشته‌ای که راوی مشتری این کتاب‌فروشی بود، هیچ‌گاه با چنین دقتی به آنجا نگاه نکرده بود اما حال راوی با دقت و توجه بیشتری به گوشه و کنار کتاب‌فروشی می‌نگرد.

او جلوی قفسه کتاب‌ها می‌ایستد، گاهی کتابی برمی‌دارد، ورقی می‌زند و بر جایش می‌گذارد و سراغ کتابی دیگر می‌رود و مانند یک محقق یا یک مفتش تمام کتاب‌ها را زیر و رو می‌کند: «... سنگر و قمقمه‌های خالی را آن وقت‌ها خوانده بودم و هیچ نفهمیده بودم و همین‌قدر شنیده بودم که فقط به اهل سیاست بد و بیراه می‌گوید و بازآفرینی واقعیت، درخت سیزدهم از ژید با ترجمه شاملو و دفترهای ویژه کامو، سارتر، راسل و سنگ آفتاب از اکتاویو پاز».۹‌ آن لحظه برای راوی چنان است که تمام آن گذشته که به صورت تصویر یا تصاویری که درست و واقعی‌اند، و نه مانند تصاویر باستانی، در مقابل دیدگانش آشکار می‌شود و راوی در آن هنگام متوقف در تصویر است.

دیگر نه جایی برای رفتن دارد و نه کاری برای زندگی روزمره و نه حتی میلی برای خوردن غذا که ساعت‌هاست از موعدش گذشته است. چنین شوکی که گذشته و خاطره‌های نهفته در آن را به ذهن راوی آورده و در حافظه‌اش زنده می‌کند، چنان است که زمان را منجمد و گسسته می‌سازد. در اینجا، تصاویری که اعاده شده‌اند به کمک حافظه می‌آیند و حافظه درمی‌یابد که چه بسیار تنها تصاویرند که دستیار واقعی او برای به یاد آوردن خاطره‌هایی از گذشته‌اند و نه چیز دیگر.

داستان اما ادامه می‌یابد. گویا نویسنده درمی‌یابد که منظومه هنوز کامل نیست و باید به‌تدریج کامل شود. راوی که همچنان متوقف است، این بار خود را از هر قید و بندی رها می‌کند و به طرف قفسه‌های کتاب می‌رود: «... با دست‌کشیدن بر این کتاب‌ها من هم احساس می‌کردم دوباره با وسوسه‌ها و ازدحام دارم گفت‌وگو می‌کنم یا از کنجی که پنهان مانده بودند، می‌کشم‌شان بیرون... حالا کم‌کم داشتم احساس می‌کردم که گم‌ و گور نشدم و هنوز هستم... حالا انگار داشتم باقی‌مانده‌هایم را از گوشه و کنار جهان جمع یا احضار می‌کردم. دیگر کم نبودم».10 راوی در این حس مشترک تنها نیست و فروشنده مغازه نیز که هم‌سن‌و‌سال راوی است، موضوع را درمی‌یابد و داخل منظومه می‌شود: «هوا رو به تاریکی گذاشته و آمدم حساب کنم و بیرون بیایم که فروشنده گفت من شما را جایی ندیده‌ام؟ گفتم: نه. با لبخندی هوشیار گفت: این ابروهای پرپشت و گره‌خورده پشت عینک لاکی و تیره‌تان برایم آشناست».۱۱‌ گفت‌وگو میان راوی و فروشنده شروع می‌شود و راوی که حس می‌کند با فردی مطلع که احتمالا تجربه‌هایی مثل خودش را داشته صحبت می‌کند، سراغ کتاب «شازده احتجاب» چاپ اول را می‌گیرد: «... می‌دانستم پیش از انقلاب آنها چاپش کرده‌اند. گفت که چاپ‌های بعد از انقلابش را نشر ققنوس انجام داده و بعد هم انگار گلشیری آن را برای چاپ سپرده انتشارات نیلوفر و البته الان نیست. گفتم که بی‌دلیل امیدوار بوده‌ام نسخه‌ای از قدیم داشته باشند.

نمی‌دانم در قیافه‌ام چه دید که گفت: برای‌تان فرقی می‌کند که چاپ قدیمش را داشته باشید؟».۱۲ راوی سکوت می‌کند، سکوتی که سرشار از ناگفته‌هاست. فروشنده که همچون راوی اما نه به اندازه او دچار شوک است، با حسی مشترک که یادآور تجربه و بیشتر خاطرات مشترک است، پشت همان دیواره -دیوار کاذب- می‌رود و کتاب «شازده احتجاب» چاپ اول به تاریخ ۱۳۴۸ را که به گفته خودش تنها دو، سه تایی از قبل مانده‌، برای راوی که حالا به رفیق خیلی نزدیک بدل شده، می‌آورد و می‌گوید: «بله، زمان توی آنها متوقف یا متجسد است به نوعی».۱۳ داستان کوتاه «کتاب زمان» نوشته حسین سناپور کماکان ادامه پیدا می‌کند زیرا این بار سایه‌های پشت دیوار کاذب توجه راوی را به خود جلب می‌کند.

او متوجه می‌شود که مردی خمیده در پشت دیوار کاذب یا همان پستو مشغول انجام کاری است، کاری که به نوشتن شباهت دارد. از سر کنجکاوی از فروشنده‌ای که اکنون دوست او شده، می‌پرسد راستی آن مرد کیست؟ و آنجا چه کار می‌کند؟ فروشنده می‌گوید مترجمی معروف اما تریاکی است که بی‌خانمان شده و در همین پستو می‌خوابد و ترجمه می‌کند و نامش را می‌گوید اما از راوی می‌خواهد «نام آن مترجم که سال‌های زیادی از جوانی من و ما را ساخته بود، جایی بازگو نکنم».۱۴ شوک مضمون اصلی «کتاب زمان» است. اینکه بعد از شوک چه چیزی رخ می‌دهد، مسئله تأمل‌برانگیزی است. به نظر می‌رسد شوکی که به‌طور آنی اتفاق می‌افتد، چیزی در پی داشته باشد؛ یعنی نویسنده داستان را ادامه می‌دهد. راوی البته از ادامه داستان حرفی به میان نمی‌آورد، او که گیج همه آن چیزهایی است که در زمان کوتاه به مقیاس لحظه برایش پیش آمد، شاید تنها به این فکر کند که همان‌جا می‌تواند خلوتگاه، گریزگاه یا حتی «اتوپیایی» باشد که این‌همه دنبالش  گشته است.

پی‌نوشت‌ها:

1، 2، 3، ....14. داستان کوتاه «کتاب زمان» از مجموعه داستان «مخلوقات غریب»

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.