|

چکش نرم زنان در آهن سخت سیاست

چگونگی مهار بحران‌های جهان به دست زنان بادرایت زمان از دیدگاه روان‌شناختی

‌‌سیاست، قرن‌ها زبانی مردانه داشته است؛ زبانی آمیخته با رقابت، قدرت‌نمایی و گاه بی‌رحمی. اما در سال‌های اخیر، صدایی تازه به گوش می‌رسد؛ صدایی آرام‌تر، ولی نافذتر. زنانی که وقتی وارد سیاست می‌شوند، قواعد بازی را تغییر می‌دهند؛ قدرت را از نبرد به گفت‌وگو، از سلطه به اعتماد‌ و از ترس به همدلی می‌کشانند.

چکش نرم زنان در آهن سخت سیاست

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

‌‌مریم مرامی-کارشناس ارشد علوم شناختی:  سیاست، قرن‌ها زبانی مردانه داشته است؛ زبانی آمیخته با رقابت، قدرت‌نمایی و گاه بی‌رحمی. اما در سال‌های اخیر، صدایی تازه به گوش می‌رسد؛ صدایی آرام‌تر، ولی نافذتر. زنانی که وقتی وارد سیاست می‌شوند، قواعد بازی را تغییر می‌دهند؛ قدرت را از نبرد به گفت‌وگو، از سلطه به اعتماد‌ و از ترس به همدلی می‌کشانند. این یادداشت تلاشی است برای فهم این دگرگونی؛ برای کشف اینکه چه در ذهن و روان رهبران زن می‌گذرد که سیاست در دستان آنها رنگ دیگری می‌گیرد. از یافته‌های علوم اعصاب و روان‌شناسی اجتماعی گرفته تا تجربه‌های تاریخی، می‌خواهیم بررسی کنیم چرا حضور زنان در سیاست هنوز استثناست‌ و چه ویژگی‌های شناختی، رفتاری و ارتباطی باعث می‌شود برخی از آنان در عرصه قدرت اثرگذارتر از همتایان مرد عمل کنند. این متن دعوتی‌ است به نگاهی دیگر به قدرت؛ نگاهی که شاید بتواند درک ما از رهبری را در قرن بیست‌ویکم دگرگون کند.

 

 وقتی سیاست چهره زنانه به خود می‌گیرد

برای دهه‌ها سیاست عرصه‌ای مردانه بود؛ میدانی سرشار از رقابت، قدرت‌نمایی و تصمیم‌هایی سخت و گاه بی‌رحمانه. اما در سال‌های اخیر، زنان با ورود خود سبکی تازه به این میدان آورده‌اند؛ سبکی که بر همدلی، گوش‌دادن فعال و درک متقابل تکیه دارد و نشان می‌دهد سیاست می‌تواند هم قدرتمند باشد و هم انسانی. از مارگارت تاچر، «بانوی آهنین» بریتانیا، تا آنگلا مرکل، چهره آرام و منطقی اروپا‌ و جاسیندا آردرن در نیوزیلند، این زنان ثابت کرده‌اند که حضورشان در قدرت دیگر اتفاقی نیست. هر‌کدام به شیوه‌ای متفاوت، زبان و سبک سیاست را دگرگون کرده‌اند. تاچر شاید در ظاهر نماد سیاست سخت و رقابتی بود، اما نظم، دقت و مسئولیت‌پذیری عاطفی و حساسیت او در تصمیم‌ها، نشانه‌ای از قدرت نرم بود. مرکل با آرامش و تحلیل عقلانی خود، نشان داد ‌قدرت می‌تواند بدون هیاهو مؤثر باشد. آردرن نیز در بحران‌ها، با توجه به مردم و ارتباط انسانی، سیاست را انسانی‌تر کرد و به جهان آموخت که قدرت می‌تواند هم اخلاقی باشد و هم همراه با دقت و شناخت موقعیت. این جریان محدود به غرب نیست؛ در ژاپن، سانائه تاکائیچی، نخست‌وزیر جدید، با ورود به عرصه‌ای که سال‌ها در اختیار مردان بود، سقف شیشه‌ای را شکست و نشان داد زن‌بودن در سیاست لزوما به معنای نرمی یا گرایش خاص نیست، بلکه آوردن نگاه متفاوتی به قدرت است؛ ‌نگاهی که نظم و قاطعیت را با حساسیت اجتماعی ترکیب می‌کند. در ایتالیا، جورجیا ملونی، نخست‌وزیر از جناح راست، نشان داد حتی در ساختارهای سخت و مردسالار سیاسی، حضور زنانه می‌تواند تغییر ایجاد کند. در نپال، سوشیلا کارکی با پیشینه حقوقی و شهرت به صداقت و اخلاق، نخستین زنی بود که نخست‌وزیری را تجربه کرد و به مردم نشان داد سیاست می‌تواند فراتر از بازی‌های سنتی مردانه باشد. در ایرلند، کاترین کانلی، رئیس‌جمهور جدید، سیاست را به عرصه گفت‌وگو بازگردانده و با رویکردی آرام و انسانی، بر اعتماد و مشارکت مردم تأکید می‌کند. سبک او نمونه‌ای از رهبری گفت‌وگومحور است؛ جایی که گوش‌دادن، همفکری و درک نیازهای مردم، محور تصمیم‌گیری قرار دارد. مطالعات روان‌شناسی سیاسی و علوم شناختی نشان می‌دهند ‌در مغز زنان، شبکه‌های عصبی مرتبط با پردازش هیجان، همدلی و درک اجتماعی فعال‌تر است. این تفاوت‌ها پایه‌ای برای سبک تصمیم‌گیری متمایز در سیاست فراهم می‌کند؛ سبکی که به‌جای رقابت و سلطه، بر همکاری، اعتماد متقابل و اخلاق استوار است. این رهبران، هر‌کدام به شیوه‌ای خاص، نشان داده‌اند که حضور زنانه می‌تواند سیاست را انسانی‌تر کند. در جهانی خسته از خشونت، قطبی‌سازی و سیاست‌های تهاجمی، همین قدرت نرم می‌تواند صدای تازه‌ای باشد که سیاست قرن بیست‌ویکم به آن نیاز دارد و آن را مؤثرتر و با محوریت اخلاق انسانی شکل می‌دهد.

 مغز زنانه و هنر تصمیم‌گیری

در جهان سیاست، تصمیم‌گیری را معمولا اوج عقلانیت می‌دانند؛ لحظه‌ای که رهبر باید بی‌احساس و بی‌تردید، از میان چند راه دشوار یکی را برگزیند. اما علوم اعصاب در دهه اخیر تصویری متفاوت نشان داده‌اند: هیچ تصمیمی، حتی سیاسی‌ترین آنها، خالی از احساس و هیجان نیست. مغز ما صحنه گفت‌وگوی مداوم میان عقل و عاطفه است؛ جدالی خاموش اما تعیین‌کننده. درست در همین گفت‌وگو است که تفاوت میان ذهن زنانه و مردانه آغاز می‌شود؛ ‌‌تفاوتی نه در توانایی، بلکه در مسیر و شیوه اندیشیدن. تحقیقات تصویربرداری مغزی در دانشگاه‌های استنفورد و کمبریج نشان می‌دهد که در مغز زنان، بخش‌هایی که با همدلی، درک احساسات دیگران و ارتباط اجتماعی درگیرند -از‌جمله آمیگدال و قشر پیش‌پیشانی میانی- فعال‌تر عمل می‌کنند. در مقابل، مغز مردان بیشتر از شبکه‌های منطقی و تمرکز‌محور استفاده می‌کند که تصمیم‌گیری را به سمت قاطعیت سریع‌تر و رقابت‌گرایی می‌برد. این تفاوت زیستی نه نشانه برتری است و نه ضعف، بلکه دو مسیر متفاوت برای رسیدن به هدف را نشان می‌دهد: یکی از مسیر تسلط و منطق‌ و دیگری از مسیر فهم و همدلی. در سیاست، این دو مسیر به دو سبک رهبری متفاوت منتهی می‌شوند: رهبری گفت‌وگومحور و همدلانه در برابر رهبری اقتدارگرا و رقابتی. نگاهی به آنگلا مرکل بیندازیم؛ ‌زنی که بیش از ۱۵ سال رهبری آلمان و تا حد زیادی جهت‌گیری سیاسی اروپا را در دست داشت. سبک او بر گوش‌دادن، تحلیل دقیق داده‌ها و درک روانی موقعیت‌ها تکیه داشت. در بحران پناه‌جویان سوری، مرکل برخلاف بسیاری از رهبران اروپایی، تصمیم گرفت مرزها را باز نگه دارد. این تصمیم نه از احساسات زودگذر، بلکه از نوعی همدلی عقلانی برآمد؛ درک رنج دیگری همراه با سنجش پیامدهای اجتماعی و اخلاقی. پژوهش‌های روان‌شناسی سیاسی این نوع تصمیم‌گیری را ترکیبی از «شناخت اجتماعی» و «اخلاق مراقبتی» می‌دانند؛ ‌شیوه‌ای از اندیشیدن که در مغز زنان، به‌ویژه هنگام مواجهه با بحران‌های انسانی، فعال‌تر و مؤثرتر عمل می‌کند. در نقطه مقابل، مارگارت تاچر را داریم؛ بانوی آهنین بریتانیا که در بحران فالکلند تصمیم به اقدام نظامی گرفت و هرگز از آن عقب‌نشینی نکرد. اما اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، پشت آن ظاهر سخت و آمرانه، ذهنی حساس و تحلیلگر پنهان بود. تاچر تصمیم‌هایش را از مسیر احساس سنجیده می‌گرفت‌؛ احساسی که با داده، گزارش و گفت‌وگو تغذیه می‌شد. نزدیکانش می‌گویند او ساعت‌ها گوش می‌داد، روایت انسانی ماجرا را می‌خواست و تنها زمانی تصمیم می‌گرفت که از درستی اخلاقی آن مطمئن بود. برای تاچر، جنگ نمایش قدرت نبود؛ تمرینی برای مسئولیت بود. در همین چارچوب، جاسیندا آردرن، نخست‌وزیر پیشین نیوزیلند، با سبک رهبری همدلانه و انسانی‌اش چهره‌ای متفاوت از سیاست را به نمایش گذاشت. در پی حادثه تروریستی کرایست‌چرچ در سال ۲۰۱۹، او با سر‌کردن روسری و در آغوش گرفتن خانواده‌های قربانیان، تصمیمی گرفت که نه از جنس نمایش سیاسی، بلکه برخاسته از درک عمیق انسانی و هیجانی بود. آردرن در آن لحظه «مغزِ همدل سیاست» را نمایندگی می‌کرد؛ ‌درکی از درد جمعی که بی‌درنگ به تصمیمی اجرئی انجامید: اصلاح قوانین سلاح. در پژوهش‌های علوم شناختی، این نوع رفتار را «تصمیم‌گیری مبتنی بر همدلی اجرائی» می‌نامند؛ یعنی توانایی اینکه همدلی با دیگران، مستقیما به اقدام و تصمیم سیاسی واقعی تبدیل شود. تفاوت میان این رهبران در نحوه پردازش اطلاعات و واکنش به فشارهاست. طبق پژوهش‌های دانشگاه ییل، مغز زنان در مواجهه با تنش‌های سیاسی یا اجتماعی، شبکه‌های ارتباطی گسترده‌تری میان دو نیمکره مغز فعال می‌کند. به بیان ساده‌تر، زنان هنگام تصمیم‌گیری، منطق و احساس را هم‌زمان به کار می‌گیرند؛ در‌حالی‌که مردان معمولا یکی را بر دیگری ترجیح می‌دهند. همین ویژگی باعث می‌شود سبک رهبری زنان انعطاف‌پذیرتر، چندبعدی‌تر و انسانی‌تر باشد؛ نگاهی که می‌تواند بحران را در آنِ واحد از زاویه انسانی و استراتژیک ببیند. اگر سیاست را به بازی شطرنج تشبیه کنیم، مردان اغلب به حرکت بعدی فکر می‌کنند، اما زنان به احساس و نیت پشت آن حرکت‌ها هم توجه دارند: چرا حریف چنین تصمیمی گرفته است؟ پشت این انتخاب چه انگیزه‌ای نهفته است؟ در روان‌شناسی این توانایی را «نظریه‌ ذهن» (Theory of Mind) می‌نامند؛ قابلیتی که در زنان معمولا فعال‌تر است و به آنها امکان می‌دهد سیاست را نه به‌ صورت واکنشی، بلکه رابطه‌محور و آینده‌نگر پیش ببرند. در نتیجه، رهبری زنانه نه نرم است و نه ضعیف، بلکه نوعی قدرت شناختی پیچیده است که به‌جای غلبه، بر درک تکیه دارد. در این سبک، تصمیم‌ها بر پایه درک موقعیت، روابط انسانی و پیامدهای اجتماعی گرفته می‌شوند؛ ‌فرایندی که علوم شناختی آن را پردازش اخلاقی می‌نامند. مرکل، تاچر و آردرن هر سه، با وجود تفاوت‌های ایدئولوژیک، در یک نکته مشترک‌اند: آنها می‌دانستند قدرت واقعی در کنترل احساس نیست، بلکه در هدایت آن است. برای آنان، سیاست صرفا میدان رقابت نبود؛ ‌آزمایشگاهی برای ذهن انسانی بود؛ جایی که خرد و هیجان، منطق و اخلاق هم‌زمان کار می‌کنند. شاید به همین دلیل است که در جهان پرتنش امروز، رهبری زنانه بیش از هر زمان دیگری معنا یافته است. تصمیم‌گیری‌های پیچیده دیگر تنها با منطق خشک حل نمی‌شوند؛ آنها نیازمند درکی انسانی‌اند. اینجاست که مغز زنانه -با توانایی شنیدن، همدلی‌کردن و تصمیم‌گرفتن بر پایه فهم اجتماعی‌- یکی از ارزشمندترین ابزارهای سیاست مدرن است.

 ویژگی‌های شناختی و روانی رهبران زن موفق

چه چیزی باعث می‌شود برخی زنان در سیاست درخشان‌تر و مؤثرتر باشند؟ پاسخ را نباید فقط در استراتژی‌ها یا مواضع سیاسی جست‌وجو کرد، بلکه باید به شیوه اندیشیدن و احساس آنها نگاه کرد. زنان موفق در سیاست معمولا ترکیبی از هوش هیجانی، توان شنیدن فعال، تاب‌آوری روانی و مهارت در مدیریت هیجان در تصمیم‌های سخت را پرورش داده‌اند. این ویژگی‌ها، در جهانی که اعتماد عمومی در حال کاهش است، به‌تدریج به نوعی قدرت نرم شناختی تبدیل شده‌اند؛‌ قدرتی که می‌تواند فاصله میان سیاست و مردم را پر کند. هوش هیجانی، در اینجا‌ فقط به معنای مهربانی یا حساسیت عاطفی نیست، بلکه توانایی تشخیص احساسات دیگران، درک فضای هیجانی رویدادها و تبدیل آن به تصمیم و گفتار سیاسی است. رهبرانی که این توانایی را دارند، واکنش‌گرا نیستند، بلکه ارتباط‌‌محور عمل می‌کنند. آنها بحران را فقط مسئله‌ای برای حل‌کردن نمی‌بینند، بلکه روایتی انسانی برای شنیدن و درک می‌دانند. جاسیندا آردرن، نماد رهبری احساسی و همدلانه در نیوزیلند، با واکنش انسانی و تصمیم‌های قاطع خود پس از حمله تروریستی کرایست‌چرچ، نشان داد که همدلی می‌تواند به اقدام اجرائی تبدیل شود. در لحظه‌ای که جهان در شوک و خشم فرو رفته بود، او با رفتاری آرام و صمیمی پیامی دیگر فرستاد: رهبری می‌تواند در عین قاطعیت، انسانی بماند. سانا مارین، نخست‌وزیر پیشین فنلاند، نمونه‌ای از نسل تازه رهبرانی است که به‌جای فاصله‌گرفتن از مردم، بر شفافیت و ارتباط مستقیم تکیه می‌کنند. او به‌جای پنهان‌شدن پشت نهادها، با پذیرش مسئولیت و گفت‌وگوی صادقانه با جامعه توانست اعتماد عمومی را حفظ کرده و سیاست را انسانی‌تر کند. سبک ارتباطی او نشان می‌دهد که قدرت امروز بیش از هر زمان دیگری از اعتماد برمی‌خیزد، نه از اقتدار. کریستین لاگارد، سیاست‌مدار فرانسوی و رئیس بانک مرکزی اروپا، نمونه‌ای از رهبری آرام، منطقی و متوازن در اقتصاد جهانی است. در بحران‌های مالی، او به‌جای واکنش عجولانه یا تصمیم‌گیری تحت فشار، بر گفت‌وگو، هماهنگی و درک جمعی تمرکز می‌کند؛ رفتاری که تعادل میان منطق و هیجان را نشان می‌دهد. لاگارد ثابت می‌کند که حتی در فضای خشک و رسمی اقتصاد، همدلی شناختی و آرامش ذهنی می‌توانند ابزارهای واقعی مدیریت و تصمیم‌گیری باشند. وجه مشترک میان آردرن، مارین و لاگارد در این است که هر سه، عقل و احساس را هم‌زمان در تصمیم‌گیری به کار می‌گیرند. آنها سیاست را فقط میدان رقابت نمی‌بینند، بلکه آن را آزمایشگاهی برای درک انسان و واکنش‌های او می‌دانند. در دنیایی که هیجان‌های جمعی با سرعت از شبکه‌های اجتماعی به عرصه سیاست منتقل می‌شوند، چنین رهبرانی می‌توانند میان موج احساسات و تصمیم عقلانی تعادل برقرار کنند. در نهایت، رهبری زنانه امروز نشان می‌دهد که قدرت دیگر فقط در «دستوردادن» خلاصه نمی‌شود؛ قدرت، یعنی توان شنیدن، درک‌کردن و تصمیم‌گرفتن با آگاهی از تأثیر اجتماعی هر حرکت. همین توانایی درک پیچیدگی روان جمعی است که زنان را در سیاست معاصر از حاشیه به مرکز آورده است.

 سیاست به‌مثابه آزمون همدلی

وقتی از سیاست به‌‌عنوان آزمونی برای سنجش همدلی حرف می‌زنیم، منظورمان احساسات شاعرانه نیست، بلکه درباره مهارتی سخت و واقعی صحبت می‌کنیم. در دنیای امروز، همدلی در سیاست یعنی توان دیدن و فهمیدن وضعیت دیگران؛ نه‌فقط شنیدن حرف‌هایشان، بلکه درک رنج‌ها، نیازها و پیامدهای واقعی تصمیم‌ها. سیاست‌مداری که واقعا همدل است، صرفا واکنش نشان نمی‌دهد؛ او می‌فهمد، می‌سنجد و آن فهم را به تصمیمی روشن و مسئولانه تبدیل می‌کند. آزمون در لحظات بحران خودش را نشان می‌دهد. در زمان بحران‌های بهداشتی، مهاجرت یا فروپاشی اقتصادی، رهبران باید واقعیت‌های عینی -از آمار و قوانین گرفته تا توازن سیاسی- را با درک واقعی از ترس و رنج مردم ترکیب کنند. در چنین شرایطی، همدلی مؤثر یعنی نگرانی‌های مردم را درست بشنوند، پیامدهای انسانی هر تصمیم را در نظر بگیرند و اقداماتی طراحی کنند که هم مؤثر باشند و هم برای جامعه پذیرفتنی و قابل اعتماد. از دیدگاه نظری، این شیوه تصمیم‌گیری با «اخلاق مراقبت» پیوند دارد؛ ایده‌ای که کارول گیلیگان، روان‌شناس برجسته آمریکایی، مطرح کرده است. او می‌گوید برخی قضاوت‌های اخلاقی بیشتر بر مراقبت و نگهداری از دیگران استوارند تا بر قواعد کلی یا محاسبه سود و زیان. اما نکته مهم این است که وقتی این نگاه به سیاست می‌آید، معنایش ضعف یا احساساتی‌بودن نیست، بلکه توانایی تبدیل حساسیت اخلاقی به سیاست عملی است؛ یعنی طراحی راهکارهایی که درد مردم را کاهش دهد و اعتماد جامعه را بازسازی کند. چطور این سبک در عمل تفاوت ایجاد می‌کند؟ چند نکته کلیدی:

 تصمیم‌گیری بلندمدت و کمتر نمایش‌محور: رهبرانی که با همدلی تصمیم می‌گیرند، معمولا به پیامدهای انسانی میان‌مدت و بلندمدت توجه دارند و از تصمیم‌های صرفا نمادین یا فوری که ممکن است هزینه اجتماعی بالایی داشته باشند، پرهیز می‌کنند. نمونه‌ای از همدلی عملی را می‌توان در واکنش آردرن به حمله تروریستی کرایست‌چرچ دید؛ او با اقداماتی ملموس و انسانی، همدلی خود را به تصمیم‌های اجرائی تبدیل کرد. آن تصویر در تاریخ سیاسی ماندگار شد، چون صرفا نمایش نبود: او قانون سلاح را اصلاح کرد، بر گفتمان همبستگی تأکید کرد و مانع از قطبی‌شدن جامعه شد. این نمونه واقعی همدلی مؤثر است.

 قابلیت جلب اعتماد عمومی: وقتی مردم احساس کنند تصمیم‌گیرنده «آنها را فهمیده»، احتمال پذیرش و همراهی بالاتر می‌رود و اجرای سیاست ساده‌تر و کم‌هزینه‌تر می‌شود. نمونه روشن این رویکرد در دوران کرونا، دولت آلمان با صدراعظمی آنگلا مرکل بود. مرکل که خود فیزیک‌دان است، با زبانی دقیق و صادقانه درباره داده‌های علمی صحبت می‌کرد و هم‌زمان نگرانی مردم را به رسمیت می‌شناخت. جمله معروفش، «این وضع برای همه ما سخت است، اما ما از طریق همدلی و انضباط علمی از آن عبور می‌کنیم»، تبدیل به راهنمای اخلاقی و اجتماعی کشور شد. مردم حس کردند رهبرشان نه از بالا، بلکه از میان خودشان با آنها سخن می‌گوید.

 انعطاف‌پذیری در مواجهه با پیچیدگی: همدلی کمک می‌کند نهادها و سیاست‌ها به‌صورت تطبیقی عمل کنند، نه با فرمول‌های سخت و یکسان برای همه شرایط. در فنلاند، سانا مارین، جوان‌ترین نخست‌وزیر جهان در زمان خود، نمونه روشنی از این رویکرد بود. سیاست‌های او در حمایت اجتماعی و کار از راه دور برای مادران شاغل و خانواده‌ها، از دل شنیدن تجربه زیسته زنان و طبقات متوسط شکل گرفت، نه از اتاق‌های بسته سیاست‌گذاری. همین نگاه انسانی بود که به حفظ جایگاه فنلاند در فهرست «شادترین ملت‌های جهان» کمک کرد. مثال‌های معاصر این شیوه فراوان‌اند و مهم این است که نشان می‌دهند همدلی محدود به مسائل «نرم» نیست. در دوران همه‌گیری کرونا، رهبرانی که شفافیت اطلاعاتی را با توجه دقیق به تجربه روزمره مردم ترکیب کردند، توانستند سیاست مؤثرتری اجرا کنند: اطلاع‌رسانی واضح، حمایت‌های اجتماعی هدفمند و پذیرش محدودیت‌ها از سوی مردم. در برخی کشورها، همین ترکیب فشار بر سیستم درمان را کاهش داد و امکان بازسازی سریع‌تر اقتصادی را فراهم کرد. همدلی سیاسی حتی در حوزه‌های سخت هم کارآمد است؛ در مذاکرات بین‌المللی، مدیریت بحران‌های امنیتی یا بازنگری سیاست‌های اقتصادی. در دیپلماسی، شناخت انگیزه‌ها و نگرانی‌های طرف مقابل می‌تواند از تنش جلوگیری و راه‌حل‌های پایدار ایجاد کند. نمونه شاخص این رویکرد نلسون ماندلاست. او پس از ۲۷ سال زندان، به‌جای انتقام، سیاست آشتی ملی را در پیش گرفت و گفت: «وقتی با دشمن خود صلح می‌کنی، او را به دوستت تبدیل می‌کنی». این نگاه از دل همدلی سیاسی برخاست؛ ماندلا ساختارهای قانونی را تغییر داد و در عین حال روح جمعی کشور را ترمیم کرد. در حوزه اقتصاد نیز سیاست‌هایی که هزینه‌های اجتماعی را دقیق بسنجند -مثل بسته‌های حمایتی هدف‌مند در زمان رکود- هم مؤثرترند و هم توزیع منصفانه‌تری از منافع و مسئولیت‌ها ایجاد می‌کنند. نمونه بارز آن، دوران بحران مالی ۲۰۰۸ است؛ برخی کشورها، مانند ایسلند، به‌جای حمایت از بانک‌ها، بازسازی اعتماد عمومی را در اولویت قرار دادند و با شفافیت کامل درباره مسئولان بحران با مردم سخن گفتند. نتیجه، بازسازی سریع‌تر اقتصادی و بازگشت اعتماد عمومی بود. نکته مهم دیگر این است که همدلی عملی بدون پشتوانه دوام نمی‌آورد. احساسی که فقط در لحظه بروز کند، یا فراموش می‌شود یا به شعار تبدیل می‌شود. برای اینکه همدلی واقعا اثر بگذارد، باید در ساختار تصمیم‌گیری جا بگیرد: یعنی رهبر نه‌فقط احساس موقعیت مردم را بفهمد، بلکه سازوکاری داشته باشد تا نیازهای واقعی شنیده شود و پیامد انسانی هر تصمیم سنجیده شود. به بیان دیگر، همدلی باید از سطح احساس به سطح اجرا برسد. در نهایت، باید روشن کرد که این رویکرد نه به معنای کنارگذاشتن اقتدار و قاطعیت است و نه به معنای ساختن مرزهای جنسیتی تازه. همدلی در سیاست، معیاری انسانی است؛ معیاری که هر رهبر کارآمد -فارغ از جنسیت- می‌تواند از آن سربلند بیرون بیاید. نمونه‌هایی که پیش‌تر دیدیم نشان می‌دهد برخی زنان، به‌ دلیل ترکیب ویژگی‌های شناختی و تجربه‌های اجتماعی‌شان، آمادگی بیشتری برای گذر از این آزمون دارند. اما نتیجه برای همه سیاست‌مداران یکسان است: سیاستی که همدلی را وارد فرایند تصمیم‌سازی کند، نه‌تنها انسانی‌تر است، بلکه کارآمدتر و به واقعیت‌های زندگی مردم نزدیک‌تر می‌شود.

 چرا حضور زنان در سیاست کم‌رنگ است؟

با وجود افزایش چشمگیر تحصیلات، آگاهی و حضور اجتماعی زنان، سیاست هنوز یکی از مردانه‌ترین میدان‌های قدرت مانده است. وقتی زنی به جایگاهی بلند می‌رسد، هنوز به چشم یک استثنا دیده می‌شود، نه به‌عنوان کسی که حضورش بخشی طبیعی و بدیهی از ساختار تصمیم‌گیری کشور است. این استثنا‌بودن تصادفی نیست؛ ‌نتیجه سال‌ها ساختارهای مردسالار، فرهنگ‌های محافظه‌کار و نهادهایی است که نانوشته، قدرت را در دست مردان نگه داشته‌اند. در بسیاری از جوامع، هنوز از زنان انتظار می‌رود بیشتر در نقش‌هایی مثل مراقبت و سازش ظاهر شوند، نه در نقش‌هایی که با تصمیم‌گیری، رقابت و هدایت گره خورده‌اند. انگار عرصه قدرت از ابتدا برای آنها طراحی نشده است. این انتظارات فرهنگی، ذهن بسیاری از رأی‌دهندگان و سیاست‌مداران را شکل می‌دهد. وقتی زنی در جایگاه قدرت قرار می‌گیرد، معمولا باید چند برابر بیشتر از یک مرد توانایی نشان دهد تا جدی گرفته شود. هنوز سؤال پنهانی در ذهن خیلی‌ها وجود دارد: آیا می‌تواند قاطع باشد؟ آیا احساساتش مانع تصمیم‌گیری نمی‌شود؟ این نگاه، ریشه تبعیض است؛‌ تبعیضی نرم و روزمره که با زبان تحقیر حرف نمی‌زند، بلکه با لبخندی مؤدبانه، فضا را می‌بندد. اصطلاح «سقف شیشه‌ای» دقیقا به همین وضعیت اشاره دارد؛ موانع نامرئی که زنان را از صعود به رأس قدرت بازمی‌دارد. در ظاهر، همه‌ چیز برابر است، اما در عمل، بسیاری از مسیرها به روی زنان بسته می‌شود؛ از نبود حمایت حزبی گرفته تا شبکه‌های غیررسمی قدرت که اغلب در دست مردان قرار دارد. حتی در دموکراسی‌های پیشرفته نیز‌ زنان کمتر در حلقه‌های اصلی تصمیم‌سازی حضور دارند و بیشتر در حوزه‌هایی مانند آموزش، رفاه و بهداشت متمرکز می‌شوند؛ حوزه‌هایی که زنانه‌تر تلقی می‌شوند و کمتر با قدرت سخت سیاسی گره خورده‌اند. رسانه‌ها نیز نقشی دوگانه دارند؛ آنها گاهی در ظاهر از برابری حرف می‌زنند، اما در عمل با شیوه بازنمایی خود همان کلیشه‌ها را بازتولید می‌کنند: تمرکز بر لباس، ظاهر یا زندگی خانوادگی زنان سیاست‌مدار، در‌حالی‌که درباره مردان از سیاست و تصمیم‌ها حرف زده می‌شود. چنین رویکردی تصویر ذهنی جامعه را شکل می‌دهد و ناخودآگاه این پیام را القا می‌کند که سیاست هنوز جای طبیعی زنان نیست. با‌این‌حال، نابرابری در همه جا یکسان نیست. در کشورهای اسکاندیناوی، حمایت نهادی و قوانین برابر فرصت، راه را برای حضور گسترده زنان باز کرده است. در مقابل، در بخش بزرگی از آسیا و خاورمیانه، سنت، فشار اجتماعی و موانع قانونی، هنوز دیوارهای بلندی در برابر مشارکت سیاسی زنان باقی مانده‌اند. جالب آنکه حتی در این جوامع، هرگاه زنی به قدرت می‌رسد -از بینظیر بوتو در پاکستان تا مگاولاتی سوکارنوپوتری در اندونزی- تصویری تازه از امکان تغییر و تحول پدید می‌آید. در نهایت، کم‌رنگ دیده‌شدن زنان در سیاست نشانه کمبود توانایی نیست؛ نشانه نابرابری در فرصت است. تا زمانی که ساختارها، رسانه‌ها و ذهنیت‌ها اصلاح نشوند، حتی با حضور زنان در قدرت، این «استثنا‌ماندن» ادامه خواهد داشت. برابری سیاسی تنها با قانون به‌ دست نمی‌آید؛ نیازمند بازنگری در نگرش و برداشت ما از قدرت است؛ نگاهی که هنوز در ناخودآگاه جمعی، چهره‌ای مردانه دارد.

 نسل جدید رهبران زن

جهان سیاست، به‌ویژه در عصر شبکه‌های اجتماعی، بیش از هر زمان دیگری به صحنه نمایش شبیه شده است. رهبران امروز اغلب در رقابت‌ هستند تا «بیشتر دیده شوند»، نه اینکه «بهتر تصمیم بگیرند». در چنین فضایی، نسل تازه‌ای از رهبران زن در حال ظهور است که مسیر دیگری را برمی‌گزینند؛ ‌مسیری دور از هیاهو و خودنمایی؛ مسیری که بر عقلانیت، علم و اعتماد اجتماعی تکیه دارد. برای این رهبران، سیاست نه صحنه اجرای نمایش‌های پرزرق‌وبرق، بلکه فرایندی جمعی برای فهم و حل مسئله است. آنان به‌جای آنکه درگیر شعار شوند، بر داده‌ها، شواهد علمی و گفت‌وگو با کارشناسان تکیه دارند. اگر نسل‌های پیشین از رهبران مرد با نمایش قدرت و کاریزما مشروعیت می‌ساختند، زنان نسل جدید با شفافیت، گفت‌وگو و پاسخ‌گویی اعتماد می‌سازند. رهبری در عصر پساحقیقت -دورانی که در آن واقعیت زیر سایه هیجان، دروغ و الگوریتم‌ها گم می‌شود- نیازمند توانایی تمایز میان احساس و واقعیت است. بسیاری از زنان سیاست‌مدار نسل جدید، این توانایی را با نوعی فروتنی شناختی به دست آورده‌اند؛ آنها می‌دانند «ندانستن» ضعف نیست، بلکه گاهی نقطه آغاز دانستن است. همین رویکرد، رهبری را از نمایش قدرت به نمایش عقلانیت تبدیل می‌کند. در سیاست امروز‌ که خشم، قطبی‌سازی و توییت‌های تند گفتمان را شکل می‌دهند، حضور این رهبران یادآور این است که می‌توان سیاست را بدون فریاد هم پیش برد. آنان با زبانی آرام اما قاطع، اعتماد اجتماعی را بازسازی می‌کنند؛ ‌اعتمادی که پایه هر نظام سیاسی پایدار است. این زنان، چهره تازه‌ای از قدرت را نشان می‌دهند؛ قدرتی که در شنیدن است، در سنجیدن‌ و در هماهنگی میان عقل و احساس. شاید همین ویژگی است که نسل جدید رهبران زن را در دنیایی خسته از بحران و بی‌اعتمادی، به نشانه‌ای از بلوغ سیاست بدل می‌کند. قدرت نرم، در ظاهر بی‌هیاهو است، اما در عمق خود ثبات و اعتماد می‌سازد. برخلاف قدرت نمایشی که بر ترس، هیجان و جلب توجه تکیه دارد، قدرت نرم از درک، احترام و منطق تغذیه می‌کند. در روان‌شناسی سیاسی، این نوع قدرت نشانه بلوغ شناختی است؛ توانایی تأثیرگذاری بدون تحمیل و رهبری بدون فریاد. این همان نیرویی است که رهبران زن نسل جدید به سیاست بازگردانده‌اند: قدرتی انسانی،  سنجیده و پایدار.

 آینده سیاست نرم

در نهایت، سیاست امروز بیش از هر زمان دیگری به ترکیبی از «انعطاف فکری» و «پایبندی اخلاقی» نیاز دارد؛ ترکیبی که زنان در عمل نشان داده‌اند چگونه امکان‌پذیر است. سیاست زنانه در معنای واقعی یعنی تغییر شکل و معنا‌دادن به قدرت؛ گذار از سلطه به گفت‌وگو، از رقابت به همکاری و از نمایش به درک و تأمل. این سیاست، نه در پی کنار‌گذاشتن مردان است و نه ستایش مطلق زنان؛ ‌در جست‌وجوی تعادلی انسانی است که سیاست قرن‌ها از آن دور مانده بود. در جهانی که از خشونت کلامی، تصمیم‌های شتاب‌زده و بازی‌های پوپولیستی خسته شده است، صدای آرام، سنجیده و همدلانه زنان می‌تواند همان نیروی ترمیم‌کننده باشد که سیاست را دوباره به اخلاق، خرد و اعتماد پیوند می‌دهد. این آینده، نه «زنانه»، بلکه «انسانی» است؛ و زنان در نشان‌دادن راه رسیدن به آن‌ پیشگام هستند. قدرت واقعی سیاست‌ در توانایی شنیدن، تحلیل و تأثیرگذاری پایدار است. این همان درسی است که نسل جدید رهبران زن به جهان سیاست آموخته‌اند.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.