|

آیا فلسطین مسئله لیبرالیسم است؟

تاریخی مختصر از مواجهه لیبرال‌ها با اشغال

پیوند میان هسته درونی لیبرالیسم و همدلی‌ جهانی‌ بسیاری از شهروندان‌ آزاد با مبارزه فلسطینیان نه محصول‌ شتاب‌زده خشم‌ شبکه‌های اجتماعی است و نه واکنشی حزبی و گذرا؛ ‌دستور‌ زبانی اخلاقی و سیاسی ا‌ست که در طول‌ تاریخ لایه‌لایه رسوب کرده و عناصر‌ اصلی‌ آن عبارت‌اند از رضایت‌ مردمان از حاکمیت، خودفرمانی، برابری‌ اخلاقی، درهم‌تنیدگی‌ مدنی و تجاری‌ و محدودیت‌های‌ اصولی بر کاربرد‌ زور.

پیوند میان هسته درونی لیبرالیسم و همدلی‌ جهانی‌ بسیاری از شهروندان‌ آزاد با مبارزه فلسطینیان نه محصول‌ شتاب‌زده خشم‌ شبکه‌های اجتماعی است و نه واکنشی حزبی و گذرا؛ ‌دستور‌ زبانی اخلاقی و سیاسی ا‌ست که در طول‌ تاریخ لایه‌لایه رسوب کرده و عناصر‌ اصلی‌ آن عبارت‌اند از رضایت‌ مردمان از حاکمیت، خودفرمانی، برابری‌ اخلاقی، درهم‌تنیدگی‌ مدنی و تجاری‌ و محدودیت‌های‌ اصولی بر کاربرد‌ زور. هنگامی که این دستور زبان را می‌کاویم -از تأملات‌ قرن‌ نوزدهم درباره ملیت و عدم‌ مداخله‌ تا نقدهای‌ اوایل‌ قرن‌ بیستم بر اقتصاد‌ سیاسی‌ امپریالیستی و میلیتاریسم‌ و تا گفتمان‌ها و خطابه‌های‌ ضد‌استعماری که شهروندان را علیه‌ اشغال‌ سرزمین‌های دوردست بسیج کرد- معماری‌ هنجاری‌ای را بازمی‌یابیم که توضیح می‌دهد چرا برای بخشی درخور‌ توجه از افکار‌ عمومی‌ لیبرال، اشغال و به‌ بند کشیدن‌ یک ملت، توهینی به همان شرایطی تلقی می‌شود که حکومت‌ مشروع و همزیستی‌ صلح‌آمیز بر آن استوار است. در این واژگان، حق‌ یک ملت برای ساختن، اصلاح‌کردن و به ارث بردن‌ نهادهای‌ سیاسی‌ خود بر هر نوع کنترل‌ بیرونی تقدم دارد. بار‌ توجیه بر دوش‌ قدرتی است که ادعای‌ سلطه می‌کند بدون ‌آنکه پیوسته از کسانی که بر آنان حکم می‌راند، اجازه بگیرد. خشونت فقط زمانی از نظر‌ اخلاقی فهم‌پذیر است که در مقام‌ دفاع از حیات و آزادی‌ آن ملت رخ دهد‌ و به همان اندازه، کارزارهای‌ مسالمت‌آمیز‌ اعتراض، بایکوت، دیپلماسی و بسیج‌ مدنی ابزارهای‌ ترجیحی‌ هستند؛ زیرا کم‌زیان‌ترین وسایل‌ دگرگونی‌ سیاسی‌اند.

از این‌رو، استدلال‌ لیبرالی در قرن‌ بیستم مبنی بر اینکه فتح‌ سرزمین‌ها به رفاه‌ یک ملت نمی‌افزاید، با دعوی‌ قرن‌ نوزدهمی‌ لیبرالیسم که می‌گفت نهادهای‌ آزاد فقط هنگامی می‌بالند که مرزهای‌ سیاسی با جوامع‌ ملی همخوان باشند، ترکیب می‌شود تا دوگانه انتقاد از پروژه‌های‌ استعماری را شکل دهد؛ آنها هم در سطح‌ رضایت فاقد‌ مشروعیت هستند و هم در سطح‌ رفاه خودویرانگر. به همین دلیل است که دعوی‌ فلسطینیان برای خودتعیین‌گری می‌تواند و غالبا نیز، در قالبی لیبرال صورت‌بندی شود؛ قالبی که نمی‌پذیرد افق‌ سیاسی‌ یک ملت به ‌طور‌ دائمی تابع‌ محاسبات‌ امنیتی‌ همسایه‌ای قدرتمند و اشغالگر یا ادعای‌ مدنی-امپریالیستی‌ قیمومیت‌ نامحدود شود؛ گویی می‌توان ملتی را با محروم‌کردن از تمرین‌ حاکمیت به آزادی آموخت یا گویی هزینه‌های‌ اقتصادی و اخلاقی‌ اشغال‌ طولانی‌مدت با این بصیرت‌ بنیادی سازگار است که صلح‌ پایدار فقط از دل‌ شناسایی‌ دوسویه و حکومت‌ پاسخ‌گو می‌روید.

جان استوارت میل و دیگران‌سنت لیبرالیسم؛ اصل‌ عدم‌ مداخله و ملیت

چند اثر‌ بنیادین‌ لیبرالی پلی نظری به سوی خودتعیین‌گری‌ سرنوشت فلسطینیان می‌سازند. رساله «چند کلمه درباره عدم‌ مداخله» از جان استوارت میل، آزمونی دقیق برای سنجش‌ اخلاقی‌بودن‌ توسل به زور در آن‌ سوی‌ مرزها به دست می‌دهد و اهمیتش در این است که میل میان نزاع‌ داخلی‌ بومی و حالتی که «ملتی علیه‌ یوغ‌ بیگانه یا استبداد‌ بومی‌ای که با سلاح‌های‌ خارجی پشتیبانی می‌شود، می‌جنگد»، تفاوت می‌گذارد. او اصرار دارد که یاری به حالت‌ نخست در اصل نادرست است، اما یاری به حالت‌ دوم می‌تواند «بازگرداندن‌ تعادل باشد، آنگاه که این تعادل به ‌ناحق و با خشونت برهم خورده است»‌ بر پایه این اصل‌ ژرف‌تر که «مداخله برای تضمین‌ عدم‌ مداخله همواره رواست». این گزاره سوگیری‌ لیبرالی‌ میل‌گرا را نشان می‌دهد: باید به ملت‌ها اجازه داد آینده‌شان را خود رقم بزنند و هم‌زمان باید از خفه‌شدن‌ این خودآفرینی به ‌دست‌ نیروهای‌ بیرونی جلوگیری کرد. به این‌سان، روشن می‌شود که چرا در تحلیل‌ لیبرالی، مقاومت‌ یک ملت در برابر‌ اشغال‌ نظامی از حیث‌ مفهومی با تحمیل‌ نهادهای‌ بیگانه تفاوتی بنیادین دارد و چرا‌ در این چارچوب، طیفی از کنش‌های‌ فلسطینی -‌از نافرمانی‌ مدنی و پیگیری‌ حقوقی در سطح‌ بین‌المللی گرفته تا در نهایت دفاع‌ مسلحانه‌ای که به قوانین‌ جنگ مقید باشد-‌ بر‌اساس‌ هدف‌ بازگرداندن‌ یک جامعه سیاسی‌ خودفرمان ارزیابی می‌شود، نه بر مبنای‌ گسترش‌ سلطه بیگانه.

میل در «اندیشه‌هایی درباره حکومت‌ نمایندگی»، به‌ویژه فصل‌ شانزدهم‌ با عنوان «درباره ملیت»، یک گام دیگر پیش می‌رود. او می‌گوید برای آنکه اصل‌ رضایت‌ مردم -‌یعنی مبنای‌ مشروعیت‌ لیبرالی- معنا داشته باشد، باید یک «ملت» وجود داشته باشد؛ یعنی مردمی با پیوندهای‌ مشترک‌ زبانی، فرهنگی، تاریخی یا هم‌احساسی‌ سیاسی که بتوانند خود را یک «ما»ی‌ سیاسی ببینند. به بیان دیگر، اگر جامعه‌ای از چنین پیوند و همبستگی‌ ملی‌ای برخوردار نباشد، نمایندگی و رضایت‌ واقعی نیز به‌سختی تحقق می‌یابد؛ چرا‌که «هرجا احساس‌ ملی وجود داشته باشد، در بدو‌ امر دلیلی است بر اینکه همه اعضای‌ آن ملیت زیر‌ یک حکومت‌ واحد گرد آیند»؛ زیرا «مسئله حکومت باید توسط‌ حکومت‌شوندگان تعیین شود». هرچند میل درباره دولت‌های‌ چندملیتی تردید داشت، اما اندیشه محوری‌ او روشن است: نهادهای‌ آزاد فقط وقتی پایدار می‌مانند که بر افکار‌ عمومی‌ مشترک و هم‌احساسی‌ جمعی استوار باشند. از همین‌رو، برای ملت‌هایی که خود را متمایز می‌دانند، نهادهای‌ پایدار زمانی شکل می‌گیرند که به آنان کارگزاری‌ مؤثر داده شود. بنابراین تحلیل‌ لیبرالی، دعوی‌ فلسطینیان را دعوی‌ «ملی» می‌فهمد که باید در قالبی سیاسی متناسب با شرایط‌ حکومت‌ آزاد پاسخ یابد؛ ساختاری که فرودستی‌ دائمی را قاعده می‌کند، به پیش‌فرض‌های‌ حیات‌ نمایندگی -‌که لیبرالیسم گرامی می‌دارد-‌آسیب می‌زند.

نقدهای‌ اقتصادی و اخلاقی‌ لیبرالیسم علیه امپریالیسم

میل معیارهای‌ رضایت و مداخله را فراهم کرد و جان ای‌ هابسن حدود‌ نیم‌قرن بعد، کژکارکردهایی را افشا کرد که آن معیارها را دچار فرسایش یا فروپاشی می‌کنند. او در «امپریالیسم: یک مطالعه»، دینامیک‌های‌ اقتصادی‌ گسترش -‌سرمایه‌های‌ انباشته‌ای که به ‌دنبال‌ بازارهای‌ حفاظت‌شده‌اند، اسارت‌ سیاست در چنگال‌ امور‌ مالی و صنعت‌ تسلیحات‌ و اجتماعی‌سازی‌ هزینه‌ها در برابر‌ خصوصی‌سازی‌ سودها-‌ را «ریشه اصلی‌ امپریالیسم» می‌نامد. این تعبیر، وسوسه ساختاری‌ دولت‌های‌ قدرتمند (حتی با ادعای‌ لیبرال‌بودن) را نشان می‌دهد که جمعیت‌های‌ تحت‌ سلطه را ابزار‌ ترازنامه‌های‌ متروپل می‌سازند. پیوند‌ این اقتصاد‌ سیاسی -‌که فرزند‌ نامشروع‌ لیبرالیسم است-‌ با فلسطین آشکار است؛ هر نظام‌ حکمرانی‌ای که بر مزایای‌ تثبیت‌شده زمین، جابه‌جایی یا آب، با پشتیبانی‌ برتری‌ نظامی و اقتصادی تکیه کرده و حقوقی متفاوت را عادی کند، همان سندرمی را بازتولید می‌کند که هابسن تشریح کرده بود: ترتیبات‌ امپریالیستی با «سود» مشروعیت نمی‌یابند، زیرا آن سودها خود نشانه‌های‌ خطایی هستند که پدیدشان آورده است. از همین‌رو نقد‌ لیبرالی ساختار‌ انگیزشی را هدف می‌گیرد و راه‌حل‌هایی را ترجیح می‌دهد که «اجاره امپریالیستی» را با بازگرداندن‌ حاکمیت به کسانی که باید زیر‌ آن زندگی کنند، از میان بردارد. بیانیه «اتحادیه ضد‌امپریالیستی‌ آمریکا» این قیاس‌ اخلاقی را محکم‌تر می‌کند؛ زیرا به‌‌صراحت بر مقدمه جمهوری‌خواهانه-لیبرال تأکید دارد که «حکومت‌ها قدرت‌ عادلانه‌شان را از رضایت‌ حکومت‌شوندگان می‌گیرند» و می‌افزاید «به‌ بند‌ کشیدن‌ هر ملتی تهاجمی جنایتکارانه است». این زبان، میهن‌دوستی‌ آزادی‌خواهانه را به آموزه ضد‌اشغال پیوند می‌دهد و اهمیتش در این است که نشان می‌دهد همبستگی‌ لیبرال با ملت‌های‌ مستعمره، نه جوششی عاطفی، بلکه استنتاجی از اصول‌ نخستین است: اگر «رضایت» تنها منبع‌ قدرت‌ عادلانه است، آنگاه قدرت‌ بی‌رضایت، عین‌ بی‌عدالتی است؛ اگر میلیتاریسم به فرسایش‌ آزادی در داخل می‌انجامد، اشغال‌های‌ خارجی ناگسستنی از فساد‌ داخلی‌اند. در مورد‌ فلسطین، نتیجه عملی آن است که هرچه اشغال بیشتر به قوانین‌ استثنائی، اداره نظامی یا عادی‌سازی‌ مجازات‌های‌ جمعی و جایگاه‌ نابرابر‌ مدنی نیازمند شود، ناسازگاری‌ آن با همان تعهدات‌ لیبرالی که بسیاری در غرب بر زبان دارند، شدیدتر می‌شود؛ از همین‌رو شهروندان‌ لیبرال، وفادار به میراث‌ خود، زبان به مخالفت با عادی‌سازی‌ فرودستی می‌گشایند.

تحلیل‌ لیبرالی به روایت‌هایی بی‌اعتماد است که خودفرمانی را بی‌پایان به تعویق می‌اندازند با این ادعا که حکومت‌شوندگان هنوز «آماده» نیستند؛ زیرا آمادگی همان چیزی است که مقاومت و نهادسازی می‌پروراند و محک‌ لیبرالی آن است که آیا نهادها در برابر‌ کسانی که بر آنان الزام می‌آورند، پاسخ‌گو هستند یا خیر. «توهم‌ بزرگ» اثر‌ نورمن آنجل، اقتصاد‌ سیاسی‌ صلح‌طلبی را عرضه می‌کند که پس‌گفتاری است بر تحلیل‌های‌ میل و هابسن. او توهم‌ رایج را افشا می‌کند که گویا «فتح، رفاه‌ ملتی را افزایش می‌دهد» و استدلال می‌آورد که درهم‌تنیدگی‌ مدرن، جنگ را از نظر‌ اقتصادی «بیهوده» کرده است. او به‌‌روشنی یادآور می‌شود که «فتح موجب‌ نابودی‌ مغلوب نمی‌شود»؛ بنابراین منافع‌ پنداشته‌شده «سلطه» به هزینه‌ها و ناامنی‌هایی فرو می‌کاهد که هم فاتح و هم مغلوب را فرسوده می‌‌کند. این نکته برای ارزیابی‌ لیبرالی‌ اشغال‌ طولانی تعیین‌کننده است؛ زیرا نشان می‌دهد مسیر‌ عقلانی به سوی‌ امنیت و شکوفایی‌ از رهگذر‌ دوسویگی‌ نهادی، جابه‌جایی‌ آزاد‌ انسان و کالا و انضباط‌ قانون می‌گذرد، نه از رهگذر‌ پلیس‌گری‌ دائمی‌ ملتی که به فرمانروایی‌ شما رضایت نداده است.

تاریخ‌ سیاسی‌ رویارویی‌ لیبرالیسم و اشغال

جنگ‌ استقلال‌ یونان در نیمه نخست‌ قرن‌ نوزدهم و شناسایی‌ که در پی داشت، در اروپای‌ لیبرال به‌منزله نمونه‌ای الگویی خوانده شد از ملتی که حق‌ حاکمیت بر خود را در برابر‌ یک مرکز‌ امپراتوری بازپس می‌گیرد. خود‌ میل، دخالت‌ قدرت‌های‌ اروپایی در نزاع‌ یونان و عثمانی را مصداق‌ جایی می‌دانست که برهم‌زدن‌ توازن به سود‌ رهایی از ستم می‌تواند با اصل‌ لیبرالی هم‌ساز باشد؛ زیرا مقصود آن بود که «ملتی از یوغ‌ بیگانه رها شود» نه آنکه به دیگری «ملحق» شود. نمونه بلژیک -‌جدایی از هلند در ۱۸۳۰ و ایجاد‌ سلطنتی مشروطه-‌ برای لیبرال‌ها بار دیگر شاهدی بود بر این ادعا که هرگاه افکار‌ عمومی در قالب‌ یک جامعه ملی انسجام یابد، طراحی‌ نهادی باید با آن واقعیت متناسب شود، نه آنکه فرودستی‌ دائمی را الزام آورد. در همین حال، مبارزه ضد‌استعماری‌ مجارستان‌ ۱۸۴۸–1849‌ که به‌ دست‌ امپراتوری‌ روسیه سرکوب شد، همان خطری را عیان کرد که میل هشدار داده بود؛ بازوی‌ خارجی می‌تواند سلطه‌ای را بازگرداند که توازن‌ داخلی شاید برانداخته بود. از همین‌رو سیاست‌ خارجی‌ لیبرالی، کمک به سرکوب را با بیزاری‌ ویژه می‌نگرد و کامیابی‌ «ملیت» را سپری در برابر‌ بازگشت‌ استبداد می‌بیند.

در اواخر‌ قرن‌ نوزدهم، لیبرال‌های‌ بشردوست با تکیه بر روایت‌ فجایع، خطابه‌هایی علیه‌ اداره امپریالیستی سامان دادند. هیچ‌کس به اندازه ویلیام ای‌ گلادستون در «فجایع‌ بلغارستان و مسئله شرق» عفونت‌ استعمارگرایی را آن‌چنان شدید و قدرتمندانه از درون‌ نقدی لیبرالی برملا نکرد؛ آنجا که از صاحبان‌ قدرت خواست «ستمگری‌هایشان را با خود ببرند...‌‌ با همه اسباب‌ و اثاثیه‌شان». این بیان برای افکار‌ عمومی‌ بریتانیا مجسم کرد که برخی اشکال‌ سلطه اجرائی از درون اصلاح‌پذیر نیستند؛ زیرا منطق‌ درونی‌شان خود «سلطه» است. و اگرچه زمینه عثمانی و بالکان خاص بود، دستور زبان‌ لیبرالی قابل‌ انتقال ماند: یک ملت آزمایشگاه‌ بی‌پایان برای آزمون‌های‌ حکومت‌ قیم‌مآبانه نیست و هرجا فجایع و بی‌پاسخ‌گویی انباشته شود، درمان در گسستن‌ رابطه «حاکم و محکوم» است. از این‌رو، در بافت‌هایی با مجازات‌های‌ جمعی‌ تکرارشونده و تعلیق‌ نامحدود‌ حقوق‌ سیاسی، همدلان‌ لیبرال‌ ملت‌های‌ مستعمره از طلب‌ «اداره بهتر» به سوی‌ مطالبه برای «پایان‌ کنترل‌ بیگانه» گرایش می‌یابند تا نهادهایی جایگزین شوند که در برابر‌ همان مردمی پاسخ‌گو باشند که بر آنان حکم می‌رانند. در آن‌ سوی‌ اقیانوس اطلس نیز در دهه اول قرن بیستم، جنبش‌ ضد‌امپریالیستی‌ آمریکا -‌که مارک تواین، ویلیام جیمز، مورفیلد استوری و بسیاری دیگر را دربر گرفت-‌ در جریان‌ جنگ‌ آمریکا و فیلیپین اصرار ورزید که «الحاق»، خیانتی به جوهره لیبرالی‌ جمهوری است. آنان تصرف‌ حاکمیت بر ملتی بی‌میل را «تهاجمی جنایتکارانه» نامیدند. جیمز پیوسته علیه واژه‌پردازی‌هایی می‌نوشت که فتح را در لفافه نیکوکاری می‌پوشاند و در عوض جنبش‌ «بومی» را شایسته شناسایی می‌دانست. اهمیت‌ این میراث برای مقصود‌ ما در این است که نشان می‌دهد چگونه افکار‌ عمومی‌ لیبرال، مقدمات‌ انتزاعی را به داوری‌های‌ عینی درباره اشغال‌های‌ خاص ترجمه می‌کنند؛ آنان می‌پرسند آیا «ملتی» نشانه‌های‌ عاملیت‌ جمعی را نشان داده است و آیا نیروی‌ بیرونی اکنون پشت‌ روایت‌های‌ تعالی‌خواهانه سنگر گرفته است؟ پژواک‌ همین پرسش‌ها امروز درباره فلسطین شنیده می‌شود؛ جایی که شهروندان‌ لیبرال می‌سنجند آیا رویه‌هایی که حکمرانی بر «مردمانی بی‌رضایت» را تداوم می‌بخشد، با تعهدات‌ قانون اساسی‌ خودشان سازگار است یا نه.

آزمون‌ فلسطین برای لیبرال‌های ایران

در سنت‌ جمهوری‌خواهانه‌ اروپا و آمریکا، مقاومت علیه‌ سلطه خارجی همواره به‌مثابه تحقق‌ اصول‌ لیبرالی فهمیده شده است، نه واکنش‌ کور‌ ملی‌گرایانه. انقلاب‌ آمریکا علیه‌ استعمار‌ بریتانیا بر اصل‌ روشن‌ «حکومت بدون‌ رضایت‌ مردم مشروع نیست» بنا شد و با همین شعار، مالیات و قانون‌گذاری‌ بدون‌ نمایندگی را به چالش کشید. در قرن‌ بیستم نیز پارتیزان‌های‌ فرانسوی، ایتالیایی و یوگسلاو که با فاشیسم و اشغال‌ آلمان جنگیدند، آزادی‌ خود را با سلاح و شبکه‌های‌ مردمی بازپس گرفتند و در حافظه لیبرالی‌ اروپا به‌ عنوان‌ نمونه‌های‌ مشروع‌ مقاومت ثبت شدند. این تجربه‌ها با جنبش‌های‌ ضد‌استعماری‌ بعدی پیوند خورد؛ افشاگری‌های‌ «جنبش‌ اصلاح‌ کنگو» علیه‌ جنایات‌ لئوپولد دوم، پافشاری‌ ایرلندی‌ها بر خودحکومتی در برابر‌ امپراتوری‌ بریتانیا و سرانجام موج‌ استعمارزدایی‌ پس از ۱۹۴۵ از هند تا الجزایر‌‌ ‌همگی در خطی ممتد قرار دارند؛ خطی که به لیبرال‌ها آموخت مسئله صرفا احساسات‌ زودگذر‌ انسانی نیست، بلکه اصل‌ ثابت این است که قیمومت‌ بیگانه با مشروعیت‌ سیاسی در تضاد است و باید پایان یابد.

وقتی این منطق در کنار‌ مسئله فلسطین قرار گیرد، تصویر روشن‌تر می‌شود؛ همان‌گونه که آمریکایی‌ها در قرن‌ هجدهم و شورشی‌ها و پارتیزان‌های‌ اروپا در قرن‌های‌ نوزدهم و بیستم مشروعیت‌ مقاومت‌ مسلحانه علیه‌ اشغال را نشان دادند، فلسطینیان‌ امروز نیز در پی‌ همان حقوق‌ بنیادین‌ هستند: حق‌ وضع‌ مالیات برای خود، خودانتظامی و خودنمایندگی. لیبرالیسم اجازه می‌دهد که انواع‌ مبارزه -‌چه اعتصاب و تحریم و چه مقاومت‌ مسلحانه-‌ بر‌اساس‌ نزدیکی‌شان به هدف‌ خودحکومتی و نیز حدود‌ اخلاقی‌ کاربرد‌ زور داوری شوند.

همدلی‌ گسترده جهانی با فلسطین، ریشه در همین سنت دارد؛ سنتی که می‌گوید صلح فقط زمانی مشروع است که «قانونی میان‌ برابرها» آن را تثبیت کند، نه سلطه یک ملت بر ملت‌ دیگر. از این منظر، نیروهایی که در ایران خود را لیبرال می‌نامند، در برابر‌ انتخابی روشن قرار دارند: یا باید صریح و بی‌پرده در کنار‌ آرمان‌ فلسطین بایستند و آن را تداوم‌ همان تجربه‌های‌ ضد‌اشغال‌ در تاریخ مدرن بدانند،‌ یا صادقانه بپذیرند که ادعای‌ لیبرالیسم با سکوت در برابر‌ اشغال ناسازگار است. لیبرالیسمی که در برابر‌ اشغال و بی‌حقی خاموش بماند، دیگر چیزی جز نامی توخالی نیست.


 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.