ای کاش هیچکس، هیچوقت از وطنش جا نماند
صبح همان روز حمله به ایران، مادرم در واتساپ پیام صوتی گذاشت. صدایش را هیچوقت فراموش نمیکنم. با صدایی خسته، گرفته و پر از بغض که میگفت: «جنگ شروع شد، مادرجان... جنگ شروع شد».


به گزارش گروه رسانهای شرق،
صبح همان روز حمله به ایران، مادرم در واتساپ پیام صوتی گذاشت. صدایش را هیچوقت فراموش نمیکنم. با صدایی خسته، گرفته و پر از بغض که میگفت: «جنگ شروع شد، مادرجان... جنگ شروع شد».
نه «سلامی» کرد و نه احوالپرسی همیشگیاش را داشت. فقط همین دو جمله را گفت. در همین دو جمله، صدایش پر بود از وحشت و اندوه و تلخی زندگی. هفته قبلش، چمدان بستم، بلیت گرفتم و راهی کشور دیگری شدم. به قصد دیدن خانوادهای که دلتنگشان بودم، به شوق دو هفته دیدار و آغوش. سفر قشنگ شروع شد. پر از خنده، پر از امید. اما نمیدانستم بعضی سفرها، بیآنکه خودت بدانی، میشوند نقطه درد و رنجت. همان لحظه که پیام مادر را شنیدم، نفهمیدم که چه اتفاقی قرار است برای ایران، برای منی که خارج از ایران هستم بیفتد.
یک روز گذشت تا معنای لرزش صدای مادرم را با تمام وجودم درک کردم. در تمام ۱۲ شب جنگ، دور از خانه بودم، اما درد خانه بیشتر از همیشه با من بود. غم خانه، غم ایران و اندوه وطن راه خودش را پیدا میکرد و میآمد روی قلبم مینشست. درد من این بود که در آن روزهای تلخ و پریشان، کنار مردم نبودم. عذاب وجدان عجیبی داشتم؛ اینکه جایم امن است و جای دوستان و مردم کشورم ناامن. اینکه من گوشهای از این دنیا نشستهام و فقط نگاه میکنم و خبر میخوانم. این دوری داغی شده بود روی دلم. من از ایران جا ماندم و همین فاصله، غمم را هزار برابر میکرد. از همان ساعت اول حمله به ایران، پیگیر اخبار شدم. مثل روزهایی که در تحریریه روزنامه کار میکردم، مثل وقتهایی که برای نوشتن یک گزارش شبها بیدار میماندم، دوباره افتادم به پیگیری روایتها. اشک ریختم برای هر گزارش، برای هر تصویر. گزارشهای همکاران اجتماعینویسم را میخواندم، افتخار میکردم به خبرنگاران داخل کشور که چراغ روایت را در روزهای سیاه و تلخ جنگ، روشن نگاه داشتند. با هر گزارششان بغض میکردم و به خودم میگفتم: «ای کاش ایران بودم»، «ای کاش من این روایت را مینوشتم». در این ۱۲ شب جنگ، ای کاشهای زیادی به خودم گفتم: «ای کاش دنیا جای بهتری برای زندگی کودکان بود»، «ای کاش کودکی درگیر جنگ نشود»، «ای کاش صلح حاکم دنیا شود» و «ای کاش کسی دور از وطن نباشد». در همان روزهای ابتدای درگیری، وقتی عکسهای مردم را در شبکههای اجتماعی دیدم که با چند خط نوشته از خانه، از کوچه و با آسمان شهرشان خداحافظی کردند، همانجا در دلم گفتم: «ای کاش هیچکس مجبور به ترک خانه و شهر و کشورش نشود». قلبم با دیدن این تصاویر مچاله شد و ذهنم میرفت به سمت کوچه و پسکوچههای تهرانِ زیبا؛ شهر خودم و خاطراتی که در ذهن مرور میشد.
سختترین روزهایی زندگیام، همان سه روزی بود که تماسها وصل نمیشد و شبکههای اجتماعی خاموش شدند. سیاهترین روزهای جنگ برای منی که دور از خانه بودم، همان سه روز بود. دسترسی من به خانوادهام قطع شد و اینجا بود که ترس سرتاپای وجودم را گرفت و ذهنم شروع کرد به بافتن کابوس. سناریوهای تاریک و بیپایان در سرم میچرخیدند و دلنگرانی و استرس بیوقفه به جانم افتاد. انگار هر لحظه منتظر وحشتناکترین اتفاق عمرم بودم. احساس بیقدرتی میکردم. حس میکردم دیگر هیچچیز ندارم. احساس پوچی و عذاب وجدان داشتم. در این تنهایی دور از وطن، تنها کاری که از دستم برمیآمد پرسیدن حال دوستانم بود و خواندن روایتهای مردم از روزهای جنگ. حالا دیگر با قطعشدن اینترنت، این روایتها را نداشتم. به خانوادهام، به دوستانم دسترسی نداشتم. حال آن روزها واقعا غیرقابل توصیف است. حداقل من نمیتوانم از کلمات برای توصیف آن وضعیت استفاده کنم. انگار افتاده بودم در سیاهچالی که نه راه فراری داشت و نه روزنهای برای تنفس. وقتی اینترنت وصل شد، فهمیدم ترس من از ترس همانهایی که در وطن ماندهاند بیشتر بود.
این فقط حس من نبود، احساس همه آنهایی بود که دور از ایران بودند. من مسافری بودم که راهم بسته شد، اما ته ذهنم میدانستم که سرانجام به شهرم میآیم، میدانستم که در کوچه و پسکوچههای تهران دوباره قدم میزنم، میدانستم در کافههای تهران کنار دوستانم مینشینم، میدانستم دوباره ایران را میبینم. اما آنهایی که برای همیشه از ایران رفتند، آنهایی که سالهای سال است به ایران نیامدند، همین حال را داشتند. آنها هنوز با هر خبر تلخ از کشور، دلشان میشکند، مهاجرانی که حال بد وطن، میشود حال بد آنها. انگار مهاجرت فاصله جغرافیایی برای آنها بود، اما به لحاظ احساسی آنها هنوز درگیر ایراناند. در آن 12 شب جنگ بارها با حس بیقدرتی و درماندگی مواجه شدم. این حسوحال مشترک همه مهاجران بود. آنها احساس میکردند «خارجبودن از ایران» حالا دیگر برایشان بیشتر از همیشه دردناک است. میگفتند در یک لحظه حساس، از کنار مردمشان دور ماندهاند.
حتی اگر منطقشان بگوید که نمیتوانند کمکی کنند، اما قلبشان این موضوع را نمیپذیرد. برای توصیف آن روزها، واژه کم میآورم. حس میکردم خالی شدهام. بیقدرت، بیصدا، دور از وطن. آن روزها با همه آنهایی که خارج از خانه بودند یک رنج مشترک داشتم و آن هم رنج ایران بود. غم مرز نمیشناسد. من ایران نبودم، اما قلبم در کوچههای تهران، در خیابانهای بمبارانشده، در نگاه نگران کودکان وطنم بود و در دل آن روزهای سیاه، فقط یک آرزو داشتم: «ای کاش هیچکس، هیچوقت، از وطنش جا نماند».
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.