|

از تأویل تا تجربه

درنگی پدیدارشناسانه بر ذهن ایرانی

در هنرهای تجسمی ایران، تصویر فقط دیده نمی‌شود، زیسته می‌شود. زنِ در قاب، قفس، آینه یا پرنده، فقط نشانه نیستند؛ تجربه‌اند. همان‌گونه که در یادداشت قبلی «در ستایش دقت» گفتیم، ذهن ایرانی، ذهنی است تأویل‌محور، اما اینجا می‌خواهیم از تأویل فراتر برویم و به چگونگی تجربه معنا برسیم؛ از نشانه به تجربه. اینجاست که پای پدیدارشناسی به میان می‌آید.

از  تأویل تا  تجربه

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

امین شاهد -   منتقد  و  پژوهشگر

 

پیش‌خوان: در هنرهای تجسمی ایران، تصویر فقط دیده نمی‌شود، زیسته می‌شود. زنِ در قاب، قفس، آینه یا پرنده، فقط نشانه نیستند؛ تجربه‌اند. همان‌گونه که در یادداشت قبلی «در ستایش دقت» گفتیم، ذهن ایرانی، ذهنی است تأویل‌محور، اما اینجا می‌خواهیم از تأویل فراتر برویم و به چگونگی تجربه معنا برسیم؛ از نشانه به تجربه. اینجاست که پای پدیدارشناسی به میان می‌آید. پدیدارشناسی، به‌سادگی، فلسفه «تجربه زیسته» است؛ یعنی جهان را نه آن‌طورکه هست، بلکه آن‌گونه که برای سوژه پدیدار می‌شود‌ بررسی می‌کند. واژه‌ها، تصاویر، اشیا‌، حتی سکوت و حضور دیگران، تا زمانی که تجربه نشده‌اند‌ صرفا «داده»‌اند. معنا زمانی پدیدار می‌شود که چیزی در آگاهی ما نفوذ کند و رد بگذارد.

در ذهن ایرانی، این تجربه اغلب با رمز، ایهام و تعلیق آمیخته است. دیدن یک قفس، صرفا دیدن میله‌ها نیست، بلکه تداعی اسارت، خاطره سرکوب‌ یا استعاره‌ای از وضعیتی جمعی است. یعنی معنا‌ در خودِ پدیده نیست، بلکه در نسبت میان آن و حافظه فرهنگی فرد ساخته می‌شود. در چارچوب پدیدارشناسی، به‌جای مفاهیم، با تجربه بی‌واسطه روبه‌رو می‌شویم‌ و در فرهنگ ما، همین تجربه نیز چندلایه و فشرده است.

تصویری از زنی تنها در آینه، برای بیننده ایرانی، صرفا تصویری بصری نیست؛ تجربه هم‌زمان هزار روایت، ترس، میل و خاطره است. این غنای معنایی، البته هم موهبت است و هم مانع. چون در بسیاری مواقع، ما در تجربه غرق می‌شویم و فاصله‌گذاری تحلیلی را از دست می‌دهیم. ذهن ما واقعیت را به‌جای روشن‌سازی، به شکل شاعرانه بازآفرینی می‌کند. چیزها را آن‌طورکه احساس می‌کنیم روایت می‌کنیم، نه آن‌طورکه هستند. این روایت‌مندی، گاه تحلیل را از کار می‌اندازد. هنر معاصر ایران، به‌ویژه هنرهای تجسمی، صحنه‌ای گویا برای دیدن این الگوی فرهنگی است. همان‌گونه که در یادداشت پیشین اشاره شد، در آثار بسیاری از هنرمندان معاصر، عناصری چون قفس، زن در آینه، بدن پوشیده، شمع، پرنده در پرواز یا فضای مه‌آلود تکرار می‌شود. اما مسئله صرفا این عناصر نیستند، بلکه نحوه تجربه بیننده است. مخاطب با این نشانه‌ها مواجه نمی‌شود، بلکه به‌ درون آنها کشیده می‌شود. در واقع، در فرهنگ ما، نشانه‌ها مستقیما تجربه می‌شوند، نه تحلیل. درحالی‌که در سنت تحلیل‌محور، نشانه از تجربه فاصله دارد و ابتدا رمزگشایی می‌شود. این تفاوت بنیادین می‌تواند بسیاری از تفاوت‌های فکری و فرهنگی را توضیح دهد. اما آیا می‌توان میان تجربه شاعرانه و تحلیل روشن، تعادل برقرار کرد؟ آیا می‌توان ذهنی تربیت کرد که هم از عمق تجربه زیسته برخوردار باشد و هم توان تفکیک تحلیلی داشته باشد؟

پاسخ در زبان، آموزش و نظام ارزش‌گذاری نهفته است. اگر تجربه را به‌ عنوان نقطه آغاز تحلیل بپذیریم، آنگاه می‌توان از شهود به تفکر و از احساس به تبیین رسید. پدیدارشناسی به ما می‌گوید: جهان، تجربه ما از آن است. پس اگر بخواهیم در جهانی پیچیده و چندلایه زندگی مؤثری داشته باشیم، باید تجربه را شفاف‌تر ببینیم، معنا را تحلیل‌پذیر کنیم‌ و تأویل را به روش پیوند بزنیم. به‌جای انتخاب میان عقل و احساس، میان تحلیل و تأویل، شاید وقت آن باشد که مسیر سوم را تمرین کنیم: ‌‌زیستن دقیق. در این میان، هنرهای تجسمی بستری زنده برای بروز ذهنیت پدیدارشناسانه‌اند؛ جایی که دیدن، هم‌زمان نوعی «بودن» است. همان‌گونه که موریس مرلو-پونتی در پدیدارشناسی ادراک تأکید می‌کند: «اثر هنری، جهان را نه بازنمایی می‌کند، بلکه مجددا آن را حاضر می‌سازد». این حضور، در فرهنگ ما، اغلب با لایه‌های تأویل و حافظه درمی‌آمیزد. از همین‌ روست که تصویر در هنر ایرانی، به‌جای تحلیل‌پذیری عینی، واجد کیفیتی زیسته، مبهم و درونی می‌شود.

هر سخن پرده رازی‌ست، نهانی دارد کس نداند که در این پرده چه خوانی دارد

- منسوب به بیدل دهلوی

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.