گفتوگوی «شرق» با لیلی گلستان، مترجم و گالریدار
از گلستانبودن طرفی نبستم
لیلی گلستان را سالهاست میشناسم، حتی آن زمان که او را از نزدیک ندیده بودم و از طریق ترجمه کتاب اوریانا فالاچی، روزنامهنگار مطرح ایتالیایی، با نام او آشنا شدم. بعدها در عرصه روزنامهنگاری به بخشهای مختلف شخصیت اجتماعی او پی بردم، اما کمکم و با طمأنینه؛ چون گلستان در نگاه اول زنی قوی به نظر میرسد که ناخودآگاه احترامبرانگیز است و درعینحال مانند معلمی مقتدر باید با فاصله با او همراه شد. ضمن اینکه یدککشیدن عنوان خانوادگی «گلستان»، خواهناخواه سیطره پدر بر شخصیت او را به همراه دارد و همین موضوع، راه قضاوتهای نابجا را میگشاید.


فرانک آرتا: لیلی گلستان را سالهاست میشناسم، حتی آن زمان که او را از نزدیک ندیده بودم و از طریق ترجمه کتاب اوریانا فالاچی، روزنامهنگار مطرح ایتالیایی، با نام او آشنا شدم. بعدها در عرصه روزنامهنگاری به بخشهای مختلف شخصیت اجتماعی او پی بردم، اما کمکم و با طمأنینه؛ چون گلستان در نگاه اول زنی قوی به نظر میرسد که ناخودآگاه احترامبرانگیز است و درعینحال مانند معلمی مقتدر باید با فاصله با او همراه شد. ضمن اینکه یدککشیدن عنوان خانوادگی «گلستان»، خواهناخواه سیطره پدر بر شخصیت او را به همراه دارد و همین موضوع، راه قضاوتهای نابجا را میگشاید.
اما لیلی گلستان در سالهای اخیر و بهویژه از طریق گفتوگوهایش و نوشتن درونیاتش در اینستاگرام سعی کرده کیش شخصی خود را راحتتر به همگان نشان دهد که هرچه به دست آورده، حاصل زحمات خود او بوده، هرچند زندگی در سایه پدر را هم انکار نمیکند. او در گفتوگوی اخیر با ما ثابت کرد هیچوقت به معنای واقعی کلمه زیر سایه پدر نبوده است. در حقیقت شناخت ما از او بیشتر ناشی از سایههایی بوده که برایش ساختهاند تا اینکه خودش بسازد. لیلی گلستان، مترجم و گالریدار نامدار، در این گفتوگو بهراحتی از شخصیترین مسائل زندگی خود با ما حرف زد و ما را با سفر زندگی خود همراه کرد.
خانم گلستان! این روزها مشغول چه کاری هستید؟
فعلا دارم استراحت میکنم؛ چون آخرین کتابم ترجمه «شازده کوچولو» بود که خوشبختانه موفق بود و در عرض دو ماه به چاپ پنجم رسید. الان هم دارم با کسی مصاحبه میکنم که بهتر است اسمش را نگویم، چون آدم خیلی معروف و محبوبی است و به نظرم مصاحبه فوقالعادهای شده و یک کتاب از دل آن بیرون خواهد آمد.
در حیطه هنرهای تجسمی است؟
در حیطه ادبیات است.
خانم گلستان، حتما میدانید قبل از شما استقبال خوبی از ترجمههای کتاب «شازده کوچولو» شده و افرادی مانند محمد قاضی یا احمد شاملو کتاب را ترجمه کرده بودند. چه چیزی باعث شد شما سراغ این کتاب بروید؟
اولا چون فکر میکردم که آدمهای مهمی مثل شاملو، قاضی و ابوالحسن نجفی این کتاب را ترجمه کرده بودند، اصلا طرفش نرفتم! ولی وقتی من کلاس ششم دبستان بودم، این کتاب را خواندم و الان شاید حدود ۷۰ سال از آن زمان میگذرد. ۷۰ سال عاشق؛ و من در عشق خیلی وفادار بودم. در ابتدا اصلا نمیخواستم کتاب را ترجمه کنم ولی جزء آرزوهایم بود تا اینکه یک روز آقای «آرش تنهایی» به من پیشنهاد دادند و گفتند حاضری کتاب را ترجمه کنی؟ گفتم ترجمه شده! گفت خب شده که شده! یک کار تازه کن، بعضی وقتها لازم است. خیلی خوشحال شدم. ولی گفتم بیاییم فرقی با کتابهای دیگر انجام بدهیم، با هم نشستیم و صحبت کردیم و قرار شد از آنجا که چون ایران عضو کنوانسیون کپیرایت نیست، ما از این قضیه سوءاستفاده کنیم و نقاشیها را به یک ایرانی بدهیم تا بکشد. خب این کار قانونیای در سطح جهانی نیست و همیشه کتابها با نقاشیهای آنتوان دو سنت اگزوپری منتشر شده است.
با این حال من با آقای «نورالدین زرینکلک» که سالها مقیم آمریکا هستند، تماس گرفتم و از ایشان خواهش کردم که نقاشی کنند، چون همیشه از کارهایشان خوشم میآمد. ایشان خوشحال شدند و از اینکه از ایران کسی چنین خواستهای داشته، خیلی استقبال کردند و واقعا فوقالعاده نقاشی کردند.
به هر حال آقای زرینکلک پدر انیمیشن مدرن ایران هستند و واقعا کارهایی که در کانون پرورش فکری انجام دادند، الگویی برای نسل بعدی شد. با این نگاه درواقع یکجورهای این کتاب برای شما شکل نوستالژیک داشته و آرزوی بچگیتان را برآورده کردید. اما بیاییم به عقب برگردیم؛ به زمانی که آثار اوریانا فالاچی روزنامهنگار را ترجمه کردید. من شخصا فالاچی را از طریق ترجمه شما شناختم یا مجموعه کارهایی که در حیطه هنرهای تجسمی انجام دادید که بهعنوان منبعی در هنرهای تجسمی قابل ارجاع است. درباره به مرحله عمل رسیدن این ایدهها بگویید.
من کتاب فالاچی را در یک روزنامه در مجله فرانسوی که برایم آوردند، در ایران خواندم. آن زمان دقیقا بحبوحه جنگ ویتنام بود و من همیشه فالاچی را هم دوست داشتم. اصلا همیشه خبرنگاری و روزنامهنگاری را دوست داشتم. برای من الگو بود یا هرچه که میخواهید اسمش بگذارید. این بود که از دوستی در فرانسه خواهش کردم که کتاب را برای من بخرد و به ایران بفرستد. خواندم و دیدم اصلا کتاب و خود این زن فوقالعاده است و مسائلی را که مطرح میکند، چقدر انسانی است. دلم خواست ترجمهاش کنم. بیشتر هم دلم خواست که دوستانم بخوانند و کِیف کنند؛ یعنی در لذت من شریک باشند. به هر حال اولین کتابم بود. شانس آوردم که امیرکبیر که آن موقع بزرگترین انتشارات بود -اگر هم الان بود همچنان بزرگترین بود- منتشرش کرد.
آقای عبدالرحیم جعفری؟
بله، این کتاب را شخص آقای جعفری بزرگ قبول کردند و با من قرارداد بستند. آن موقع ۲۴ سالم بود. البته شوهر و بچه داشتم ولی جوان بودم. این کتاب عجیب سروصدا کرد؛ چون از یک طرف فالاچی و از طرف دیگر جنگ ویتنام مطرح بود. آنقدر سروصدا کرد که من همیشه میگویم یکشبه معروف شدم! و خیلی هول شدم.
در آن سن کم، اصلا هیچ فکرش را نمیکردم این کتاب به قول جوانان امروزی «اینجوری بترکونه». تمام روزنامهها راجع به آن نوشتند. همه با من مصاحبه کردند. من از این کارها بلد نبودم ولی بالاخره انجام شد و من با این کتاب مترجم شدم. دیدم چقدر عالی است و چقدر کیف دارد. ادامه دادم.
واقعیت این است که شما در یک خانواده معروف ادبی رشد پیدا کردید. ابراهیم گلستان یک شخصیت معروف ادبی است. من با بخشی از زندگی شما از طریق گفتوگوهایتان آشنا هستم. ولی امروز دوست دارم بیشتر بدانم که اساسا لیلی گلستان کیست؟ کسی که امروز مقابل من نشسته، چه میراثی از پدر به ارث برده و چه چیزی از مادر؟ هرچند در رسانهها بیشتر به پدر پرداخته شده تا مادر.
من همیشه گفتهام از این بابت شکرگزارم و واقعا بخت با من یار بوده که در خانوادهای فرهنگی هنری به دنیا آمدم. میتوانستم در جای دیگری به دنیا آمده باشم. ولی چیزی که مهم است، این است که خیلیهای دیگری هم در یک خانواده فرهنگی هنری به دنیا آمدند، ولی کاری نکردند و علاقهای به این مقولهها اصلا نداشتند! پس بخش مهمی از کارها به خودم برمیگردد، یعنی واقعا فکر میکنم چقدر خوشبختم که جمعهها اینهمه آدم حسابی به خانه ما میآمدند و با همدیگر درباره ادبیات، سینما، موسیقی و نقاشی بحث و تبادل نظر میکردند و من مینشستم و گوش میدادم. درست است که بچه بودم و نمیتوانستم اظهار عقیده کنم، ولی تمام گفتهها زیر پوستم رفته و در وجودم جای گرفته است. وقتی بهمن محصص و سهراب سپهری راجع به نقاشی صحبت میکردند و وقتی یدالله رویایی درباره شعر و جلال آلاحمد و سیمین دانشور درباره قصهنویسی صحبت میکردند، من به یاد دارم.
آنها آدمهای بزرگ ما بودند و هستند و همه آنها جمعهها خانه ما با هم دعوا میکردند و با هم اختلافنظر داشتند ولی در نهایت با هم میخندیدند و اصلا به آنها برنمیخورد. اما الان اصلا هنرمندان ما انتقادپذیر نیستند! آن موقع وقتی آلاحمد یکی از مقالاتش را میخواند و میگفت میخواهم آن را منتشر کنم، بقیه میگفتند مثلا فلان قسمت را تغییر بده یا کم یا زیادش کن.
بعد میگفت راست میگویید و فوری عوض میکرد و اصلا به او برنمیخورد. من این را یاد گرفتم که انتقادپذیر باشم؛ چون در نهایت به نفعم است و اصلا به من برنخورد وقتی یکی من را تکذیب میکند. به قول پدرم آن کسی که تو را تکذیب میکند یا از تو تعریف میکند، مهم است، یعنی آن آدم مهم است، وگرنه حرف را همه میزنند. یادم میآید یک بار در یک صفحه تمام از اول تا آخر روزنامه کیهان -آن موقع قطع روزنامه هم خیلی بزرگ بود- راجع به فالاچی و کتابم تعریفهای عجیبوغریب کرده بود. اصلا مانده بودم اینها را باور کنم یا نه! البته خوشحالم شده بودم ولی نویسنده را نمیشناختم. روزنامه را بردم پیش بابا و گفتم ببین بابا یک صفحه کیهان از من تعریف کرده. بلافاصله گفت کی تعریف کرده! و هیچوقت آن لحظه را فراموش نمیکنم. گفتم آقای فلانی. گفت احمق است! البته او به همه میگفت احمق. ولی نویسنده مطلب واقعا آدم مهمی هم نبود، ولی تعریف کرده بود. حالا خوش به حالم شده بود، ولی این یادم ماند که آن آدم مهم است که از تو تعریف کرده یا تو را تکذیب کرده. ببین اصلا آن آدم میارزد یا نه! بعد ناراحت یا خوشحال شو!
البته چنین نگرشی روحیه بالایی میخواهد. ببینید نسل پدران و مادران شما در یک دوره تاریخی بودند که بهراحتی معروف نمیشدند، یعنی فکر میکنم اگر ابراهیم گلستان، ابراهیم گلستان شد، با ساخت آن فیلمهای مستند برای شرکت ملی نفت یا دو فیلم بلند داستانیشان یا نگارش رمانها در برههای از تاریخ اتفاق افتاد که معروفشدن خیلی راحت نبود. حتی فروغ فرخزاد یا جلال آلاحمد شدن هم به این راحتیها نبود! مثل امروز نیست که طرف با یک پست اینستاگرامی و 20 میلیون لایک یکشبه معروف و فردا به یک سریال تلویزیونی دعوت شود!
بله، امروز سهلانگاری و سطحینگری و آسانگرفتن باب شده است؛ یعنی شما یک کتاب ترجمه میکنی و میشوی نویسنده! خب کسی با یک کتاب نویسنده نمیشود، بلکه تداوم و استمرار حضور مهم است. تو یک کتاب ترجمه کن، بعد دیگر ادامه نده، تمام میشوی و از یادها میروی. ولی همینطور کتاب ترجمه کن یا کتاب بنویس و همینطور بهتر شو و این مهم است، وگرنه یک کتاب بنویسی و یک کتاب ترجمه کنی، بیخودی است. الان اینطور است که طرف با یک کتاب آنقدر خودش را به قول معروف باد میکند که میترکد و این درست نیست.
ما شخصیت آقای گلستان را در گفتوگوهایشان شناختیم که به عنوان منبع شناخت ایشان محسوب میشود و ایشان اصولا بیشتر اهل نقد، انتقاد و تکذیب بودند و کمتر تعریفی از او دیدیم یا شنیدیم. اما درباره مادر کمتر میدانیم. مادر یعنی خانم فخری گلستان چه شخصیتی داشتند؟
متأسفانه مادرم اهل تسلیمشدن بود. برای اینکه خانواده را حفظ کند و برای اینکه پدر من آنچنان روی همه چیز و روی ما سلطه داشت که ما جیکمان درنمیآمد. مادرم در خانه تسلیم محض بود؛ یعنی هرچه شوهرش میگفت، همان بود و این خیلی من را خیلی آزار میداد. من هفت، هشتساله بودم و وقتی مادرم را در حال تسلیمشدن میدیدم، بهشدت ناراحت میشدم.
به هر حال مادر زن هنرمندی هم بود...
بعدا هنرمند شد. آن زمان همهاش به خودم میگفتم مادر چرا جواب نمیدهد؟ چرا داد نمیزند؟ چرا از خودش دفاع نمیکند؟ بابایم با عصبانیت بیخودی یا به هر دلیل به خانه میآمد و مادرم به من و کاوه میگفت شما بروید داخل اتاقتان و فقط سکوت کنید، پدرتان عصبانی است. ولی من میگفتم آدم عصبانیت خود را داخل خانه نمیآورد که! پدر من این را نمیدانست! ولی مادرم با او همراهی میکرد و این اشتباه بود.
میخواهم بدانم پدر چقدر تأثیرپذیر بود؟ افراد زیادی هستند که به لحاظ کاری و فیلمسازی از آقای گلستان تأثیر گرفتهاند ولی خود آقای گلستان از چه کسانی تأثیر گرفته بودند؟ یا اصلا کسی را قبول داشتند؟
بله. مثلا برای آقای اخوانثالث خیلی احترام قائل بود و خود او و شعرهایش را دوست داشت. در دورهای اخوان به دلایلی مجبور بود که پنهان شود؛ چون کلانتری میخواست او را دستگیر کند. همان زمان بابا به او تلفن کرد و گفت بیا خانه ما. کسی هم فکر نمیکرد به خانه ما آمده باشد. یک ماه خانه ما ماند و من آنجا فهمیدم که چقدر این دو نفر با هم فرق دارند. خانه ما پادگان ارتش بود. شش صبح بیدار میشدیم و هشت شب به خواب میرفتیم. در این مورد هم نمیتوانستیم حرفی بزنیم! در عوض اخوان تازه ساعت یک ظهر بیدار میشد و توی حیاط خانه راه میرفت. برای خودش بلندبلند آواز میخواند. من از مدرسه میدویدم که زود به خانه برسم تا اخوان را ببینم. تا میرسیدم خانه با روپوش و کتاب و کیف در دست رو به من میگفت دخترم بیا بنشین کنار استخر تا برایت از شعرهایم بخوانم.
واقعا من چقدر خوشبخت بودم که اخوان را دیده بودم. وقتی 10ساله بودم، اخوان دست من را میگرفت و کنار استخر مینشاند و شروع میکرد شعرهایش را برایم میخواند. بعد میپرسید، میفهمی. میگفتم آره میفهمم. عاشقش بودم و این آدم را خیلی دوست داشتم. اصلا جور دیگری بود و ربطی به بابای من نداشت. البته بابای من هم عاشقش بود. بابا یک آدم محترم دیگر را هم خیلی دوست داشت که خب همه او را دوست دارند؛ او آقای محمدعلی موحد بود. عاشقش بود. البته سهراب سپهری را هم داشت و همینطور ابوالقاسم سعیدی را. همینطور بهمن محصص را و قبولش داشت. اما خیلی با هم دعوا میکردند. بحث و گفتوگو میکردند، ولی همه آدمهایی را که به خانه ما میآمدند، دوست داشت.
ولی با خانوادهاش اینگونه رفتار نمیکرد؟
اصلا. رفتارش آنجوری نبود که با خانوادهاش بود. با آنها خیلی با خنده، شوخی و مهربانی رفتار میکرد. البته گاهی اوقات میگفت فلان کارشان را قبول ندارد، بهخصوص درباره آلاحمد. آلاحمد را هم خیلی دوست داشت و قدمت دوستیاش با او بیشتر از همه بود، ولی افکار آلاحمد را قبول نداشت. آلاحمد سنتی بود ولی پدر من در زمانه خودش مدرن و متجدد بود. مثلا آلاحمد میگفت بچهها باید عاشق قنات باشند.
من تعجب میکنم آقای آلاحمد چطور با خانم سیمین دانشور ازدواج کردند؟
من هم نمیدانم! خانم دانشور یک زن مترقی بود، فرنگرفته و در آمریکا فارغالتحصیل شده بود. او از یک خانواده خیلی متجدد شیرازی و پدرش دکتر معروفی در شیراز بود و اصلا ربطی به آلاحمد نداشت. البته او هم تسلیم عصبانیشدن شوهرش شده بود. یعنی هرچه شوهرش میگفت همان بود، میگفت چشم و اصلا با جلال کَلکَل نمیکرد! من نمیدانم چرا یکسری زنها اینطوری بودند!
خانم گلستان! آیا پدر و مادر شما عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند؟ اصلا ازدواجشان چگونه سر گرفت؟
پدر من از شیراز به تهران آمد که به دانشگاه تهران برود. جا نداشت و باید خانهای اجاره میکرد. خانه عمویش یعنی پدرِ مادرم در تهران بود که خانه بزرگی در خیابان چراغبرق داشتند که اتفاقا خانه خیلی قشنگی هم بود. آنها از بابا دعوت کردند که در منزلشان ساکن شوند؛ چون اتاق خالی زیاد داشتند. بابا قبول کرد و همانجا عاشق مامانم شد. یادم است وقتی دبستان میرفتم، گاهی اوقات دوستانم را به خانهمان دعوت میکردم. بعد هر دفعه دوستانم به من میگفتند لیلی ما را به خانهات دعوت کن! بعد فکر کردم که چرا همهاش من باید دوستانم را دعوت کنم. اصلا قضیه چیست! تا اینکه یک روز یکی از آنها گفت میدانی چرا دوست داریم به خانه تو بیاییم، چون پدر و مادر تو جلوی ما دست همدیگر را میگیرند و مامانت سرش را کنار سر پدرت میگذارد یا پدرت سر مادرت را میبوسد و گاهی اوقات همدیگر را بغل میکنند ولی ما چنین چیزهایی را در خانهمان اصلا ندیدهایم.
به نظرم چنین چیزهایی در آن زمان هم در خانوادهها مرسوم نبوده!
دقیقا. آنها هم میگفتند ما چنین چیزهایی ندیدهایم. اصلا خیلی مد نبود و آن موقع هیچ جا چنین اتفاقاتی جلوی بچهها نمیافتاد. ولی پدر و مادر من اینطوری بودند و برای ما عادی بود و زندگی عاشقانهای داشتند.
پس چگونه موضوع ارتباط آقای گلستان با فروغ فرخزاد به وجود آمد، با وجود رابطه عاشقانهای که مادر و پدر با هم داشتند؟ چون وقتی آدم وارد اجتماع میشود نسبت به مسائل پیرامون خانوادهاش پرسشگر و چهبسا منتقد میشود و قطعا سؤالات بیشماری برایش به وجود میآید که دوست دارد به پاسخ قطعی برسد. تحلیلتان به عنوان یک زن از این موضوع چیست؟
من یک بار جایی پاسخی دادم که خیلی فحش خوردم، ولی باز هم میگویم این حرکت از سوی آن خانم بیاخلاقی بود؛ او باید میدانست که آن مرد، زن داشت.
یعنی مرد هیچ تقصیری ندارد؟
چرا مرد تقصیر دارد، ولی مرد ساده است. مرد مثل زن هوش و ذکاوتش را به کار نمیگیرد. این اعتقاد من است. من اصلا آدم فمینیستی نیستم، ولی فکر میکنم مردها بعضی اوقات سادهاند. پدر من با تمام هوش و ذکاوت و همه چیزهایی که داشت، واقعا درجهیک بود، سادگی کرد و متأسفانه خانواده را به هم زد. از ایران رفت ولی مادرم پیش ما ماند و تنها انتخابش این بود که کنار ما باشد. مادر من تا قبل از مرگ کاوه با پدرم در ارتباط بود. خیلی عاشقانه تلفنی صحبت میکردند و قربانصدقه هم میرفتند و حتی با هم دوست بودند. وقتی فروغ زنده بود، زمانی که مشکلی برایش پیش میآمد، اول به مادرم زنگ میزد! حتی بعد از مرگ فروغ رابطه پدر و مادرم عالی بود؛ یعنی وقتی در لندن هم بود، ما را رها نکرد. ولی بابا میگفت من میخواهم اینجا زندگی کنم.
یعنی انتخاب خودشان بود؟
بله. انتخاب شخصی خودش بود، ولی وقتی کاوه درگذشت، همگی بابا را کنار گذاشتیم.
چرا؟
چرا ندارد! بعد از مرگ کاوه همه ما او را کنار گذاشتیم. من، مامانم، بچههایم و همگی بعد از مرگ کاوه با او قطع رابطه کردیم. برای اینکه همه متوقع بودیم حالا که پسرت مرده، دستکم برای دفن یا چهلم پسرت به ایران بیا!
مگر ایشان ممنوعالورود نبودند؟
بههیچوجه. حتی او را هم دوست داشتند؛ چون عاشق آقای خمینی و عاشق انقلاب بود. حتی در فیلم «اسرار گنج دره جنی» شاه را مسخره میکند. اصلا با شاه خوب نبود و دلش میخواست انقلاب شود و شاه برود که شد. خب حالا چرا برنمیگردد واقعا نمیدانم! شاید در این کاری که کرده بود، مانده بود و به ضرس قاطع میگویم خوشبخت نبود.
از کجا فهمیدید که خوشبخت نیستند؟
چون دلش اینجا بود و میدانست اشتباه کرده، ولی آنقدر مغرور بود که نمیخواست به خودش هم بگوید که اشتباه کردهام. یک بار لندن رفته بودم و هنوز با هم رابطه داشتیم. توی اتاق، پهلویش نشسته بودم و با هم صحبت میکردیم. رابطهمان خوب بود و همدیگر را هم دوست داشتیم. سؤالی از من کرد که من تا دو، سه روز فقط گریه میکردم. رو به من کرد و گفت لیلی من نهال چناری در خانه تو کاشته بودم، الان قطر آن درخت چنار چقدر شده؟! یعنی تو در لندن نشستی و به فکر نهالهای چنار حیاط خانه من هستی؟
یعنی به جزئیات فکر میکند؟
بله. یعنی اینکه اصلا توی ایران هستی. یعنی همهاش داری به این چیزها فکر میکنی. به چیزهایی که اصلا به ذهن من نمیآید. من گریهام گرفت. گفتم بزرگ شدند و حتی با دستم با حرص بزرگتر نشان دادم و گفت خیلی بزرگ شدند. کمی نگاه کرد و چشمانش پر از اشک شد. از اتاق بیرون رفت تا من گریهاش را نبینم.
پس برای اولین بار گریه پدر را دیدید؟
قبلا هم دیده بودم. پدر من جاهای عجیبی گریه میکرد؛ خیلی عجیب بود.
مثلا کجاها؟
مثلا با هم به موزه «اوفیتزی» شهر فلورانس رفته بودیم. وقتی تابلوی «بهار» اثر «بوتیچلی» را دید، گریه کرد. گفت مگر میشود تابلویی اینقدر زیبا باشد و اشک از چشمانش سرازیر شد. خلاصه اینکه جاهای عجیبی گریه میکرد. ولی آن روز که درباره نهال چنار گریه کرد، واقعا به این نتیجه رسیدم که در تهران زندگی میکند و نه لندن. به خودم گفتم چرا به خودت میخواهی دروغ بگویی و غرورت را حفظ کنی!
خانم گلستان با تمام تحلیل شما که معتقدید مردها در روابط ساده هستند، باید بگویم وقتی رابطهای ایجاد میشود هم مرد و هم زن در آن دخیل هستند و اصولا موضوع دوطرفه است. با این حال به لحظهای فکر میکنم که مادرتان از این موضوع باخبر شدند. آیا آن لحظه را به یاد میآورید؟
نه. آن لحظه را من به یاد ندارم ولی مادرم زن عجیبی بود. هنوز فکر میکنم که واقعا او را نفهمیدهام. یک بار در لندن از پدرم پرسیدم چرا از مادرم جدا شدی؟ به هر حالت مادر و پدرم بهطور رسمی از هم جدا نشده بودند ولی جدا زندگی میکردند. پدرم پاسخ داد من دلم یک زن میخواست ولی مادر تو فرشته بود. او راست میگفت. پدر من دلش واکنش میخواست ولی مادر من اهل واکنش نبود. پدر کسی را میخواست که جلوی او بایستد، سرش داد بزند که چرا فلان کار را انجام دادی، اما مادرم همهاش لبخند میزد. لبخند او تمام بدن من را میلرزاند. میگفتم چرا فریاد نمیزنی؟ باور میکنید فروغ فرخزاد سه بار با قرص خودکشی کرد و هر سه بار به مادر من زنگ زد! خب مگر خودت مادر نداری؟ مادر من سوار ماشین شد و رفت او را نجات داد. اگر من بودم واقعا چنین کاری نمیکردم. در کمال بیرحمی واقعا نمیکردم. ولی مادرم سه بار زندگی او را نجات داد. خب این یعنی فرشتهبودن. بابایم راست میگفت.
بالاخره مادر از این رابطه چگونه مطلع شدند؟
بالاخره در دفتر بابایم کار میکرد.
پس مادر در دفتر در رفتوآمد بودند؟
بله. بابایم اصلا آدم هرزهای نبود و خیلی هم آقا بود، ولی خب این اتفاق افتاد. آن خانم هم دیگر ول نکرد. من نامههای پدرم را به فروغ فرخزاد خواندم. آن موقع من دروس زندگی میکردم و الان ساختمان آاسپ هستم. یک روز به خانه آمدم و داشتم جمعوجور میکردم. چشمم به جعبهای افتاد. در جعبه را باز کردم و دیدم در آن کلی نامه هست. متوجه شدم پدر او را به لندن فرستاده بود تا مونتاژ بخواند، اما به مدرسه نمیرفت و برای خودش زندگی میکرد. همه محتوای نامهها همین بود که من به تو گفتم برو درس بخوان ولی همهاش خبر میرسد که تو در این میهمانی و آن میهمانی هستی! یعنی مثل یک پدر با او رفتار میکرد. وقتی نامهها را خواندم، خیلی حالم بد شد. مثل دختری که حالا میخواهد او را تربیت کند با او رفتار میکرد. اصلا میدانید چرا کتابهای فرخزاد قبل از «تولد دیگر» خیلی درجهیک نیستند؟ خب تأثیر ادیت و ویرایشهای پدر بوده! حالا خودش میگوید نکرده ولی بیخود میگوید.
درباره فیلم «خانه سیاه است» چطور؟ یعنی پدر تأثیر گذاشته؟
خب بالاخره در آن استودیو کار میکرد و با هم صحبت میکردند دیگر. مثلا من با شما صحبت کنم و میگویم میخواهم چنین چیزی بنویسم. شما هم میگویید اگر این کار را بکنید بهتر است. اگه قبولتان داشته باشم، حتما اعمال میکنم.
خانم گلستان! به نظرم روحیه یاغیگری پدر در وجودتان هست، به این معنی که اهل اعتراض هستید و سکوت نمیکنید. به همین دلیل میخواهم بدانم وقتی با این موضوع مواجه شدید، واکنشتان چه بود؟
خیلی بد بود! ولی تنها کسی بودم که آن خانم از من میترسید. در صورتی که خیلی جوان بودم. همیشه با او تند رفتار میکردم و مامانم به من میگفت تند رفتار نکن، گناه دارد، عاشق شده است. مادرم به قضیه اینطوری نگاه میکرد. به همین دلیل میگویم مادرم زن عجیبی بود.
در این مورد تا به حال با کاوه صحبت کرده بودید؟
کاوه هفت سال از من کوچکتر بود. اصلا با کاوه حرف نزدم.
با اینکه بنیان خانواده شما روی ادبیات بنا شده است، چطور شد که خانم فخری گلستان علاقه به کار سفالگری پیدا کردند؟
اولا به خانه ما هنرمندان نقاش زیاد رفتوآمد داشتند. همانطور که گفتم افرادی مثل بهمن محصص و سهراب سپهری و.... ضمنا پدرم مجموعهدار بود. همیشه به در و دیوار خانهمان نقاشی آویزان بود. من اولین آتلیه نقاشی که در عمرم دیدم، در آبادان بود که کلاس اول دبستان بودم و بابا من را برد خانه آقای هوشنگ پزشکنیا که دوستش و همکار شرکت نفتش بود.
البته با وجود اهمیت و ارزشهای بصری آثار هوشنگ پزشکنیا، نسبت به دیگران کمتر شناختهشده بود.
از بس که متواضع و فروتن بود و چه کارهای زیبایی داشت. من برای نخستین بار که آتلیه نقاشی دیدم، آتلیه آقای پزشکنیا بود. کارهایش را دوست داشتم و بهخصوص کارهای «کارگران نفتکش» او را.
بعد که آمدیم تهران، با نقاشان و نویسندگان دیگری دوست شدم. بعد به فرانسه رفتم و در پاریس به مدت چهار سال طراحی پارچه خواندم. وقتی که دارید طراحی پارچه میخوانید، باید همه چیز بخوانید؛ پوستر، طراحی جلد کتاب، طراحی از آدم زنده، گرافیک و... ولی اساس طراحی پارچه است. بنابراین رشته خودم هم هنرهای تجسمی بود. وقتی به تهران برگشتم، در کارخانجات مقدم به عنوان طراح پارچه استخدام شدم و خیلی هم کیف کردم. وقتی پارچهها از دستگاه بیرون میآمدند و طرحش متعلق به من بود، ذوق میکردم. بیشتر هم پرده میکشیدم. اگر به هنرهای تجسمی علاقهمند هستم، دلیلش همینهاست.
مثلا هر وقت سهراب کاری میکشید که خودش هم دوست داشت، به بابا تلفن میکرد و میگفت بیا کار تازهام را ببین. بلافاصله بابایم میگفت لیلی پاشو برویم یا با مامانم میرفت. خب میرفتیم و برای اولین بار یک اثر از سهراب سپهری را که تا حالا کسی ندیده بود، میدیدیم. حالا اگر بابا آن کار را دوست داشت، آن را میخرید یا درباره بهمن محصص و ابوالقاسم سعیدی هم همینطور. البته به محصص و سپهری در فروش کارهایشان خیلی کمک میکرد. مثلا با رؤسای بانکها تماس میگرفت و میگفت بیایید مجموعهدار شوید، چون آیندهدار هستند.
ولی آنطور که سهراب بهاصطلاح «سوکسه» داشت، ابوالقاسم سعیدی نداشت؟
چون ابوالقاسم سعیدی اغلب خارج از ایران بود. ولی مثلا حسین زندهرودی و بهمن محصص در رفتوآمد به ایران بودند و کارهایشان بیشتر دیده میشد. ولی سعیدی فقط یک مدت طولانی در ایران بود که آن زمان فروش فوقالعادهای داشت. خیلی از دیوارها اختصاص به آثار سعیدی داشت. مثلا روی یک دیوار خیلی بزرگ در دانشگاه شیراز کاری از سعیدی نقش بسته که بسیار زیباست. با این نگاه من گاراژ خانهام را به کتابفروشی تبدیل کردم؛ چون فکر کردم بالاخره مترجم هستم و همه میگفتند تو دیوانهای! حالا زیر بمباران کی کتاب میخرد. ولی مردم آمدند و شلوغ شد و برای خودش کتابفروشی معروفی هم شد. ولی بعد که سانسورهای وزارت ارشاد جدی شد، کتابها نصفهونیمه به چاپ میرسید و افتضاح درمیآمد. به همین دلیل دیگر علاقهمند نبودم که آن کتابهای نصفهونیمه را بفروشم. ولی خب آنجا با خیلی از آدمها آشنا شدم؛ مثل احمد محمود و محمود دولتآبادی.
یا بیشتر اوقات احمد شاملو را آنجا میدیدم، چون خانهاش پاسداران بود و گاهی پیاده آنجا میآمد. گاهی هم منوچهر نیستانی هم میآمد، چون خانهاش قلهک بود. خلاصه به ما خوش میگذشت. بعد از اعمال سانسورها به فکر تغییر کاربری کتابفروشیام افتادم. آن ۵۰ متر تجاری را که شهرداری به من داده بود، گفتم چه کنم. خب دیگر چه بلدم؟ گفتم خب هنر تجسمی بلدم. به فکر گالری افتادم. باز یکسری خندیدند و گفتند این روزها کی میآید نقاشی بخرد؟ گفتم حالا شروع میکنم تا ببینم بعد چه میشود. آن موقع بیانیهای در روزنامه کیهان نوشتم که میخواهم کار دیگری در گالریام انجام بدهم. اولا جوانان بااستعداد را کشف کنم؛ چون افراد معروف دیگر معروف شدهاند و کارهایشان به فروش میرسد، ولی حالا باید جوانان را مشهور کنیم.
یعنی یکجوری بازار اقتصاد هنر را رونق دهید؟
بله و الان با افتخار میتوانم بگویم که ۷۰ درصد نقاشهای معروف امروز از طریق گالری گلستان معرفی شدند.
آن زمان با خانم معصومه سیحون تنشی نداشتید؟
نه. البته تنها گالریای که از زمان شاه تا آن زمان وجود داشت، گالری خانم سیحون بود. بهجز دورهای که به زندان رفت، دوباره کارش را ادامه داد. اتفاقا شب افتتاحیه گالری من هم آمد. یادم هست ماشینش را که خیلی شیک بود، جلوی پنجره گالریام پارک کرد و تا آمد پایین و گالری را دید، به من گفت خجالت نمیکشی؟ من همینطور ماندم که چرا باید خجالت بکشم! گفت خانم محترم آدم که وسط گالری نمینشیند. تو گالریدار هستی، برو یک اتاق درست کن و درش را بببند. اگر کسی خواست تو را ببیند، باید اجازه بگیرد.
گفتم خانم من اینجوری نیستم، مردمیام و دلم میخواهد هرکسی وارد گالری میشود، بتوانم راحت با او صحبت کنم. فقط خانمها و آقایان شیکوپیک که نمیآیند، حتی کارگر افغان هم میآید. یادم میآید آن روزها خانمهای چادری همراه با بچههایشان زیاد میآمدند و میگفتند میشود برای بچههای ما هم توضیح بدهید. بلافاصله میفهمیدم که خانم خودش هم میخواهد یاد بگیرد. من هم خوشحال میشدم که چقدر خوب است که میخواهند یاد بگیرند. خلاصه خانم سیحون به من میگفت: برو بابا تو اصلا دیوانهای! ولی رابطهمان خوب بود. در کل نوع شخصیت من با خانم سیحون فرق میکرد و ربطی به هم نداشتیم، ولی اگر خانم سیحون نبود، سهراب سپهری هم سهراب سپهری نمیشد! کلانتری و زندهرودی و رضا مافی را هم خانم سیحون معروف کرد.
باید قدردانش بود، ولی خب حالا چه استفادههایی هم کرد، دیگر به ما ربطی ندارد! بهویژه به نظرم محال بود سهراب سپهری اینقدر معروف شود. خانم سیحون خیلی برایش زحمت کشید. البته سهراب هم واقعا قدردانش بود. حتی یادم است پدرم میخواست از سهراب کار بخرد، سهراب میگفت بروید از گالری سیحون بخرید، یعنی خودش مستقیم تابلویش را نمیفروخت. یعنی آنقدر بااخلاق بود، ولی الان متأسفانه اینطوری نیست! من این روزها قصههای بیاخلاقی زیادی در گالریام دیدهام و شنیدهام. ولی واقعا ۷۰ درصد نقاشهای معروف امروز از گالری گلستان بیرون آمدند و حتی برای نسل جوان اعلام کردم که برای خریداران تسهیلات قائل میشوند تا تابلوها را بخرند. مثلا برای کارمندان تسهیلات قائل میشدم تا بتوانند قسطی بخرند. مثلا چکهای مدتدار میگرفتم و خلاصه خیلی پایش ایستادم و بسیاری از آدمها با قسطیخریدن الان مجموعهدار شدهاند. به نظرم این اتفاق مهمی بود تا جوانان کمکم مطرح شدند.
اما درباره هنرمندشدن مادر هنوز نگفتید... .
بله، وقتی پاریس بودم، هفتهای یک بعدازظهر مدرسه نداشتم. یک روز در راه مدرسه دیدم کلاس سفالگری برگزار میکنند. گفتم بروم سفال هم یاد بگیرم و این بعدازظهر هم هدر نرود. شروع کردم به یادگیری و دیدم چه کار قشنگی است. دیدم وررفتن با گِل و از دلش چیزی را خلقکردن بسیار کیف دارد. خلاصه دو تا کار ساختم که بامزه بود. یک مسافری پاریس آمد و من دو تا کار را دادم تا به تهران ببرد و به مادرم بدهد. مامانم وقتی آنها را دید، عاشق سفالگری شد. بلافاصله رفت وزارت فرهنگ و هنر آن زمان و آنجا کلاس سفالگری برگزار میکردند. مامان طی دو ماه تکنیکهای اولیه را یاد گرفت و بعد در خانه برای خودش یک آتلیه درست کرد. انتهای حیاط خانه که بزرگ هم بود، داد یک کوره برایش بسازند و شروع کرد به ساختن سفال. تا اینکه گالریدار شدم. گفتم برایت نمایشگاه میگذارم.
گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی کارهایت را به نمایش میگذارم تا مردم آنها را بخرند. گفت وای نه، حیفم میآید آنها را بفروشم. گفتم نه مامان بفروش و دوباره کار کن. یادم هست اولین کارش را به یک آقایی فروخت که ما او را نمیشناختیم. بعد به مامان گفتم که این آقا کار تو را خریده است. یکدفعه مامانم گفت وای آقا این کارها را نخر! ولی بعد عادت کرد و خیلی معروف شد. برای اینکه برای مردم جذاب بود که خانم مسنی سفالهایی زیبا با رنگهای زنده مثل قرمز، سبز، زرد و... خلق میکند. بعدا مامان کار قشنگی که برای اولین بار انجام داد، این بود که به اصفهان رفت و از این مُهرهای قلمکاری خرید و روی گِل فشار میداد و تمام نقش روی گِل میافتاد و فوقالعاده بود. کارهای مدرن خوشرنگولعابی شده بود. بعد هم دورهای رئیس انجمن سفالگران شد.
خانم گلستان! در زندگی با آقای نعمت حقیقی چقدر راحت بودید؟
نعمت آدم نجیب و شریفی بود.
چگونه با ایشان آشنا شدید؟
در تلویزیون. آن زمان تلویزیون هنوز ساختمان نداشت و آپارتمانی را در بلوار ناهید بین آفریقا و ولیعصر اجاره کرده بودند. ساختمان بزرگی که همه کارمندان آنجا مقیم بودند. اتاق ما بزرگ بود و یک پاراوان وسطش بود. تعدادی آدمهای فنی آن طرف پاراوان بودند و یکسری از تهیهکنندگان مثل من که مدیر برنامه بچهها بودند، این طرف پاراوان. این طرف من فقط یک صدای مردانه میشنیدم که خیلی خوشصدا بود و تحلیلهای قشنگی از قصههای ادبیات ایرانی میداد و بامزه هم توصیف میکرد و همه را میخنداند. فکر کردم او کیست! بعد یک روز گفتم بروم آن طرف و ببینم او کیست. رفتم. او داشت صحبت میکرد و تا دیدم عاشق او شدم. کسی به من گفت چرا این حرف را در کتابت زدی!
ولی من باز همین حرف را میزنم که خیلی سعی کردم تا شد! یعنی باید خودم را میشناساندم که درست است دختر ابراهیم گلستان هستم، ولی مردمی هم هستم، مثل مادرم. مادرم یک پرورشگاه را اداره میکرد که ۳۰ تا بچه معتاد را به آنجا آورده بودند تا پدر و مادر معتاد و خلافکارشان را نبینند. مادرم این بچهها را مثل گُل بزرگ کرد. آنها وقتی پایشان را از خانه به بیرون گذاشته بودند، دیگر آدمحسابی شده بودند؛ یکی مدیر، یکی مهندس و دکتر و یکی تحصیلکرده و خلاصه هرکدام از آنها آدمحسابی شده بودند. وقتی هم انقلاب شد، پرورشگاه دیگر تعطیل شد، اما عیدها با زن و بچههایشان دور هم جمع میشدند و خیلی شیک و امروزی با ماشینهای مدلبالا میآمدند. مامانم و ما کیف میکردیم. این جنبه مامانم خیلی ستودنی بود. البته بعد از انقلاب این خانه بسته شد.
من فکر میکنم تعریفی که از مادرتان میتوان داشت، این است که اهل ساختن بودند و بیشتر جنبه مثبت زندگی را میدیدند تا منفی را؟
مادرم بزرگترین مشاور همه خانواده بود. هرکس هر مشکلی داشت، مامان فخری خیلی راحت مشورت درست میداد و به زندگیشان سروسامان میداد. هرکسی در خانواده ناراحتی داشت، فوری میآمد و مامانم بهخوبی او را راهنمایی میکرد. خوشبختانه همیشه نتیجه خوب هم داشت، ولی زندگی خودش هم آن شکلی بود که تعریف کردم. البته خودش فکر میکرد اینطوری درست است. مادرم میگفت پدرتان اینجوری است، به من هیچ ربطی ندارد، ولی من و بچههایم را دوست دارد و بالاخره پدر بچههایم است؛ یعنی در جاهایی وحشتناک سنتی بود و در جاهایی مدرن و متجدد.
به هر شکل در نوسان بود تا زندگیاش را حفظ کند. حالا خود شما در زندگی با آقای حقیقی چقدر داد میزدید و اعتراض میکردید و چقدر در آرامش بودید و تمکین میکردید؟
مثل مادرم تسلیم محض نبودم، ولی از هر نظر آقای حقیقی را قبول داشتم. وقتی درباره ادبیات، سینما و شعر حرف میزد، گوش میدادم و با او موافق بودم. خیلی آدم باشعور و بافرهنگی بود. تنها اشکالی که داشت، متعهدنبودن و مسئولیتنداشتن بود.
دقیقا چطوری بودند؟
من در مجله آقای گلمکانی مطلبی نوشتم، درباره نعمت که مثل قصه بود. یک شب به من گفت که شام درست نکن، من یک کبابی پیدا کردم، ساعت هشت شب کباب میخرم و با خودم میآورم. بچهها را هم بخوابان. گفتم باشد. من هم خوشحال میز چیدم و سالاد درست کردم و خیلی شیکوپیک منتظر آمدن نعمت شدم. ساعت هشت شد نیامد، ساعت 9، 10، 11 و 12 شب شد، باز هم نیامد! من با چشمان گریان با همان لباس رفتم زیر لحاف و خوابیدم. ناگهان دیدم کسی من را صدا میکند و میگوید لیلی خوابیدی؟ مگر نگفتم کباب میآورم؟ از جایم پا شدم و ساعت را نگاه کردم. دیدم ساعت چهار صبح است! نعمت اینجوری بود. کباب را میآورد اما ساعت چهار صبح! او نمیدانست کار بدی میکند. گفتم چرا اینقدر دیر آمدی؟ گفت رفتم کباب بخرم، دیدم ناصر تقوایی آنجا نشسته بود و داشت تنهایی کباب میخورد. دلم برایش سوخت. نشستم کنارش و شروع کردیم به حرفزدن تا الان! دیگر فکر نکرده بود که با من ساعت هشت قرار گذاشته است.
پس خانواده در اولویت نبود؟
اصلا خانوادهای نداشت که در اولویت باشد یا نباشد.
تعامل ایشان به بچهها چگونه بود؟
بچهها را دوست داشت و همین. حتی بعد از طلاق هم بچهها را دوست داشت ولی هیچ نوع تعهد و مسئولیتی در قبال آنها نداشت. وقتی با یک آدم زیر یک سقف زندگی میکنید، توقع ایجاد میشود. مثلا من این را انجام میدهم و تو هم آن کار را انجام بده. وقتی شما این کار را انجام میدهید و طرف مقابلتان آن کار دیگر را انجام نمیدهد، طبیعتا شما عصبی میشوید! ولی وقتی دیگر با او زیر سقف زندگی نمیکنید، قطعا توقعی هم پیش نمیآید! پس درنهایت او یک آدم شریف، نجیب، درجهیک و با فرهنگی است که میتواند فقط دوست شما باقی بماند. او طلاق نمیخواست. من میخواستم. او فقط میخندید و فکر میکرد دارم با او شوخی میکنم. تا اینکه با هم به دادگاه رفتیم. تازه باورش شده بود که من واقعا میخواهم طلاق بگیرم. من حتی در دادگاه طلاق، عاشق نعمت حقیقی بودم. طلاق گرفتیم و بعد با هم دوست بودیم. این مهم بود که دیگر از هم توقع نداشتیم. هیچ چیز از او نخواستم. دیگر فقط کار کردم. واقعا مثل یک کارگر درجهیک کار کردم تا پول دربیاورم و بچهها را بزرگ کنم. هیچوقت پول نگرفتم، یعنی نه خرج بچهها را داد، نه به بچهها کاری داشت. هیچ چیز! اصلا نمیدانست باید این کار را بکند.
آیا به نظرتان این هم یکطور غرور نیست که شما به خاطر بچهها از ایشان چیزی نخواستید؟
اگر کسی شعورش برسد، خودش باید این کار را انجام دهد، وگرنه من چه چیزی میتوانم بخواهم! نعمت مریض شد، من او را بیمارستان بردم و دائما بالای سرش بودم و از او در بیمارستان نگهداری کردم.
من فکر کنم شما در زندگی فقط یک زن نبودید، بلکه سه زن بودید؟
والله نمیدانم چه بگویم! من درگیر یک زندگی بودم که الان وقتی نگاه میکنم، میبینیم که غر نزدم. به نظرم همه چیز خوب بود، الان هم همه چیز خوب است. خدا را شکر سه تا بچه درجهیک دارم و از آنها خیلی راضی هستم. اصلا به من احتیاجی ندارند و روی پای خودشان ایستادهاند. با جدیت کار میکنند، پول درمیآورند و زندگی میکنند.
خب مانی، فیلمساز شناختهشده است. دخترتان هم وکیل شناختهشده و باسواد و در فضای مجازی فعال هستند. فقط با محمود چندان آشنا نیستیم.
محمود یک مدت در انگلیس بود که فورا به ایران برگشت. از بچگی عاشق محیط زیست، مارمولک، مورچه و درخت و گیاه و اینها بود. واقعا خیلی هم درس نخواند. خود من هم خیلی درس آنچنانی نخواندم. بابایشان هم همینطور، ولی مسئله این بود که محمود عاشق محیط زیست بود و الان خیلی آدم مهمی در گنبدکاووس هست و باغ زیتون برای خودش درست کرده و با عدهای شریک شدهاند و کارخانه روغن زیتون درست کردهاند. همه کارها را خودش انجام داده و هیچ احتیاجی به من نداشت. از وقتی خیلی کوچک بود، شروع کرد و یواشیواش بزرگ شد. زن و بچهاش مال همانجا هستند و به نظرم خوش به حالش؛ برای اینکه آن منظره استان گلستان و آن زیباییهایی را که آنجا دارد، ما نداریم.
پس علیرغم اینکه نام خانوادگی گلستان را یدک میکشید، خیلی هم اهل پارتیبازی نیستید و بچهها هم دارند کار خودشان را انجام میدهند؟
کاوه هم هیچ بهرهای از این نام خانوادگی نبرد. کاوه هم خودش عکاس شد و همه کارها را خودش انجام داد. در هشت سال جنگ، خط اول جبهه بود و اصلا پارتی هم نداشت! ولی مردم متأسفانه قضاوتهای اشتباه کردند و گفتند خب چون دختر ابراهیم گلستان است، پس توانسته کار کند. البته دیگر این چیزها من را ناراحت نمیکند. فقط برای طرز تفکر دیگران تأسف خوردم که چقدر حقیر و تنگنظرند. کتاب فالاچی را که درآوردم، خیلیها گفتند پدرش برایش ترجمه کرده تا معروف شود. این خندهدار بود؛ چون بابای من اصلا ایران نبود و آن زمان لندن بود. وقتی ایران آمد کتاب را جلویش گذاشتم و گفتم ببین بابا دخترت چه کار کرده.
واکنش پدر چه بود؟
کیف کرد. گفتم بخوانید و نظرتان را بگویید. بعد از دو، سه روز خواند و گفت فقط یک سؤال دارم. قلبم تاپتاپ میزد که الان میخواهد ایراد بگیرد. گفت این فارسی خوب را از کجا آوردی؟ این تنها تعریفی بود که من در عمرم از پدر بزرگوارم شنیدم؛ چون همیشه تکذیب میکرد. از ما همیشه اشکال میگرفت. من هم گفتم از شما. با خنده گفت نه نثر خودت است، مثل من نیست و این تنها تعریفی بود که خیلی خوشحال شدم. ولی بعدا دیگر راجع به کتابهای دیگرم هیچ اظهارنظری نکرد. حتی شاید هم نخوانده بود و برایش مهم نبود. البته ناگفته نماند فضای خانه ما فضایی بود که من را ساخت و از این بابت همیشه شکرگزارم و واقعا شانس من این بود که از آن فضا استفاده کردم؛ چون لذتآور بود. هرچند تضاد زیادی در آن بود و این بحث و گفتوگوها و جیغزدن و فریادها خندهدار بود. مثلا پریروز آقای مظفری که قبلا ارشاد بودند و خانه جلال و سیمن را بازسازی کرده بودند، از من دعوت کردند از خانه بازدید کنم و ببینم که به اصل زندگی آنها نزدیک بوده یا نه. من هم تقریبا بچه جلال و سیمین بودم. آنها هم بچهدار نشدند. سیمین و جلال هر جا میرفتند، من را با خودشان میبردند. مثلا میگفت لیلی ما داریم میرویم تئاتر، تو هم با ما بیا. بنابراین من تا حالا خانهموزه جلال و سیمین نرفته بودم. وقتی وارد کوچهشان شدم، قلبم تالاپتالاپ میزد؛ چون 60 سال بود به آنجا نرفته بودم. وقتی وارد خانه شدم، شروع کردم به گریهکردن؛ چون همه چیز سر جای خودش بود. خیلی قشنگ درست کرده بودند؛ همان مبلها، همان کتابها و بشقابها... .
چرخ خیاطی سینگر قدیمی!
بله. همان حوض آبی خوشگل و... و واقعا به آنها تبریک گفتم. کار فوقالعادهای کرده بودند. روز احساساتی و پرتبوتابی بود ولی کیف کردم.
خانم گلستان! من وقتی صفحه اینستاگرام شما را دنبال میکنم، یکسری افراد که فوت میکنند مثل علی گلستانه، براساس نوشتههایتان شاهد ناراحتشدن و منقلبشدن شما میشویم و مخاطب را هم درگیر میکنید. میخواهم بدانم وقتی خبر فوت برادرتان کاوه را آوردند، چگونه برخورد کردید؟
خبر مرگ کاوه از همه برایم بدتر بود. کاوه هشت سال خط اول جبهه جنگ ایران و عراق بود و ما هر روز فکر میکردیم که یک روز خبر فوتش را میآورند، اما فوت او در جنگ احمقانه میان عراق و آمریکا اتفاق افتاد. البته من همیشه آدم قضا و قدری هستم و راستش را بخواهید یکجاهایی عقبافتاده هستم؛ یعنی مثل پیرهای دوره خودمان فکر میکنم که هر چیزی که روی پیشانیمان نوشته شده، همان اتفاق میافتد. درباره کاوه هم چنین اتفاقی افتاد. من خودم به آقای جیم میور که رئیس بیبیسی بود، گفتم اگر ماشین کمی آنطرفتر پارک میشد، شاید کاوه پایش روی مین نمیرفت.
با فوت مادر چگونه کنار آمدید؟
مامانم سه روز در کما بود و دستش در دست من بود و وقتی مرد، به نظرم یکی از باشکوهترین لحظههای زندگی من بود که آدمی همینطور یواشیواش سرد میشود و بعد میرود. من سال ۵۸ رفتم هند و این سفر نگرش من را نسبت به مرگ عوض کرد. با دوست و دخترعمهام به هند رفته بودیم و از آقایی خواهش کرده بودم ما را کنار رود گنگ در بنارس ببرد. آنجا دیدم پلههای بلند و طویلی وجود دارد که انتهای آن به گنگ میرسد و یکسری آدمهای خیلی پیر لباس سفید بر تن روی این پلهها نشستهاند. من از آقای راهنما پرسیدم داستان این پیران سفیدپوش چیست؟ گفت آنها در انتظار مرگ هستند. بعد دیدم یک پیرزن بسیار لاغر روی پله افتاد و دو، سه نفر او را بغل کردند و بعد کمی جلوتر آتشی بود که او را سنگدلانه در آن آتش انداختند. من چشمهایم گرد شده بود. فقط خیره نگاه میکردم و هیچ حسی نداشتم.
فقط صدای چرق و چروق استخوانهایش را میشنیدم و بعد بوی گوشت سوخته آمد و در عرض نیمساعت تمام وجود آن پیرزن به کپه خاکستر تبدیل شد. دو نفر با یک کاسه بزرگ طلایی خیلی قشنگ آمدند و با یک ملاقه طلایی این خاکسترها را توی این کاسه ریختند. کاسه پر شد. بعد پنج، شش خانم و پنج، شش آقا هلهلهکنان و آوازخوان سوار کشتی شدند. همگی همینطور که آواز میخواندند و کاسه دستشان بود از ساحل دور شدند. یکی از آن آقایان این کاسه را پاشید روی آب گنگ و به خودم گفتم پیرزن رفت و یک انسان از زندگی رفت در گنگ و تمام شد. باز همگی هلهلهکنان برگشتند و نشستند به انتظار یک پیر دیگر... این ماجرا نگاه من را به مرگ عوض کرد و ملموستر و نزدیکتر به آن نگاه کردم. یعنی من اگر این صحنه را ندیده بودم، مرگ کاوه را نمیتوانستم تحمل کنم. خدا خواست من این صحنه را ببینم و تا الان هر روز با من است. من و کاوه اصلا با همدیگر ارتباط آنچنانی خواهر و برادری نداشتیم؛ چون هفت سال از من کوچکتر بود و خیلی با هم جیکوپیک هم نداشتیم. ولی برادرم بود. مادرم برای مرگ کاوه یک قطره اشک هم نریخت. دستکم جلوی ما اشک نریخت. همهاش به من میگفت تو برای چه گریه میکنی؟ کاوه خودش هست ولی جسمش نیست. اینجور خودش را راضی میکرد. من ندیدم مادرم گریه کند. او فقط ما را آرام میکرد. کارش مراقبت از بقیه بود. اصلا مثل اینکه رسالتش در این دنیا همین بود.
پس فکر کنم با این تجربه راحتتر توانستید با مرگ مادر کنار بیایید؟
اصلا من همیشه فکر میکردم مادر چطوری زنده است. بعد از مرگ پسرش باورم نمیشد پنج، شش سال بعد فوت کند. موقع مرگ مادر بالای سرش بودم. خیلی خوشحالم که دستش را گرفتم و خوشحالم که دست در دست من از دنیا رفت و از این موضوع خیلی راضیام. برای اینکه مرگش را به من قبولاند. مثل مرگ کاوه نبود که به ما خبر دهند و من دیوانه شوم. با چشم خودم دیدم که دارد میرود. ولی اتفاق عجیبی که در مرگ مادرم افتاد، این بود که من و صنم دخترم کنار تختش در بیمارستان ایستاده و دستش را گرفته بودیم. پرستارش هم آن یکی دستش را به خاطر نبضش گرفته بود که به ما بگوید هنوز زنده است یا نه. همان موقع در زدند. به پسرم گفتم کیست. گفت نمیدانم. گفتم برو در را باز کن. صنم رفت در را باز کرد و پشت در مهرک، پسر کاوه از لندن آمده بود و نمیدانست مامانم مریض است.
چمدانش را خانه گذاشته بود و بهسرعت به بیمارستان آمد؛ چون عاشق مامانم بود و وقتی ما را دید گفت چه شده؟ گفتم دارد میمیرد. همانجا حیرت کرد. پرستار به او گفت اگر در گوشش حرف بزنی میشنود. گفتم یعنی چه؟ سه روز در کماست. گفت میشنود و مهرک پسر کاوه در گوش مامانم گفت مامان فخری، مامان فخری من مهرکم، آمدم تو را ببینم. قطرات اشک از چشمهای مامانم سرازیر شد. باورتان میشود؟ اصلا غیر قابل تصور بود که آن لحظه منتظر بود تا پسر کاوه برسد. پرستار من را نگاه کرد و دست مامان را رها کرد. گفت تمام شد! اصلا این خودش یک رمان یا قصه است.
وقتی خبر فوت پدر را دادند، چطور؟
خب وقتی کاوه مرد، دیگر برای ما ابراهیم گلستان هم مرد. من ۲۰ سال بود که از ابراهیم گلستان هیچ خبری نداشتم. بنابراین وقتی محمود پسرم به من از استان گلستان زنگ زد و گفت مامان خبر بد دارم و بابا رفت، من فقط سکوت کردم. گفتم باشد و ممنون. گوشی را گذاشتم. گریه نکردم.
ظاهرا قبلا گریهها و عزاداریهایتان را کرده بودید؟
بله.
الان زندگی را چگونه میبییند؟
خب زندگی بالا و پایین دارد. قبول کردم قرار نیست همیشه در اوج باشی و همهاش خوش بگذرد. اصلا کی قول داده که به دنیا بیایی و به تو خوش میگذرد. اصلا گلهای ندارم. خوشیهایم را انجام دادم. نتایج خوب از زحماتم بردم. خدا را شکر سه بچه خیلی خوب دارم. خدا آنها را زنده نگه دارد. مادر فوقالعادهای داشتم. پدرم تا وقتی که پدر من بود، درجهیک بود.
واقعا عاشق شوهرم بودم؛ چون خیلی مهم است که عاشق مردتان باشید تا اینکه به زور تحملش کنید. وقتی هم دیدم دیگر نمیتوانم ادامه دهم، تمام کردم. یادم میآید در مراسم رونمایی کتابی بودم و مهدی سحابی نازنین که هنوز زنده بود، من را به همه نشان داد و گفت خانمها، آقایان این خانمی که اینجا نشسته یک کارگر است که او را میشناسم. چون ما با هم خیلی دوست بودیم. همان موقع دستم را بلند کردم و گفت آیا اعتراض داری؟ گفتم نه! اشتباه کردی، من کارگر نیستم، من حمالم! من یک عمر همه چیز را حمل کردم؛ چه معنوی و چه جسمانی. معنوی را که میدانید و از نظر جسمانی هم بسته کتاب بلند کردم. چون آن موقع پخشکننده نبود. باید بسته کتابها را از جلوی کتابفروشی بلند میکردم و میکشیدم در ماشینم. بعد دوباره بلند میکردم و میگذاشتم داخل مغازه. بعد تابلوهای سنگین بلند میکردم. بعد دوقلو زاییدم و دو تا بچه را همزمان حمل میکردم. ولی شکر میکنم که اصلا غر نزدم و نمیزنم و اصلا گلهای ندارم و قدردانم.
یعنی اگر دوباره متولد شوید، همین مسیر را طی میکنید؟
انتخابهایی که در زندگی داشتم، دقیقا همین خواهد بود. البته امیدوارم همینها شود و بدتر از آن نشود و امیدوارم حرفهای ما به درد جوانان بخورد.