مروری بر «ایران نام دختر است...» محسن دامادی
ملاقات با گذشته
«ایران نام دختر است...» نوشته محسن دامادی، داستان دلدادگی به ایران است؛ عشقی پاک و چندلایه که به شیفتگی و شوریدگی میرسد. زمانه هر جور رنگ عوض کند، عاشقانهها باز تکرار میشوند تا عشق و عاشق و معشوق در یادها بمانند.


شرق: «ایران نام دختر است...» نوشته محسن دامادی، داستان دلدادگی به ایران است؛ عشقی پاک و چندلایه که به شیفتگی و شوریدگی میرسد. زمانه هر جور رنگ عوض کند، عاشقانهها باز تکرار میشوند تا عشق و عاشق و معشوق در یادها بمانند. داستان با این جملات آغاز میشود: «خواب دیدم کسی آمده، کسی که سیمای او از پشت شاخههای بید پیدا نبود. خوشحال بودم آمده، از آن خوشحالیها که جانت خوش است، ذوق داری، ولی نمیدانی چرا... بیدار شدم، اولین چیزی که به چشمم آمد آبیِ آسمان بود، مثل آسمانِ کمین، از آن رنگهای آبی که لابد اسمی دارد. چند تکه ابر پنبهای هم بود، انگار برای اینکه آبیِ آسمان بیشتر دیده شود. آفتاب اُریب میتابید، ساقههای بید با سایههای آن روی رنگِ کهربایی آجرها بازی میکرد، میایستادم تماشا، انگار با خودم نباشم...».
راویِ داستان مدام خواب میبیند و از خلال این خواب و بیداریهاست که شخصیتهای داستان و آدمهای زندگیاش را معرفی میکند: بهمن که «گاه از دور شبیه بابا میشد، ولی نگاه بهمن خیره و جنگی بود، برعکس نگاه بابا که پر از مهر بود» و «همیشه طلبکار بود». مادر که مرده بود و راوی تمام طول داستان خطاب به او حرف میزند یا حرفهایشان را به یاد میآورد. داستانِ «ایران نام دختر است...» در تداعیها و یادآوریها ساخته میشود؛ مفاهیمی همچون گذشته، خانه، عشق و وطن در داستان به هم پیوند میخورند و بافت داستان را به سمت نوعی فضای نوستالژیک و خاطرهمحور میبرد.
«از گذشتهها برای دردانه نوشتم، نامهها را جمع کرد، دیوانه بیشتر دانستن شد، وادارم کرد زیاد بنویسم. دیدم نوشتن به خودم آرامش میدهد... دردانه چند بار گفت کاش هنوز نامهنگاری بود. من هم نامههای او را در صندوقچه عتیقه مادر نگه داشتم، دردانه از ایران رفت، بهترین سرگرمی بود هر نامه را چندین بار بخوانم». راوی خانه و وطن را ترک میکند و به فرانسه میرود، اما حالا که تلختر از گذشته برگشته مینویسد: «تهران کمتر از پاریس زیبا نبود». گذشته در قالب خواب به راوی هجوم میآورد. داستان را سکانسهایی از این خوابها میسازد که هرکدام بخشی از زندگی راوی را نشان میدهد.
«خواب دیدم جلوی زندانِ کمین ایستادهایم، من و بهمن. بیدار شدم، هوا تاریک بود... به فکر خوابم افتادم، ذهنم مثل یویو رفت به گذشته و برگشت. همایون از در کوچکِ زندان بیرون آمد، گفت بابا تا ظهر آزاد میشود. نگاهش بیشتر به من بود تا بهمن...». راوی از دوران جنگ هم میگوید، از اینکه دوست پدرش گفته بود این جنگ بهانه تحولی بنیانکن میشود و اما «بابا گفت صفحه بازی همه جای دنیا شبیه هم نیست، ادبیاتِ ایرانی ریشهای دارد که فرهنگ ایرانی بهآسانی عوض نمیشود». انقلاب، جنگ، بمباران، وحشت از جنگ و نامههایی که قرار است تمام گذشته را در نظر راوی و مخاطب احضار کند، انگار راوی با مرور خاطرات گذشته سعی دارد تکلیفش را با خودش و گذشتهاش روشن کند، آنهم از خلال تعریف خوابها و نامهها. راوی زندگی را چونان نامهای میداند که گویی ما آن را به خط و اراده خود نوشتهایم، اما ماجرا همین نیست.
راوی از قول یکی از آدمهای داستان نقل میکند که «زندگی نامهای است که با خیال خودمان گمان میکنیم تا پایانِ آن را خودمان مینویسیم، خبر نداریم نوشتنِ خیلی از سطرها با ما نیست، یک جاهایی قرار است خالی بماند، آنچه میخواهی و نیست، آنچه نمیخواهی و پیش میآید».