«مهدي سحابي» از نگاه بابك احمدي، حوري اعتصام علیاصغر حداد، ابراهیم حقیقی
پرسنلی فوری

کتاب نقاشیهای سحابی، گزیده آثار یک هنرمند بزرگ است. آثار آدمی که میگفت من «آچار چندکارهام» و به راستی که مردی همهفنحریف بود: نقاش، گرافیست، رماننویس، مترجم، ناقد ادبی، روزنامهنگار مسایل اجتماعی، که در جوانی نمایشنامهای بازی کرده بود و در میانسالی در نشریه سینمایی معتبری نوشته بود. سحابی همهکار کرد و در هر حوزه فرهنگی که به ذهنش رسید و ذوقی داشت فعالیت کرد. شهرتش در این میان، به خاطر دو کارش بود: کتابهایی که ترجمه کرده بود و نقاشیهایی که کشیده بود. برای من که کار اصلیام در حوزههای ادبیات و فلسفه است، ترجمههای سحابی همواره اهمیت بسیار داشته است. اما او نقاشیهایش را بسیار دوست داشت و علاقه داشت که او را با نقاشیهایش بشناسند. بارها در پاسخ به این سوال که مهدی این روزها چه میکنی، میگفت: «آقا نقاشی! ». یکبار به من اعتراف کرد: «میدانی آرزویم این بود که فقط نقاشی کنم. یا از این جعبهها بسازم». نقاشیهای او شاید مخاطب را به یاد «اندی وارهول» و پاپ آرت بیندازد اما هیچ «ایسمی» به کارهای او نمیچسبد. نه اکسپرسیونیست است، نه کوبیست و نه هیچ چیز دیگری؛ فقط «مهدی سحابی» است.
«نیچه» در کتاب مهم «زایش تراژدی» میگوید، هنر تراژدی یونان آمیزهای از دو عنصر «آپولونی» و «دیونوسوسی» است. آپولون، خدای خورشید و عقل است و بر جنبه عقلانی هنر دست میگذارد. دیونوسوس، هم جنبه غریزی هنر و خدای شادی و خوشی است. نیچه میگوید ترکیب این دو موجب عظمت تراژدی شد. من فکر میکنم که آثار سحابی مثل زندگیاش است. کمتر هنرمندی هم - دستکم بین هنرمندان ایرانی، شناختهام که اینقدر شخصیت و اثرش به هم نزدیک باشد. آثار سحابی مثل زندگیاش دیونوسوسی و شاد و سرخوش است. اگر شانس این را نداشتهاید که سحابی را از نزدیک بشناسید، با فیلمی که از زندگی او ساختهاند میتوانید او را کشف کنید. آدمی که آشپزی، گردش و شادی زندگی را دوست دارد و همه اینها در آثار سحابی هست. نقاشیهای او پر از رنگ است، سرشار از حس غریزی یک آدم که در نقاشی خوشبخت است. خوشبختی را در این آثار کاملا احساس میکنید. این خوشبختی را سحابی با هنری عجیب به دیگران منتقل میکند و حالا با انتشار کتاب گزیده آثار مهدی سحابی بیش از همیشه جای خالی او را احساس میکنیم. این احساس که او نیست و اگر بود زندگی همه ما چقدر شادتر بود؛ مایی که از نزدیک با او دوست بودیم و در خوشیها و سختیها با هم شریک بودیم. مهدی سحابی رفت، اما آثارش مانده است. ترجمهها، مجسمهها و نقاشیهای او مانده و این کتاب را هم مدیون زحمت دوستان «نشر نظر» هستیم که در چاپ کتابهای هنری سنگتمام میگذارند، با وجود همه مشکلاتی که دامنگیر عرصه فرهنگ است، کتابهایی که این نشر در این چند سال منتشر کرده جزو مهمترین آثار منتشرشده هنری بودهاند.
در دو- سه سال اخیر، دو دوست عزیزم را از دست دادهام که واقعا جایشان خالی است. باورم نمیشودکه نیستند. گاه با خودم فکر میکنم که چرا این دو سراغی از من نمیگیرند. انتظار دارم که گاهی مثل همیشه تلفنی بکنند و احوالی بپرسند. این دو دوست، بیژن الهی و مهدی سحابی بودند که امروز جایشان در زندگیام خیلی خالی است. کمتر دو نفری هم اینقدر با هم فرق دارند، مثل دو قطب متفاوت. یکی درونگرا و تنها، بیاعتماد به خوانندهها و جامعه، و همیشه در مواجهه با این پرسشها که برای چه کسی بنویسم و نوشتهام به چه دردی میخورد؟ چه کسی قرار است اینها را بخواند؟ چه تاثیری بر کسی میگذارد؟ او بیژن الهی بود و رفت. درحالیکه بخش اعظم کارهایش هنوز منتشر نشده و دلش هم نمیخواست که بشود. شاعری بزرگ بود و مترجمی توانا. و دیگری مهدی سحابی، که کاملا متفاوت بود. همیشه به فکر دیگران بود، به فکر مخاطبانش. او میخواست لذت زندگی را انتقال دهد. میخواست ترجمه کند تا دنیا را بهتر ببینیم. سحابی برخی از مهمترین آثار قرن بیستم را ترجمه کرد. رمان حجیم و عظیم «مارسل پروست» را به فارسی برگرداند که اثر زیادی بر نویسندگان و شاعران ما گذاشت. سحابی، ادبیات مدرنیستی را به ما معرفی کرد. یکی از اولین ترجمههای او -که بسیار هم زیباست، «بارون درخت نشین» ایتالو کالوینو است. اما شاهکار او در ترجمه، آثار سلین، به خصوص «قصر به قصر» بود. سحابی در ترجمه «قصر به قصر» واقعا به جایگاه والایی رسید. اگر این اثر سلین را به فرانسه بخوانید، متوجه میشوید که نثر ترجمه فارسیاش چقدر زیباست. سحابی توانست یکی از آثار دشوار ادبیات جهانی را -که روایت تناقضهای درونی سازنده آن است، به زبان مادریاش، فارسی ادبی و هرروزه، فارسی یکجا تغزلی و لات و لوتی، از کار درآورد. کاری کرد که از عهده هیچکس جز خودش برنمیآمد و این به دلیل دانش زبانشناسی و وسعت واژگان سحابی و همچنین زندگیاش در میان مردم بود. همان چیزهایی که کمتر مترجمی از نسل سحابی داشت. گنجینه واژههایی که به او کار میبرد غنی بود. با زبان کوچه و با زبان فخیم ادبی (به قول خودش زبان شیک) آشنا بود. در ترجمه «قصر به قصر» لغات بهکار نرفته بسیاری میبینیم که بهخوبی در این متن جا افتاده است. این همان تکه اصلی بحث است که در نقاشیهای او هم دیده میشود. نقاشی و هنرهای تجسمی، تخصص من نیست اما اینقدر میدانم که نقاشیهای سحابی و همینطور مجسمههایش برای من بسیار لذتبخش است. چراکه غریزی بودن و لذتبخش بودن ویژگی اصلی آثار تجسمی سحابی است. از اینها گذشته، چیزی که شادی و لذت ما را تکمیل میکند، شخصیت اوست؛ در زمانی که به یادش میافتیم. سحابی دوست بزرگ و آدم مهربان و خوشقلبی بود. کسان زیادی به او بدی کردند اما او هیچگاه بد کسی را نخواست. همیشه هم به ما میگفت که تحمل دیگران را داشته باشید. رواداری او زیاد بود و به نظر مخالف بیشترین احترام را میگذاشت. سحابی چنانکه ما او را شناخته بودیم آدمی فروتن و انتقادپذیر بود، ادعایی گزاف نداشت و پذیرای هر نظر اصلاحی دقیق و مستند بود. نه فقط پذیرا که به قول خودش «خواهشمند». نخستین ترجمه آلمانی از نخستین مجلد «در جستوجوی زمان از دسترفته»ی پروست کار یکی از بزرگترین ادیبان و ناقدان ادبی سده بیستم یعنی «والتر بنیامین» بود. این ترجمه امروز فراموش شده و حتا در مجموعه آثار و ترجمههای بنیامین در دهه 1980 چاپ نشده است. نخستین ترجمه انگلیسی متن کامل پروست کار اسکات-مونکریف با اینکه دههها یکه ماند، خالی از اشکال و کاستی نبود. یکبار هم «ترنس کیلمارتین» در 1981 سراسر آن ترجمه را از نو با متن مقابله کرد، با دقت ویراست و منتشر کرد. سرانجام ترجمه جدید و بهتر «لیدیا دیویس» راهی کتابفروشیها شد. مساله این است که در کشورهای از فرهنگی پیشرفته کسانی هستند که نادرستیهای ترجمهها را مستدل و دقیق گوشزد کنند و حرفهای کسی که صلاحیت اظهارنظر در باب ترجمهها را ندارد اگر هم جایی منتشر شود گوش شنوایی نمییابد. سحابی کارش را کرد. نگذاشت متن پروست به کتابی مرموز با آیاتی نامفهوم تبدیل شود تا اسنوبهایی (یا به قول سحابی اسانبه) آن را به عنوان «متنی ترجمهناپذیر» نیمهکاره بخوانند و به مریدان پُز بدهند که دارند از متنی شبه-مقدس و رازآمیز حرف میزنند. سحابی کاری کرد تا دستکم بخشی از دستاوردهای مدرنیستی پروست برای خوانندگانش روشن شود. تهعد سحابی به خواننده هموطن و همزبانش مانع از ادای وظیفه او به نویسنده نامدار در جست و جو نشد. در سالهای پایانی زندگیاش یکبار دیگر متن را تصحیح و تدقیق کرد. مجلد نخست در چاپ تازه، آخرین متن ویراسته اوست. پس تا آنجا که در توان داشت برای بهبود کارش کوشید. مساله این است: هیچ یک از ما کاری نهایی و کامل عرضه نمیکنیم. فضیلت اخلاقی کار ما در این است که تا آخرین حد توانمان و در نهایت دانایی به هرحال محدودمان، بکوشیم. آنچه به صورت متن نهایی ارایه میشود نهایی نیست. دیگران آن را با نقد و اصلاح تغییر میدهند. سحابی زحمت کشید، بیش از خیلیها. بیشک کارش راه را بر مترجم بعدی رمان پروست میگشاید و در فهم دشواریهایش یاری میکند. به این اعتبار و فقط به این اعتبار، کار سحابی ماندگار است. همانطور که مترجم بعدی دنکیشوت وامدار انسان شریف و دانایی خواهد بود که در دهه 30 کتاب را ترجمه کرده بود، همان طور که سحابی مدیون «توکل» و دیگر مترجمانی بود که سرخ و سیاه، مون بزرگ و باباگوریو را ترجمه کرده بودند. اوج هنر سحابی اما ترجمه پروست نبود. شاید اوج ترجمههای او را در چند اثر غولی دیگر در ادبیات جهانی سده بیستم، «لویی فردینانسلین» میتوان دید. در ترجمههای زیبا و افسونگر قصربه قصر، مرگ قسطی و دسته دلقکها. اینجا کار او درخشان است. این سحابی مترجم است. حکایت سحابی نقاش، چیز دیگری است.
آن دیونوسوس شاد و با نشاط و جوانی که در مهدی سحابی بود، در جمع دوستانه بیشتر به چشم میآمد. به همین دليل است که ما اصلا باور نمیکنیم که او رفته؛ و نمیخواهیم هم باور کنیم. ما همیشه به سحابی سلام کردهایم؛ در حالیکه نمیتوانستیم با او خداحافظی کنیم. هنوز هم همینطور است. احساس میکنم که برای ما دوستان نزدیکش، سحابی همچنان و باقدرت حضور دارد. او هنوز معنای رنگ و شادی زندگی است. در همان ایامی که سحابی فوت کرد، کتاب «ترس و تنهایی» من منتشر شد که یک شعر از «میکلآنژ» در آن ترجمه کرده بودم. «شاستاکوویچ» که این کتاب درباره او بود، یک قطعهای از آن شعر ساخته است. میخواهم آن شعر را در اینجا بیاورم. شاید این شعر زبان حال من و دوستان نزدیک سحابی باشد. شعر میکلآنژ را «ریلکه» به آلمانی و «پاسترناک» به روسی ترجمه کردهاند. اگر سحابی بود میتوانست خیلی بهتر این شعر را ترجمه کند:
جاودانگی
اینک تقدیر خوابی جاودانه برایم فرستاده
اما نمردهام.
هرچند در زمینم خاک کردهاند،
من در تو زندهام،
در تو که آوای سوگواریات را میشنوم،
چرا که دوست در دوست باز میتابد
... در دوست بازمیتابد.
به ظاهر مردهام
اما انگار تسلایی به دنیا
با هزاران جان، زندهام
در قلب همه عاشقانم.
یعنی که خاک نیستم،
و تباهی مرا لمس نمیکند
... مرا لمس نمیکند.
«نیچه» در کتاب مهم «زایش تراژدی» میگوید، هنر تراژدی یونان آمیزهای از دو عنصر «آپولونی» و «دیونوسوسی» است. آپولون، خدای خورشید و عقل است و بر جنبه عقلانی هنر دست میگذارد. دیونوسوس، هم جنبه غریزی هنر و خدای شادی و خوشی است. نیچه میگوید ترکیب این دو موجب عظمت تراژدی شد. من فکر میکنم که آثار سحابی مثل زندگیاش است. کمتر هنرمندی هم - دستکم بین هنرمندان ایرانی، شناختهام که اینقدر شخصیت و اثرش به هم نزدیک باشد. آثار سحابی مثل زندگیاش دیونوسوسی و شاد و سرخوش است. اگر شانس این را نداشتهاید که سحابی را از نزدیک بشناسید، با فیلمی که از زندگی او ساختهاند میتوانید او را کشف کنید. آدمی که آشپزی، گردش و شادی زندگی را دوست دارد و همه اینها در آثار سحابی هست. نقاشیهای او پر از رنگ است، سرشار از حس غریزی یک آدم که در نقاشی خوشبخت است. خوشبختی را در این آثار کاملا احساس میکنید. این خوشبختی را سحابی با هنری عجیب به دیگران منتقل میکند و حالا با انتشار کتاب گزیده آثار مهدی سحابی بیش از همیشه جای خالی او را احساس میکنیم. این احساس که او نیست و اگر بود زندگی همه ما چقدر شادتر بود؛ مایی که از نزدیک با او دوست بودیم و در خوشیها و سختیها با هم شریک بودیم. مهدی سحابی رفت، اما آثارش مانده است. ترجمهها، مجسمهها و نقاشیهای او مانده و این کتاب را هم مدیون زحمت دوستان «نشر نظر» هستیم که در چاپ کتابهای هنری سنگتمام میگذارند، با وجود همه مشکلاتی که دامنگیر عرصه فرهنگ است، کتابهایی که این نشر در این چند سال منتشر کرده جزو مهمترین آثار منتشرشده هنری بودهاند.
در دو- سه سال اخیر، دو دوست عزیزم را از دست دادهام که واقعا جایشان خالی است. باورم نمیشودکه نیستند. گاه با خودم فکر میکنم که چرا این دو سراغی از من نمیگیرند. انتظار دارم که گاهی مثل همیشه تلفنی بکنند و احوالی بپرسند. این دو دوست، بیژن الهی و مهدی سحابی بودند که امروز جایشان در زندگیام خیلی خالی است. کمتر دو نفری هم اینقدر با هم فرق دارند، مثل دو قطب متفاوت. یکی درونگرا و تنها، بیاعتماد به خوانندهها و جامعه، و همیشه در مواجهه با این پرسشها که برای چه کسی بنویسم و نوشتهام به چه دردی میخورد؟ چه کسی قرار است اینها را بخواند؟ چه تاثیری بر کسی میگذارد؟ او بیژن الهی بود و رفت. درحالیکه بخش اعظم کارهایش هنوز منتشر نشده و دلش هم نمیخواست که بشود. شاعری بزرگ بود و مترجمی توانا. و دیگری مهدی سحابی، که کاملا متفاوت بود. همیشه به فکر دیگران بود، به فکر مخاطبانش. او میخواست لذت زندگی را انتقال دهد. میخواست ترجمه کند تا دنیا را بهتر ببینیم. سحابی برخی از مهمترین آثار قرن بیستم را ترجمه کرد. رمان حجیم و عظیم «مارسل پروست» را به فارسی برگرداند که اثر زیادی بر نویسندگان و شاعران ما گذاشت. سحابی، ادبیات مدرنیستی را به ما معرفی کرد. یکی از اولین ترجمههای او -که بسیار هم زیباست، «بارون درخت نشین» ایتالو کالوینو است. اما شاهکار او در ترجمه، آثار سلین، به خصوص «قصر به قصر» بود. سحابی در ترجمه «قصر به قصر» واقعا به جایگاه والایی رسید. اگر این اثر سلین را به فرانسه بخوانید، متوجه میشوید که نثر ترجمه فارسیاش چقدر زیباست. سحابی توانست یکی از آثار دشوار ادبیات جهانی را -که روایت تناقضهای درونی سازنده آن است، به زبان مادریاش، فارسی ادبی و هرروزه، فارسی یکجا تغزلی و لات و لوتی، از کار درآورد. کاری کرد که از عهده هیچکس جز خودش برنمیآمد و این به دلیل دانش زبانشناسی و وسعت واژگان سحابی و همچنین زندگیاش در میان مردم بود. همان چیزهایی که کمتر مترجمی از نسل سحابی داشت. گنجینه واژههایی که به او کار میبرد غنی بود. با زبان کوچه و با زبان فخیم ادبی (به قول خودش زبان شیک) آشنا بود. در ترجمه «قصر به قصر» لغات بهکار نرفته بسیاری میبینیم که بهخوبی در این متن جا افتاده است. این همان تکه اصلی بحث است که در نقاشیهای او هم دیده میشود. نقاشی و هنرهای تجسمی، تخصص من نیست اما اینقدر میدانم که نقاشیهای سحابی و همینطور مجسمههایش برای من بسیار لذتبخش است. چراکه غریزی بودن و لذتبخش بودن ویژگی اصلی آثار تجسمی سحابی است. از اینها گذشته، چیزی که شادی و لذت ما را تکمیل میکند، شخصیت اوست؛ در زمانی که به یادش میافتیم. سحابی دوست بزرگ و آدم مهربان و خوشقلبی بود. کسان زیادی به او بدی کردند اما او هیچگاه بد کسی را نخواست. همیشه هم به ما میگفت که تحمل دیگران را داشته باشید. رواداری او زیاد بود و به نظر مخالف بیشترین احترام را میگذاشت. سحابی چنانکه ما او را شناخته بودیم آدمی فروتن و انتقادپذیر بود، ادعایی گزاف نداشت و پذیرای هر نظر اصلاحی دقیق و مستند بود. نه فقط پذیرا که به قول خودش «خواهشمند». نخستین ترجمه آلمانی از نخستین مجلد «در جستوجوی زمان از دسترفته»ی پروست کار یکی از بزرگترین ادیبان و ناقدان ادبی سده بیستم یعنی «والتر بنیامین» بود. این ترجمه امروز فراموش شده و حتا در مجموعه آثار و ترجمههای بنیامین در دهه 1980 چاپ نشده است. نخستین ترجمه انگلیسی متن کامل پروست کار اسکات-مونکریف با اینکه دههها یکه ماند، خالی از اشکال و کاستی نبود. یکبار هم «ترنس کیلمارتین» در 1981 سراسر آن ترجمه را از نو با متن مقابله کرد، با دقت ویراست و منتشر کرد. سرانجام ترجمه جدید و بهتر «لیدیا دیویس» راهی کتابفروشیها شد. مساله این است که در کشورهای از فرهنگی پیشرفته کسانی هستند که نادرستیهای ترجمهها را مستدل و دقیق گوشزد کنند و حرفهای کسی که صلاحیت اظهارنظر در باب ترجمهها را ندارد اگر هم جایی منتشر شود گوش شنوایی نمییابد. سحابی کارش را کرد. نگذاشت متن پروست به کتابی مرموز با آیاتی نامفهوم تبدیل شود تا اسنوبهایی (یا به قول سحابی اسانبه) آن را به عنوان «متنی ترجمهناپذیر» نیمهکاره بخوانند و به مریدان پُز بدهند که دارند از متنی شبه-مقدس و رازآمیز حرف میزنند. سحابی کاری کرد تا دستکم بخشی از دستاوردهای مدرنیستی پروست برای خوانندگانش روشن شود. تهعد سحابی به خواننده هموطن و همزبانش مانع از ادای وظیفه او به نویسنده نامدار در جست و جو نشد. در سالهای پایانی زندگیاش یکبار دیگر متن را تصحیح و تدقیق کرد. مجلد نخست در چاپ تازه، آخرین متن ویراسته اوست. پس تا آنجا که در توان داشت برای بهبود کارش کوشید. مساله این است: هیچ یک از ما کاری نهایی و کامل عرضه نمیکنیم. فضیلت اخلاقی کار ما در این است که تا آخرین حد توانمان و در نهایت دانایی به هرحال محدودمان، بکوشیم. آنچه به صورت متن نهایی ارایه میشود نهایی نیست. دیگران آن را با نقد و اصلاح تغییر میدهند. سحابی زحمت کشید، بیش از خیلیها. بیشک کارش راه را بر مترجم بعدی رمان پروست میگشاید و در فهم دشواریهایش یاری میکند. به این اعتبار و فقط به این اعتبار، کار سحابی ماندگار است. همانطور که مترجم بعدی دنکیشوت وامدار انسان شریف و دانایی خواهد بود که در دهه 30 کتاب را ترجمه کرده بود، همان طور که سحابی مدیون «توکل» و دیگر مترجمانی بود که سرخ و سیاه، مون بزرگ و باباگوریو را ترجمه کرده بودند. اوج هنر سحابی اما ترجمه پروست نبود. شاید اوج ترجمههای او را در چند اثر غولی دیگر در ادبیات جهانی سده بیستم، «لویی فردینانسلین» میتوان دید. در ترجمههای زیبا و افسونگر قصربه قصر، مرگ قسطی و دسته دلقکها. اینجا کار او درخشان است. این سحابی مترجم است. حکایت سحابی نقاش، چیز دیگری است.
آن دیونوسوس شاد و با نشاط و جوانی که در مهدی سحابی بود، در جمع دوستانه بیشتر به چشم میآمد. به همین دليل است که ما اصلا باور نمیکنیم که او رفته؛ و نمیخواهیم هم باور کنیم. ما همیشه به سحابی سلام کردهایم؛ در حالیکه نمیتوانستیم با او خداحافظی کنیم. هنوز هم همینطور است. احساس میکنم که برای ما دوستان نزدیکش، سحابی همچنان و باقدرت حضور دارد. او هنوز معنای رنگ و شادی زندگی است. در همان ایامی که سحابی فوت کرد، کتاب «ترس و تنهایی» من منتشر شد که یک شعر از «میکلآنژ» در آن ترجمه کرده بودم. «شاستاکوویچ» که این کتاب درباره او بود، یک قطعهای از آن شعر ساخته است. میخواهم آن شعر را در اینجا بیاورم. شاید این شعر زبان حال من و دوستان نزدیک سحابی باشد. شعر میکلآنژ را «ریلکه» به آلمانی و «پاسترناک» به روسی ترجمه کردهاند. اگر سحابی بود میتوانست خیلی بهتر این شعر را ترجمه کند:
جاودانگی
اینک تقدیر خوابی جاودانه برایم فرستاده
اما نمردهام.
هرچند در زمینم خاک کردهاند،
من در تو زندهام،
در تو که آوای سوگواریات را میشنوم،
چرا که دوست در دوست باز میتابد
... در دوست بازمیتابد.
به ظاهر مردهام
اما انگار تسلایی به دنیا
با هزاران جان، زندهام
در قلب همه عاشقانم.
یعنی که خاک نیستم،
و تباهی مرا لمس نمیکند
... مرا لمس نمیکند.
کتاب نقاشیهای سحابی، گزیده آثار یک هنرمند بزرگ است. آثار آدمی که میگفت من «آچار چندکارهام» و به راستی که مردی همهفنحریف بود: نقاش، گرافیست، رماننویس، مترجم، ناقد ادبی، روزنامهنگار مسایل اجتماعی، که در جوانی نمایشنامهای بازی کرده بود و در میانسالی در نشریه سینمایی معتبری نوشته بود. سحابی همهکار کرد و در هر حوزه فرهنگی که به ذهنش رسید و ذوقی داشت فعالیت کرد. شهرتش در این میان، به خاطر دو کارش بود: کتابهایی که ترجمه کرده بود و نقاشیهایی که کشیده بود. برای من که کار اصلیام در حوزههای ادبیات و فلسفه است، ترجمههای سحابی همواره اهمیت بسیار داشته است. اما او نقاشیهایش را بسیار دوست داشت و علاقه داشت که او را با نقاشیهایش بشناسند. بارها در پاسخ به این سوال که مهدی این روزها چه میکنی، میگفت: «آقا نقاشی! ». یکبار به من اعتراف کرد: «میدانی آرزویم این بود که فقط نقاشی کنم. یا از این جعبهها بسازم». نقاشیهای او شاید مخاطب را به یاد «اندی وارهول» و پاپ آرت بیندازد اما هیچ «ایسمی» به کارهای او نمیچسبد. نه اکسپرسیونیست است، نه کوبیست و نه هیچ چیز دیگری؛ فقط «مهدی سحابی» است.
«نیچه» در کتاب مهم «زایش تراژدی» میگوید، هنر تراژدی یونان آمیزهای از دو عنصر «آپولونی» و «دیونوسوسی» است. آپولون، خدای خورشید و عقل است و بر جنبه عقلانی هنر دست میگذارد. دیونوسوس، هم جنبه غریزی هنر و خدای شادی و خوشی است. نیچه میگوید ترکیب این دو موجب عظمت تراژدی شد. من فکر میکنم که آثار سحابی مثل زندگیاش است. کمتر هنرمندی هم - دستکم بین هنرمندان ایرانی، شناختهام که اینقدر شخصیت و اثرش به هم نزدیک باشد. آثار سحابی مثل زندگیاش دیونوسوسی و شاد و سرخوش است. اگر شانس این را نداشتهاید که سحابی را از نزدیک بشناسید، با فیلمی که از زندگی او ساختهاند میتوانید او را کشف کنید. آدمی که آشپزی، گردش و شادی زندگی را دوست دارد و همه اینها در آثار سحابی هست. نقاشیهای او پر از رنگ است، سرشار از حس غریزی یک آدم که در نقاشی خوشبخت است. خوشبختی را در این آثار کاملا احساس میکنید. این خوشبختی را سحابی با هنری عجیب به دیگران منتقل میکند و حالا با انتشار کتاب گزیده آثار مهدی سحابی بیش از همیشه جای خالی او را احساس میکنیم. این احساس که او نیست و اگر بود زندگی همه ما چقدر شادتر بود؛ مایی که از نزدیک با او دوست بودیم و در خوشیها و سختیها با هم شریک بودیم. مهدی سحابی رفت، اما آثارش مانده است. ترجمهها، مجسمهها و نقاشیهای او مانده و این کتاب را هم مدیون زحمت دوستان «نشر نظر» هستیم که در چاپ کتابهای هنری سنگتمام میگذارند، با وجود همه مشکلاتی که دامنگیر عرصه فرهنگ است، کتابهایی که این نشر در این چند سال منتشر کرده جزو مهمترین آثار منتشرشده هنری بودهاند.
در دو- سه سال اخیر، دو دوست عزیزم را از دست دادهام که واقعا جایشان خالی است. باورم نمیشودکه نیستند. گاه با خودم فکر میکنم که چرا این دو سراغی از من نمیگیرند. انتظار دارم که گاهی مثل همیشه تلفنی بکنند و احوالی بپرسند. این دو دوست، بیژن الهی و مهدی سحابی بودند که امروز جایشان در زندگیام خیلی خالی است. کمتر دو نفری هم اینقدر با هم فرق دارند، مثل دو قطب متفاوت. یکی درونگرا و تنها، بیاعتماد به خوانندهها و جامعه، و همیشه در مواجهه با این پرسشها که برای چه کسی بنویسم و نوشتهام به چه دردی میخورد؟ چه کسی قرار است اینها را بخواند؟ چه تاثیری بر کسی میگذارد؟ او بیژن الهی بود و رفت. درحالیکه بخش اعظم کارهایش هنوز منتشر نشده و دلش هم نمیخواست که بشود. شاعری بزرگ بود و مترجمی توانا. و دیگری مهدی سحابی، که کاملا متفاوت بود. همیشه به فکر دیگران بود، به فکر مخاطبانش. او میخواست لذت زندگی را انتقال دهد. میخواست ترجمه کند تا دنیا را بهتر ببینیم. سحابی برخی از مهمترین آثار قرن بیستم را ترجمه کرد. رمان حجیم و عظیم «مارسل پروست» را به فارسی برگرداند که اثر زیادی بر نویسندگان و شاعران ما گذاشت. سحابی، ادبیات مدرنیستی را به ما معرفی کرد. یکی از اولین ترجمههای او -که بسیار هم زیباست، «بارون درخت نشین» ایتالو کالوینو است. اما شاهکار او در ترجمه، آثار سلین، به خصوص «قصر به قصر» بود. سحابی در ترجمه «قصر به قصر» واقعا به جایگاه والایی رسید. اگر این اثر سلین را به فرانسه بخوانید، متوجه میشوید که نثر ترجمه فارسیاش چقدر زیباست. سحابی توانست یکی از آثار دشوار ادبیات جهانی را -که روایت تناقضهای درونی سازنده آن است، به زبان مادریاش، فارسی ادبی و هرروزه، فارسی یکجا تغزلی و لات و لوتی، از کار درآورد. کاری کرد که از عهده هیچکس جز خودش برنمیآمد و این به دلیل دانش زبانشناسی و وسعت واژگان سحابی و همچنین زندگیاش در میان مردم بود. همان چیزهایی که کمتر مترجمی از نسل سحابی داشت. گنجینه واژههایی که به او کار میبرد غنی بود. با زبان کوچه و با زبان فخیم ادبی (به قول خودش زبان شیک) آشنا بود. در ترجمه «قصر به قصر» لغات بهکار نرفته بسیاری میبینیم که بهخوبی در این متن جا افتاده است. این همان تکه اصلی بحث است که در نقاشیهای او هم دیده میشود. نقاشی و هنرهای تجسمی، تخصص من نیست اما اینقدر میدانم که نقاشیهای سحابی و همینطور مجسمههایش برای من بسیار لذتبخش است. چراکه غریزی بودن و لذتبخش بودن ویژگی اصلی آثار تجسمی سحابی است. از اینها گذشته، چیزی که شادی و لذت ما را تکمیل میکند، شخصیت اوست؛ در زمانی که به یادش میافتیم. سحابی دوست بزرگ و آدم مهربان و خوشقلبی بود. کسان زیادی به او بدی کردند اما او هیچگاه بد کسی را نخواست. همیشه هم به ما میگفت که تحمل دیگران را داشته باشید. رواداری او زیاد بود و به نظر مخالف بیشترین احترام را میگذاشت. سحابی چنانکه ما او را شناخته بودیم آدمی فروتن و انتقادپذیر بود، ادعایی گزاف نداشت و پذیرای هر نظر اصلاحی دقیق و مستند بود. نه فقط پذیرا که به قول خودش «خواهشمند». نخستین ترجمه آلمانی از نخستین مجلد «در جستوجوی زمان از دسترفته»ی پروست کار یکی از بزرگترین ادیبان و ناقدان ادبی سده بیستم یعنی «والتر بنیامین» بود. این ترجمه امروز فراموش شده و حتا در مجموعه آثار و ترجمههای بنیامین در دهه 1980 چاپ نشده است. نخستین ترجمه انگلیسی متن کامل پروست کار اسکات-مونکریف با اینکه دههها یکه ماند، خالی از اشکال و کاستی نبود. یکبار هم «ترنس کیلمارتین» در 1981 سراسر آن ترجمه را از نو با متن مقابله کرد، با دقت ویراست و منتشر کرد. سرانجام ترجمه جدید و بهتر «لیدیا دیویس» راهی کتابفروشیها شد. مساله این است که در کشورهای از فرهنگی پیشرفته کسانی هستند که نادرستیهای ترجمهها را مستدل و دقیق گوشزد کنند و حرفهای کسی که صلاحیت اظهارنظر در باب ترجمهها را ندارد اگر هم جایی منتشر شود گوش شنوایی نمییابد. سحابی کارش را کرد. نگذاشت متن پروست به کتابی مرموز با آیاتی نامفهوم تبدیل شود تا اسنوبهایی (یا به قول سحابی اسانبه) آن را به عنوان «متنی ترجمهناپذیر» نیمهکاره بخوانند و به مریدان پُز بدهند که دارند از متنی شبه-مقدس و رازآمیز حرف میزنند. سحابی کاری کرد تا دستکم بخشی از دستاوردهای مدرنیستی پروست برای خوانندگانش روشن شود. تهعد سحابی به خواننده هموطن و همزبانش مانع از ادای وظیفه او به نویسنده نامدار در جست و جو نشد. در سالهای پایانی زندگیاش یکبار دیگر متن را تصحیح و تدقیق کرد. مجلد نخست در چاپ تازه، آخرین متن ویراسته اوست. پس تا آنجا که در توان داشت برای بهبود کارش کوشید. مساله این است: هیچ یک از ما کاری نهایی و کامل عرضه نمیکنیم. فضیلت اخلاقی کار ما در این است که تا آخرین حد توانمان و در نهایت دانایی به هرحال محدودمان، بکوشیم. آنچه به صورت متن نهایی ارایه میشود نهایی نیست. دیگران آن را با نقد و اصلاح تغییر میدهند. سحابی زحمت کشید، بیش از خیلیها. بیشک کارش راه را بر مترجم بعدی رمان پروست میگشاید و در فهم دشواریهایش یاری میکند. به این اعتبار و فقط به این اعتبار، کار سحابی ماندگار است. همانطور که مترجم بعدی دنکیشوت وامدار انسان شریف و دانایی خواهد بود که در دهه 30 کتاب را ترجمه کرده بود، همان طور که سحابی مدیون «توکل» و دیگر مترجمانی بود که سرخ و سیاه، مون بزرگ و باباگوریو را ترجمه کرده بودند. اوج هنر سحابی اما ترجمه پروست نبود. شاید اوج ترجمههای او را در چند اثر غولی دیگر در ادبیات جهانی سده بیستم، «لویی فردینانسلین» میتوان دید. در ترجمههای زیبا و افسونگر قصربه قصر، مرگ قسطی و دسته دلقکها. اینجا کار او درخشان است. این سحابی مترجم است. حکایت سحابی نقاش، چیز دیگری است.
آن دیونوسوس شاد و با نشاط و جوانی که در مهدی سحابی بود، در جمع دوستانه بیشتر به چشم میآمد. به همین دليل است که ما اصلا باور نمیکنیم که او رفته؛ و نمیخواهیم هم باور کنیم. ما همیشه به سحابی سلام کردهایم؛ در حالیکه نمیتوانستیم با او خداحافظی کنیم. هنوز هم همینطور است. احساس میکنم که برای ما دوستان نزدیکش، سحابی همچنان و باقدرت حضور دارد. او هنوز معنای رنگ و شادی زندگی است. در همان ایامی که سحابی فوت کرد، کتاب «ترس و تنهایی» من منتشر شد که یک شعر از «میکلآنژ» در آن ترجمه کرده بودم. «شاستاکوویچ» که این کتاب درباره او بود، یک قطعهای از آن شعر ساخته است. میخواهم آن شعر را در اینجا بیاورم. شاید این شعر زبان حال من و دوستان نزدیک سحابی باشد. شعر میکلآنژ را «ریلکه» به آلمانی و «پاسترناک» به روسی ترجمه کردهاند. اگر سحابی بود میتوانست خیلی بهتر این شعر را ترجمه کند:
جاودانگی
اینک تقدیر خوابی جاودانه برایم فرستاده
اما نمردهام.
هرچند در زمینم خاک کردهاند،
من در تو زندهام،
در تو که آوای سوگواریات را میشنوم،
چرا که دوست در دوست باز میتابد
... در دوست بازمیتابد.
به ظاهر مردهام
اما انگار تسلایی به دنیا
با هزاران جان، زندهام
در قلب همه عاشقانم.
یعنی که خاک نیستم،
و تباهی مرا لمس نمیکند
... مرا لمس نمیکند.
«نیچه» در کتاب مهم «زایش تراژدی» میگوید، هنر تراژدی یونان آمیزهای از دو عنصر «آپولونی» و «دیونوسوسی» است. آپولون، خدای خورشید و عقل است و بر جنبه عقلانی هنر دست میگذارد. دیونوسوس، هم جنبه غریزی هنر و خدای شادی و خوشی است. نیچه میگوید ترکیب این دو موجب عظمت تراژدی شد. من فکر میکنم که آثار سحابی مثل زندگیاش است. کمتر هنرمندی هم - دستکم بین هنرمندان ایرانی، شناختهام که اینقدر شخصیت و اثرش به هم نزدیک باشد. آثار سحابی مثل زندگیاش دیونوسوسی و شاد و سرخوش است. اگر شانس این را نداشتهاید که سحابی را از نزدیک بشناسید، با فیلمی که از زندگی او ساختهاند میتوانید او را کشف کنید. آدمی که آشپزی، گردش و شادی زندگی را دوست دارد و همه اینها در آثار سحابی هست. نقاشیهای او پر از رنگ است، سرشار از حس غریزی یک آدم که در نقاشی خوشبخت است. خوشبختی را در این آثار کاملا احساس میکنید. این خوشبختی را سحابی با هنری عجیب به دیگران منتقل میکند و حالا با انتشار کتاب گزیده آثار مهدی سحابی بیش از همیشه جای خالی او را احساس میکنیم. این احساس که او نیست و اگر بود زندگی همه ما چقدر شادتر بود؛ مایی که از نزدیک با او دوست بودیم و در خوشیها و سختیها با هم شریک بودیم. مهدی سحابی رفت، اما آثارش مانده است. ترجمهها، مجسمهها و نقاشیهای او مانده و این کتاب را هم مدیون زحمت دوستان «نشر نظر» هستیم که در چاپ کتابهای هنری سنگتمام میگذارند، با وجود همه مشکلاتی که دامنگیر عرصه فرهنگ است، کتابهایی که این نشر در این چند سال منتشر کرده جزو مهمترین آثار منتشرشده هنری بودهاند.
در دو- سه سال اخیر، دو دوست عزیزم را از دست دادهام که واقعا جایشان خالی است. باورم نمیشودکه نیستند. گاه با خودم فکر میکنم که چرا این دو سراغی از من نمیگیرند. انتظار دارم که گاهی مثل همیشه تلفنی بکنند و احوالی بپرسند. این دو دوست، بیژن الهی و مهدی سحابی بودند که امروز جایشان در زندگیام خیلی خالی است. کمتر دو نفری هم اینقدر با هم فرق دارند، مثل دو قطب متفاوت. یکی درونگرا و تنها، بیاعتماد به خوانندهها و جامعه، و همیشه در مواجهه با این پرسشها که برای چه کسی بنویسم و نوشتهام به چه دردی میخورد؟ چه کسی قرار است اینها را بخواند؟ چه تاثیری بر کسی میگذارد؟ او بیژن الهی بود و رفت. درحالیکه بخش اعظم کارهایش هنوز منتشر نشده و دلش هم نمیخواست که بشود. شاعری بزرگ بود و مترجمی توانا. و دیگری مهدی سحابی، که کاملا متفاوت بود. همیشه به فکر دیگران بود، به فکر مخاطبانش. او میخواست لذت زندگی را انتقال دهد. میخواست ترجمه کند تا دنیا را بهتر ببینیم. سحابی برخی از مهمترین آثار قرن بیستم را ترجمه کرد. رمان حجیم و عظیم «مارسل پروست» را به فارسی برگرداند که اثر زیادی بر نویسندگان و شاعران ما گذاشت. سحابی، ادبیات مدرنیستی را به ما معرفی کرد. یکی از اولین ترجمههای او -که بسیار هم زیباست، «بارون درخت نشین» ایتالو کالوینو است. اما شاهکار او در ترجمه، آثار سلین، به خصوص «قصر به قصر» بود. سحابی در ترجمه «قصر به قصر» واقعا به جایگاه والایی رسید. اگر این اثر سلین را به فرانسه بخوانید، متوجه میشوید که نثر ترجمه فارسیاش چقدر زیباست. سحابی توانست یکی از آثار دشوار ادبیات جهانی را -که روایت تناقضهای درونی سازنده آن است، به زبان مادریاش، فارسی ادبی و هرروزه، فارسی یکجا تغزلی و لات و لوتی، از کار درآورد. کاری کرد که از عهده هیچکس جز خودش برنمیآمد و این به دلیل دانش زبانشناسی و وسعت واژگان سحابی و همچنین زندگیاش در میان مردم بود. همان چیزهایی که کمتر مترجمی از نسل سحابی داشت. گنجینه واژههایی که به او کار میبرد غنی بود. با زبان کوچه و با زبان فخیم ادبی (به قول خودش زبان شیک) آشنا بود. در ترجمه «قصر به قصر» لغات بهکار نرفته بسیاری میبینیم که بهخوبی در این متن جا افتاده است. این همان تکه اصلی بحث است که در نقاشیهای او هم دیده میشود. نقاشی و هنرهای تجسمی، تخصص من نیست اما اینقدر میدانم که نقاشیهای سحابی و همینطور مجسمههایش برای من بسیار لذتبخش است. چراکه غریزی بودن و لذتبخش بودن ویژگی اصلی آثار تجسمی سحابی است. از اینها گذشته، چیزی که شادی و لذت ما را تکمیل میکند، شخصیت اوست؛ در زمانی که به یادش میافتیم. سحابی دوست بزرگ و آدم مهربان و خوشقلبی بود. کسان زیادی به او بدی کردند اما او هیچگاه بد کسی را نخواست. همیشه هم به ما میگفت که تحمل دیگران را داشته باشید. رواداری او زیاد بود و به نظر مخالف بیشترین احترام را میگذاشت. سحابی چنانکه ما او را شناخته بودیم آدمی فروتن و انتقادپذیر بود، ادعایی گزاف نداشت و پذیرای هر نظر اصلاحی دقیق و مستند بود. نه فقط پذیرا که به قول خودش «خواهشمند». نخستین ترجمه آلمانی از نخستین مجلد «در جستوجوی زمان از دسترفته»ی پروست کار یکی از بزرگترین ادیبان و ناقدان ادبی سده بیستم یعنی «والتر بنیامین» بود. این ترجمه امروز فراموش شده و حتا در مجموعه آثار و ترجمههای بنیامین در دهه 1980 چاپ نشده است. نخستین ترجمه انگلیسی متن کامل پروست کار اسکات-مونکریف با اینکه دههها یکه ماند، خالی از اشکال و کاستی نبود. یکبار هم «ترنس کیلمارتین» در 1981 سراسر آن ترجمه را از نو با متن مقابله کرد، با دقت ویراست و منتشر کرد. سرانجام ترجمه جدید و بهتر «لیدیا دیویس» راهی کتابفروشیها شد. مساله این است که در کشورهای از فرهنگی پیشرفته کسانی هستند که نادرستیهای ترجمهها را مستدل و دقیق گوشزد کنند و حرفهای کسی که صلاحیت اظهارنظر در باب ترجمهها را ندارد اگر هم جایی منتشر شود گوش شنوایی نمییابد. سحابی کارش را کرد. نگذاشت متن پروست به کتابی مرموز با آیاتی نامفهوم تبدیل شود تا اسنوبهایی (یا به قول سحابی اسانبه) آن را به عنوان «متنی ترجمهناپذیر» نیمهکاره بخوانند و به مریدان پُز بدهند که دارند از متنی شبه-مقدس و رازآمیز حرف میزنند. سحابی کاری کرد تا دستکم بخشی از دستاوردهای مدرنیستی پروست برای خوانندگانش روشن شود. تهعد سحابی به خواننده هموطن و همزبانش مانع از ادای وظیفه او به نویسنده نامدار در جست و جو نشد. در سالهای پایانی زندگیاش یکبار دیگر متن را تصحیح و تدقیق کرد. مجلد نخست در چاپ تازه، آخرین متن ویراسته اوست. پس تا آنجا که در توان داشت برای بهبود کارش کوشید. مساله این است: هیچ یک از ما کاری نهایی و کامل عرضه نمیکنیم. فضیلت اخلاقی کار ما در این است که تا آخرین حد توانمان و در نهایت دانایی به هرحال محدودمان، بکوشیم. آنچه به صورت متن نهایی ارایه میشود نهایی نیست. دیگران آن را با نقد و اصلاح تغییر میدهند. سحابی زحمت کشید، بیش از خیلیها. بیشک کارش راه را بر مترجم بعدی رمان پروست میگشاید و در فهم دشواریهایش یاری میکند. به این اعتبار و فقط به این اعتبار، کار سحابی ماندگار است. همانطور که مترجم بعدی دنکیشوت وامدار انسان شریف و دانایی خواهد بود که در دهه 30 کتاب را ترجمه کرده بود، همان طور که سحابی مدیون «توکل» و دیگر مترجمانی بود که سرخ و سیاه، مون بزرگ و باباگوریو را ترجمه کرده بودند. اوج هنر سحابی اما ترجمه پروست نبود. شاید اوج ترجمههای او را در چند اثر غولی دیگر در ادبیات جهانی سده بیستم، «لویی فردینانسلین» میتوان دید. در ترجمههای زیبا و افسونگر قصربه قصر، مرگ قسطی و دسته دلقکها. اینجا کار او درخشان است. این سحابی مترجم است. حکایت سحابی نقاش، چیز دیگری است.
آن دیونوسوس شاد و با نشاط و جوانی که در مهدی سحابی بود، در جمع دوستانه بیشتر به چشم میآمد. به همین دليل است که ما اصلا باور نمیکنیم که او رفته؛ و نمیخواهیم هم باور کنیم. ما همیشه به سحابی سلام کردهایم؛ در حالیکه نمیتوانستیم با او خداحافظی کنیم. هنوز هم همینطور است. احساس میکنم که برای ما دوستان نزدیکش، سحابی همچنان و باقدرت حضور دارد. او هنوز معنای رنگ و شادی زندگی است. در همان ایامی که سحابی فوت کرد، کتاب «ترس و تنهایی» من منتشر شد که یک شعر از «میکلآنژ» در آن ترجمه کرده بودم. «شاستاکوویچ» که این کتاب درباره او بود، یک قطعهای از آن شعر ساخته است. میخواهم آن شعر را در اینجا بیاورم. شاید این شعر زبان حال من و دوستان نزدیک سحابی باشد. شعر میکلآنژ را «ریلکه» به آلمانی و «پاسترناک» به روسی ترجمه کردهاند. اگر سحابی بود میتوانست خیلی بهتر این شعر را ترجمه کند:
جاودانگی
اینک تقدیر خوابی جاودانه برایم فرستاده
اما نمردهام.
هرچند در زمینم خاک کردهاند،
من در تو زندهام،
در تو که آوای سوگواریات را میشنوم،
چرا که دوست در دوست باز میتابد
... در دوست بازمیتابد.
به ظاهر مردهام
اما انگار تسلایی به دنیا
با هزاران جان، زندهام
در قلب همه عاشقانم.
یعنی که خاک نیستم،
و تباهی مرا لمس نمیکند
... مرا لمس نمیکند.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.