|

خاموشی نوش‌آذر و مهرنوش )1(

سرانجام سخن آشتى‌جوى رستم به کار نیامد و همه آن مهرجویى‌ها، ناتوانى رستم پنداشته شد. دو پهلوان یکى سالخورده و پیر و دیگرى برومند و جوان بر آن شدند تا روباروى یکدیگر بایستند. در این روبارویى نیزه‌ها خمیده شد، شمشیرها شکست، سپرها دریده شد، جامه‌هاى رزم پاره‌پاره شد و کمربندها گسسته گردید و هیچ‌یک نتوانست آن دیگرى را از اسب فروکشد.

خاموشی نوش‌آذر و مهرنوش )1(

سرانجام سخن آشتى‌جوى رستم به کار نیامد و همه آن مهرجویى‌ها، ناتوانى رستم پنداشته شد. دو پهلوان یکى سالخورده و پیر و دیگرى برومند و جوان بر آن شدند تا روباروى یکدیگر بایستند. در این روبارویى نیزه‌ها خمیده شد، شمشیرها شکست، سپرها دریده شد، جامه‌هاى رزم پاره‌پاره شد و کمربندها گسسته گردید و هیچ‌یک نتوانست آن دیگرى را از اسب فروکشد.

چون رزم دو پهلوان به درازا کشید، زواره سپاه خشمگین خود را بیاورد و از ایرانیان پرسید: «رستم کجاست؟ شما ایرانیان به جنگ آمده‌اید و خود نمى‌دانید در دام نهنگ گرفتار شده‌اید. شما هرگز نخواهید توانست دست رستم را ببندید» و آن‌گاه زبان به دشنام گشود و بسیار به زشتى از ایرانیان یاد کرد و آنان را ناسپاس خواند. از دیگرسوى نوش‌آذر، پسر برومند اسفندیار از آن سگزى برآشفته و او نیز زبان به دشنام گشود و فریاد برآورد: «دریغا و دریغ که یل اسفندیار ما را فرمان داده با چنین سگانى نیاویزیم و کسى را یاراى آن نیست از فرمان و رأى او سر بپیچد. اگر ناجوانمردانه در جنگ پیشدستى کنید، آن‌گاه خواهید دید پیکار رزم‌سازان چگونه است و آنان چگونه از تیغ و سنان و گرز بهره مى‌گیرند».

زواره فرمان داد بر آنان بتازند و تاجى از خون بر سرشان نهند. سیستانیان از ایرانیان بسیار بکشتند. نوش‌آذر چون ایرانیان را نزدیک به شکست دید، بر سمند تیزپاى خود بنشست و تیغ هندى به دست گرفته به سوى سوارى به نام الواى شتافت که در نبردها نیزه‌دار رستم بود و پس و پشت رستم را نگه مى‌داشت. نوش‌آذر به سوى او شتاب گرفت و پیش از آنکه به خود آید، تیغ فرود آورده، پیکر پیل‌وش او را دو پاره کرد. زواره چون کشته‌شدن الواى را بدید، اسب خود را برانگیخت و بر نوش‌آذر فریاد کرد: «اکنون که الواى را از پاى درآوردى، همان‌جا بمان تا پاسخ زخم شمشیر خود را دریافت کنى».

آن‌گاه با نیزه سینه او را آماج گرداند و نوش‌آذر از زخم نیزه از اسب کنده شد و سرش بر زمین آمد. چون نوش‌آذر کشته شد، از سپاه ایران ناله و زارى برخاست. مهرنوش، برادر نوش‌آذر با چشمانى گریان و دلى پرخروش به پیشاپیش سپاه تاختن گرفت در حالى که از درد جگر، کف بر لب آورده بود. فرامرز، فرزند رستم چون آذرنوش را بدید، چون پیل مست با تیغ هندى در دست، به سوى مهرنوش شتاب گرفت. دو جوان به شیوه پدران‌شان در هم آویختند و آن‌گاه سکوت بر هر دو سپاه فرمان راند به دیدن نبرد این دو جوان رزمجوى. هر دو گرامى بودند: یکى شاهزاده و دیگرى پهلوان‌زاده. آن دو چون دو شیر ژیان بر یکدیگر تاختند و تیغ‌هایشان را بر سر یکدیگر فرود آوردند. در این هنگامه مهرنوش دانست که توان روبارویى با فرامرز را ندارد، پس از سر شتاب تیغ بر گردن اسب خویش زد و سر باره را در پیش پایش بر زمین افکند و آن‌گاه که مهرنوش بر زمین افتاد، فرامرز با زخمى سنگین او را از پاى درآورد و زمین از خون او لعل‌گون گشت. از دیگرسوى چون بهمن برادر خویش را کشته یافت، دوان نزد اسفندیار رفت، به جایى که دو پهلوان در نبرد بودند و پدر را گفت: «اى شیر نر خشمگین، سپاهى از سگزیان به نبرد آمده‌اند و دو پسر تو کشته شدند و برادرانم در برابر سگزیان خوار گشتند و تو در نبرد هستى و ما دلى پردرد داریم، بر خاندان نریمان این ننگ جاودان بماند که دو کى‌زاده را کشته‌اند».