دیدار در سامرا؛ کاربردی جدید برای برخی لطیفههای قدیمی
اسلاوی ژیژک . ترجمه: امیررضا گلابی

پیش از این چند باری در نوشتههایم لطیفهای تعریف کردهام در باب مردی که فکر میکند دانه گیاه است و او را به آسایشگاه روانی میفرستند تا دکترها متقاعدش کنند انسان است نه دانه گیاه. خلاصه وقتی دکترها موفق میشوند قانعش کنند انسان است به او اجازه ترخیص میدهند. ولی طرف بلافاصله با ترس و لرز باز میگردد و میگوید مرغی بیرون در آسایشگاه نشسته و میترسد که مرغ او را بخورد. دکترش میگوید «دوست عزیزم، [تو که دیگه] خوب میدونی دونه نیستی و انسانی». بیمار جواب میدهد «بله، البته که میدونم، ولی مرغه هم اینو میدونه؟».
دوست کرواتم دژان کرسیچ اخیرا نسخه کرونایی این لطیفه را برایم فرستاد. «سلام دوست عزیز»، «اوه، سلام پروفسور! چرا ماسک زدی؟ مگه همین دو هفته قبل خودت همه جا جار نمیزدی که ماسک در برابر ویروس از ما دفاع نمیکنه؟». «بله، من که میدونم به کار نمیآد؛ ولی ویروسه هم اینو میدونه؟».
این نسخه ویروسی لطیفه واقعیتی مهم را نادیده میگیرد: ویروس هیچ چیز نمیداند (و ضمنا این را هم نمیداند که هیچ چیز نمیداند) چون اصلا در وادی دانش سیر نمیکند، ویروس دشمنی نیست که به دنبال نابودی ما باشد- صرفا در فرایندی خودکار خودش را کورکورانه بازتولید میکند. برخی چپها به یک موجودیت مشابه دیگر اشاره میکنند: آیا سرمایه هم ویروسی نیست که مثل انگل به انسانها چسبیده، آیا سرمایه هم از سازوکاری کورکورانه تبعیت نمیکند که هدفش توسعه بازتولید خودش باشد آنهم بدون اینکه به رنج ما وقعی بنهد؟ اما در اینجا تفاوتی مهم وجود دارد: سرمایه موجودیتی مجازی است که در دنیای واقعی مستقل از ما وجود ندارد؛ تنها تا زمانی زنده است که ما انسانها در فرایند سرمایهداری مشارکت کنیم. به همین دلیل سرمایه موجودیتی شبحگون است: اگر دیگر طوری عمل نکنیم که گویی بدان باور داریم (یا مثلا، اگر دولت تمام نیروهای مولد را ملی کند و پول را هم از میان بردارد)، سرمایه از روزگار محو میشود، حال آنکه ویروس بخشی از واقعیتی است که فقط باید از طریق علم با آن مواجه شد. البته این به آن معنی نیست که هیچ رابطهای بین سطوح مختلف موجودیتهای ویروسی وجود
ندارد: ویروسهای بیولوژیکی، ویروسهای دیجیتالی، و بالاخره سرمایه به عنوان یک موجودیت ویروسی.
روشن است که همهگیرشدن ویروس کرونا صرفا پدیدهای بیولوژیکی نیست که به جان انسانها افتاده است: برای فهمیدن نحوه پخششدن آن باید حواسمان به انتخابهای فرهنگی انسانها (مثل عادات غذایی)، به اقتصاد و تجارت جهانی، به شبکه قوی روابط بینالمللی، و سازوکارهای ایدئولوژیک ترس و وحشت باشد. برای درک درست این مجموعه باید رهیافتی تازه در پیش گرفت. این راه را برونو لاتور نشان داده است، کسی که بهحق از بحران ویروس کرونا به عنوان «مجلس تمرین» بحران پیشرو یاد کرده است: بحران تغییرات محیطزیستی که «بحران بعدی است، بحرانی که بناست با تغییر شرایط زندگی حسابی ما را به دردسر بیندازد، چون باید یاد بگیریم تمام جزئیات زندگی روزمرهمان را به دقت تغییر بدهیم». دوره فراگیری ویروس کرونا به عنوان برههای از بحرانهای درازمدت زیستمحیطی و جهانی با خشونت بر سر ما آوار شد:
«... به نحوی دردناک و ناگهانی متوجه شدیم که دیگر تعریف کلاسیک جامعه- یعنی جماعتی متشکل از انسانها- معنایی ندارد. وضعیت جامعه در هر لحظه وابسته به ارتباط میان بازیگرانی متعدد است که اکثرشان هم صورت انسانی ندارند. این امر نهفقط درمورد میکروبها- چنانکه از زمان پاستور میدانیم- بلکه درمورد اینترنت هم صدق میکند و به همین ترتیب درمورد قانون، سازماندهی بیمارستانها، تدارکات دولتی و همینطور محیط زیست».
البته لاتور از تفاوت اصلی همهگیری ویروس کرونا و بحرانهای زیستمحیطی نیک آگاه است: «در بحران سلامت شاید اینطور باشد که انسانها همه با هم در حال «نبرد» با ویروس هستند- ولو اینکه ویروسها هیچ علاقه خاصی به ما نداشته باشند و فقط بخواهند از حلقی به حلقی دیگر بروند بیآنکه قصد کشتن ما را داشته باشند. اما درمورد تغییرات زیستمحیطی وضعیت به نحوی تراژیک برعکس است: در این مورد عامل بیماری که شیوع آن شرایط زندگی همه موجودات کره زمین را تغییر داده اصلا ویروس نیست، خود انسانها هستند!».
اگر چه لاتور بلافاصله اضافه میکند «البته نه همه انسانها، بلکه کسانی که بدون اعلان علیه ما جنگ به راه انداختهاند»؛ ولی آن عاملی که «بدون اعلان علیه ما جنگ به راه انداخته» صرفا گروهی از مردم نیستند؛ بلکه نظام سیاسی-اقتصادی موجود جهان است- یعنی همان نظم جهانی موجود که در آن همه (کل بشریت) مشارکت دارند. حالاست که میتوانیم توان بالقوه حقیقتا براندازانه مفهوم «مجموعه1 (سرهمبندی)» را بفهمیم: این توان زمانی روشن میشود که ما این مفهوم را به منظومهای مشتمل بر انسانها اطلاق کنیم، اما میتوان از موضعی «ناانسانی» هم به آن نگاه کرد، موضعی که از منظر آن انسانها هم صرفا عاملانی هستند در میان سایر عوامل. یادی کنیم از توصیف جین بِنِت از نحوه ترکیب عاملهای مختلف در یک آشغالدانی آلوده: نهتنها انسانها بلکه آشغالهای گندیده، کرمها، حشرهها، ماشینهای اسقاطی، سموم شیمیایی، و چیزهای دیگر هرکدام نقش خود را بازی میکنند (نقشی که هیچگاه کاملا انفعالی نیست). در چنین رهیافتی بصیرت نظری و سیاسی-اخلاقی اصیلی موج میزند.
وقتی به اصطلاح نوماتریالیستهایی نظیر بنت با تقلیلدادن ماده به ترکیبی منفعل از اجزای مکانیکی مخالفت میکنند، روشن است منظورشان دفاع از یک غایتشناسی سرراست از مدافتاده نیست؛ بلکه بنا دارند به پویاییِ تصادفیِ درونماندگار ماده اشاره کنند: خصایص نوظهور از دل مواجهههای غیرقابل پیشبینی بین عناصر متعدد زاده میشوند، عاملیت هر عنصر حاصل جمع انواع مختلف عناصر است. در نتیجه عاملیت بدل میشود به پدیدهای اجتماعی، پدیدهای که در آن حدود اجتماعیبودن شامل همه اجسام مادی در یک مجموعه قرار میگیرند، برخی از این اجسام انسان هستند اما اغلبشان نیستند، اجسامی که در حقشان ظلم میشود چون طبق تعریف ظرفیت زیادی برای کنش ندارند. پیامد اخلاقی چنین موضعی لزوم پذیرش این امر است که اذعان کنیم ما درگیر مجموعهای بزرگتر هستیم: باید حساسیت بیشتری داشته باشیم نسبت به نیازهای این عناصر و معنی تازهای از نفع شخصی که از ما میخواهد حواسمان به مصائب آنها هم باشد. باید درک خود را از مادیت که معمولا بهعنوان جوهری بیروح میشناسیم به کثرتی از اشیا که مجموعهای از بازیگران (عوامل) انسانی و غیرانسانی میسازند، تغییر دهیم- انسانها چیزی
به جز یک نیرو در میان شبکهای از نیروها که به نحوی بالقوه به هم پیوسته است، نیستند.
چنین رویکردی که پدیده را در مجموعهای دائمالتغییر میبیند ما را قادر میسازد بتوانیم از برخی موارد غیرمنتظره فراکارکردی سر دربیاوریم (یعنی وقتی که پدیدهای به ناگهان کارکردش به نحوی کاملا متفاوت تغییر میکند). مثلا، در میان وقایع غیرمنتظره از همبستگی، شاید بتوان به اوباش ریودوژانیرو نگاه کرد که معمولا درگیر دعواهای خشن با یکدیگر بر سر کنترل فاولاها (زاغههای ریو) هستند، اما در دوران فراگیری کووید19 به این نتیجه رسیدند و تصمیم گرفتند با هم صلح کنند و برای کمک به پیرها و بیمارها همکاری کنند. این تغییر ناگهانی به خاطر این ممکن شد که اوباش خیابانی از پیش خودشان مجموعهای بودند چندوجهی: صرفا گروهی از جوانان نبودند که رفتار مجرمانه داشتند؛ بلکه شکلی از همبستگی و مقاومت در برابر قدرت نهادینهشده هم بودند.
یکی دیگر از مثالهای فراکارکرد وقتی است که تریلیونها دلار خرج کمک بشود نهتنها به شرکتها بلکه به افراد (که خیلی نزدیک است به درآمد حداقلی برای همه) و توجیهش هم این است که باید برای حفظ چرخه اقتصاد اقداماتی جدی انجام تا مانع فقر و گرسنگی حاد شد، اما در عمل چیزی ریشهایتر در جریان است: با چنین اقداماتی، پول دیگر به شیوه سنتی سرمایهدارانه کار نمیکند؛ بلکه بدل میشود به کوپنی برای منابع مشخص شده تا جامعه بتواند به کارکرد خود ادامه بدهد و محدودیتهای قانون ارزش [اضافی] دست و پایش را نبندد.
بیایید وارونهشدن غریب دیگری را بررسی کنیم که شبیه همین است. در رسانههای ما بهوفور گزارش شده بود که چگونه اثرات جنبی واگیری ویروس کرونا باعث شده بود کیفیت هوا در مرکز چین و حالا حتی در شمال ایتالیا بهتر شود. اما اگر الگوهای آبوهوایی در این مناطق از قبل به هوای بد خو کرده بودند چه، امری که در نتیجه آن اثرات آبوهوایی باعث شود الگوهای آبوهوایی مخربتری به وجود بیاید (خشکسالی یا سیلاب بیشتر...)؟ بنابراین برای مواجهه با بحرانهای زیستمحیطی پیشرو، به تغییرات ریشهای فلسفی نیازمندیم، بسیار ریشهایتر از تکرار مکررات همیشگی با تأکید بر اینکه چگونه ما انسانها بخشی از طبیعت و صرفا یکی از گونههای طبیعی در میان سایر انواع روی زمین هستیم، یعنی گفتن اینکه چگونه فرایندهای مولد ما (به قول مارکس سوختوساز ما در طبیعت) بخشی از سوختوساز خود طبیعت است. چالش پیشرو توصیف دقیق این تعامل پیچیده است: ویروس کرونا یک استثنا یا مهاجمی مزاحم نیست، نسخهای خاص از یک ویروس است که برای دههها در زیر مرزهای تصور ما زندگی میکرده. ویروسها و باکتریها همواه هستند، حتی گاهی اوقات کارکردش بسیار مثبت بوده (هاضمه ما صرفا از طریق
باکتریهای درون معدهمان ممکن است). صرفا کافی نیست که اینجا به معرفی یک مفهوم لایه هستیشناسانه متفاوت بپردازیم (یعنی بگوییم ما در مقام بدنها، انداموارههایی هستیم که کارمان میزبانی از باکتریها و ویروسهاست؛ ما همگی در مقام مولد طبیعت اطرافمان را دگرگون میکنیم؛ به عنوان موجوداتی سیاسی، زندگی اجتماعی خود را سامان میبخشیم و درگیر مبارزات آن میشویم؛ به عنوان موجوداتی معنوی، در علم و هنر و دین به دنبال کمال هستیم؛ و...). «مجموعه» به معنی این است که آدم باید اینجا گامی بردارد به سوی نوعی هستیشناسی ساده و متوجه شود چگونه این سطوح مختلف میتوانند در یک تراز با هم تعامل کنند: عاملیت ویروس وابسته است به کنشهای مولد ما، ذائقههای فرهنگی ما، دادوستدهای اجتماعی ما. بههمیندلیل است که برای لاتور:
«سیاست باید مادی شود، یک سیاستشیء (Dingpolitik) که محوریتش بر اشیا و دغدغههاست، نه ارزشها و باورها. سلولهای بنیادی، تلفنهای همراه، اندامهای دستکاریشده، عوامل بیماریزا، زیرساختهای جدید و فناوریهای مولد تازه باعث میشود مردم دغدغهمند بدل بشوند به کسانی که شکلهای متنوعی از دانش در باب مواد و شکلهای متنوعی از کنش بیافرینند- شکلهایی ورای نهادها، منافع سیاسی یا ایدئولوژیکی که محدودیتهای سنتی میدان سیاست را زیر پا میگذارد».
بیماری فراگیر ناشی از ویروس کرونا را میتوان به عنوان مجموعهای دید از سازوکارهای بیماریزای (بالقوه) واگیردار، کشاورزی صنعتی، توسعه سریع تجارت جهانی، عادتهای فرهنگی، ارتباطهای بینالمللی در حال انفجار و... این بیماری فراگیر ترکیبی است که در آن فرایندهای طبیعی، اقتصادی و سیاسی به هم به نحوی ناگسستنی گره خوردهاند. میخواهم به عنوان کسی که ابایی ندارد از اینکه بگوید یک فیلسوف سوبژکتیویته است دو نکته اینجا اضافه کنم: اول اینکه ما به عنوان انسان عاملی در میان سایر عواملِ مجموعهای پیچیده هستیم؛ اما دقیقا در مقام سوژه است که میتوانیم «دیدگاهی ناانسانی» اتخاذ کنیم، دیدگاهی که طبق آن میتوانیم (حداقل تا حدودی) مجموعهای از عواملی را که خودمان جزئی از آن هستیم، درک کنیم.
دوم اینکه «ارزشها و باورها» را نباید بهراحتی نادیده گرفت: این امور نقشی مهم بازی میکنند و باید با آنها به عنوان حالت خاصی از مجموعه برخورد کرد. دین ساختاری پیچیده از اصول، نهادها، مناسک فردی و اجتماعی، و تجربیات شخصی است که اغلب به نحوی غیرمنتظره رخ میدهند. پیچیدگی مشابه این (یا شاید بهتر است بگوییم شکافی از این جنس) به ما کمک میکند واکنش دیرهنگاممان نسبت به سرایت ویروس کرونا را درک کنیم- دانش ما با باورهای جزمیمان چندان هماهنگ نبود.
یادی کنیم از دومین قتل (قتل کارآگاه آربوگاست) در فیلم «روانی» از آلفرد هیچکاک: این قتل غافلگیرکننده است، حتی غافلگیرکنندهتر از قتل مشهور زیر دوش. چاقوزدن زیر دوش به نحو غیرمنتظرهای غافلگیرکننده است، اما در ماجرای کارآگاه، ما میدانیم چیزی تکاندهنده در شرف وقوع است، در حقیقت کل صحنه طوری فیلمبرداری شده که همین حس را القا کند، با اینحال وقتی ماجرا واقعا رخ میدهد چرا باز هم غافلگیر میشویم؟ چطور میشود بزرگترین غافلگیری وقتی رخ بدهد که به ما گفته شده قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ پاسخ بدیهی این است: چون واقعا باورمان نشده بود که این اتفاق خواهد افتاد. آیا چیزی شبیه به این در ماجرای سرایت ویروس کرونا رخ نداد؟ متخصصان بیماریهای همهگیر به ما در باب ویروس هشدار داده بودند، در واقع به نحوی بسیار دقیق پیشبینیهایی کرده بودند که دقت آنها اثبات شد. گرتا تونبرگ حق داشت بگوید سیاستمداران باید به حرف علم گوش دهند، اما ما تمایل داشتیم به «ظنیات» خود اعتماد کنیم (ترامپ دقیقا از همین تعبیر استفاده کرد)، و به راحتی هم میتوان فهمید چرا. اتفاقاتی که الان دارد رخ میدهد چیزهایی است که تاکنون فکر میکردیم غیرممکن
است، ریتم اصلی جریان زندگی ما در حال ناپدیدشدن است. اولین واکنش ما به ویروس این بود که صرفا کابوسی است که بهزودی از آن بیدار خواهیم شد. الان میدانیم که قضیه از این قرار نیست، باید یاد بگیریم در دنیای ویروسزده زندگی کنیم، شیوه زندگی باید از نو به نحوی دردناک ساخته شود.
اما ترکیب دیگری هم از سخنان و واقعیت در همهگیری جدید دست دارد: هستند فرایندهای مادیای که وقوعشان در گرو وساطت معرفت ما است. به ما گفته شده فاجعهای خاص قرار است بر ما نازل شود، سعی میکنیم از آن فرار کنیم، و دقیقا از طریق همین سعی در فرار از آن است که فاجعه رخ میدهد. حکایتی قدیمی در زبان عربی را به یاد بیاوریم در باب «دیدار در سامرا» که توسط ویلیام سامرست موآم بازنویسی شده: غلامی که در بازار بغداد در حال انجام وظایفش بود مرگ را ملاقات میکند؛ ترسان از نگاه مرگ، به خانه و نزد اربابش بازمیگردد و از او میخواهد اسبی به او بدهد تا تمام روز به سمت سامرا بتازد، جایی که مرگ در غروب آن روز نتواند او را بیابد. ارباب که آدم خوبی بوده نهتنها به غلامش یک اسب میدهد؛ بلکه خودش به بازار میرود و سراغ مرگ را میگیرد و از او به خاطر ترساندن غلام وفادارش گلایه میکند. مرگ پاسخ میدهد: «اما قصد من ترساندن غلامت نبود. صرفا از اینکه او را در بازار اینجا دیدم غافلگیر شدم چون وقت ملاقاتم با او امشب در سامرا بود...». شاید پیام این حکایت این باشد که گریزی از مرگ نیست، و تلاش برای خلاصشدن از بند آن تنها باعث سفتترشدن
گرههایش میشود، اما شاید هم ماجرا کاملا عکس این باشد، یعنی تنها با پذیرش لاجرمبودن تقدیر است که میتوان از چنگال آن خلاص شد؟ پیشگو به والدین اودیپ گفته بود پسرشان، پدر را خواهد کشت و با مادرش وصلت خواهد کرد، و دقیقا گامهایی که آنها برای فرار از این پیشگویی برداشتند (به جنگلی انبوه میفرستندش تا بمیرد) تضمینی شد تا پیشگویی محقق شود- بدون این تلاش برای فرار از تقدیر، تقدیر نمیتوانست محقق شود. آیا تقدیر اشغال عراق توسط آمریکا، مثالی واضح از این ماجرا نبود؟ آمریکا نشانههایی از تهدید بنیادگرایان دید، مداخله کرد تا جلوی آن را بگیرد و در نتیجه باعث تقویتش شد. آیا بسیار بهتر نیست تهدید را بپذیریم، یعنی به آن محلی نگذاریم و در نتیجه از چنگش رها شویم؟ حالا برگردیم به ماجرای خودمان: تصور کنید مرگ در بازار است و غلام اینگونه به او میگوید: «مشکلت با من چیست؟ اگر میخواهی کاری با من بکنی، معطل نکن، وگرنه بزن به چاک!». مرگ که گیج شده احتمالا شکستهبسته چیزی شبیه به این خواهد گفت: «اما... ما قرار بود همدیگر را در سامرا ملاقات کنیم، نمیتوانم تو را اینجا بکشم!» و پا به فرار میگذارد (احتمالا به سامرا). قماری که بر
سر برنامه بهاصطلاح ایمنی گلهای شد در همینجا نهفته است:
هدفی که علنا اعلام شده بود رسیدن به «ایمنی گلهای» بود تا بشود شیوع بیماری را مدیریت کرد و مانع «موج دوم» فاجعهآمیز زمستان پیشرو شد [...]. بخش زیادی از مردم در معرض خطر پایینی از مریضی سخت بودند: حدودا همه افراد زیر 40 سال. بنابراین استدلال ماجرا مبتنی بر این بود که گرچه در دنیایی بینقص ما حتی راضی به این نیستیم که کسی در معرض خطر ابتلا باشد، اما ایجاد ایمنی در افراد جوانتر شیوهای است برای حفاظت از کل مردم.
قمار اینجا در این است که ما نمیتوانیم طوری رفتار کنیم که گویی نمیدانیم، یعنی تهدید را نادیده بگیریم و تصور کنیم آسیبی که واقعا وارد میشود شاید کوچکتر از آسیبی باشد که از روی آگاهی رفتار کنیم. این همان چیزی است که پوپولیستهای محافظهکاران میخواهند به ما بقبولانند: سامرای محل ملاقات ما، نظم اقتصادی و کلیت سبک زندگی ماست، بنابراین اگر به حرف متخصصان بیماریهای فراگیر گوش بدهیم و طبق توصیه آنها عمل کنیم تا اثر ویروس را از طریق قرنطینهکردن و انزوا به کمترین حد برسانیم، صرفا به فاجعه فروپاشی اقتصادی و فقری میانجامد که بسیار شدیدتر از مرگومیرهای کمی است که به خاطر ویروس پدید میآید.
اما همانطور که آلنکا زوپانچیچ نشان داده، جمله «بیایید برگردیم سر کار» مثالی عالی از فریبی است که پشت نگرانی ظاهری ترامپ نسبت به کارگران وجود دارد: او خطابش به مردم ساده و کمدرآمدی بود که بیماری فراگیر برایشان ضمنا فاجعهای اقتصادی هم بود و در نتیجه نمیتوانستند خودشان را قرنطینه کنند. در این قضیه دو نکته وجود دارد: اول اینکه سیاستهای اقتصادی ترامپ که حول محور نابودکردن دولت رفاه بود تا حدود زیادی باعث این شده بود که بسیاری از کارگران کمدرآمد خودشان را در وضعیت وخیمی ببینند که برای ایشان فقر تهدید بسیار بزرگتری بود از ویروس.
دوم اینکه، کسانی که واقعا «به سر کار برگشتند» فقرا بودند، درحالیکه ثروتمندان با خیال آسوده به قرنطینه رفتند. کسانی هستند که برخلاف باقی ما نمیتوانند خودشان را قرنطینه کنند، مثل کارکنان عرصه سلامت، کسانی که مسئول تولید و توزیع غذا هستند، کسانی که تداوم تأمین برق و آب ما به مدد آنها ممکن است. و بعدش هم میرسیم به مهاجران و پناهجویانی که اصلا جایی ندارند که اسمش را «خانه» بگذارند تا بتوانند به آن بروند و خودشان را قرنطینه کنند. چطور میتوان در بین هزاران نفری که در اردوگاههای مهاجران محبوس شدهاند روی فاصلهگذاری اجتماعی اصرار داشت؟ کافی است به یاد بیاوریم که در هند به خاطر دستور دولت مبتنی بر قرنطینه چهارده روزه، وقتی میلیونها نفر از شهرهای بزرگ سعی داشتند به روستاهای خود برگردند چه بلوایی به پا شد.
همه این دستهبندیهای جدید گویای محدودیت فاجعهبار رویکرد لیبرالهای دست چپی است که نگراناند مبادا افزایش نظارت بر جامعه بر اثر شیوع ویروس پس از نابودی ویروس هم ادامه یابد و آزادیهایمان را بیش از پیش محدود سازد. برای قدرتی مستبد ایدئالترین سوژهها، انسانهایی هستند که از ترس بقا به وحشت میافتند.
البته خطر بسیار واقعی است: موردی افراطی از این خطر نخستوزیر مجارستان ویکتور اوربان است، کسی که قانونی تصویب کرد تا به او اجازه میداد برای مدتی نامعلوم فرمانروایی کند. اما، این نگرانی چیزی که واقعا امروز دارد روی میدهد یعنی تقریبا عکس این قضیه را نادیده میگیرد: هرچند کسانی که در مصدر امور هستند در تلاشاند مسئولیت عواقب بحران را به گردن ما بیندازند، اما اصرار دارند که فردفرد ما مسئول حفظ فاصله مناسب از یکدیگر هستیم، مسئول شستن دستهایمان هستیم، مسئول ماسکزدن هستیم و... و... . پاسخی که ما سوژهها به دولت میدهیم این است که با کمال میل دستورات را اجرا میکنیم، اما اینها دستورات شماست، و هیچ تضمینی وجود ندارد که اطاعت از آنها باعث شود دستورات کاملا جواب بدهد. کسانی که در مصدر امورند در وحشت هستند چون میدانند نه تنها عنان وضعیت دستشان نیست، بلکه ما سوژهها هم این نکته را میدانیم. حالاست که ناتوانی قدرت خودش را عیان کرده.
همه ما با این صحنه کلاسیک کارتونها آشناییم: گربه به پرتگاه میرسد اما هنوز به راهرفتنش ادامه میدهد و این واقعیت را نادیده میگیرد که زمینی زیر پایش نیست؛ تنها هنگامی میافتد که به پایین نگاه کند و مغاک زیر پایش را ببیند. رژیم وقتی قدرتش را از دست بدهد مثل گربهای بر فراز پرتگاه است: برای افتادن صرفا باید یادش انداخت که به پایین نگاه کند. اما عکس قضیه هم صادق است: وقتی رژیمی مستبد به بحران آخرش میرسد، طبق یک قاعده فروپاشیاش در دو مرحله اتفاق میافتد. پیش از فروپاشی واقعیاش، گسستی مرموز رخ میدهد. ناگهان مردم میفهمند بازی تمام شده، دیگر نمیترسند. تنها آن موقع است که رژیم مشروعیتش را از دست میدهد، خود اعمال قدرتش به عنوان واکنشی عاجزانه از سر ترس تعبیر میشود. ریچارد کاپوچینسکی در کتاب مشهورش «شاه شاهان»، که گزارشی است از انقلاب ایران، لحظه دقیق این گسست را معین میکند: در چهارراهی در تهران، وقتی پلیس سر یکی از معترضان داد میزند که متفرق شود، طرف اعتنا نمیکند و از جایش تکان نمیخورد، و پلیس سرافکنده عقبنشینی میکند. چند ساعت بعد، این خبر در تهران میپیچد و گرچه درگیریهای خیابانی برای هفتهها
ادامه پیدا میکند، اما همه به نحوی میدانستند بازی تمام شده است... .
نباید تن به این وسوسه بدهیم و از این خوشحال شویم که این نابودی اعتماد [به دولت] باعث میشود فضایی برای سازماندهی خودجوش محلی مردم خارج از دستگاه دولت باز میکند: چیزی که امروزه از هر چیز دیگری بیشتر به آن نیاز داریم دولتی کارآمد است که «به وعدههایش عمل کند» و بتوان حداقل تا حدی به آن اعتماد کرد. سازماندهی خودجوش محلی گروهها تنها وقتی جواب میدهد که با دستگاه دولت و علم ترکیب شود. اکنون مجبوریم اعتراف کنیم علم مدرن، با وجود تمام تعصبات پنهانیاش، شکل غالب کلیگرایی فرافرهنگی است. بیماری فراگیر کرونا فرصتی خوب برای علم فراهم کرد تا این نقشش را جا بیندازد.
اما اینجا مشکلی دیگر سر برمیآورد: در علم هم، دیگری بزرگی وجود ندارد، سوژهای نیست که بتوانیم کاملا بر او تکیه کنیم، که همه با هم فرض بگیریم از امور آگاه است. متخصصان بیماریهای فراگیر مختلف به نتایج متفاوتی از یکدیگر رسیدهاند و راهحلهای متناقضی پیشنهاد دادهاند. حتی چیزی که به عنوان داده به ما عرضه میشود هم بدون تردید از فیلتر پیشفرضها عبور کرده است: مثلا، چطور میشود تعیین کرد که فردی ضعیف و پیر واقعا به خاطر ویروس مرده است؟ این واقعیت که بسیاری از مردم هنوز از بیماریهای دیگری به جز ویروس کرونا میمیرند نباید مورد سوءاستفاده قرار بگیرد تا شدت بحران را دستکم گرفت، اما این هم هست که تمرکز صرف نظام سلامت ما بر ویروس کرونا منجر شده تا درمان سایر بیماریهای غیر اورژانسی را به تعویق بیندازیم (آزمایشهای سرطان، بیماریهای کلیه و... روی مردم)، بنابراین تمرکز ما بر کرونا شاید باعث شود ما در درازمدت آسیب بیشتری از تأثیر مستقیم خود ویروس وارد کنیم. و بعدش البته عواقب سوء اقتصادی از قرنطینه است: با شروع آوریل، شورشهایی به خاطر غذا در کسانی که اخیرا فقیر شدهاند در جنوب ایتالیا به راه افتاده، که باعث شده
پای پلیس برای حفاظت از مغازههای مواد غذایی در پالرمو باز شود. آیا تنها انتخاب واقعا انتخاب بین شیوه چینی کنترل تقریبا کامل از بالا به پایین است، یا شیوه شل و ولتر رویکرد «ایمنی گلهای»؟ باید اینجا تصمیمهای سخت گرفت، تصمیمهایی که نباید صرفا بر مبنای دانش علمی باشد. اینکه هشدار بدهیم قدرت دولت دارد از بیماری فراگیر به عنوان بهانهای برای اعمال وضعیت اضطراری دائمی سوءاستفاده میکند کار سادهای است، اما کسانی که چنین هشداری میدهند چه پیشنهاد جایگزینی دارند؟
وحشتی که ناشی از واکنش ما به بیماری فراگیر است صرفا چیزی نیست که توسط اولیای امور سازماندهی شده باشد، چون به هر حال چرا سرمایه باید خطر بحرانی بزرگ از این نوع را به جان بخرد؟ خیر، این خطری اصیل و درست و حسابی است. اما تمرکز تقریبا صرف بر ویروس کرونا در رسانههای ما هیچ مبنایی در واقعیت ندارد، روشن است که مبتنی است بر انتخابی ایدئولوژیک. شاید اینجا جا داشته باشد آدم به تئوری توطئهای خفیف متوسل شود. شاید نمایندگان نظام سرمایهداری جهانی موجود به نحوی از چیزی که تحلیلهای مارکسیستهای انتقادی مدتهاست به آن اشاره میکردند، آگاه هستند: اینکه نظامی که ما میشناسیم در بحرانی عمیق به سر میبرد، اینکه دیگر نمیتواند بر مبنای شکل لیبرال و متسامح کنونی دوام بیاورد. شاید این نمایندگان بیرحمانه از بیماری فراگیر سوءاستفاده میکنند تا شکل دیگری از حکومت را اعمال کنند؟ محتملترین نتیجه بیماری فراگیر این است که یک سرمایهداری وحشیانه تازه غلبه پیدا کند: بسیاری از آدمهای ضعیف و سالمند قربانی خواهند شد و به حال خود رها خواهند شد تا بمیرند؛ کارگران مجبور خواهند شد که به معیارهای پایینتری در زندگی رضایت بدهند؛ کنترل
دیجیتال زندگی ما به عنوان یک ویژگی دائمی باقی خواهد ماند؛ تفاوت طبقاتی افزایش خواهد یافت و بدل خواهد شد به مسئله مرگ و زندگی. دیگر چه چیزی از اقدامات کمونیستی باقی مانده که اولیای امور مجبور شوند معرفی کنند؟
درنتیجه ما خیلی وقت خودمان را صرف مراقبههای معنوی عصر پسگشتی2 بکنیم که مثلا چطور «بحران ویروس ما را قادر خواهد ساخت بر این تمرکز کنیم که معنای واقعی زندگی چیست». مبارزه اصلی بر سر این خواهد بود که چه شکل جامعهای جایگزین نظام جهانی جدید سرمایهداری لیبرال خواهد شد؟ ملاقات حقیقی سامرای ما این است.
1. Assemblage
2. :new age عصر بازگشت به سنت معنوی
منبع: International Journal Of Zizek Studies
پیش از این چند باری در نوشتههایم لطیفهای تعریف کردهام در باب مردی که فکر میکند دانه گیاه است و او را به آسایشگاه روانی میفرستند تا دکترها متقاعدش کنند انسان است نه دانه گیاه. خلاصه وقتی دکترها موفق میشوند قانعش کنند انسان است به او اجازه ترخیص میدهند. ولی طرف بلافاصله با ترس و لرز باز میگردد و میگوید مرغی بیرون در آسایشگاه نشسته و میترسد که مرغ او را بخورد. دکترش میگوید «دوست عزیزم، [تو که دیگه] خوب میدونی دونه نیستی و انسانی». بیمار جواب میدهد «بله، البته که میدونم، ولی مرغه هم اینو میدونه؟».
دوست کرواتم دژان کرسیچ اخیرا نسخه کرونایی این لطیفه را برایم فرستاد. «سلام دوست عزیز»، «اوه، سلام پروفسور! چرا ماسک زدی؟ مگه همین دو هفته قبل خودت همه جا جار نمیزدی که ماسک در برابر ویروس از ما دفاع نمیکنه؟». «بله، من که میدونم به کار نمیآد؛ ولی ویروسه هم اینو میدونه؟».
این نسخه ویروسی لطیفه واقعیتی مهم را نادیده میگیرد: ویروس هیچ چیز نمیداند (و ضمنا این را هم نمیداند که هیچ چیز نمیداند) چون اصلا در وادی دانش سیر نمیکند، ویروس دشمنی نیست که به دنبال نابودی ما باشد- صرفا در فرایندی خودکار خودش را کورکورانه بازتولید میکند. برخی چپها به یک موجودیت مشابه دیگر اشاره میکنند: آیا سرمایه هم ویروسی نیست که مثل انگل به انسانها چسبیده، آیا سرمایه هم از سازوکاری کورکورانه تبعیت نمیکند که هدفش توسعه بازتولید خودش باشد آنهم بدون اینکه به رنج ما وقعی بنهد؟ اما در اینجا تفاوتی مهم وجود دارد: سرمایه موجودیتی مجازی است که در دنیای واقعی مستقل از ما وجود ندارد؛ تنها تا زمانی زنده است که ما انسانها در فرایند سرمایهداری مشارکت کنیم. به همین دلیل سرمایه موجودیتی شبحگون است: اگر دیگر طوری عمل نکنیم که گویی بدان باور داریم (یا مثلا، اگر دولت تمام نیروهای مولد را ملی کند و پول را هم از میان بردارد)، سرمایه از روزگار محو میشود، حال آنکه ویروس بخشی از واقعیتی است که فقط باید از طریق علم با آن مواجه شد. البته این به آن معنی نیست که هیچ رابطهای بین سطوح مختلف موجودیتهای ویروسی وجود
ندارد: ویروسهای بیولوژیکی، ویروسهای دیجیتالی، و بالاخره سرمایه به عنوان یک موجودیت ویروسی.
روشن است که همهگیرشدن ویروس کرونا صرفا پدیدهای بیولوژیکی نیست که به جان انسانها افتاده است: برای فهمیدن نحوه پخششدن آن باید حواسمان به انتخابهای فرهنگی انسانها (مثل عادات غذایی)، به اقتصاد و تجارت جهانی، به شبکه قوی روابط بینالمللی، و سازوکارهای ایدئولوژیک ترس و وحشت باشد. برای درک درست این مجموعه باید رهیافتی تازه در پیش گرفت. این راه را برونو لاتور نشان داده است، کسی که بهحق از بحران ویروس کرونا به عنوان «مجلس تمرین» بحران پیشرو یاد کرده است: بحران تغییرات محیطزیستی که «بحران بعدی است، بحرانی که بناست با تغییر شرایط زندگی حسابی ما را به دردسر بیندازد، چون باید یاد بگیریم تمام جزئیات زندگی روزمرهمان را به دقت تغییر بدهیم». دوره فراگیری ویروس کرونا به عنوان برههای از بحرانهای درازمدت زیستمحیطی و جهانی با خشونت بر سر ما آوار شد:
«... به نحوی دردناک و ناگهانی متوجه شدیم که دیگر تعریف کلاسیک جامعه- یعنی جماعتی متشکل از انسانها- معنایی ندارد. وضعیت جامعه در هر لحظه وابسته به ارتباط میان بازیگرانی متعدد است که اکثرشان هم صورت انسانی ندارند. این امر نهفقط درمورد میکروبها- چنانکه از زمان پاستور میدانیم- بلکه درمورد اینترنت هم صدق میکند و به همین ترتیب درمورد قانون، سازماندهی بیمارستانها، تدارکات دولتی و همینطور محیط زیست».
البته لاتور از تفاوت اصلی همهگیری ویروس کرونا و بحرانهای زیستمحیطی نیک آگاه است: «در بحران سلامت شاید اینطور باشد که انسانها همه با هم در حال «نبرد» با ویروس هستند- ولو اینکه ویروسها هیچ علاقه خاصی به ما نداشته باشند و فقط بخواهند از حلقی به حلقی دیگر بروند بیآنکه قصد کشتن ما را داشته باشند. اما درمورد تغییرات زیستمحیطی وضعیت به نحوی تراژیک برعکس است: در این مورد عامل بیماری که شیوع آن شرایط زندگی همه موجودات کره زمین را تغییر داده اصلا ویروس نیست، خود انسانها هستند!».
اگر چه لاتور بلافاصله اضافه میکند «البته نه همه انسانها، بلکه کسانی که بدون اعلان علیه ما جنگ به راه انداختهاند»؛ ولی آن عاملی که «بدون اعلان علیه ما جنگ به راه انداخته» صرفا گروهی از مردم نیستند؛ بلکه نظام سیاسی-اقتصادی موجود جهان است- یعنی همان نظم جهانی موجود که در آن همه (کل بشریت) مشارکت دارند. حالاست که میتوانیم توان بالقوه حقیقتا براندازانه مفهوم «مجموعه1 (سرهمبندی)» را بفهمیم: این توان زمانی روشن میشود که ما این مفهوم را به منظومهای مشتمل بر انسانها اطلاق کنیم، اما میتوان از موضعی «ناانسانی» هم به آن نگاه کرد، موضعی که از منظر آن انسانها هم صرفا عاملانی هستند در میان سایر عوامل. یادی کنیم از توصیف جین بِنِت از نحوه ترکیب عاملهای مختلف در یک آشغالدانی آلوده: نهتنها انسانها بلکه آشغالهای گندیده، کرمها، حشرهها، ماشینهای اسقاطی، سموم شیمیایی، و چیزهای دیگر هرکدام نقش خود را بازی میکنند (نقشی که هیچگاه کاملا انفعالی نیست). در چنین رهیافتی بصیرت نظری و سیاسی-اخلاقی اصیلی موج میزند.
وقتی به اصطلاح نوماتریالیستهایی نظیر بنت با تقلیلدادن ماده به ترکیبی منفعل از اجزای مکانیکی مخالفت میکنند، روشن است منظورشان دفاع از یک غایتشناسی سرراست از مدافتاده نیست؛ بلکه بنا دارند به پویاییِ تصادفیِ درونماندگار ماده اشاره کنند: خصایص نوظهور از دل مواجهههای غیرقابل پیشبینی بین عناصر متعدد زاده میشوند، عاملیت هر عنصر حاصل جمع انواع مختلف عناصر است. در نتیجه عاملیت بدل میشود به پدیدهای اجتماعی، پدیدهای که در آن حدود اجتماعیبودن شامل همه اجسام مادی در یک مجموعه قرار میگیرند، برخی از این اجسام انسان هستند اما اغلبشان نیستند، اجسامی که در حقشان ظلم میشود چون طبق تعریف ظرفیت زیادی برای کنش ندارند. پیامد اخلاقی چنین موضعی لزوم پذیرش این امر است که اذعان کنیم ما درگیر مجموعهای بزرگتر هستیم: باید حساسیت بیشتری داشته باشیم نسبت به نیازهای این عناصر و معنی تازهای از نفع شخصی که از ما میخواهد حواسمان به مصائب آنها هم باشد. باید درک خود را از مادیت که معمولا بهعنوان جوهری بیروح میشناسیم به کثرتی از اشیا که مجموعهای از بازیگران (عوامل) انسانی و غیرانسانی میسازند، تغییر دهیم- انسانها چیزی
به جز یک نیرو در میان شبکهای از نیروها که به نحوی بالقوه به هم پیوسته است، نیستند.
چنین رویکردی که پدیده را در مجموعهای دائمالتغییر میبیند ما را قادر میسازد بتوانیم از برخی موارد غیرمنتظره فراکارکردی سر دربیاوریم (یعنی وقتی که پدیدهای به ناگهان کارکردش به نحوی کاملا متفاوت تغییر میکند). مثلا، در میان وقایع غیرمنتظره از همبستگی، شاید بتوان به اوباش ریودوژانیرو نگاه کرد که معمولا درگیر دعواهای خشن با یکدیگر بر سر کنترل فاولاها (زاغههای ریو) هستند، اما در دوران فراگیری کووید19 به این نتیجه رسیدند و تصمیم گرفتند با هم صلح کنند و برای کمک به پیرها و بیمارها همکاری کنند. این تغییر ناگهانی به خاطر این ممکن شد که اوباش خیابانی از پیش خودشان مجموعهای بودند چندوجهی: صرفا گروهی از جوانان نبودند که رفتار مجرمانه داشتند؛ بلکه شکلی از همبستگی و مقاومت در برابر قدرت نهادینهشده هم بودند.
یکی دیگر از مثالهای فراکارکرد وقتی است که تریلیونها دلار خرج کمک بشود نهتنها به شرکتها بلکه به افراد (که خیلی نزدیک است به درآمد حداقلی برای همه) و توجیهش هم این است که باید برای حفظ چرخه اقتصاد اقداماتی جدی انجام تا مانع فقر و گرسنگی حاد شد، اما در عمل چیزی ریشهایتر در جریان است: با چنین اقداماتی، پول دیگر به شیوه سنتی سرمایهدارانه کار نمیکند؛ بلکه بدل میشود به کوپنی برای منابع مشخص شده تا جامعه بتواند به کارکرد خود ادامه بدهد و محدودیتهای قانون ارزش [اضافی] دست و پایش را نبندد.
بیایید وارونهشدن غریب دیگری را بررسی کنیم که شبیه همین است. در رسانههای ما بهوفور گزارش شده بود که چگونه اثرات جنبی واگیری ویروس کرونا باعث شده بود کیفیت هوا در مرکز چین و حالا حتی در شمال ایتالیا بهتر شود. اما اگر الگوهای آبوهوایی در این مناطق از قبل به هوای بد خو کرده بودند چه، امری که در نتیجه آن اثرات آبوهوایی باعث شود الگوهای آبوهوایی مخربتری به وجود بیاید (خشکسالی یا سیلاب بیشتر...)؟ بنابراین برای مواجهه با بحرانهای زیستمحیطی پیشرو، به تغییرات ریشهای فلسفی نیازمندیم، بسیار ریشهایتر از تکرار مکررات همیشگی با تأکید بر اینکه چگونه ما انسانها بخشی از طبیعت و صرفا یکی از گونههای طبیعی در میان سایر انواع روی زمین هستیم، یعنی گفتن اینکه چگونه فرایندهای مولد ما (به قول مارکس سوختوساز ما در طبیعت) بخشی از سوختوساز خود طبیعت است. چالش پیشرو توصیف دقیق این تعامل پیچیده است: ویروس کرونا یک استثنا یا مهاجمی مزاحم نیست، نسخهای خاص از یک ویروس است که برای دههها در زیر مرزهای تصور ما زندگی میکرده. ویروسها و باکتریها همواه هستند، حتی گاهی اوقات کارکردش بسیار مثبت بوده (هاضمه ما صرفا از طریق
باکتریهای درون معدهمان ممکن است). صرفا کافی نیست که اینجا به معرفی یک مفهوم لایه هستیشناسانه متفاوت بپردازیم (یعنی بگوییم ما در مقام بدنها، انداموارههایی هستیم که کارمان میزبانی از باکتریها و ویروسهاست؛ ما همگی در مقام مولد طبیعت اطرافمان را دگرگون میکنیم؛ به عنوان موجوداتی سیاسی، زندگی اجتماعی خود را سامان میبخشیم و درگیر مبارزات آن میشویم؛ به عنوان موجوداتی معنوی، در علم و هنر و دین به دنبال کمال هستیم؛ و...). «مجموعه» به معنی این است که آدم باید اینجا گامی بردارد به سوی نوعی هستیشناسی ساده و متوجه شود چگونه این سطوح مختلف میتوانند در یک تراز با هم تعامل کنند: عاملیت ویروس وابسته است به کنشهای مولد ما، ذائقههای فرهنگی ما، دادوستدهای اجتماعی ما. بههمیندلیل است که برای لاتور:
«سیاست باید مادی شود، یک سیاستشیء (Dingpolitik) که محوریتش بر اشیا و دغدغههاست، نه ارزشها و باورها. سلولهای بنیادی، تلفنهای همراه، اندامهای دستکاریشده، عوامل بیماریزا، زیرساختهای جدید و فناوریهای مولد تازه باعث میشود مردم دغدغهمند بدل بشوند به کسانی که شکلهای متنوعی از دانش در باب مواد و شکلهای متنوعی از کنش بیافرینند- شکلهایی ورای نهادها، منافع سیاسی یا ایدئولوژیکی که محدودیتهای سنتی میدان سیاست را زیر پا میگذارد».
بیماری فراگیر ناشی از ویروس کرونا را میتوان به عنوان مجموعهای دید از سازوکارهای بیماریزای (بالقوه) واگیردار، کشاورزی صنعتی، توسعه سریع تجارت جهانی، عادتهای فرهنگی، ارتباطهای بینالمللی در حال انفجار و... این بیماری فراگیر ترکیبی است که در آن فرایندهای طبیعی، اقتصادی و سیاسی به هم به نحوی ناگسستنی گره خوردهاند. میخواهم به عنوان کسی که ابایی ندارد از اینکه بگوید یک فیلسوف سوبژکتیویته است دو نکته اینجا اضافه کنم: اول اینکه ما به عنوان انسان عاملی در میان سایر عواملِ مجموعهای پیچیده هستیم؛ اما دقیقا در مقام سوژه است که میتوانیم «دیدگاهی ناانسانی» اتخاذ کنیم، دیدگاهی که طبق آن میتوانیم (حداقل تا حدودی) مجموعهای از عواملی را که خودمان جزئی از آن هستیم، درک کنیم.
دوم اینکه «ارزشها و باورها» را نباید بهراحتی نادیده گرفت: این امور نقشی مهم بازی میکنند و باید با آنها به عنوان حالت خاصی از مجموعه برخورد کرد. دین ساختاری پیچیده از اصول، نهادها، مناسک فردی و اجتماعی، و تجربیات شخصی است که اغلب به نحوی غیرمنتظره رخ میدهند. پیچیدگی مشابه این (یا شاید بهتر است بگوییم شکافی از این جنس) به ما کمک میکند واکنش دیرهنگاممان نسبت به سرایت ویروس کرونا را درک کنیم- دانش ما با باورهای جزمیمان چندان هماهنگ نبود.
یادی کنیم از دومین قتل (قتل کارآگاه آربوگاست) در فیلم «روانی» از آلفرد هیچکاک: این قتل غافلگیرکننده است، حتی غافلگیرکنندهتر از قتل مشهور زیر دوش. چاقوزدن زیر دوش به نحو غیرمنتظرهای غافلگیرکننده است، اما در ماجرای کارآگاه، ما میدانیم چیزی تکاندهنده در شرف وقوع است، در حقیقت کل صحنه طوری فیلمبرداری شده که همین حس را القا کند، با اینحال وقتی ماجرا واقعا رخ میدهد چرا باز هم غافلگیر میشویم؟ چطور میشود بزرگترین غافلگیری وقتی رخ بدهد که به ما گفته شده قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ پاسخ بدیهی این است: چون واقعا باورمان نشده بود که این اتفاق خواهد افتاد. آیا چیزی شبیه به این در ماجرای سرایت ویروس کرونا رخ نداد؟ متخصصان بیماریهای همهگیر به ما در باب ویروس هشدار داده بودند، در واقع به نحوی بسیار دقیق پیشبینیهایی کرده بودند که دقت آنها اثبات شد. گرتا تونبرگ حق داشت بگوید سیاستمداران باید به حرف علم گوش دهند، اما ما تمایل داشتیم به «ظنیات» خود اعتماد کنیم (ترامپ دقیقا از همین تعبیر استفاده کرد)، و به راحتی هم میتوان فهمید چرا. اتفاقاتی که الان دارد رخ میدهد چیزهایی است که تاکنون فکر میکردیم غیرممکن
است، ریتم اصلی جریان زندگی ما در حال ناپدیدشدن است. اولین واکنش ما به ویروس این بود که صرفا کابوسی است که بهزودی از آن بیدار خواهیم شد. الان میدانیم که قضیه از این قرار نیست، باید یاد بگیریم در دنیای ویروسزده زندگی کنیم، شیوه زندگی باید از نو به نحوی دردناک ساخته شود.
اما ترکیب دیگری هم از سخنان و واقعیت در همهگیری جدید دست دارد: هستند فرایندهای مادیای که وقوعشان در گرو وساطت معرفت ما است. به ما گفته شده فاجعهای خاص قرار است بر ما نازل شود، سعی میکنیم از آن فرار کنیم، و دقیقا از طریق همین سعی در فرار از آن است که فاجعه رخ میدهد. حکایتی قدیمی در زبان عربی را به یاد بیاوریم در باب «دیدار در سامرا» که توسط ویلیام سامرست موآم بازنویسی شده: غلامی که در بازار بغداد در حال انجام وظایفش بود مرگ را ملاقات میکند؛ ترسان از نگاه مرگ، به خانه و نزد اربابش بازمیگردد و از او میخواهد اسبی به او بدهد تا تمام روز به سمت سامرا بتازد، جایی که مرگ در غروب آن روز نتواند او را بیابد. ارباب که آدم خوبی بوده نهتنها به غلامش یک اسب میدهد؛ بلکه خودش به بازار میرود و سراغ مرگ را میگیرد و از او به خاطر ترساندن غلام وفادارش گلایه میکند. مرگ پاسخ میدهد: «اما قصد من ترساندن غلامت نبود. صرفا از اینکه او را در بازار اینجا دیدم غافلگیر شدم چون وقت ملاقاتم با او امشب در سامرا بود...». شاید پیام این حکایت این باشد که گریزی از مرگ نیست، و تلاش برای خلاصشدن از بند آن تنها باعث سفتترشدن
گرههایش میشود، اما شاید هم ماجرا کاملا عکس این باشد، یعنی تنها با پذیرش لاجرمبودن تقدیر است که میتوان از چنگال آن خلاص شد؟ پیشگو به والدین اودیپ گفته بود پسرشان، پدر را خواهد کشت و با مادرش وصلت خواهد کرد، و دقیقا گامهایی که آنها برای فرار از این پیشگویی برداشتند (به جنگلی انبوه میفرستندش تا بمیرد) تضمینی شد تا پیشگویی محقق شود- بدون این تلاش برای فرار از تقدیر، تقدیر نمیتوانست محقق شود. آیا تقدیر اشغال عراق توسط آمریکا، مثالی واضح از این ماجرا نبود؟ آمریکا نشانههایی از تهدید بنیادگرایان دید، مداخله کرد تا جلوی آن را بگیرد و در نتیجه باعث تقویتش شد. آیا بسیار بهتر نیست تهدید را بپذیریم، یعنی به آن محلی نگذاریم و در نتیجه از چنگش رها شویم؟ حالا برگردیم به ماجرای خودمان: تصور کنید مرگ در بازار است و غلام اینگونه به او میگوید: «مشکلت با من چیست؟ اگر میخواهی کاری با من بکنی، معطل نکن، وگرنه بزن به چاک!». مرگ که گیج شده احتمالا شکستهبسته چیزی شبیه به این خواهد گفت: «اما... ما قرار بود همدیگر را در سامرا ملاقات کنیم، نمیتوانم تو را اینجا بکشم!» و پا به فرار میگذارد (احتمالا به سامرا). قماری که بر
سر برنامه بهاصطلاح ایمنی گلهای شد در همینجا نهفته است:
هدفی که علنا اعلام شده بود رسیدن به «ایمنی گلهای» بود تا بشود شیوع بیماری را مدیریت کرد و مانع «موج دوم» فاجعهآمیز زمستان پیشرو شد [...]. بخش زیادی از مردم در معرض خطر پایینی از مریضی سخت بودند: حدودا همه افراد زیر 40 سال. بنابراین استدلال ماجرا مبتنی بر این بود که گرچه در دنیایی بینقص ما حتی راضی به این نیستیم که کسی در معرض خطر ابتلا باشد، اما ایجاد ایمنی در افراد جوانتر شیوهای است برای حفاظت از کل مردم.
قمار اینجا در این است که ما نمیتوانیم طوری رفتار کنیم که گویی نمیدانیم، یعنی تهدید را نادیده بگیریم و تصور کنیم آسیبی که واقعا وارد میشود شاید کوچکتر از آسیبی باشد که از روی آگاهی رفتار کنیم. این همان چیزی است که پوپولیستهای محافظهکاران میخواهند به ما بقبولانند: سامرای محل ملاقات ما، نظم اقتصادی و کلیت سبک زندگی ماست، بنابراین اگر به حرف متخصصان بیماریهای فراگیر گوش بدهیم و طبق توصیه آنها عمل کنیم تا اثر ویروس را از طریق قرنطینهکردن و انزوا به کمترین حد برسانیم، صرفا به فاجعه فروپاشی اقتصادی و فقری میانجامد که بسیار شدیدتر از مرگومیرهای کمی است که به خاطر ویروس پدید میآید.
اما همانطور که آلنکا زوپانچیچ نشان داده، جمله «بیایید برگردیم سر کار» مثالی عالی از فریبی است که پشت نگرانی ظاهری ترامپ نسبت به کارگران وجود دارد: او خطابش به مردم ساده و کمدرآمدی بود که بیماری فراگیر برایشان ضمنا فاجعهای اقتصادی هم بود و در نتیجه نمیتوانستند خودشان را قرنطینه کنند. در این قضیه دو نکته وجود دارد: اول اینکه سیاستهای اقتصادی ترامپ که حول محور نابودکردن دولت رفاه بود تا حدود زیادی باعث این شده بود که بسیاری از کارگران کمدرآمد خودشان را در وضعیت وخیمی ببینند که برای ایشان فقر تهدید بسیار بزرگتری بود از ویروس.
دوم اینکه، کسانی که واقعا «به سر کار برگشتند» فقرا بودند، درحالیکه ثروتمندان با خیال آسوده به قرنطینه رفتند. کسانی هستند که برخلاف باقی ما نمیتوانند خودشان را قرنطینه کنند، مثل کارکنان عرصه سلامت، کسانی که مسئول تولید و توزیع غذا هستند، کسانی که تداوم تأمین برق و آب ما به مدد آنها ممکن است. و بعدش هم میرسیم به مهاجران و پناهجویانی که اصلا جایی ندارند که اسمش را «خانه» بگذارند تا بتوانند به آن بروند و خودشان را قرنطینه کنند. چطور میتوان در بین هزاران نفری که در اردوگاههای مهاجران محبوس شدهاند روی فاصلهگذاری اجتماعی اصرار داشت؟ کافی است به یاد بیاوریم که در هند به خاطر دستور دولت مبتنی بر قرنطینه چهارده روزه، وقتی میلیونها نفر از شهرهای بزرگ سعی داشتند به روستاهای خود برگردند چه بلوایی به پا شد.
همه این دستهبندیهای جدید گویای محدودیت فاجعهبار رویکرد لیبرالهای دست چپی است که نگراناند مبادا افزایش نظارت بر جامعه بر اثر شیوع ویروس پس از نابودی ویروس هم ادامه یابد و آزادیهایمان را بیش از پیش محدود سازد. برای قدرتی مستبد ایدئالترین سوژهها، انسانهایی هستند که از ترس بقا به وحشت میافتند.
البته خطر بسیار واقعی است: موردی افراطی از این خطر نخستوزیر مجارستان ویکتور اوربان است، کسی که قانونی تصویب کرد تا به او اجازه میداد برای مدتی نامعلوم فرمانروایی کند. اما، این نگرانی چیزی که واقعا امروز دارد روی میدهد یعنی تقریبا عکس این قضیه را نادیده میگیرد: هرچند کسانی که در مصدر امور هستند در تلاشاند مسئولیت عواقب بحران را به گردن ما بیندازند، اما اصرار دارند که فردفرد ما مسئول حفظ فاصله مناسب از یکدیگر هستیم، مسئول شستن دستهایمان هستیم، مسئول ماسکزدن هستیم و... و... . پاسخی که ما سوژهها به دولت میدهیم این است که با کمال میل دستورات را اجرا میکنیم، اما اینها دستورات شماست، و هیچ تضمینی وجود ندارد که اطاعت از آنها باعث شود دستورات کاملا جواب بدهد. کسانی که در مصدر امورند در وحشت هستند چون میدانند نه تنها عنان وضعیت دستشان نیست، بلکه ما سوژهها هم این نکته را میدانیم. حالاست که ناتوانی قدرت خودش را عیان کرده.
همه ما با این صحنه کلاسیک کارتونها آشناییم: گربه به پرتگاه میرسد اما هنوز به راهرفتنش ادامه میدهد و این واقعیت را نادیده میگیرد که زمینی زیر پایش نیست؛ تنها هنگامی میافتد که به پایین نگاه کند و مغاک زیر پایش را ببیند. رژیم وقتی قدرتش را از دست بدهد مثل گربهای بر فراز پرتگاه است: برای افتادن صرفا باید یادش انداخت که به پایین نگاه کند. اما عکس قضیه هم صادق است: وقتی رژیمی مستبد به بحران آخرش میرسد، طبق یک قاعده فروپاشیاش در دو مرحله اتفاق میافتد. پیش از فروپاشی واقعیاش، گسستی مرموز رخ میدهد. ناگهان مردم میفهمند بازی تمام شده، دیگر نمیترسند. تنها آن موقع است که رژیم مشروعیتش را از دست میدهد، خود اعمال قدرتش به عنوان واکنشی عاجزانه از سر ترس تعبیر میشود. ریچارد کاپوچینسکی در کتاب مشهورش «شاه شاهان»، که گزارشی است از انقلاب ایران، لحظه دقیق این گسست را معین میکند: در چهارراهی در تهران، وقتی پلیس سر یکی از معترضان داد میزند که متفرق شود، طرف اعتنا نمیکند و از جایش تکان نمیخورد، و پلیس سرافکنده عقبنشینی میکند. چند ساعت بعد، این خبر در تهران میپیچد و گرچه درگیریهای خیابانی برای هفتهها
ادامه پیدا میکند، اما همه به نحوی میدانستند بازی تمام شده است... .
نباید تن به این وسوسه بدهیم و از این خوشحال شویم که این نابودی اعتماد [به دولت] باعث میشود فضایی برای سازماندهی خودجوش محلی مردم خارج از دستگاه دولت باز میکند: چیزی که امروزه از هر چیز دیگری بیشتر به آن نیاز داریم دولتی کارآمد است که «به وعدههایش عمل کند» و بتوان حداقل تا حدی به آن اعتماد کرد. سازماندهی خودجوش محلی گروهها تنها وقتی جواب میدهد که با دستگاه دولت و علم ترکیب شود. اکنون مجبوریم اعتراف کنیم علم مدرن، با وجود تمام تعصبات پنهانیاش، شکل غالب کلیگرایی فرافرهنگی است. بیماری فراگیر کرونا فرصتی خوب برای علم فراهم کرد تا این نقشش را جا بیندازد.
اما اینجا مشکلی دیگر سر برمیآورد: در علم هم، دیگری بزرگی وجود ندارد، سوژهای نیست که بتوانیم کاملا بر او تکیه کنیم، که همه با هم فرض بگیریم از امور آگاه است. متخصصان بیماریهای فراگیر مختلف به نتایج متفاوتی از یکدیگر رسیدهاند و راهحلهای متناقضی پیشنهاد دادهاند. حتی چیزی که به عنوان داده به ما عرضه میشود هم بدون تردید از فیلتر پیشفرضها عبور کرده است: مثلا، چطور میشود تعیین کرد که فردی ضعیف و پیر واقعا به خاطر ویروس مرده است؟ این واقعیت که بسیاری از مردم هنوز از بیماریهای دیگری به جز ویروس کرونا میمیرند نباید مورد سوءاستفاده قرار بگیرد تا شدت بحران را دستکم گرفت، اما این هم هست که تمرکز صرف نظام سلامت ما بر ویروس کرونا منجر شده تا درمان سایر بیماریهای غیر اورژانسی را به تعویق بیندازیم (آزمایشهای سرطان، بیماریهای کلیه و... روی مردم)، بنابراین تمرکز ما بر کرونا شاید باعث شود ما در درازمدت آسیب بیشتری از تأثیر مستقیم خود ویروس وارد کنیم. و بعدش البته عواقب سوء اقتصادی از قرنطینه است: با شروع آوریل، شورشهایی به خاطر غذا در کسانی که اخیرا فقیر شدهاند در جنوب ایتالیا به راه افتاده، که باعث شده
پای پلیس برای حفاظت از مغازههای مواد غذایی در پالرمو باز شود. آیا تنها انتخاب واقعا انتخاب بین شیوه چینی کنترل تقریبا کامل از بالا به پایین است، یا شیوه شل و ولتر رویکرد «ایمنی گلهای»؟ باید اینجا تصمیمهای سخت گرفت، تصمیمهایی که نباید صرفا بر مبنای دانش علمی باشد. اینکه هشدار بدهیم قدرت دولت دارد از بیماری فراگیر به عنوان بهانهای برای اعمال وضعیت اضطراری دائمی سوءاستفاده میکند کار سادهای است، اما کسانی که چنین هشداری میدهند چه پیشنهاد جایگزینی دارند؟
وحشتی که ناشی از واکنش ما به بیماری فراگیر است صرفا چیزی نیست که توسط اولیای امور سازماندهی شده باشد، چون به هر حال چرا سرمایه باید خطر بحرانی بزرگ از این نوع را به جان بخرد؟ خیر، این خطری اصیل و درست و حسابی است. اما تمرکز تقریبا صرف بر ویروس کرونا در رسانههای ما هیچ مبنایی در واقعیت ندارد، روشن است که مبتنی است بر انتخابی ایدئولوژیک. شاید اینجا جا داشته باشد آدم به تئوری توطئهای خفیف متوسل شود. شاید نمایندگان نظام سرمایهداری جهانی موجود به نحوی از چیزی که تحلیلهای مارکسیستهای انتقادی مدتهاست به آن اشاره میکردند، آگاه هستند: اینکه نظامی که ما میشناسیم در بحرانی عمیق به سر میبرد، اینکه دیگر نمیتواند بر مبنای شکل لیبرال و متسامح کنونی دوام بیاورد. شاید این نمایندگان بیرحمانه از بیماری فراگیر سوءاستفاده میکنند تا شکل دیگری از حکومت را اعمال کنند؟ محتملترین نتیجه بیماری فراگیر این است که یک سرمایهداری وحشیانه تازه غلبه پیدا کند: بسیاری از آدمهای ضعیف و سالمند قربانی خواهند شد و به حال خود رها خواهند شد تا بمیرند؛ کارگران مجبور خواهند شد که به معیارهای پایینتری در زندگی رضایت بدهند؛ کنترل
دیجیتال زندگی ما به عنوان یک ویژگی دائمی باقی خواهد ماند؛ تفاوت طبقاتی افزایش خواهد یافت و بدل خواهد شد به مسئله مرگ و زندگی. دیگر چه چیزی از اقدامات کمونیستی باقی مانده که اولیای امور مجبور شوند معرفی کنند؟
درنتیجه ما خیلی وقت خودمان را صرف مراقبههای معنوی عصر پسگشتی2 بکنیم که مثلا چطور «بحران ویروس ما را قادر خواهد ساخت بر این تمرکز کنیم که معنای واقعی زندگی چیست». مبارزه اصلی بر سر این خواهد بود که چه شکل جامعهای جایگزین نظام جهانی جدید سرمایهداری لیبرال خواهد شد؟ ملاقات حقیقی سامرای ما این است.
1. Assemblage
2. :new age عصر بازگشت به سنت معنوی
منبع: International Journal Of Zizek Studies