آتشگاه

شارمین میمندینژاد: گفتهاند این دقایق را به انتظار پایان عمرت خواهی نشست که فردا روز قصاص توست. بر دوش هر ثانیهای از زندگیات کوه مرگ، سنگینی خواهد کرد. غل و زنجیر لازم است برای تحمل این دقایق تا مبادا بر خود آسیبی زنی و با پیشکش نعشت به خودکشی، فردای اولیایدمت را باطل کنی که آنها در پی قصاص تو به آرامش خواهند رسید. «حلالم کنید». جوان قبل از قرنطینه در غل و زنجیر، تماس تلفنیای میگیرد و با صدایی لرزان سخن میگوید. به جزع و فزع میافتیم. بهسرعت بار سفر میبندیم. قصد شمال میکنیم؛ نه برای تغییر آبوهوا، بلکه برای جلوگیری از خشم و انتقام خونبار خانوادهای و بردارشدن جوانی. چه بد سفری است این سفر شمال! همه عجله لحظهها در اتوبوسِ سفر بر مهرههای ناسور گردن و کمرم سنگینی میکند. بهجای نشستن در کنج اتوبوس، بال پروازی میخواهم تا دل آشوبم را آرام کنم. دقیقا یکسالوششماه است که پرونده این جوان به جمعیت امام علی(ع) ارسال شده. 15سالش بوده که همسایه و همکلاسش را در بازی کودکانه در باغی کشته و از ترس، جنازه رفیقش را دانهای کرده و در خاک کاشته که پس از 12 سال درختی شده و هر روز میوه انتقام بر بار نشانده و همه اهالی محله آتشگاه را چون اسپند روی آتش، پر از خشم خوردن این میوه کرده است. بهواقع وقت طلاست. پس مبادا لکلکِ مردد جان پادرهوا بماند و قدمی بر زمین مگذارد؛ باید بهسرعت به درِ خانه اولیایدم برویم و سوزِ دمشان را بر جان گیریم. ظهر است. همه میگویند فقط کینه و انتقام اولیایدم نیست که دمبهدم بر هرکس که به آن محله شود، فرود میآید؛ بلکه کل آتشگاه، چوب و چماق خواهند شد و بر سر کسانی که خواهان بخشش باشند فرود خواهند آمد که بار قبل و بار قبلتر هرکس رفته با سر سالم برنگشته. چارهای نیست. تنها رهسپار میشویم. قرآن بیاورید. مادر زمینگیر و پدر قاتل جوان حتما باید باشند. زانو میزنیم، میگرییم و بخشش میخواهیم. در نزدیکی سکوت خانه فقط صدای نفسهای ماست که به پای کشی جیرجیرکها آمیخته. به کنار در میرسیم. بر در خانه میکوبم. مادرم بیرون بیا. گفتهاند از روز مرگ فرزندت، گچهایی را که او از کنار تخته سیاه مدرسهاش به خانه آورده بود، تا انتظار پای چوبه دار نگه داشتی. گفتهاند یکسر گریستهای. گفتهاند همسرت چندبار قلبش ایستاده و مات و بهتزده روزگار شده است. فریادها بیشتر میشود که بیایید برای بخشش آمدهاند. ولوله و هلهله در کوچه میافتد. مادرم بیرون بیا، هیچ مادری با کشتن فرزند مادر دیگری به آرامش نمیرسد و تو خوب این را میدانی. بگذار فردا روز بخشش باشد. مادرم تو را به خدا برخیز و بیرون بیا! من خون فرزند تو را نریختهام. تقاص چه را پس میدهم که اینک کنار خانه تو هستم؟ بر من بکوب، بر من بزن که بد سفری است این زندگی در سایه شوم انتقام مادری از مادری دیگر و هر پروندهای که به خشم انتقام خاموش شد، جز استخوانسوزی در این سفر تلخ بر ما هیچ نگذاشته. مادرم بیرون بیا! به آنی میبینم در باز نمیشود. مادری بیرون نمیآید. همه اهل محله آتشگاه از جانشان چوب خشم روییده است و بهسوی ما میدوند. دیگر توانش را ندارم که از این سفر با بار قصاصی برگردم که بخشش زیبندهترین نیاز روزگار ماست. پس چشم میبندم و در مقابل چوبها به تسلیم مینشینم. هرچه باداباد!
شارمین میمندینژاد: گفتهاند این دقایق را به انتظار پایان عمرت خواهی نشست که فردا روز قصاص توست. بر دوش هر ثانیهای از زندگیات کوه مرگ، سنگینی خواهد کرد. غل و زنجیر لازم است برای تحمل این دقایق تا مبادا بر خود آسیبی زنی و با پیشکش نعشت به خودکشی، فردای اولیایدمت را باطل کنی که آنها در پی قصاص تو به آرامش خواهند رسید. «حلالم کنید». جوان قبل از قرنطینه در غل و زنجیر، تماس تلفنیای میگیرد و با صدایی لرزان سخن میگوید. به جزع و فزع میافتیم. بهسرعت بار سفر میبندیم. قصد شمال میکنیم؛ نه برای تغییر آبوهوا، بلکه برای جلوگیری از خشم و انتقام خونبار خانوادهای و بردارشدن جوانی. چه بد سفری است این سفر شمال! همه عجله لحظهها در اتوبوسِ سفر بر مهرههای ناسور گردن و کمرم سنگینی میکند. بهجای نشستن در کنج اتوبوس، بال پروازی میخواهم تا دل آشوبم را آرام کنم. دقیقا یکسالوششماه است که پرونده این جوان به جمعیت امام علی(ع) ارسال شده. 15سالش بوده که همسایه و همکلاسش را در بازی کودکانه در باغی کشته و از ترس، جنازه رفیقش را دانهای کرده و در خاک کاشته که پس از 12 سال درختی شده و هر روز میوه انتقام بر بار نشانده و همه اهالی محله آتشگاه را چون اسپند روی آتش، پر از خشم خوردن این میوه کرده است. بهواقع وقت طلاست. پس مبادا لکلکِ مردد جان پادرهوا بماند و قدمی بر زمین مگذارد؛ باید بهسرعت به درِ خانه اولیایدم برویم و سوزِ دمشان را بر جان گیریم. ظهر است. همه میگویند فقط کینه و انتقام اولیایدم نیست که دمبهدم بر هرکس که به آن محله شود، فرود میآید؛ بلکه کل آتشگاه، چوب و چماق خواهند شد و بر سر کسانی که خواهان بخشش باشند فرود خواهند آمد که بار قبل و بار قبلتر هرکس رفته با سر سالم برنگشته. چارهای نیست. تنها رهسپار میشویم. قرآن بیاورید. مادر زمینگیر و پدر قاتل جوان حتما باید باشند. زانو میزنیم، میگرییم و بخشش میخواهیم. در نزدیکی سکوت خانه فقط صدای نفسهای ماست که به پای کشی جیرجیرکها آمیخته. به کنار در میرسیم. بر در خانه میکوبم. مادرم بیرون بیا. گفتهاند از روز مرگ فرزندت، گچهایی را که او از کنار تخته سیاه مدرسهاش به خانه آورده بود، تا انتظار پای چوبه دار نگه داشتی. گفتهاند یکسر گریستهای. گفتهاند همسرت چندبار قلبش ایستاده و مات و بهتزده روزگار شده است. فریادها بیشتر میشود که بیایید برای بخشش آمدهاند. ولوله و هلهله در کوچه میافتد. مادرم بیرون بیا، هیچ مادری با کشتن فرزند مادر دیگری به آرامش نمیرسد و تو خوب این را میدانی. بگذار فردا روز بخشش باشد. مادرم تو را به خدا برخیز و بیرون بیا! من خون فرزند تو را نریختهام. تقاص چه را پس میدهم که اینک کنار خانه تو هستم؟ بر من بکوب، بر من بزن که بد سفری است این زندگی در سایه شوم انتقام مادری از مادری دیگر و هر پروندهای که به خشم انتقام خاموش شد، جز استخوانسوزی در این سفر تلخ بر ما هیچ نگذاشته. مادرم بیرون بیا! به آنی میبینم در باز نمیشود. مادری بیرون نمیآید. همه اهل محله آتشگاه از جانشان چوب خشم روییده است و بهسوی ما میدوند. دیگر توانش را ندارم که از این سفر با بار قصاصی برگردم که بخشش زیبندهترین نیاز روزگار ماست. پس چشم میبندم و در مقابل چوبها به تسلیم مینشینم. هرچه باداباد!