شکلهای زندگی: آمریکا به روایت دیکنز
اولیور تویست یا هاکلبریفین؟
هنگامی که دیکنز (1812-1870) میمیرد، کشیشی در تعریف و تمجید از داستانهایش میگوید که آنها را میتوان بدون دغدغه خاطر به هر کودکی داد تا مطالعه کند. به نظر کشیش، قهرمانهای دیکنز مظهر پرهیزکاریاند و تنها ناپرهیزیشان آن است که گاه ولگردی میکنند و بهجای دو لیوان، سه لیوان میخورند و اگر فرصتی به دست دهد ارثیه مختصری را بالا میکشند و اگر خیلی ناپرهیزی کنند حسابهایشان را با کمی تأخیر پرداخت میکنند.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
جواد لگزیان
هنگامی که دیکنز (1812-1870) میمیرد، کشیشی در تعریف و تمجید از داستانهایش میگوید که آنها را میتوان بدون دغدغه خاطر به هر کودکی داد تا مطالعه کند. به نظر کشیش، قهرمانهای دیکنز مظهر پرهیزکاریاند و تنها ناپرهیزیشان آن است که گاه ولگردی میکنند و بهجای دو لیوان، سه لیوان میخورند و اگر فرصتی به دست دهد ارثیه مختصری را بالا میکشند و اگر خیلی ناپرهیزی کنند حسابهایشان را با کمی تأخیر پرداخت میکنند.
در دیکنز حتی اخلاق اوباش و اراذل هم چندان فاسد نیست. او مثل بالزاک و داستایفسکی به آنان اجازه غلیان نمیداد و آنها را به جایی هدایت میکرد تا با حداقل انحراف به اینطرف و آنطرف بلغزند. از این جهت، رابطه کشیشان بهعنوان نمایندگان اخلاق مرسوم با دیکنز رابطهای ناگسستنی بود، زیرا داستانهایش از هر جهت برای آنان قابل قبول بود و در حقیقت کار آنها را به خاطر نفوذ کلامی که دیکنز در سرتاسر انگلستان و آمریکا پیدا کرده بود، تسهیل میکرد و چنان آب به آسیاب اربابان کلیسا میریخت که چرخ آسیاب با ریتمی کاملا ملایم و معمول چنان به چرخش درآید که آب از آب تکان نخورد. او نهتنها با کلیسا، بلکه با انگلستان و سنتهای قدرتمند آنجا نیز کاملا هماهنگ بود و آنها هم از او رضایت داشتند. در دیکنز آن عشق خشمآلودی که میکوشید جهان فعلی را نابود کرده و طرحی نو دراندازد، وجود نداشت و حتی کودکیاش که کودکی سختی بود، در او میل به انتقام پدید نیاورد، که بالعکس، میکوشید با داستانهایش به کودکان فقیر، بیکس و فراموششده که در رنج بودند کمک کند و بکوشد آنها را به خانه و خانوادهشان برساند؛ جایی که بدون آن خوشبختی ناممکن بود.
«اولیور تویست» یکی از محبوبترین کتابهای دیکنز است که در آن به زندگی کودکی سرراهی به نام اولیور میپردازد که در یتیمخانهای سخت و طاقتفرسا نگهداری میشود. اولیور پس از چندی تحمل سختی تصمیم میگیرد از آنجا فرار کند و به لندن برود. در لندن گرفتار باندهای تبهکاری میشود که کودکان فقیر و بیسرپرست را به کارهای خلاف ازجمله دزدی میکشانند. اولیور میکوشد در برابرشان مقاومت کند و در مقابل گرسنگی، تهدید و تنهایی کم نیاورد و در همه حال بکوشد که خانه و خانواده گمشده خود را پیدا کند. به نظر دیکنز انسانها میتوانند سختترین شرایط را هم تحمل کنند و خم به ابرو نیاورند، به شرط آنکه جایی به نام خانه و کانونی به نام خانواده داشته باشند. میکابر در رمان «دیوید کاپرفیلد» -دیگر رمان دیکنز- تنها به خاطر آنکه قوانین آن زمان انگلستان اجازه میداد که خانواده زندانی میتواند شب را در زندان با همسر و خانوادهاش بگذراند، توانست سالهای متمادی حبس را بدون دغدغه و حتی با فراغبال و راحتی تحمل کند و تلاشی هم برای مرخصشدن از زندان نکند، زیرا خانواده در کنارش بودند. و همینطور اولیور تویست نیز زمانی به خوشبختی میرسد که خانه و خانواده گمشدهاش را پیدا میکند.
دیکنز هیچگاه همچون داستایفسکی یا بالزاک روانشناس نبود تا روح انسانها را دریابد. روانشناسی او نوع خاصی بود که به آن دیگر روانشناسی گفته نمیشود، در حقیقت روانشناسی او در جهان قابل دیدن و ابژکتیو معنا و مفهوم پیدا میکرد. او با در نظر گرفتن ظواهر، اما آن ظواهر باریک که تنها به چشم او میآمد، میتوانست شخصیتپردازی کند. از این نظر دیکنز نابغه بصری بود و چیزی از چشمان تیزبین او پنهان نمیماند. او بهندرت از خانه و کاشانهاش در انگلستان به خارج سفر میکرد، زیرا آنجا را مرکز جهان میدانست. اما سفرهایش به فرانسه و آمریکا در عین حال واجد تأملات بصری بود که تنها دیکنز میتوانست به کمک تخیل خود که همراه نبوغ بصریاش بود، گاه حتی علیرغم میل خویش، به پیشبینیهای اجتماعی -سیاسی دست بزند. دستاورد سفر دیکنز به پاریس نوشتن کتاب «داستان دو شهر» بود؛ او در این کتاب به اتفاقات پیش و پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و تأثیرات آن در زندگی روزمره مردم میپردازد. دیکنز در اساس تصوری از انقلاب نداشت و در پی آن هم نبود که نظم معمول را بر هم بزند، بهخصوص آنکه چیزی را نمیخواست تغییر دهد و خواستهاش اصلاح و تصحیح امور بود تا درد کمی تسکین یابد و نه آنکه علت اصلی را پیدا کند. اما سفر او به آمریکا از نوع دیگری بود و بیشتر سفری اجتماعی-سیاسی از منظر تأملات نویسنده انگلیسی در درون ویکتوریایی انگلستان بود. دیکنز در آمریکا نویسندهای بسیار محبوب بود؛ آمریکاییها ساعتها در نیویورک منتظر ورود کشتی حامل نوشتههای سریالی دیکنز میماندند. دیکنز دو بار به آمریکا سفر کرد و بهرغم استقبال از او چنانکه انتظار میرفت شیفته آن کشور که اتفاقا از سنتی آنگلوساکسونی پیروی میکرد، نشد. آنچه برای دیکنز بیش از هر چیز دیگری عجیب به نظر میرسید، وجود نهادهای متنوع و گوناگون بود.
او بهرغم تعلقخاطرش به لیبرالیسم انگلیسی، جامعه خوب را در اساس «خانوادهای بسطیافته» و برآمده از طبقه متوسط میدانست که نسبتهای خانوادگی خود را حفظ میکند. به نظر دیکنز فقدان خانواده یعنی آشوب و ناامنی، درست مانند همان وضعی که اولیور به هنگام بیخانمانی با آن دست به گریبان بود. آمریکا از نظر دیکنز سرزمین عجایب بود، در حقیقت خلأیی بود که در آن خلأ انواع نهادهای متنوع و گوناگون جایگزین خانواده شده بودند. به نظر دیکنز آمریکاییها جملگی شبیه هم بودند و برخلاف جامعه انگلیسی تمایزی میان افراد و حتی گروههای اجتماعی وجود نداشت و به یک تعبیر آمریکا جامعه اتمیزه بود که هر فرد شاید تنها میتوانست در آن خلأ به آرزوهای فردی خود جامعه عمل بپوشاند و اتفاقا همین انگیزه تحرک آنان برای رسیدن به موقعیتهای بالاتر بود. به نظر دیکنز آمریکا در نهایت کشوری مملو از نهاد، ولی کشوری بدون مرکز* بود که تنها رشتههای قوی مالی همچون خون در رگ، فرد را به تکاپو وامیداشت و به تعبیر آدام اسمیتی تجارت فیالواقع همان عنصر نامرئی بود که جامعه آمریکا را به شکل پنهان اداره میکرد و از این نظر آن تشخصی که در جوامعی با سنتهای تاریخی وجود داشت، در آمریکا محلی از اعراب نداشت.
دیکنز آن اندازه زنده نماند تا رمان «هاکلبریفین» (۱۸۸۴) اثر مارک تواین (1835- ۱۹۱۰) را بخواند، اما تخیل او درباره آمریکا پیشاپیش بیان همان چیزی بود که مارک تواین در «هاکلبریفین» در قالب سرگذشت پسری به نام هاک روایت میکند. هاک از زندگی سخت و بدرفتاری خانواده و بهخصوص پدرش سخت آزرده و خسته میشود و تصمیم به ترک خانه و خانواده میگیرد. او برخلاف اولیور که خوشبختی و حتی آزادی خود را بودن در کنار خانه و خانواده میدانست، آزادیاش را ترک خانواده تلقی میکرد. به نظر مارک تواین، هاک و دوست سیاهپوستش جیم، تنها که هنگامی آزاد شدند که سوار بر قایق، خود را در مسیر سرنوشتی نامعلوم قرار دادند. هانا آرنت زمانی گفته بود که ما با دو نوع بیگانگی روبهرو هستیم؛ یکی بیگانگی از زمین و پناهبردن به آسمان و دیگری بیگانگی از جهان و پناهبردن به خود. گویا به نظر دیکنز زندگی آمریکایی در نهایت نوعی بیگانگی از جهان و آن نوع فردگرایی شدتیافته است که «فرد» جز «فرد» پناهی ندارد.
* «ایده بدون مرکز» در اساس ایده پستمدرن و «تولید» دهههای اخیر است، درحالیکه کشور بدون مرکز که دیکنز از آن میگوید، نه برآمده از ایدهای فلسفی، بلکه در حقیقت مستقیما به مشاهدات بصری او ربط پیدا میکند.
پینوشت: بسیاری تفاوت میان آمریکا و سنت انگلیسی را در اصل تفاوت میان دو رمان «اولیور تویست» از دیکنز و «هاکلبریفین» از مارک تواین میدانند؛ اولیور که میکوشد به نهاد خانواده بازگردد و هاک که میکوشد از خانه بگریزد.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.