|

همه مقصرند و همه بی‌گناه

احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

برخی بر این باورند جامعه ایران در شرایطی قرار دارد که بی‌شباهت به این سخن مارکس نیست: «امر کهنه مرده است و امر نو زاده نشده»؛ اما این تعبیر چندان گویای وضعیت جامعه ایران نیست و برای درک و فهم جامعه باید راه دشوارتری را پیمود. از گذشته‌های دور چنین بوده که دسترسی به بطن جامعه ایران چندان میسر نبوده است، خاصه در دوران کنونی که مردم ایران انقلابی بزرگ را پشت سر گذاشته‌اند و آرمان و آرمانخواهی و تحول از طریق انقلاب را هم تجربه کرده‌اند. این تجربه موجب شده تا چشم‌انداز مردم تغییر کند. آنچه سیاست را در زمان حال آبستن تغییر می‌کند، چشم‌انداز مردم است. چشم‌اندازی که هم از تجربه زیسته آنان نشئت می‌گیرد و هم از آنچه پیش‌روی آنان قرار دارد یا قرار داده شده است. بگذارید قبل از آنکه وارد بحث «چشم‌اندازگرایی» بشوم، بگویم که جامعه کنونی ایران در چه وضعیتی قرار دارد. در جامعه ایران، برعکس سخن مارکس، کهنه هنوز نه‌تنها حیات دارد و نمرده، بلکه در روابط اجتماعی ما مؤثر و تعیین‌کننده است و این در حالی است که نو زاده شده است. قتل‌های ناموسی بی‌شمار تأیید حیات این گذشته است. در کنار هم قرارگرفتن کهنه و نو در اینجا به معنای آن نیست که ما با جامعه‌ای پست‌مدرن روبه‌رو هستیم؛ جامعه‌ای که در آن نو و کهنه با یکدیگر هم‌آمیزی دارند. در اینجا جامعه‌ای وجود دارد که کهنه، با صراحت نو را مخدوش کرده و از ریخت می‌اندازد. این نوزایی در بستری کهنه موجودی ناقص‌الخلقه به وجود آورده که در همه شئونات زندگی ما اخلال ایجاد می‌کند و جامعه همواره با مسائلی غامض و گاه بدیهی دست به گریبان است. این وضعیت خودبه‌خود واجد هیچ ویژگی‌ای نیست. این شرایط آنجا اهمیت پیدا می‌کند که قرار است در این وضعیت از ریخت‌افتاده «چشم‌انداز» (سیاست) تعین پیدا کند. اگر بپذیریم چشم‌اندازگرایی به سیاست می‌انجامد، آنگاه باید گفت سیاست در چنین جامعه‌ای از‌ریخت‌افتاده خواهد بود. بزر‌گ‌ترین آفت جامعه از‌ریخت‌افتاده تجزیه‌شدگی است؛ تجزیه‌شده به اجزای منفرد و گروه‌های منفک که حتی به صرفِ بودن در یک طبقه با منافع مشترک هم نمی‌توان به آنان معنای طبقه را اطلاق کرد. از همین‌روست با اینکه چهار دهه از عمر دولت‌های انقلاب می‌گذرد، هنوز هیچ دولتی نتوانسته طبقه‌ای هژمونیک برای خود بسازد. دولت‌هایی که روی کار آمده‌اند تلاش کرده‌اند با استفاده از منابع دولتی و دسترسی‌های اقتصادی به طبقه‌ای از هم‌مسلکان خود موجودیت دهند تا حافظان وضع موجود و منافع آنان باشند. دولت‌ها در خلق این طبقات تا حدودی موفق بوده‌اند، اما در هژمونیک‌کردن آنان و ماندگاری‌شان ناکام؛ چراکه برآمدن هر طبقه‌ای در این بستر پرتناقض به تناقض‌های دیگر دامن می‌زند و پایداری چنین طبقه‌ای، اگر نگوییم میسر نیست، بسیار دشوار است. شاید یکی از علل ناکامی شکل‌گیری و مهم‌تر از آن، ناماندگاری طبقاتی همچون طبقه متوسط، کارگران و دهقانان از همین‌رو باشد. حتی طبقه‌ای کلی به معنای طبقه فرودست تجسدی عینی ندارد. توده‌ای از مردم‌اند که در رونق‌ها و بحران‌های اقتصادی جابه‌جا می‌شوند. درک و فهم چشم‌انداز چنین مردمی کاری بسیار دشوار است. البته اگر چشم‌انداز را عنصر مهمی در سیاست قلمداد کنیم و در جست‌وجوی درک آن باشیم.

بگذارید با تعبیر ماکیاولی از سیاست به سراغ چشم‌اندازگرایی برویم: «امید است که این را گستاخی نشمارند اگر مردی ناچیز و فروپایه جسارت ورزد و در باب حکومت شهریاران سخن آغازد و قواعدی برای آن بگذارد. زیرا آنان که منازل را تصویر می‌کنند، برای طرح‌ریزی چشم‌انداز کوه‌ها و بلندی‌ها در دشت جایی می‌گیرند و برای نظرکردن در پستی‌ها بر فراز کوه‌ها، به همین سیاق، بهر شناخت درست طبع مردم نیز می‌باید شهریار بود و برای شناخت درست طبع شهریاران، از مردم». این تعبیر ماکیاولی تبیین همان چشم‌انداز است؛ چشم‌اندازی که دولت از آنجا مردم را می‌پاید و مردم دولت‌ها را. آنچه به این چشم‌انداز عاملیت و معنا می‌دهد «دیدن» است، اما در این تصویر ماکیاولی چه رازی نهفته است. این تصویر بازنمایی واقعیت جهان سیاست است. فرادستان از قله، فرودستان را می‌نگرند و فرودستان از دشت‌ها به قله می‌نگرند. این دیدن از دو چشم‌انداز کاملا متفاوت صورت می‌گیرد. بین این دو چشم‌انداز، یعنی بین این دو دیدن است که برداشت‌های فرادستان از فرودستان و برعکس معنا پیدا می‌کند. این معنا یا این برداشت‌ها همان راز پنهان این دو چشم‌انداز است که در لحظه‌های بحرانی تجسد پیدا می‌کند. این عینیت‌یافتگی هم فرادستان را غافلگیر می‌کند و هم فرودستان را. مگر نه اینکه فرادستان در مواجهه با لحظه‌های بحرانی سیاست جنبش‌ها و ‌شورش‌ها دست به کارهایی می‌زنند که از خود انتظار نداشته‌اند. مگر نه اینکه در مقابل فرودستان نیز از اعمال خود که مغایر با زندگی محافظه‌کارانه روزمره آنان است تعجب می‌کنند.

به تعبیر بندتو فونتانا: «ما سه منظر یا نقطه‌نظر ممکن داریم: 1) سوژه‌ای که حس می‌کند و همواره در اقلیت است، 2) سوژه‌ای که می‌بیند و همواره در اکثریت است؛ پس واقعیت، محصول همین رابطه و دو چشم‌انداز است. منظر سوم، نتیجه یا برون‌داد تعامل شهریار و مردم محسوب می‌شود. این منظر سوم، در میان دو منظر دیگر پنهان است». تأکید اینجا بر روی تعامل است؛ امکان تعامل بین دولت‌ها و مردم و اینکه تسهیل‌کنندگان این تعامل چه کسانی هستند. درواقع حلقه‌های واسطه بین قدرت و توده‌ها چه کسانی‌اند؟ اگر این حلقه‌های واسطه از بین بروند یا حذف شوند فرادستان بدون واسطه با فرودستان روبه‌رو خواهند شد. با حذف حلقه‌های واسطه همچون روشنفکران و نخبگانی که در اقلیت‌اند و شرایط را هم حس می‌کنند و هم می‌بینند و در غیاب نهادهای مدنی، اتحادیه‌ها و ائتلاف‌ها، با مردمی روبه‌رو خواهیم بود که فقط می‌بینند و نظاره‌گر شرایط هستند. این نظاره‌گری از آنان توده‌هایی غیرقابل پیش‌بینی و کنشگرانی غیرمنتظره می‌سازد. آن هم در بستر جامعه‌ای که هنوز کهنه نمرده است و نو زاده شده است. در این بستر متناقض است که فروپاشی اخلاقی، اجتماعی و اقتصادی اجتناب‌ناپذیر است و به یک معنا باید گفت در این وضعیت همه مقصرند و همه بی‌گناه؛ چراکه برخی فقط می‌دانند و آنان که می‌دانند و حس می‌کنند از میدان به در شده‌اند. امروزه جای خالی این حلقه‌های واسطه که از سیاست کنار گذاشته شده‌اند، به‌وضوح قابل لمس و مشاهده است.

*برای نوشتن این یادداشت از کتاب آنتونیو گرامشی، پژوهش انتقادی در باب اندیشه سیاسی معاصر، مارک مک نالی، ترجمه علی تدین، انتشارات دنیای اقتصاد استفاده کرده‌ام.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها