اینها به چه کار ایران میآیند؟
اگر امروزه کسی از نظریه «mudsill» (مادسیل) سخن بگوید، با انتقادهای شدیدی روبهرو خواهد شد. البته این نظریه غیرانسانی پیش از آنکه از طرف جمیز هانری هاموند آمریکایی به صراحت بیان شود، جامعه آمریکا آن را عملا اجرا میکرد
اگر امروزه کسی از نظریه «mudsill» (مادسیل) سخن بگوید، با انتقادهای شدیدی روبهرو خواهد شد. البته این نظریه غیرانسانی پیش از آنکه از طرف جمیز هانری هاموند آمریکایی به صراحت بیان شود، جامعه آمریکا آن را عملا اجرا میکرد؛ انسانهای سیاهپوستی که به دلیل رنگ پوست و جایگاه و شأنشان به شیوه قانونی به بردگی گرفته میشدند و تحت استعمار بیرحمانه سفیدپوستها قرار داشتند. برخی از نظریهها هدفشان مشروعیتبخشی، تثبیت و تئوریزهسازی عملکرد صاحبان سرمایه و قدرت است، آنهم برای ادامه بهرهکشی از انسانهایی که جز کارشان -یدی یا فکری- سرمایه دیگری ندارند. بنابراین جیمز هانری هاموند چیز عجیبی نمیگفت، او تنها درصدد بود بردگی را برای همیشه تثبیت کند و اگر آبراهام لینکلن از در مخالفت درنمیآمد، این کار برای مدتهای بیشتری ادامه پیدا میکرد. هاموند میگفت: «در هر سیستم اجتماعی باید طبقهای وجود داشته باشد تا کارهای پیشپاافتاده و طاقتفرسا را انجام بدهد.
این طبقه که ناچار است فرمانبردار و سختکوش باشد، باید چون تیرکهای زیرین یک ساختمان عمل کند. اگر در جامعهای چنین طبقهای وجود نداشته باشد، حکومت هر خانهای که بسازد، انگار آن را روی هوا ساخته است». نظریه مادسیل در همان ایام جنگهای داخلی آمریکا مورد انتقاد متفکران حامی آبراهام لینکلن قرار گرفت. اما هنوز برخی از صاحبنظران باور دارند که این نظریه از سوی حکومتها به شیوههای متفاوتی به کار گرفته میشود؛ کودکان کار نمونه بارز آن هستند و هر حکومتی حتی اگر در زبان مخالف این نظریه باشد، در عمل چشم بر وجود چنین طبقهای میبندد و با تعاریف گوناگون و گاه ستایشآمیز بر حضور مفید این طبقه تأکید میکند. در همان دوران است که مارکس علیه سرمایهداری سخن میگوید و «رهایی انسانی» را در برابر «رهایی سیاسی» قرار میدهد و پرسشهایی اساسی مطرح میکند؛ اینکه «چه کسی میتواند آزاد باشد؟ آزادی چه شکلی دارد؟ آیا کسی که ناگزیر است برای دیگران کار کند واقعا آزاد است؟». مارکس به انقلاب آمریکا بسیار دلبسته بود و شاید به لینکلن به چشم رئیسجمهور دوره گذار مینگریست؛ گرچه میدانست او نمیتواند قدمهایی جدی و آشکار در مبارزه با سرمایهداری و مالکیت خصوصی و حتی بردهداری بردارد، اما جامعه آمریکا برای مارکس آزمایشگاهی برای کنکاش درباره تضادهای سرمایهداری و دموکراسی بود.
مارکس باور داشت که «انقلاب آمریکا و فرانسه گامی اساسی بود ولی کافی نبودند. رهایی سیاسی ضروری است، اما برای آزادی واقعی انسانها، تغییر ساختارهای اجتماعی و اقتصادی باید صورت گیرد». تجربه انقلاب آمریکا برای مارکس درس بزرگی بود؛ آزادی قانونی بدون رفع بیگانگی و استثنا، آزادی کامل نیست. تنها اتفاقی که میافتد، صراحت و خشونت کلامی نظریه مادسیل در لفافی از آزادی سیاسی پیچیده میشود؛ وگرنه سرمایهداران پابرجاتر از گذشته و تهیدستان فقیرتر از همیشه به کار خود ادامه خواهند داد. آنچه رخ داده، تغییر شکل و انعطافپذیری نظریههاست. اینک ناگزیر با پرسشی اساسی روبهرو میشویم: آیا میتوان در جامعه ایران از طبقهای نام برد که سنگ زیرین آسیاب است؛ طبقهای که دستشان زیر سنگ سرمایهداران رانتی است، اما همین طبقه است که در شرایط بحرانی تمامقد از ایران دفاع میکند و برای کیان آن میجنگد؟ پرسش اساسی دیگر که باید خطاب به تمام کسانی که در دولت و نهادهای رسمی حضور دارند، مطرح کرد، این است که بهراستی این سرمایهداران رانتی که چمدانهایشان را همواره بسته نگه داشتهاند تا در بزنگاه بگریزند، به چهکار ایران میآیند؟
* برای نوشتن این یاداشت از کتاب «کارل مارکس در آمریکا» نوشته اندرو هارتمن استفاده شده است.
آخرین مقالات منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.