چرا جز «زرتشت» ناموران دیگر را ندیدهایم
مغان که بودند و تأثیر آنها بر دانش یونانی چه بود؟
در آغاز سخن باید گفت که این نوشته کوتاه یک تحلیل دینی نیست، بلکه به دور از پرداختن به ماهیت یک دین باستانی ایرانی، یعنی کیش زرتشتی، صرفا درباره موضوع دانش مغان ایرانیتبار و امکان اثرگذاری آن بر دیدگاههای یونانی بحث میکند.


سورنا فیروزی-دکترای باستانشناسی دوره تاریخی ایران: در آغاز سخن باید گفت که این نوشته کوتاه یک تحلیل دینی نیست، بلکه به دور از پرداختن به ماهیت یک دین باستانی ایرانی، یعنی کیش زرتشتی، صرفا درباره موضوع دانش مغان ایرانیتبار و امکان اثرگذاری آن بر دیدگاههای یونانی بحث میکند. میدانیم که پیرو گزارش هرودوت، مغان یک گروه تباری (Genos) از مادیها توصیف شدهاند (کتاب 1: 101)، اما همین نویسنده در جایی دیگر بیان کرده است که مغان، مسئول انجام آیینهای دینی پارسیان بودند (کتاب 1: 132) و اینگونه میتوان مغ را در چارچوب یک طبقه اجتماعی تعریف کرد تا یک گروه تباری. گرچه کوشیده شده است تا این جمعیت، ناایرانیتبار معرفی شود (بنگرید به «نوروز جشن ایرانی نبود» از مهرداد ملکزاده درباره ریشه واژه مغ در نشست «نوروز؛ آیین نوزایش گیتی»، خانه اندیشمندان علوم انسانی، 1395)، اما پیرو دیدگاه زبانشناس بزرگی چون پوکورنی، واژه مغ (مَگوش در پارسی قدیم، mgwš در آرامی، مَگوشو magušú در بابلی، مَکوییش makuiš در ایلامی و ماگوس در یونانی در Tavernier, 2007: 34, 1.4.3.3) از ریشهای مرتبط با زبان هندواروپایی آغازین بوده است و در نتیجه خود واژه مغ نیز بههیچوجه ناایرانی نیست که بخواهیم بر اساس یک ادعای غیرعلمی، گروه یادشده را چه در جایگاه یک جمعیت مادیتبار و چه در جایگاه یک طبقه اجتماعیِ مذهبی، ناایرانی فرض کنیم. در حقیقت ناایرانیدانستن مغان در ادعای مورد بحث که «عمدا یا سهوا» بدون ذکر منبع نیز گزارش شده است، ریشه در تفکر رایج نزد پژوهشگران شوروی سابق (دیاکونوف، 1345: 190) و با طعم ایدئولوژی چپ داشته است تا یک نگاه دانشی و بیطرفانه. از این جهت و در مطالعه پیشرو، بیآنکه در مطالعه موضوع مغان، دچار تکرار نگاهی نادرست و جهتدار شویم، تلاش میشود تا به سرگذشت این مردمان از روزگار زرتشت تا حمله اسکندر پرداخته شود. ارزش این پژوهش در این است که میتوان با انجام چنین مطالعاتی، به یک گاهنگاری مناسب درباره زمان طرح دانستههای علمی یا جهان شناخت ایرانیتباران دست یافت. برای نمونه ما میدانیم که هرکدام از دانستههای یونانیان از حدود چه زمانی ظهور کرده است، اما این موضوع برای بسیاری از نمونههای مشابه در جهان ایرانی چندان روشن نیست. نکته بنیادین در اینجا این است که دستیابی به یک زمان برای روزگار زندگی زرتشت که از منظر شواهد باستانشناسی مورد تأیید باشد، میتواند روشنگر سرآغاز این مطالعه به شمار آید. پیرو سرودههای زرتشت پسر پوروشسپ، گرچه دانش ستارهشناختی و علوم طبیعی نزد او کاملا ساده و غیر قابل سنجش با نجوم بابلی بودند، اما شیوه نگرش او به پدیدههای طبیعی را میتوان یک نوآوری در تاریخ دانست. در حقیقت شاید زرتشت را بتوان نخستین یا دستکم یکی از نخستین افرادی در تاریخ دانست که با بهکارگیری روش طرح پرسش برای درک رخدادهای طبیعی و تلاش برای یافتن یک پاسخ زمینی برای ماهیت آنها (یسنا، هات 44 در ترجمه دوستخواه)، دروازه نوینی را به سوی طبیعتپژوهی باز کرد. گرچه پیرو آنچه از مستنداتی بسیار متأخر نسبت به زمان زرتشت بر جای مانده است، شرایط علمی رایج در زادگاه او (پیش از رفتن به بلخ) بهگونهای بود که ایرانیتباران، هنوز علت کم و زیاد شدن ظاهر ماه از نگاه ناظر زمینی را نمیدانستند و نیز متوجه نبودند که زمین به دور خورشید میگردد، اما روشی که امروزه به آن «شیوه پرسش و پاسخ» در علوم تجربی میگویند، به خوبی در سرودههای زرتشت به چشم میخورد، البته درباره زرتشت چنین آمده است که او بر دانشهای ستارهشناسی و پزشکی «افزود» (دینکرد هفتم، 1389: 248)، اما آن را باید یک انتساب متأخر و غیرقابل اتکا دانست.
نخستین مغان زرتشتی
گرچه واژه مغ الزاما به مفهوم روحانی زرتشتی نیست، اما در بستر و جریان تاریخی ایران از روزگار هخامنشی تا پایان ساسانی، روحانیان ایرانیتبار (و گاه بابلی) مغ نامیده شدهاند و این یعنی لقب یادشده، شامل روحانیان زرتشتی نیز میشده است. ازاینرو اگر از جانشینان منصب زرتشت، با چنین لقبی یاد کنیم، بیراهه نرفتهایم. مطابق متون دینی، پس از درگذشت زرتشت، این «جاماسپ» وزیر کیویشتاسپ، فرمانروای بلخ بود که جانشین مقام او شد (گزیدههای زادسپرم، 1366: 36). پس از جاماسپ که 52 سال بعد از ورود زرتشت به بلخ درگذشت، این «ایسَتواستَر» پسر زرتشت بود که مقام جاماسپ را دریافت کرد، جایگاهی که کتاب بندهش آن را موبدان موبد نامیده است (بندهش، 1380: 152). پس از او، به نظر میآید که پسر ایستواستر، به نام «اوروَرویزَک» مسئولیت پدر را بر دوش گرفته است (همان). در روزگار پس از شخص اخیر است که «سین» زاده میشود و در درازای صد سال زندگانیاش، صد شاگرد را پرورش میدهد (گزیدههای زادسپرم، 1366: 37-36 و دینکرد هفتم، 1389: 256- 255). چنین به نظر میآید که او جانشین نوه زرتشت شده باشد. از اینجا به بعد، متون زرتشتی در سکوت فرومیروند و برای وارسی ادامه جانشینان، باید گاهنگاری زمان زندگی شخصیتهای یادشده را بررسی کنیم. میدانیم که در تاریخ، بلخ پس از سقوط شهر هگمتانه (در سال 550 یا 549 پ.م) و پیش از سقوط شهر سارد (547 پ.م) به دست کوروش دوم افتاد (Photius Excerpt, 2) که زمان آن را میتوان در حدود 548 پیش از میلاد برآورد کرد. در تاریخ ملی ایرانیان داراب را میتوان نمادی از بازتاب حاکمیت هخامنشی در اساطیر دانست. جایی که او برید میسازد و در سرزمینهای اروپایی فتوحات دارد (طبری، 1353: 2/ 488؛ ثعالبی، ۱۳۶۸: ۲۴۹-۲۴۸؛ بلعمی، 1386: 629 و حمدالله مستوفی، 1387: 95) او داریوش بزرگ است و آنجایی که با پدر اسکندر مرتبط است یا به او هشدار میدهد (شاهنامه فردوسی، پادشاهی داراب، بخش ۳: ۳۰-۱؛ ثعالبی، ۱۳۶۸: ۲۴۹؛ بلعمی، 1386: 630 و حمدالله مستوفی، 1387: 95)، اردشیر سوم هخامنشی است، اما در سرآغاز زندگی، داراب، درست، همان شخصیت کوروش در توصیف هرودوت است، به طوری که در اساطیر ایرانی، داراب در نوزادی از دربار طرد میشود، به دست یک زن و شوهر از طبقه فرودست پرورش مییابد و سرانجام پس از روشنشدن هویتش، دوباره به دربار بازمیگردد و دور از خونریزی شهریار میشود (شاهنامه فردوسی، 5/ پادشاهی همای؛ طبری، 1353: 2/486؛ مسعودی، 1365: 1/226 و ثعالبی، ۱۳۶۸: ۲۴4-۲۴7) و این درست همان کوروش در گزارش هرودوت است، کسی که در نوزادی از دربار هگمتانه طرد شد، اما پس از پرورشیافتن نزد یک خانواده فرودست، دوباره به دربار بازگشت (کتاب 1، 108 تا 116) و سرانجام نیز بلخ را بدون ویرانی تصرف کرد (Photius Excerpt, 2). البته باید اشاره کرد که گزارش کتسیاس (ibid., Pr.) با آنچه هرودوت بیان کرده است، موافق نیست و محتوای نبشتههای نبونئید، شاه بابل (Weisenhäuser & Novotny, 2020: Nabonidus 28, i 26-29; and 29, i 5”-8”) نیز به گفتههای کتسیاس نزدیکتر است تا به هرودوت، اما نکته ما در اینجا، صرفا شناسایی هویت داراب اساطیری در تاریخ است. با برابردانستن بخش نخستین از اسطوره داراب با وصف هرودوت از پرورش کوروش، حال میتوان بر مبنای اطلاعات اساطیری، فاصله رفتن زرتشت به بلخ (و گسترش اندیشه او) تا دستیابی کوروش به آنجا را برآورد کرد که از این قرار بوده است: 30 سال شهریاری همای + 112 سال شهریاری بهمن + 35 سال شهریاری کیویشتاسپ پس از ورود زرتشت به بلخ. به عبارتی بدون دستزدن به محتوای اساطیر و بالا و پایین کردن اطلاعات، 177 سال فاصله زمانی میان آن دو رخداد و قرارگرفتن زرتشت در سده هشتم پیش از میلاد برآورد میشود، موضوعی که از منظر شواهد باستانشناسی، مطالعات میدانی بروفکا و اسورچکف در این زمینه نیز به همین تاریخ رسیده است (بنگرید به Boroffka & Sverchkov, 2013). حال بر پایه این دادهها، میتوان به گاهنگاری زمانی جانشینان او (مغان زرتشتی نخستین) اینچنین دست یافت: زرتشت: نیمه دوم سده هشتم پیش از میلاد؛ جاماسب: اوایل سده هفتم پیش از میلاد؛ ایسَتواستَر، پسر زرتشت که هشتادوهشت سال پس از ورود پدرش به بلخ درگذشت: نیمه نخست سده هفتم پیش از میلاد؛ اوروَرویزَک، نوه زرتشت، نیمه دوم سده هفتم پیش از میلاد؛ سین که در سال مرگ پسر زرتشت زاده شد و صد سال نیز زیست: نیمه نخست سده ششم و بخشی از نیمه دوم آن سده (شامل دوران آغازین امپراتوری هخامنشی). گفته شد که در متون زرتشتی، ما نام جانشینان قطعی یا احتمالی زرتشت را تا شخصیت سین میتوانیم پیگیری کنیم؛ اما از پس از سین، متون یا مانند گزیدههای زادسپرم (1366: 37) در سکوت هستند یا چون دینکرد هفتم و منابع آن، با اختصاصدادن هر سده به یک شخصیت ویژه (دینکرد هفتم، 1389: 256) کلیگویی کردهاند. اکنون با دسترسی به زمان زیست سین میتوان دریافت که او از نظر زمانی، جانشین اورورویزک، نوه زرتشت بوده است و از سوی دیگر، منصب او که دیگر از بلخ به پارس رفته است، یک مغ بزرگ و نامدار در دوران کمبوجیه پسر کوروش و داریوش یکم باید باشد که در اسناد، زاراتراس (Zaratras) اهل کلده یا زابراتوس (Zarbratus) گزارش شده است. به این شخصیت، افردای چون پُرفیری (Porphyry)، هیپُلوتوس (Hippolytus)، دیودور (Diodorus) اهل اریتره، آریستوکسِنوس (Aristoxenus) اشاره کردند و الکساندر پلیهیستور او را استاد فیثاغورث دانسته است (Porphyry, Life of Pythagoras: 12; Refutation of All Heresies, I: ch.2; and Polyhistor, The Chaldaean Oracles of Zoroaster). من بر این گمان هستم که این فرد یکی از آن صد شاگرد برجسته سین بوده است. زاراتراس حتی میتواند همان زَرَتییَ، فردی والامقام در زمان داریوش یکم (در سه لوحه PF 140, PF 141 و PF 142و تا سال 28 از شهریاری داریوش، به او اشاره شده) (Hallock, 1969: 112- 113) یا دستکم شخصیتی همنام او فرض شود. پیرو گزارش مورخ رومی، پلینی در بند 9 از کتاب سیام خود با در نظر گرفتن این موضوع که مانند بهرهگیری از علم زاراتروس (Zaratrus)، اهل ماد، فیثاغورث از دانش جانشین احتمالی او (مغ اصلی دربار) یعنی استانس (Osthanes) نیز بهره برده است (Pliny, XXX, 5-8) و نیز با توجه به اینکه مرگ فیثاغورث پیرامون سال 495 پ.م روی داده، به نظر میآید که استانس با اینکه تا سال بیستوپنجم از شهریاری داریوش هنوز جانشین زرتییَ نشده بود؛ اما آن اندازه در دانش خود استادی داشت که فیثاغورث پیر به شاگردی او تن داده باشد. در روزگاری استانس به اوج ناموری خود رسید، به طوری که در سال 480 پ.م، همراه دربار و لشکر خشایارشا در نبرد با یونان شرکت کرد، بعدها چند نفر از اندیشمندان یونانی به شاگردی او رفتند و پیرو گزارش پلینی در کتاب یادشده، همانند فیثاغورث، دانش استانس را فراگرفتند و حتی آنچه را آموختند، به دیگران آموزاندند (ibid.: 8-12). دو نفری که در جایگاه شاگردان استانس از آنها نام برده شده، چنیناند: امپدوکلس، دموکریتوس و شاید حتی افلاطون. اگر بهراستی افلاطون نیز از شاگردان استانس بوده و پیرو سند، برای آموختن دانش او، به نزدش سفر کرده بود، با توجه به سن بالای استانس در آن زمان، این رخداد بایستی در اوایل روزگار جوانی اندیشمند یونانی انجام گرفته باشد. همچنین برپایه گزارش دیوژن، پس از استانس، این مغان گزارش شدهاند: استرامپسوخُس (Astrampsychos)، گئوبرووَ یا گوبرواس (Gobryas) و پازاتِس یا پازاتاس (Pazatas) که پیش از آفند اسکندر مقدونی میزیست (Diogenes Laertius, Lives of Eminent Philosophers, prologue, 1.2) و شاید بتوان او را آموزگار علمی اردشیر سوم در زمینه اخترشناسی دانست.
دانشهای مغانه
درباره ریزدانستنیهای این گروه از خود زرتشت تا جانشینانش اطلاعاتی در دست هستند که از این قرارند:
- برای زرتشت: درمان بیماری فلج یک جانور در بلخ، ایجاد یک گردونه درخشان، شماری اطلاعات پزشکی و طبیعتشناسی که چیزی از جزئیاتشان روشن نیست (دینکرد هفتم، 1389: 242-244، 248)، من این نسبتها را دارای بنیاد تاریخی نمیبینم.
- برای جاماسپ: اختربینی و آگاهی از اینکه کدام ابر بارانزا است و کدام نیست (متون پهلوی، 1371: 52). میدانیم که مطالعات نوشتاری در زمینه آبوهوا از ارسطو (سده چهارم پیش از میلاد) آغاز شده است و این دارای یک استناد دست اول است؛ ولی اگر انتساب موضوع به جاماسپ از طریق سند دست دوم یادشده را در نظر بگیریم، شاید این موضوع، یکی از اثرگذاریهای دانش مغانی بر دانش یونانی بوده باشد؛ هرچند به علت تأخر سند، چندان قابل اتکا نیست.
- ایستواستر، پسر زرتشت و اورورویزک، نوه زرتشت: دادهای در دست نیست.
- سین: پرورش صد شاگرد در درازای صد سال زندگانیاش (دینکرد هفتم، 1389: 256- 255؛ گزیدههای زادسپرم، 1366: 37-36).
- زاراتراس (زَرَتییَ؟) (ارزوای دستور؟ در دینکرد هفتم: 1389: 256): استاد فیثاغورث (Plutarch) آموزش فیثاغورس نزد مصریان، نزد زاراتراس مغ در بابل و نزد آسترایوس (Porphyry, Life of Pythagoras: 10-13).
- اُستانس: آگاه به علم مغانه (Pliny: ibid.) و شاید برخی علوم ریاضی و هندسی در ارتباط با دانستنیهای دو شاگردش امپدوکلس و دموکریتوس.
- استرامپسوخُس: اختربینی و دارای رساله
(Diogenes Laertius, Lives of Eminent Philosophers, 1. Prologue , 1.2).
- پازاتاس (زرینگهو دستور و پیش از آفند اسکندر در سال چهارصد دین؟ در دینکرد هفتم، 1389: 256): آموزگار این شاه در دانش ستارهشناسی؟ (ابنعبری، 1377: 69)
حال با توجه به اینکه یونانیان نامبرده برای مغان خروجی چندانی در پیوند با دانش کیمیا نداشتهاند و برخلاف آن، بیشتر کارنامه پربار در ریاضیات و ستارهشناسی از خود نشان دادهاند، به نظر میرسد که دستکم، اگر نگوییم این دانش مغانی و استادانشان بوده است که به نام آنها ثبت شده است؛ اما میتوان بیان کرد که اگر سرچشمه اطلاعات و اکتشافهای این چند یونانی تحت تأثیر آموزههای مغانی نبوده باشد؛ اما برخی از نظرات در دو جهان مغانه و یونانی همزمان با هم مطرح شدهاند. به سخن دیگر، فیثاغورث برای نمونه، باور به کرویت زمین که آشکارا در یشتها (مانند اوستا، مهریشت، 24: 95 در ترجمه دوستخواه) با آن روبهرو میشویم، امپدوکلس (کارنامه او در علم مواد) و دموکریتوس (شاید کارنامه او در مسئله نظریه اتم) در این زمینه قابل بحث هستند. میدانیم که طبق یک دیدگاه، زمان سرایش یشتهای کهن ازجمله مهریشت، دستکم سده پنجم پیش از میلاد پیشنهاد شده است (Boyce, 1975: 20f.n). اینکه پلینی در کتاب سیام خود بهروشنی نوشته است که این یونانیان دیوانهوار برای آموختن دانش مغان دست به سفر میزدند و شیفته آن بودند و برای تدریس آنچه آموختند، به سرزمینهای خود بازگشتند (Pliny, ibid.: 8-9)، این برداشت را پدید میآورد که آنچه از سوی آنان نتیجه داده و کارنامه شده است، مدیون دانشآموزگاران مغانی نامبرده ایشان در سندها بوده است. توجه به این موضوع که به روزگار کوروش دوم، نخستین سامانه بیمه درمانی همگانی به راه افتاده بود (Cyropedia, XIII: ch.2)، نشان میدهد که دستکم پارسیان در زمینه درک اهمیت دانش پزشکی به سطحی رسیده بودند که بودجهای هنگفت برای گسترش خدمات درمان اختصاص دادند. نتیجه آنکه ما در زمینه پژوهش بر روی همین اندک دادههای برجایمانده از شخصیتهای علمی خود و دستاوردهای منتسب به آنها بسیار کمهمتی کردهایم؛ از همین رو است که در میان مشاهیر تاریخی، جز نام یک نفر (زرتشت)، باقیشان دیده نمیشوند.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.