|

روایت میدانی از زنان و مردان سرگردان در شوش

گرفتاران در دام مواد بعد از ترخیص

همراه دوستش زرورق مچاله را با حساسیت و دقت زیاد پر و لوله می‌کند، دوستش هم مشغول مهیاکردن سهم مواد صبحگاهی بود که به قول خودش از نَسَخی خلاص شود و بفهمد دور و برش چه خبر است. «بهاره» می‌گفت 45 سال دارد و از قدیمی‌های پارک شوش است اما صورتش آن‌قدر پینه بسته و چروک دارد که از سن واقعی بسیار دورتر به چشم می‌آمد. با اکراه هم‌کلامم می‌شود؛ «توی پارک همه می‌شناسنم. 20 سالم بود، جوون بودم که شروع کردم.

گرفتاران در دام مواد  بعد از ترخیص

 همراه دوستش زرورق مچاله را با حساسیت و دقت زیاد پر و لوله می‌کند، دوستش هم مشغول مهیاکردن سهم مواد صبحگاهی بود که به قول خودش از نَسَخی خلاص شود و بفهمد دور و برش چه خبر است. «بهاره» می‌گفت 45 سال دارد و از قدیمی‌های پارک شوش است اما صورتش آن‌قدر پینه بسته و چروک دارد که از سن واقعی بسیار دورتر به چشم می‌آمد. با اکراه هم‌کلامم می‌شود؛ «توی پارک همه می‌شناسنم. 20 سالم بود، جوون بودم که شروع کردم. یک نفر به اسم «رؤیا» منو معتاد کرد. تریاکو نشونم داد، اصلا تا به حال ندیده بودم، کنجکاو شدم، کشیدم. یک بار، دو بار، ... دیگه ازش خوشم اومده بود. ول‌کن نبودم. اینها همه بهانه‌ست، خودم نباید می‌خواستم. حالا هم شده، بی‌خیال... اول دوا می‌زدم، حالا مدتی هست که شیشه هم می‌زنم. دیگه همین دوتا. چیز دیگه‌ای نمی‌زنم...!». جمله آخر را که می‌گوید، همراه دوستش قهقهه بلندی می‌زنند.

‌بعد از ترک باز هم مواد می‌کشم!

دستکشی که تمام بندهای انگشتانش پاره و نخ‌نما شده، دست کرده و هرازچندگاهی با ناخن‌های بلندش صورتش را می‌خاراند. روی صورتش ردی از زخم‌های کوچک و تازه مانده؛ «بچه خواهرم بازی می‌کرد، یک‌دفعه محکم گرفتم بوسیدمش. عصبانی شد و چنگ انداخت روی صورتم. خانواده مو خیلی کم می‌بینم. دو تا بچه دارم. با اعتیادم مشکل دارن اما من بهشون رو نمی‌دم. داماد دارم، عروس دارم، اما هیچ‌وقت نذاشتم که زمان مواد کشیدن، نگاهشون بهم بخوره. بارها برای ترک مواد رفتم کمپ، اما باز برگشتم. اول‌ها احساس می‌کردم اگر ترک کنم به نفعم هست. اما به ضررم تمام شد. ترک که می‌کردم فقط تا چند روز خوب بودم بعد دوباره می‌رفتم دنبال مواد و بد از بدتر می‌شدم. الان هم دلم می‌خواد ترک کنم اما نمی‌تونم. دروغ ندارم بگم، دوباره می‌رم سراغ مواد...».

‌همه به دنبال دوا

به رهگذری که دنبال مواد مخدر آمده نگاه کشداری می‌کند، رویش را که برمی‌گرداند چشم‌هایش پر از اشک است؛ «شوهرم معتاد نبود، دوستش داشتم، 17 سال پیش فوت کرد. وقتی فهمید معتاد هستم خیلی اذیت شد، باور نمی‌کرد. از اول مخفی کردم تا اینکه بالاخره فهمید... دیگه آخرها از من ناامید بود...».

موتورسواری دنبال دوا آمده. می‌گوید کمردرد پدرم امانش را بریده. مجبور است دوا و تریاک مصرف کند. جوانی که با اعتیاد دست و پنجه نرم می‌کند با کنایه و خنده جواب می‌دهد؛ «همه ما اول دنبال دوا و مواد برای پدرانمان بودیم و حالا به این روز افتادیم. زود اومدی. صبر کن تا سر و کله کاسب‌ها پیدا شود...».

‌آژیر پلیس برای متفرق‌کردن معتادان

مرد چای‌فروش با فلاسک و چای کیسه‌ای تا پول چای را نگیرد، به هیچ‌کدام از زنان و مردان سرگردان در میدان شوش که زندگی‌شان به اعتیاد گره خورده است، چای نمی‌دهد. زنی می‌گوید چای بدهی ثواب کردی اگر هم خسیس‌بازی دربیاری که عمرت به فناست. چهار تا شیره‌ای معتاد رو چایی‌دادن کار مردان بهشتیه... کمی جلوتر دعوا کمی بالا گرفته اما با پادرمیانی یکی از زنان قضیه فیصله پیدا می‌کند. دعوا بر سر این است که چرا یکی از آنها به دیگری فحش ناموسی داده است... حالا صدای آژیر ماشین پلیس که درمی‌آید، یکی‌یکی پراکنده می‌شوند، انگار دلهره و ترس را مثل خاک به شوش پاشیدند. همه با غُری زیر لب، متفرق می‌شوند. زنان و مردان درگیر با اعتیاد، در خیابان اصلی و دور میدان نباید تجمع نکنند. هرگونه تجمع در خیابان اصلی ممنوع است اما ماندن و جمع‌شدن آنها در کوچه‌های تنگ و باریک مانعی ندارد!

‌کاسبان مواد مخدر در مدارس!

ماشین پلیس که دور می‌شود، حلقه زنان و مردان دوباره شکل می‌گیرد. «حمید» از پسران جوانِ این جمع، شارژر یک گوشی قدیمی را به همه نشان می‌دهد و سر اصل بودن و تقلبی نبودنش بارها قسم می‌خورد تا بتواند آن را بفروشد و پول آن را به قول خودش، خرج یکی از زخم‌ها کند؛ «یه مژگان خانم بود اومد هر بار نشست کنار ما فقط شیشه کشید، کلمه «داداش، داداش» از دهنش نمی‌افتاد. بعد دیگه پیداش نشد. شما خانم خبرنگار منو یاد «مژگان» انداختید... اینجا چرا اومدین؟ بیاین در گوشتون بگم که اینجا اومدین چی رو از دست می‌دین... اینجا هر کسی اومده یک چیزی از دست داده به فنا رفته... نکنه برای کسی دوا تریاک می‌خوای و روت نمی‌شه بگی... منم مث داداشت‌ها... ببینم چیز میز زنونه، رژلب، گوشی ساده، عروسک، چیزی بخوای من دارم‌ها... تعارف نکن...».

زن لاغراندام و کزکرده در گوشه‌ای از جمع که دوستانش او را «دلارام» صدا می‌زدند، راضی به صحبت نشد. دوستش می‌گفت: «با ما هم به زور حرف می‌زند، کلا اهل حرف نیست... اصلا بیا با خودم حرف بزن...» او را «الهه» صدا می‌زنند. دلش می‌خواهد حرف بزند اما دوستانش هر لحظه صدایش می‌زنند. کلافه می‌شود. فریاد جیغ‌داری سر می‌دهد که دست از سرم بردارین می‌خوام حرف بزنم... «38 سالم شده دیگه. تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوندم. دو ماه پیش رفتم کمپ که ترک کنم اما فقط پنج روز دووم آوردم و دوباره شروع کردم. خیلی بد شدم. از خودم ناامیدم... از 18 سالگی مواد می‌زدم. با دوستای مدرسه‌مون حشیش می‌زدیم. همون دوستای مدرسه کاسب بودن و می‌فروختن. لامصب‌ها اونقدر وسوسه‌مون می‌کردن، یکباره دیدم قرص و شیشه هم آوردن. من همه رو امتحان می‌کردم. ... اون زمان خاک سفید می‌شستیم که به‌راحتی آب‌خوردن حشیش پیدا می‌شد. فقط یک پشتیبان نیاز دارم که دوباره برم کمپ. کمپ خانم ماندنی یا عمو حسین که بعد بتونم برم سر کار خرجمو دربیارم... دو بار فقط ماده 16 گیر کردیم. یک روز صبح همه‌مونو ول کردن. کرونا اومده بود... دو ماه فقط اونجا بودم، از در کمپ اومدم بیرون مواد زدم، تا شوش هم نیومدم، همون‌جا سر راه پیاده شدم و به چند جوان که کناری مواد می‌زدند، گفتم به من هم بدید و باز همه چیز از آنجا شروع شد...».

‌پشتیبان می‌خواهم!

اینها را که می‌گوید با کف دست روی پیشانی می‌زند... «دو ماه پیش کمپ بودم چرا نتونستم ترک کنم؟ اگر یک نفر حمایتم می‌کرد. یک هفته من و با بیرون آشنا می‌کرد. کاری یادم می‌داد... بعد دیگه منو ول می‌کرد. خودم می‌تونم رو پای خودم واستم. اینکه برم ترک کنم اما حامی نداشته باشم دوباره برمی‌گردم به روز اول...».

هر‌از‌چندگاهی صدای «الی» گفتن چند مرد می‌آید اما او بدون پاسخ‌دادن و توجه به آنها حرف‌هایش را می‌زند؛ «چرا از بدبختی‌هام بگم، می‌خوای کتابش کنی؟ می‌خوای درس عبرت کنی؟ والا می‌ترسم که الان نشئه هستم و دارم چرت و پرت می‌گم و بعد که برسم به عمل کم بیارم. می‌دونستی؟ ماها هر بار که درجا می‌زنیم و کم می‌یاریم دیگه نمی‌تونیم بریم جلوتر؟ می‌دونی چقدر از باورهامون خراب می‌شه، چقدر آسیب می‌بینیم؟ الان شش ساله که کف خیابونم، یه دختربچه شش‌ساله دارم که بهزیستیه، اسمش «یسنا»ست. باباش سر خونه زندگیشه. ما رو مچل خودش کرد، به قرآن مجید... بعد از دو سال بچه‌دار هم شد. گفت «نازنین» ولم کرد. بهش گفتم زنت هم تورو هم منو هم بچه‌مونو بدبخت کرد...».

‌ درددل از پدر و مادر بی‌معرفت!

دستم را می‌گیرد و می‌گوید «خانم خبرنگار بیا بریم اینجا نمی‌شه واستیم، من به همه ساقی‌ها بدهی دارم... به این آقا که اومده بدهی دارم، منو ببینه پوستم و می‌کنه...». جای دور از چشمی که پیدا می‌کند می‌گوید؛ «یک نفر و پیدا کردم، بهم امانی مواد می‌داد، می‌گفت تو بفروش و پولشو خرد خرد بده ... به یک آقایی که گفت پنج گرم برام شیشه بیار، فروختم. خودش که پولشو نداد. انقدر منو کشوند، این ور اون ور، گفت مواد خوب نبود، ناخالصی داشت... معطلم کرد، پولش رو نداد. تا ساعت 12 شب معطلم کرد، با پسره دعوام شد اون صابکار هم دیگه بهم شیشه نداد...».

از خانواده‌اش می‌پرسم ... «خیلی مامان و بابام بی‌معرفتن، خیلی بی‌معرفتن، می‌گم خوش به حالشون چه دلی داشتن که از من دل کندن، مامانم، بابام و خواهرم دارن به خوشی و شادی کنار هم زندگی می‌کنند و از من هم هیچ خبری نمی‌گیرند. هر ماه زنگ می‌زنم خونه که یارانه‌مو بزنن به کارتم، ما همش دو تا خواهریم، دوستی هم ندارم، دلم لک زده برای یک دوست که ازم دزدی نکنه و منو برای پول نخواد یا نخواد از من بکنه... باهاش رفاقت کنم... بکنه ولی نزنه بهمون. آخه همه دنبال اینن که خرابت کنن بشن خانم رئیست یا ازت ببرن، یا جلو دیگران کوچیکت کنن... اصلا خانواده رو ولش کن، اینجا کف خیابون همه دیگه خونواده ما هستن...».

‌معتاد اما بی‌آزارم

چشمانش را روی دوستانش می‌چرخاند و می‌گوید؛ «قبلا خرج موادم به راحتی درمی‌اومد، الان راحت درنمیاد. از کمپ که بیرون اومدم با یک پسره آشنا شدم اسمش «حمید» بود، انقدر دوسش داشتم انقدر دوستم داشت... الان زندانه، گفت باید برم حبس سندمون گیره. بهش گفتم منم می‌رم کمپ... به من گفت کمپ هم نرفتی نرفتی توقع ندارم.

اما مثل سگ می‌ترسم از روزی که خمار بشم... من اهل ورزش بودم.... دیگه خمارم بذار برم... دعا کن ترک کنم...».

جوانی جلو آمد و خودش را «ف.ن» از شهرستان کامیاران معرفی کرد؛ «الی شیشه داری؟ خانم خبرنگار، الی خیلی خوشگل بود، این‌طوری نگاهش نکنید، دوچرخه داشت، ورزش می‌کرد، خودمم هفت سالی هست که تهرانم و معتاد هستم. از همان شهر خودم معتاد شده بودم. من دزدم. شیرخشک می‌دزدم، می‌فروشم... از داروخانه دزدیدم. من دنبال مس هم هستم، از تیر برق می‌دزدم. مس می‌دزدم. دزد خطرناکی‌‌ام. من چیزی ندارم که از من می‌ترسن، من بی‌آزارم، زن و بچه‌م ازم می‌ترسیدن، می‌گفتن آدم شیشه‌ای سر می‌بره، ترسناکه... زنم طلاق گرفت و شوهر کرد. دخترم مهندس شده ازش بی‌خبرم... زنم به مواد مخدری که می‌کشیدم هم حسادت داشت...».

روایت‌ها از زنان و مردانِ شوش همیشه ادامه دارد...

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها