|

روایتی از کابل

افغانستان سرزمین درد و ویرانی‌ست و سال‌هاست زخم خورده! جوان‌ها،‌ زن‌ها و مردهای بسیاری اینجا در کام انتحار و انفجار و گلوله، خاک شده و می‌شوند! اما با همه این سختی‌ها تمام وجودشان سرشار از حس زندگی‌کردن و درس‌خواندن و باسوادشدن است. به‌خصوص جامعه بزرگ زنان افغانستان.

روایتی از کابل

بخت‌بیگم حیدری: افغانستان سرزمین درد و ویرانی‌ست و سال‌هاست زخم خورده! جوان‌ها،‌ زن‌ها و مردهای بسیاری اینجا در کام انتحار و انفجار و گلوله، خاک شده و می‌شوند! اما با همه این سختی‌ها تمام وجودشان سرشار از حس زندگی‌کردن و درس‌خواندن و باسوادشدن است. به‌خصوص جامعه بزرگ زنان افغانستان. 

هیچ ویرانی‌ای تابه‌حال نتوانسته امید مردمی را که سال‌ها در میان جنگ و توپ و تفنگ قد کشیده‌اند به کلی از بین ببرد. به پای حرف‌های دو خواهری می‌نشینیم که برای درس‌خواندن از قریه‌ای دوردست در یکی از ولایت‌های مرکزی به کابل آمده بودند و خودشان را در مکتب ثبت‌نام کردند تا درس بخوانند؛ اما روز اول که خدیجه 17ساله، و کلثوم 15ساله، با شور و شوق پا در مکتب می‌گذارند به بدترین روز زندگی‌شان تبدیل می‌شود؛ چندین انفجار بمب پی هم در مکتب سیدالشهدا واقع در غرب کابل رخ داد و جان چند صد دانش‌آموز دختر را گرفت و خیلی‌های دیگرشان را تا نزدیکی مرگ کشاند. خدیجه می‌گوید: چون روز اول بود که ما در آنجا ساکن شده بودیم من در آن منطقه ناآشنا بودم، وقتی صدای زنگ آخر را شنیدیم، از کلاس‌های درسی خود بیرون شدیم؛ به خواهرم گفته بودم که باید با هم برویم تا راه خانه را گم نکنیم و قرار بود که نزدیک دروازه خروجی منتظرم باشد که ناگهان صدای وحشتناکی را شنیدیم، برای چند دقیقه حس کردم که گوش‌هایم کر شد؛ وقتی به دوروبر خود نگاه کردم همه دنبال راه فرار می‌گشتند و گریه می‌کردند، من هم به دنبال آنها چند قدم نزدیک دروازه خروجی رفتم که صدای انفجار دومی همه‌ ما را به زمین زد، ولی من دوباره دویدم و به دنبال خواهرم که قرار بود نزدیک دروازه همدیگر را ببینیم می‌گشتم، خودم را نزدیک دیوار مکتب رساندم و از مردهایی که از آن‌سوی سیم‌های خاردار برای کمک به ما آمده بودند کمک خواستم؛ و به دیوار بالا شدم که انفجار سوم رخ داد، و من از دیوار پایین افتادم دست‌ها و پاهایم زخم‌های شدیدی برداشته بود، ولی هنوز به دنبال خواهری که نمی‌فهمیدم انفجار با او چه کرده می‌گشتم. پدرم وقتی شنیده بود که در مکتب ما انفجار رخ داده برای پیداکردن ما آمده بود و پیش‌تر از من خواهرم را یافته بود، و هردو به‌دنبال من می‌گشتند؛ وقتی خواهرم و پدرم مرا دیدند دستانم را گرفتند و به‌سوی دروازه خروجی رفتیم که با گلوی بریده‌شده‌ دختری روبه‌رو شدم که آن روز با هم آشنا شده بودیم و هم‌کلاسی بودیم؛ بعد از آن من از هوش رفتم و وقتی چشمانم را باز کردم در خانه خود بودم؛ جراحت‌های سطحی که برداشته بودم رو به بهبود بود؛ ولی حس ترس و درد و غم که وجودم را فراگرفته بود هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد. 

کلثوم 15ساله که هنوز برای دیدن این‌گونه حوادث خیلی کوچک بود می‌گوید: بعد از آن حادثه، شب‌ها و روزهای ما با کابوس و گریه می‌گذشت؛ چند روز بعد از انفجار ما تصمیم گرفتیم که برای بهبود روحیه خود پیش دکتر روان‌شناسی که در مکتب سیدالشهدا برای کمک به آسیب‌دیدگان روحی می‌آمد برویم؛ ولی هرروز که می‌رفتیم با دیدن صحن مکتب و دختران که همه‌ ما آن روز سخت را با هم سپری کرده بودیم حالمان بدتر می‌شد. 

پدر و مادر ما در حالت سردرگمی که آیا بعد از این ما به مکتب برویم یا نه قرار گرفته بودند؛ ولی بعد از گذشت دو هفته پدرم گفت که از قریه در شهر برای درس‌خواندن شما آمدیم و حالا نباید سرنوشت تعلیمی شما این‌گونه پایان یابد؛ مثل دختران دیگر شما نیز باید قوی باشید و دوباره به مکتب بروید. ما با موافقت فامیل فقط یک ماه دیگر به مکتب رفتیم، تا اینکه حکومت جمهوری افغانستان سقوط کرد و طالبان حاکم شدند. و دروازه‌های مکاتب به روی ما بسته شد. حالا، نزدیک به دو سال است که ما از مکتب‌رفتن بازمانده‌ایم، اجازه نرفتن دختران به مکتب دردش بدتر از انفجار و انتحاری است که ما نسبتا جان سالم از آن به در بردیم؛ بارها برای اینکه فقط برای دختربودنم نمی‌توانم به مکتب بروم و حق انتخاب داشته باشم، کار کنم و آینده‌ خود را خودم رقم بزنم آرزوی مرگ کردم. کاش، این کابوس وحشتناک زودتر تمام شود!

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها