شکلهای زندگی: وهم و واقعیت در ادبیات
آن که متوهم است و آن که نیست
شهسوار لامانچایی معروف به دنکیشوت، زندگی خودش را وقف توهمات کرده بود. دربارهاش گفته میشود داستانهای زیادی خوانده و حتی بنا بر روایتی املاک خود را فروخته تا کتاب بخرد.
نادر شهریوری (صدقی)
شهسوار لامانچایی معروف به دنکیشوت، زندگی خودش را وقف توهمات کرده بود. دربارهاش گفته میشود داستانهای زیادی خوانده و حتی بنا بر روایتی املاک خود را فروخته تا کتاب بخرد. بسیاری تخیلات او را به خاطر زندگی در جهان ذهنی ناشی از مطالعه زیاد میدانند، اما توهمات او صرفا به جهان ذهنیاش بازنمیگردد بلکه به این نیز بازمیگردد که او خود را معیار سنجش همهچیز میدانست، به همین دلیل بسیاری رمان «دنکیشوت» را آغاز رمان به مفهوم مدرن آن میدانند؛ زمانی که انسان بر روی پاهای خود میایستد.
توهم در ادبیات پدیدهای رایج است. مقصود از توهم تلاش برای آن است که وضع غیرواقعی -ناموجود- واقعی جلوه داده شود. دنکیشوت نمونهای تیپیک از فردی متوهم است. او در اساس مرزی میان «امکان» و واقعیت قائل نمیشود؛ زیرا واقعیت را همان امکان بالقوهای میداند که تحقق پیدا کرده است. از نظر دُن، جهان امکانات به مدد آرمانی که ساخته میشود به جهان واقعی تبدیل میشود.
پدیده دنکیشوت بومی نیست بلکه جهانی است. نمونهای از آن در ادبیات کشورمان رمان «داییجان ناپلئون» است. میان «دنکیشوت» و «داییجان ناپلئون» شباهتهایی وجود دارد. شباهت این دو در وهله اول به نوع زندگیشان برمیگردد. این دو چهره تیپیک تا حدی اشرافیاند و به همین دلیل فرصتی برای مطالعه و تخیل پیدا میکنند. مطالعات دنکیشوت البته مطالعاتی نهچندان عمیق اما متنوع و گسترده است. او نسبت به هر چیزی کنجکاوی نشان میدهد، در حالی که داییجان ناپلئون تنها به مطالعه جنگهای ناپلئون توجه نشان میدهد. اما مهم شور و اشتیاقی است که این هر دو را به تکاپو واداشته است؛ شور و شوق ناشی از توهمی که به تعبیر نیچه همچون پردهای فریبنده آنها را به تحرک وامیدارد. به دلیل همین توهم است که این هر دو خود را در هیئت قهرمان تصور میکنند: شوالیههایی جنگاور که شخصیت اصلی داستانهایی هستند که خود آن را تعریف میکنند. بهرغم این، میان این دو قهرمان تفاوتهایی وجود دارد. دنکیشوت به پیشواز حادثه و اتفاق میرود و خود را با وقایعی که اتفاق میافتد، هماهنگ میکند و میکوشد ابتکار عمل را به دست گیرد، در حالی که داییجان ناپلئون همواره به گذشته میاندیشد، گذشتهای پرافتخار که خود را در نبرد نابرابر با چهار رژیمان سر تا پا مسلح انگلستان در جنگهای موسوم به ممسنی به خاطر میآورد.
بهرغم دنکیشوتهایی که در جهان وجود داشته و خواهند داشت، شخصیتهایی نیز یافت میشوند که نقطه مقابل دنکیشوتاند. هملت یکی از آنهاست. او نمونه روشنفکری -نه روشنفکری به معنای سارتری- است که بیش از هر چیز معرف تجزیه و تحلیل است. هملت مانند یک کارآگاه انبوهی از دادهها را جمعآوری میکند و به مدد «روانکاوی» آنها را بازخوانی میکند تا به نتیجهای درست برسد که میرسد، زیرا درمییابد که عمویش قاتل پدرش است، اما آگاهی او به کنشی منتهی نمیشود که برعکس، باعثِ بیعملی هملت میشود. این آگاهی که از آن میتوان به «آگاهی هملتی» نام برد، از آن نوع آگاهی است که مانع کنش است. کنش از نظر نیچه قبل از هر چیز نیازمند پرده وهم و پندار است. این پرده وهم بایستی قبل از هر چیز نویدبخش باشد تا بابت وعدهای که میدهد، انگیزه برای عمل فراهم آورد. اما هنگامی که پرده وهم بر اثر آگاهی به کنه چیزها -آگاهی هملتی- کنار زده میشود، آنگاه جهان و چیزها به چشم بیننده تیزبینی همچون هملت «... فرساینده و نابکار و بیمزه و سترون مینماید».1
با ورود هملت به جهان ادبیات، با مقولهای به نام روانشناسی مواجه میشویم. به بیانی دیگر روانشناسی به معنای خودکاوی در اصل با هملت آغاز میشود. او نمونهای تیپیک از فردی «در خود» است، در خود فرورفتنِ هملت از اعصاب به معنای قلمروی روح یا در واقع تشتت روح نشئت میگیرد. تشتت و حساسیتِ هملت بهعنوان مقولهای روانکاوانه مانع از آن میشود که خود را در هیئت روانی انسجامیافته به یک تصمیم نهایی بکشاند. از طرفی دیگر، تجزیه و تلاشی شخصیتی هملت و همچنین تعارض عاطفی که آن را در روبهروشدن با عهدشکنی مادر و معصومیت افلیا -معشوقهاش- تجربه میکند، او را به آن از حد از گسیختگی روح و روان میرساند که دیگر حتی درباره انگیزههایش نیز مطمئن نیست. او که آرزو میکرد کاش میتوانست به زندگیاش خاتمه دهد، به قدری مردد است که عاجز از آن است که حتی تصمیمی شخصی درباره خود بگیرد. دقیقا در همینجاست که هملت برای خود به صورت یک «مسئله» درمیآید، در حالی که دنکیشوت برای خود مسئله نیست بلکه برای دیگری مسئله است.
هملت و دنکیشوت، دو فیگور تاریخیاند که در طول تاریخ تکرار میشوند. نمونهای از آن دو را در دو چهره سیاسی-تاریخی انقلاب فرانسه مشاهده میکنیم. روبسپیر شخصیتی است که ایدههای خود را بزرگ میپندارد، در حالی که دانتون شخصیتی است که آن اهداف را کوچک و حقیر میداند و مانند هملت دچار تردید شده است. تردید در دانتون طی یک فرایند رخ میدهد؛ یعنی از تحققنیافتن آرمانهای سیاسیاش که در ابتدا سخت به آن پایبند است آغاز و سپس به سرعت به تردیدی هستیشناسانه منتهی میشود. جالب آنکه تردید در دانتون مانند هملت بیشتر برآمده از شخصیتش -روح و روان- است، اما حساسیتها و نکتهسنجیهای هملتی دانتون نیز در اصل گشایش در کار او به وجود نمیآورد و کار دانتون در نهایت به ناامیدی و مرگ منتهی میشود. مرگاندیشی دانتون نیز سویهای هملتی پیدا میکند. هملت اگرچه درمییابد که عمویش قاتل رذلی است که به ناحق بر دانمارک حکم میراند، اما درصدد انتقام برنمیآید، زیرا به این آگاهی تراژیک رسیده است که کشتن عمویش تغییری در ماهیت امور پدید نمیآورد و این همان تصوری است که دانتون در آخرین روزهای زندگی دارد. تصویر او نیز عاری از هرگونه توهمی است «دانتون: ... یه حسی مدام در من میگه که فردا عین امروزه و پسفردا هم همینطور و روز بعدش هم هیچی عوض نمیشه».2
پینوشتها:
1. هملت، شکسپیر، م. بهآذین
2. مرگ دانتون، گئورک بوشنر، یدالله آقاعباسی