کوهنشینی و چله سماع
عروج بابا صدایش میکردند، با یک زن فرانسوی ازدواج کرده بود و چهره تصوف در اروپا شناخته میشد. اولین بار اسمش را در قونیه و از سرجان شنیدم. بعد از همان شبی که در سنترالپارک قونیه و در هفته موسیقی آیینی تولد ملای روم با بچهها آشنا شده بودم، درباره مراسمهای عروج بابا زیاد شنیده بودم.
رضا صدیق
عروج بابا صدایش میکردند، با یک زن فرانسوی ازدواج کرده بود و چهره تصوف در اروپا شناخته میشد. اولین بار اسمش را در قونیه و از سرجان شنیدم. بعد از همان شبی که در سنترالپارک قونیه و در هفته موسیقی آیینی تولد ملای روم با بچهها آشنا شده بودم، درباره مراسمهای عروج بابا زیاد شنیده بودم.
هر سال به تعداد روزهای بستنشینی ملای روم، مراسم شبانهروزی سماع برگزار میکرد.
شکل مراسمش عجیب بود و از آنجا که شنیدن کی بُود مانند دیدن با بچهها قرار گذاشتیم تا آن سال به چلهاش برویم. دو ماهی تا برگزاری مانده بود و برای همین به استانبول رفتیم تا در خیابان استقلال کمی پول دربیاورند دوستانم. هرکدام سازی میزدند و برنامه این بود که کنار خیابان ساز بزنند و از رهگذران استقلال درآمدی کسب کنند.
این برنامه همه وقتهایی بود که پول کم میآوردیم. اولین بار که تجربهاش کردم در همان قونیه و در بازار شهر بود. فؤاد و غنچه همسرش، سرجان و مصطفی و من. البته نقش من بیشتر حضور پشت صحنه بود؛ چون برایم حضور در چنین موقعیتی سخت بود؛ اما بهمرور این سختی شکل عوض کرد و اواخر، کنارشان مینشستم و من هم با تخممرغی شنی که ریتم را نگه میداشت، نقشی ایفا میکردم در کنسرت خیابانی. نگاه توریستها و عابران و تجربه مواجهه با بداههنوازیهای بچهها و خاطراتش بخشی از آن ایام بود.
دو ماه را در قونیه و استانبول سر کردیم و وقت مراسم عروج بابا نزدیک بود. از استانبول سوار کشتی شدیم و به جنوب استانبول یعنی شهر یلوا رفتیم. از یلوا وانتی پیدا کردیم و به سمت روستایی به اسم گوکچهدره راهی شدیم. البته هیچهایک کردن همیشه روش فؤاد بود و استاد این کار او بود. ماشینهای رهگذر را نگه میداشت و ما هم سوار میشدیم. از روستای کوگچهدره به دل کوه زدیم و بعد از نزدیک به 20 دقیقه پیادهروی، به خانهای دوطبقه و بزرگ در بالای تپهای مشرف به کوهستان و روستا رسیدیم.
دورتادور خانه پر بود از چادرهایی که حاضران در مراسم بساط کرده بودند. هنوز شروع نشده بود و فردا روز افتتاحیه بود. طبقه اول محلِ خواب و پهنکردن سفره غذا بود و طبقه بودم، با دایرهای بزرگ و چوبی سنی برپا شده بود که محل سماع بود. برنامه چنین بود که حاضران باید 10 شبانهروز بدون توقف در برنامه موسیقی میزدند و سماع میکردند. نوبت به نوبت بدون هیچگونه برنامهریزی و بر حسب حال آدمهایی که آنجا بودند، هرکدام یک وقت از شبانهروز ساز میزد و یکسری هم بر همین اساس سماع میکردند.
هرازگاهی هم عروج بابا و همسرش میآمدند و به ترکی منبری اخلاقی میرفت و آدابی میگفت.10 شبانهروز را آنجا زندگی کردم. از تمام ملیتهای دنیا جمع بودند. بسیاری از دوستانی که بعدها در اروپا با آنها مراوده پیدا کردم، در همانجا پیدا کردم. چند ایرانی هم در آن میان بودند که جز مراودات از سر حضور در جمع هیچگاه دوستیای میانمان شکل نگرفت. قصه مواجهاتم با هممیهنان در کشورهای مختلف قصهای طولانی است و خود مجالی دیگر میطلبد.
آنچه در مراسم عروج بابا برایم جالب بود، شکل و فرم اجرای این مراسم بود. من را یاد شکل زندگی جمعی مذهبی در ایران میانداخت. نوع سفرهانداختن و غذای واحد و دور هم نشستن و در کنار همدیگر خوابیدن و زندگی کوتاه تعداد زیادی غریبه در یک مکان واحد. یادم نمیآید جدل یا بگومگویی در آنجا رخ داده باشد. فضا خالی از دعوا بود و همه را جو محیط و مراسم گرفته بود.
مراسم که تمام شد، راهی استانبول شدیم. بعدها که در برلین ساکن بودم، روی دیوار یکی از کافهها نام عروج بابا را دیدم و بعد از پرسوجو متوجه شدم که گویا تمثالی از سفیر تصوف ترکیه در اروپاست. به این سو و آن سو میرفت و مراسم سماع میگرفت. شاید برای همین شکل توریستی برخوردش با سماع، آن موقعها علاقهای به او نداشتم؛ اما خب، سر سفرهاش نشسته بودم و مدتی میهمانش بودم. شرط اخلاق است که نمکدان نشکنم.
این آخرین باری بود که در یک مراسم سماع و شکلی از این برنامهها حضور پیدا کردم. بیشتر از خود مراسم، آن حالوهوای روستای «گوکچهدره» و آن زندگی کوتاه در بالای کوه برایم پررنگ مانده و آن حالی که بعد، از بالای کوه راهی شهر شدم، مثل از غار برگشتهای که شهر در انفصال کوتاه اما عمیق از آن، توی صورتش میخورد.
البته زیاد استانبول نماندم و همراه سردار به خانه روستاییشان درآنتالیا رفتیم. سردار از علویون ترکیه بود و چترباز. دوستی که در آن روزهای مریضی کوتاهم در سفر، مانند برادر تیمارداریام کرد. وقتی از پیشش رفتم، به همدیگر گولَهگولَه و به امید دیدار گفتیم؛ اما دیگر هیچ بار پس از آن، او را ندیدم.