|

داستان تراژیک تعطیلی مراکز تسهیلگری

کارهای اداری دانشگاه را که تمام کردم، کوله‌‌پشتی را برداشتم، رفتم اتاق مدیر گروه و از او مرخصی گرفتم که بروم به محله حاشیه‌‌نشینی «قُپانلار»* در تبریز. قُپانلار یعنی کسانی که از ریشه کنده شده‌‌اند، از سرزمین‌‌های اجدادی‌‌شان در روستاها و عشایر قره‌‌داغ در آذربایجان شرقی.

اصغر ایزدی‌جیران - مردم‌‌شناس

کارهای اداری دانشگاه را که تمام کردم، کوله‌‌پشتی را برداشتم، رفتم اتاق مدیر گروه و از او مرخصی گرفتم که بروم به محله حاشیه‌‌نشینی «قُپانلار»* در تبریز. قُپانلار یعنی کسانی که از ریشه کنده شده‌‌اند، از سرزمین‌‌های اجدادی‌‌شان در روستاها و عشایر قره‌‌داغ در آذربایجان شرقی. ساعت شده حدود 11. قبل‌از‌ظهرهای محله در مقایسه با عصرها آرام‌‌تر است. تنها جای شلوغ محله، نانوایی‌‌ها هستند. مشتری لواش بیشتر از سنگگ است؛ زن‌‌های میانسال در محوطه‌ کوچک جلوی دستگاه نانوایی نشسته‌‌اند و مشغول صحبت‌‌اند. تا برسم به «دفتر تسهلیگری و توسعه محلی»، بیش از نیمی از محله را باید پیاده بروم. این دفتر از تکیه‌‌گاه‌‌ها، استراحت‌‌گاه‌‌ها و تأمل‌‌گاه‌‌های من است.

از جلوی یکی از گاراژهای جمع‌آوری ضایعات و نان خشک که رد شدم، چشمم روی دیوارش گیر کرد؛ عکس چشم‌ها و ابروهای فریبای زنی چسبانده شده است، عکسی که آن را روی شیشه‌‌ پشت صندلی‌‌های نیسان‌‌ها هم می‌‌بینیم. مرد و مرگ، انبانِ گاراژهای ضایعات در سراسر محله‌‌اند؛ در برابر این عکس روی دیوار که بیانی است از زیبایی، زن، دوست‌داشتن و زندگی. حیات حاشیه‌‌نشینی این مردمان در الاکلنگ، در زیگزاگ، این دو قطب زیسته می‌‌شود.

صدای دخترها به راهرو و پله‌‌های پایین دفتر تسهلیگری می‌‌رسد. بالا رفتم. جلوی درِ طبقه‌ اول که رسیدم، با صحنه‌‌ای شوک‌‌آور مواجه شدم. «ییغیشدیریسوز؟» دارید جمع می‌‌کنید؟ مسئول دفتر و چهار کارشناس حقوقی، شهرسازی، اجتماعی و مددکاری‌‌اش در حال جمع‌کردن هست و نیست دفتر هستند. این دفترها از سال 1398 توسط استانداری در شش محله‌ حاشیه‌‌نشین تبریز تأسیس شده بودند تا واسط بین مردم و سازمان‌‌های دولتی در شناسایی و حل مشکلات مردم باشند. خرداد 1399 بود که با آنها آشنا شدم. من را پیش خانواده‌‌های رنج‌‌کِش بسیاری بردند، پیش مریض‌‌ها، پیش پرونده‌‌های دارو، به خانه‌‌های نم‌‌گرفته؛ با آنها به سراغ بچه‌‌های معلول محله رفتم. مسئول دفتر داستان را گفت. آنها طی این سال‌‌ها امیدهای بزرگ و کوچکی را ایجاد کرده بودند، شبیه عکسی زیبا روی دیوار محله. گفت که دولت تصمیم گرفته همه‌ دفترهای تسهیلگری را در سراسر کشور تعطیل کند.

بهت‌‌زده‌‌ام. دور آن میز بزرگ مستطیلی بود که فروردین امسال با دختران نوجوان محله جلسه گذاشته بودیم برای بحث درباره مشکلاتشان. پشت این سه میز کارشناس‌‌ها، خانواده‌‌های بسیاری داستان رنج‌‌هایشان را گفته‌‌اند. روی این مبل‌‌ها معتمدان محلی، آنهایی از اهالی که دغدغه داشتند، بارها و بارها جمع شده‌‌اند. من روی دو تا از این مبل‌ها با چند زن و کودک گفت‌‌وگو کرده بودم. توی اتاق کوچک کنار درِ ورودی، دو دار بافندگی نیمه‌‌کاره رها مانده است، یادگاری کلاس‌‌های آموزش بافت تابلو. دارند کتاب‌‌های قفسه‌‌ها را جمع می‌‌کنند، کتاب‌‌های زبان، مهارت‌‌های زندگی، دفترهای نقاشی. روی دیوارها فقط ردی از چسب عکس‌‌های بزرگی بر جای مانده که از بچه‌‌های محله گرفته بودند؛ چند پسرک و دخترک با تبسمی شیرین کنار خانم مسئول خستگی‌‌ناپذیر دفتر. اسفند 1400 بود که در جلسه‌‌ای با حضور مسئولان استانی، این دفتر گزارش اقدامات خودش را ارائه داد: مسیرگشایی، اصلاح شبکه‌ آب، کلاس‌‌های مهارت‌‌های شغلی، کوچه‌ سبز، کمک به معلول‌‌ها. سپس من شروع کردم، به‌‌عنوان پژوهشگری که پس از یک دوره‌ مطالعات میدانی بین سال‌‌های 1394 تا 1399، 15 پیشنهاد سیاست‌‌‌‌گذارانه‌ مرتبط با دستگاه‌‌های دولتی معین برای حل برخی از مشکلات محله ارائه داد. تخته‌‌های وایت‌‌برد روی کف دفتر انداخته شده‌‌اند، رویشان آخرین برنامه‌ هفتگی مربوط به وظایف هریک از کارشناس‌‌هاست. حالا هریک از کارشناس‌‌ها دارند به دفترهای ثبت و ضبط روزانه‌‌شان با حسرت و اندوه نگاه می‌‌کنند. «این همون خانمی بود که...». سیستم‌‌های کامپیوتر از هم وارفته‌‌اند. پس از آنکه قدری از بهت‌‌زدگی‌‌ام فرونشست، پا شدم و کمک کردم. کمک من شد بازکردن یک پرده، باز‌کردن لوله‌ بخاری، برداشتن آینه‌ قدی روی دیوار و لوله‌کردن فرش وسط دفتر.

زنی در این لحظه‌‌های آخر آمده و دارد با یکی از کارشناس‌‌ها صحبت می‌‌کند. با وجود اینکه دارند می‌‌روند ولی از آخرین مشورت‌‌ها و راهنمایی‌‌ها دریغ نمی‌‌کنند. «خیّرهایمان رو هوا ماندند». وسایل را می‌‌بریم که بار ماشین‌‌های پژو و پراید کارشناس‌‌ها بکنیم. دو بغل دفتر سفید با شش مداد‌رنگی را که بهشان چسبیده‌‌اند، توی صندوق عقب گذاشتیم. وسایل بعدی را که آوردم، پسرکی همراه خواهر بزرگش ایستاده بود پشت ماشین، «خالا منه ده ور»، خاله از اینها به من هم بده. مردی میانسال با صورتی پر از جوش و لکه آمد پیش من. دارد اسکناس‌های مچاله‌‌شده‌‌ دو و پنج هزار تومانی را توی دستش صاف و بسته می‌‌کند، «اینجا خیریه‌ امام علی است؟» نه. پسرک و خواهرش دارند دور می‌‌شوند. چشم و دل پسرک هنوز به عقب به طرف ماست. «خالا منه ده ور دا»، به من هم بده دیگه خاله. دخترک تقلا می‌‌کند که دست برادرش را بگیرد و بکشدش بالا، به شیب، به سربالایی، به ارتفاعات محله. یک ماشین دیگر وسایل خرده‌ریز مانده است. برگشتیم. مسئول دفتر دارد از روی دیوار آشپزخانه یک برگه کاغذ آچهار می‌‌کند. «بیایید آقای دکتر این به درد شما می‌‌خورد. شماره تلفن آدم‌‌های فعال و به‌درد‌بخور محله است». جز یکی از کارشناس‌‌ها همه دم در هستند. «نه. سوار ماشین نمی‌‌شوم. می‌‌خواهم تو محله قدم بزنم». این آخرین حضورهای کارکنان دفتر تسهیلگری است. من توی پیاده‌‌رو، آنها وسط خیابان. در آن دفتر، در آن خانه‌‌ای که دو سال و چهار ماه به این محله اضافه شده بود، حالا که دارد خالی می‌‌شود، آرزوهای کوچک و بزرگ بسیاری از خانواده‌‌ها دارد دود می‌‌شود و به هوا می‌‌رود. پیرزنی وقتی فهمیده بود دارند می‌‌روند گفته بود «به من یئرسیز قالدیم آخی»، این‌طوری که من بی‌‌جا و بی‌‌پناه می‌‌مونم. مادر دخترک مریضی رفته بود تو فکر اینکه چگونه در فقدان این دفتر، دوا و درمان بخرد، به دکتر ببرد. یکی از کارشناس‌‌ها اضافه کرد: پسرکی به نام میلاد زنگ زده بود، «ائلبیر اورا منیم ددمین ائویدی»، انگار که آنجا خانه پدرم بود. «آقای دکتر تو را به خدا حواستان بهش باشد». ادامه داد، «پسر مستعدی است. مثلا با امکانات کم مخلوط‌کن درست کرده. پدرش در 40سالگی رفته و ازدواج کرده و اینها را رها کرده. از فشار عصبی که به میلاد وارد شده یک چشمش دیگر نمی‌بیند». یادگاری دفتر تسهیلگری به من، نامه‌ شش‌‌صفحه‌‌ای زن جوانی است که در آن داستان زندگی پرمشقتش را نقل کرده است. تا کردم و گذاشتم لای برگه‌ آچهارِ اسامی معتمدان محله.

ماشین‌‌های بچه‌‌های دفتر تسهلیگری دارند از محله دور می‌‌شوند. و مردم مشغول زندگی روزمره‌ خودشان هستند. به‌خاطر چند باری که پله‌‌های دفتر را بالا و پایین کردم، عرق‌‌ریز شده‌‌ام. شاید بستنی پیرزنی که به‌تازگی مغازه‌ «بستنی چهارفصل» را باز کرده، من را از حیرت و شوک و عرق خلاص کند. آخرین تصویر امروزم از محله، دخترکی است که گوشه‌ چادری گل‌گلی پهن روی کاپوت ماشین پدرش را گرفته و دارد به زیر کاپوت می‌‌گیراند که وانت سفید زیر هرم هوا داغ نکند. بیرون از محله، هوس آب سردِ بعد از بستنی من را کشاند به طرف آب‌‌سردکن یک مسجد. دو زباله‌‌گرد، یکی جوان و دیگری نوجوان، هم از راه رسیده‌‌اند. پسرک نوجوان که باور نمی‌‌کرد شیر دزدیده‌‌شده‌‌ آب‌‌سردکن دوباره نصب شده باشد، بازویش را به دهانی کشید که گوارایی آب از آنچه می‌‌کرد، «بتر یاپیشدی»، خیلی چسبید. و به مرد جوان گلایه کرد، «هساد یوخدی»، تو آشغال‌‌ها هیچ‌چیزی نیست.

*نام مستعار است و اسم محله نزد روزنامه محفوظ است.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها