|

شاعر تنهایی، در شناخت جهان مسعود کیمیایی به مناسبت میلاد 81‌سالگی‌اش

باید نطفه گرفت، مثل زن‌ها آبستن شد، تحمل کرد، مهیا بود و زایید. شعر این‌چنین است و شاعری، نه کار هر‌کس است. شاعری سزاوارترین ردا بر تن مسعود کیمیایی است. کیمیایی فیلم‌ساز، نویسنده، نقاش و نوازنده را پیش‌تر دیده‌ایم، خوانده‌ایم و شنیده‌ایم و هر‌کدام‌شان بادِ کیمیایی شاعر را به پرچم خود دیده‌اند.

شاعر تنهایی، در شناخت جهان مسعود کیمیایی به مناسبت میلاد 81‌سالگی‌اش

سینا خزیمه: باید نطفه گرفت، مثل زن‌ها آبستن شد، تحمل کرد، مهیا بود و زایید. شعر این‌چنین است و شاعری، نه کار هر‌کس است. شاعری سزاوارترین ردا بر تن مسعود کیمیایی است. کیمیایی فیلم‌ساز، نویسنده، نقاش و نوازنده را پیش‌تر دیده‌ایم، خوانده‌ایم و شنیده‌ایم و هر‌کدام‌شان بادِ کیمیایی شاعر را به پرچم خود دیده‌اند. حالا او امسال 81‌ساله شده است و من مثل هر سال آهنگ نوشتن از او کرده‌ام، او که خود را مدیون و وامدارش می‌دانم و می‌نویسم اگر، برای این است که توانسته باشم ذره‌ای ادای دین کنم. او را شاعر می‌بینم نه‌فقط به‌واسطه تک‌کتاب شعری که سال 1382 چاپ زد، بلکه به‌واسطه هر کاری که در آن دستی بر آتش داشته است. وقتی شاعرانگی در ذهن هنرمند جای دارد، در هر مدیومی نیز که ورود کند، خود را نشان می‌دهد، عیان می‌کند. دنیا بر دل شاعر جای می‌گیرد. شاعربودن یعنی غرق در موضوع‌ بودن. وقتی دی‌ماه 54 سالِ قبل، فیلم بیگانه بیا بر پرده نقره‌ای سینماهای تهران به نمایش در‌آمد، خیلی‌ها از متن شاعرانه فیلم می‌توانستند حدس بزنند که آن جوان بیست‌و‌اندی‌ساله که نویسنده و سازنده فیلم است، یک شاعر است و فرق است بین آنکه شاعر است و آنکه سعی در بافتن کلام شاعرانه یا موزون دارد: «عالم شاعری برای هرکس میسر نیست؛ ولی شاعرانه شعرساختن ممکن است و بسیاری از شعرای معروف هستند که این‌طورند؛ ولی شاعر مال خلوت است و اهل خلوت». در جمع و اجتماع نیز که هست، باز در خلوت مانند شاخه‌ای به زیر بهمن می‌شکند: «ساقه‌ای داشتم/ که رؤیای جنگلی متبرک بود/ در کنارش/ قطره خونی که در برف/ نام من بود».

نسل غریب کیمیایی یاد گرفته بودند که از اسباب عافیت و آرام‌گرفتن به وقت ناخوش‌احوالی، شعر است: «آمدم به خیابان، از کوچه‌های خلوت رد شدم، سوت زدم، از احمدرضا احمدی و شاملو و نیما خواندم...».

چندی پیش وقتی مسعود کیمیایی قدم روی چشم‌های من گذاشت و به نمایشگاه عکسی که برای او در گالری گلستان گذاشته بودم، آمد، در برگشت با هم به خانه‌اش رفتیم، نمی‌دانم چه شد که در ماشین از او درباره نیما پرسیدم، با اینکه در دل می‌دانستم پاسخش چیست: «نیما خیلی خوبه، نیما همیشه خوبه». کیمیایی زیاد نیما خوانده است، خوب شاملو خوانده است، با احمدرضا احمدی و بیژن الهی رشد کرده است و در‌این‌بین بی‌اینکه خود ردای شاعری بر تن بنهد، شاعر بوده است. سیاق او در شعر قریب به جریان مدرنِ شعری‌ای است که اوایل دهه چهل از دل نشریاتی مانند «طرفه» و «جزوه شعر» توسط احمدرضا احمدی و بیژن الهی و اسماعیل نوری‌علا زاده شد و نام «موج نو» را نیز توسط فریدون رهنما بر خود نهاد. ردپای خیلی شاعران را در آثار زیاد دیده‌شده کیمیایی می‌شود دید. وقتی در خانه قیصر، سکوت و ماتم بود، اعظم (پوری بنایی) در جواب تعارف میوه از خان دایی (جمشید مشایخی) می‌گفت: «میوه تو عزا اصلا طعم نداره!».

سطری از شعر «حرف دارم» احمدرضا احمدی در قلب خشونت و تلخی فیلم مردانه مسعود کیمیایی آمده بود: «پنهان نمی‌کنم/ خانم‌ها/ آقایان/ من نیز می‌دانم که میوه/ در سوگواری طعم ندارد/ ...». منوچهر آتشی می‌گفت شعرهای کیمیایی، معصومیت‌های ساده‌دلانه و در‌عین‌حال نوآورانه احمدرضا احمدی را تداعی می‌کند. یادم هست چند سال پیش در دفتر کارگاه آزاد فیلم از شباهت شعری کیمیایی و دوستان نزدیکش که می‌گفتم، کیمیایی پاسخم داد: «تربیت مشترک یک نسل است»، راست می‌گفت، این شباهت گاه به چهره‌ها هم می‌کشید، ماهور احمدی دختر احمدرضا تیتراژ فیلم تجارت را که دیده بود فکر کرده بود بازیگر فیلم (احمدرضا احمدی)، مسعود کیمیایی یا به تعبیر او «عمو مسعود» است. آخر آنها با جهان‌های گوناگون‌شان شبیه همدیگر بودند.

باری، موج نو در شعر نظر به تصویر یا به قول فرنگی‌ها ایماژ داشت و بی‌اعتنا بود به اوزان شعری، خلاف جریان نیمایی بود و با فرم و بازی‌های فُرمیک شاعرانگی می‌ساخت. عبارات ناآشنا و انتزاعی داشت و تصاویر دست‌نیافتنی و دور از تصور و تخیل، و مبهم حتّی. این آمیختگی و درهم‌تنیدگی با تصویر، چیزی است که در رفتار هنری کیمیایی در هر مدیومی دیده‌ایم. در شعر و در رمان، کیمیایی با دوربین خود می‌نویسد: با ظرافت، کوتاه ولی عمیق: «وقتی نخواسته، ذاتش به چهره‌اش می‌آمد، می‌خندید و این خنده را با اولین بهانه سردستی به جای حسی عاشقانه حساب می‌کرد و ذاتش پنهان می‌ماند، این بازی را بسیار تمرین کرده بود». کیمیایی سخت‌ترین و پیچیده‌ترین موقعیت‌های انسانی را به کمک دوربین قلمش با کوتاه‌ترین جملات می‌نویسد. نقاشی‌هایش نیز تبلور تصاویری غریب است، بوی تاریخ می‌دهند و از تاریخ نیز بوی خون می‌آید، از خانه‌باغ‌های قدیمی طهران تا دل گانگستری‌های سینمای آمریکا. این درهم‌آمیختگی با تصویر طبیعتا در سینما، صورت مطلق‌تری به خود می‌گیرد.

«مثل اینکه دم‌کُنی روی شهر گذاشته‌اند، پیاده‌روها گرم و خلوت است، دست‌هایم را در جیب شلوارم کرده‌ام و با قدم‌های خسته، بی‌هدف روی نوار پیاده‌رو پرسه می‌زنم».

وقتی سید (بهروز وثوقی) در فیلم گوزن‌ها در کوچه راه می‌رفت و سیگاری را با ته‌سیگاری دیگر روشن می‌کرد، ضرب زورخانه در موسیقی محزون اسفندیار منفردزاده شنیده می‌شد و دل‌مان می‌گرفت که قیصر به چه روزی افتاد! فلاکت سید گوزن‌ها برایم بویی از تباهی «مردی که در غبار گم شد» نصرت رحمانی می‌دهد. حتی چاقوی فضلی در کتاب «سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند» که بعدتر در فیلم «خون شد» به رنگ خون نیز در‌آمد، انگار همان چاقوی نصرت رحمانی بود که آرام در انزوای بسترش در گور جیب خفته بود: «در انزوای بسترش آرام/ ـ در گور جیب من ـ/ خود را به دست خواب سپرده است/ چاقو». شعر شاعرِ آزادی احمد شاملو ـ یار دیرین کیمیایی ـ اوایل دهه هشتاد بود که بر پرده سینماهای تهران در فیلم سربازهای جمعه شنیده شد، شعر «کیفر» که شاملو در زندان قزلحصار به سال 1336 نوشته بود آن‌طور در فیلم آمد که پاکی و بی‌گناهی کیمیایی را بر روی صحنه قتل فرزند شاملو به نقش استاد دانشگاه فریاد می‌زد. آن زمان که اوایل دهه هفتاد، کیمیایی بی‌اعتنا به تیرهایی که می‌خورد، اسب خود را به روی آسفالت خیابان آورده بود و گویی وقتی اسب وسط ماشین‌ها در خیابان یکه‌تازی می‌کرد، فریاد می‌شنیدیم که «من همینم، من مسعود کیمیایی‌ام»، خیلی‌ها صدای شاعر کرمانی ما را شنیده بودند که در پشت آن صحنه می‌گفت: «شما که اسبم را در خیابان رها کردید/ و آن باران بی‌پایان را حدس نزدید/ چرا به من امید زنده‌ماندن می‌دهید؟/ می‌دانم اسبم/ به روی آسفالت از بی‌علفی می‌میرد». اسب احمدرضا احمدی، آغاز فیلم اسب کیمیایی به سال 1355 هم آمد، همان‌طور‌که نام پسر شرقی که شعری از دفتر «وقت خوب مصائب» احمدرضا به سال 1347 بود، هفت سال بعد ـ1354ـ نام فیلم کوتاه دیگری از کیمیایی شد که برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته بود.

انگار شاعر از هر خرمن، خوشه‌ای می‌چیند. شاعری نیز برای شاعر خودآگاه نیست، پس هر چیزی به شاعر بهانه‌ای برای زادن است و به تعبیر نیما یوشیج این هجوم خیال و این خاصیت، سرگیجه‌آور است و رنج است، کیمیایی ولی می‌گوید: «هجوم خیال دیوانه‌ام نمی‌کند، دلتنگم می‌کند»، شاعر هماره دلتنگ و رنجور است. رنج شاعری را در آثار کیمیایی دیده‌ام. او بر‌خلاف طنز بی‌مانند و حُسن محضری که دارد، آثاری تلخ و گزنده خلق کرده است. آثار او با هیچ زور و قدرتی بر سر مهر نیست، از دوران خیره‌سری‌های قیصری تا دوران پدری‌های خون شد. نیما یوشیج می‌گفت: «وقتی که شما شعر می‌گویید مثل این است که خواب می‌بینید» و این‌طور شاعر یک خواب‌زده است که بین ما آمد و رفت دارد. این خواب‌زدگی و این واقعی-نیمه‌واقعی‌ بودن چیزها و پدیده‌ها در آثار کیمیایی وجود دارد، از فصل غریب دزدی از کارخانه در فیلم رضاموتوری تا فصل خیره‌کننده رمان سه‌جلدی «سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند» آن وقت که مرده‌ها از دل عکس‌ها زنده می‌شدند و می‌شد با آنها حرف زد و نفس کشید، چنان‌که پیش‌تر همین را به تصویر، در فیلم رد‌پای گرگ دیده بودیم که چطور آدم‌های در عکس، زنده می‌شوند. گمانم خیلی بیشتر از مواردی که نشانِ پیوند کیمیایی با شاعران باشد، این شاعربودن و شاعرانه‌دیدن را در خود او دیده‌ام. سال‌هاست که دیگر با او رفاقت دارم و از زمانی نیز که به یاد دارم خوب خواندمش و دیدمش و فهمیدمش. یادم هست در بستر بیماری بود چند سال پیش که کتاب «جنون هشیاری» از دستش رها نمی‌شد، بعدتر در یک تماس تلفنی صحبت‌مان به بودلر رسید و من از دقت او در بازگویی جهان بودلر حیرت کرده بودم. یادم هست گفتم در دیوانگی‌های آدم‌های شما نیز رد پایی از بودلر می‌توانم ببینم. 

به تعبیر نیما اگر شاعر نتواند یک مطلب عادی و به گوش همه رسیده را قوی‌تر از آن اندازه قوت که هست نشان بدهد، اگر شاعر نتواند معنی را جسم بدهد و خیالی را پیش چشم بگذارد، کاری نکرده است. شاعر هماره طوری دیگر می‌بیند. مسعود کیمیاییِ ما 81‌ساله شده است و همیشه طوری دیگر دیده است و حالا وقت نگاه‌کردن به تمام آنچه او در عالم فرهنگ و هنر ما کرده است. ماه‌هاست که در پژوهشی درباره کارنامه او هستم و خواهم نوشت و خواهم گفت، گفتن و نوشتنی که برایم تمامی ندارد و حالا نیز جز خرسندی از بودن او و اینکه هنوز خلق می‌کند، چیزی برای گفتن ندارم، باقی، گلایه‌ که آن‌طور‌که بهرام اردبیلی در شعری برای کیمیایی گفته بود، چون ماه کنار کوچه‌ای محو می‌میرد!، روزگار همیشه بر وفق مراد نیست و با کسان قیمتی‌اش نیز آن‌طور‌که باید تا نمی‌کند‌ من اما ممنون بودنِ کیمیای کسانِ قیمتی‌ام:

 «آدمک برفی خسیس بود/ تا میانه تابستان ماند/ کسی ندانست/ قلب گداخته من/ در درونش می‌تپید و پنهان بود/ و او عاشقانه مقاومت می‌کرد».

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها