|

نبرد تن به تن ایرانیان با تورانیان

ایرانیان را اندیشه رهایى و گذشتن از خون سیاوش نبود، نه شاه از خون پدر مى‌گذشت و نه فرزندان این سرزمین ریختن خون شاهزاده ایرانى را، آن‌هم به گونه‌ای ناجوانمردانه و کت فروبسته، پذیرا بودند؛ چرا‌که در سرشت ایرانى گرامیداشت میهمان نه یک آیین بلکه تکلیفى اعتقادى بود و سیاوش میهمان تورانیان بود و میهمان را گوسپندوار به بند کشیدن و گوسپندوار به مذبح بردن و سر‌بریدن، پلیدترین حرکتى بود که مى‌توانست از یک انسان برآید.

ایرانیان را اندیشه رهایى و گذشتن از خون سیاوش نبود، نه شاه از خون پدر مى‌گذشت و نه فرزندان این سرزمین ریختن خون شاهزاده ایرانى را، آن‌هم به گونه‌ای ناجوانمردانه و کت فروبسته، پذیرا بودند؛ چرا‌که در سرشت ایرانى گرامیداشت میهمان نه یک آیین بلکه تکلیفى اعتقادى بود و سیاوش میهمان تورانیان بود و میهمان را گوسپندوار به بند کشیدن و گوسپندوار به مذبح بردن و سر‌بریدن، پلیدترین حرکتى بود که مى‌توانست از یک انسان برآید. روز دیگر که آواى شیپورها و ناى‌ها از هر دو سپاه، آسمان رزمگاه را به لرزه درآورد و از نعل اسبان زمین به ستوه آمد، پیران به دو برادر خویش لهاک و فرشیدورد گفت: «از هر دو شما مى‌خواهم در نبرد شرکت نکنید، بر سر کوه روید به تماشا و اگر سپهر گردون از ما مهر برید و گره بر چهره افکند، شتابان به توران بازگردید که از تخمه و پشت خاندان ویسه کس به جاى نمانده و همه کشته شده‌اند و تنها شما دو تن به جاى مانده‌اید». آن‌گاه سه برادر یکدیگر را در آغوش کشیدند، زار گریستند و سینه از اندوه خویشان خالى کردند. پیران با دلى آکنده از کینه، خروشان به آوردگاه گام نهاد و چون به پیشاپیش سپاه ایران آمد، گودرز را در برابر خویش بدید و به او گفت: «اى پهلوان پرخرد، تا کجا این‌همه رنج را بر خود و بر ما روا مى‌دارى، چه سودى براى روان سیاوش دارد که از توران‌زمین دود برآورده‌اى؟ در آن گیتى، سیاوش جایى آرام یافته، آیا نمى‌خواهى آرام‌ گیرى؟ سپاه دو کشور همه تباه شدند، دیگر بس است گاهِ آن فرا‌رسیده که دست از کین‌خواهى بشویى. جهان سراسر بى‌مرد شده و من از این همه نبرد گرم، دلسرد گشته‌ام، اگر اندیشه بازگشت ندارى، به جاى آنکه دو سپاه در هم آمیزند، من و تو در این دشت کین، با یکدیگر هماورد شویم و اگر من به دست تو کشته شدم، تو از سپاه توران کینه مجو و سران سپاه به نزد تو آمده، پیمان کنند و جان خویش را گروگان گذارند که دیگر متعرض خاک ایران نخواهند شد و اگر تو به دست من کشته شدى، مرا با سپاه تو دیگر پیکارى نیست و از من نیز آنان را آزارى نخواهد بود». گودرز چون این سخنان بشنید، ابتدا یزدان پاک را ستود و سپس از شهریار کیخسرو یاد کرد و پاسخ گفت: «سخن تو را شنیدم، با من بگو از ریختن خون سیاوش چه سودى به افراسیاب رسید که چون گوسپندى سر او را ببرید که خون به دل ایرانیان کرد و پس از کشتن سیاوش بر ایران تاخت و آن همه ویرانى به جاى گذاشت و سیاوش به سوگند تو به توران‌زمین وارد شد و تو ناجوانمردانه سر او را به باد دادى و با آنکه گیو تو را به ایران فراخواند تا این نبرد را پایانى باشد، نه‌تنها به فریب او را نوید دادى که در‌این‌باره اندیشه خواهى کرد بلکه از افراسیاب یارى جستى تا جنگ را به ژرفاى خاک ایران بکشانى و آرزوى من از یزدان پاک این بود که روزى تو به نزد من آیى و مرا به نبردى تن به تن فراخوانى و من در پیران‌سالگى آماده‌ام بى‌سپاه بر یکدیگر بیاویزیم». بدین‌گونه گودرز و پیران به این پیشنهاد رسیدند که هریک از سپاه خود ده پهلوان را برگزینند، به روبارویى و سرانجام پیران و گودرز با هم درآویزند و پایان کار هرچه باشد، دو سپاه به خانه‌هاى خویش بازگردند. 

با این پیشنهاد، گیو و گروى زره هم‌رزم شدند، همان ناجوانمردى که ریش سیاوش به دست بگرفت و سر او را از تن جدا گرداند و هم‌رزم فریبرز، برادر سیاوش را کلباد ویسه نهادند و در برابر رهام، فرزند گودرز؛ بارمان و سیامک با گرازه و گرگینِ نبرد آموخته و میدانِ رزم دیده با اندریمان و بیژن، فرزند گیو با رویین گرد و زنگه شاوران با «اوخواست» و برته با کهرم و «فروهل» با زنگله و هجیر و سپهرم و سرانجام گودرز کشواد با پیران. هر دو سپهبد با دلی پر از کینه سوگند خوردند هیچ‌یک در نبرد بر آن دیگرى پشت نکند و دو سپاه تنها نبردها را به تماشا بایستند. در دو سوى سپاه، دو بلندجاى بود که از آن فراز به‌روشنى رزمگاه در جولانگاه نگاه رزمندگان بود و قرار گذاشتند هر رزمنده‌اى که بر پهلوان دشمن پیروزى جست، درفشى در آن بلندى از سوى سپاه رزمنده پیروز برافراشته شود و پیران نیز نشانه را پذیرا شد. آن‌گاه به هامون روى آوردند به عزم خون‌ریختن. نخستین نبرده از سوى ایران، فریبرز، فرزند شاه کاووس و برادر سیاوش بود که به سان شیر، دلیرانه بى‌هراس پاى به میدان گذارد و در پیشاروى او کلباد بود که او نیز با دلى پرکینه به پیشاروى فریبرز شتافت با کمانى به زه کرده و باران تیر بود که بر فریبرز فرو‌ریخت. شاهزاده ایرانى سپر بر سر کشید و از گزند تیرها در امان ماند و هم‌زمان اسب خویش به جنبش آورده، به سوى کلباد شتاب گرفت و دست تقدیر آن‌چنان توانى به فریبرز بخشید که چون شمشیر او فرود آمد، تن کلباد به دو نیمه شد تا کمرگاه و چون کلباد از اسب فروغلتید، فریبرز از پشت زین به زمین جست، بند زره او بگشود و با کمند کیانى او را بر اسبش ببست و به سوى سپاه خروشى برآورد که پیروزى از آن سپاه ایران گشته است و با آواى خروش فریبرز، از سپاه ایران فریاد شادى برخاست و سپاه توران در سکوتى غمین فرو رفت و اگر آوایى بود، آه سردى بود که از ژرفاى سینه‌ها برخاست و به نجوا به یکدیگر گفتند از خاندان ویسه یکى دیگر کشته شد و دست تحسر و اندوه بر یکدیگر ساییدند. فریبرز مى‌دانست پیروزى از آن او خواهد شد؛ چراکه با این اندیشه و نگاه پاى در میدان گذارده بود که او جانب راستین را داراست و کلباد در جاى باطل ایستاده و کلباد نیز مى‌دانست از سوى سپاهى به رزم آمده که به ستم والاترین چهره ایرانیان را از پاى درآورده‌اند که باور بر باطل‌بودن، دست توانا را ناتوان و پاى پرتوان را سست مى‌گرداند؛ اما آیا دیگر پهلوانان را این‌گونه نگاه به رزمگاه بوده؟

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها