به مناسبت تجدید چاپ ترجمهای از احمد میرعلایی
مصاف با ناممکنها
احمد میرعلایی در سالهای حیاتش حدود سی کتاب به فارسی ترجمه کرد. او از نمونههای شاخص مترجمانی است که با انتخابهایش در ترجمه بر جامعه ادبی ایران تأثیر گذاشت و برخی آثارش جریانی را هم در ترجمه و در داستاننویسی شکل دادند.


پیام حیدرقزوینی
احمد میرعلایی در سالهای حیاتش حدود سی کتاب به فارسی ترجمه کرد. او از نمونههای شاخص مترجمانی است که با انتخابهایش در ترجمه بر جامعه ادبی ایران تأثیر گذاشت و برخی آثارش جریانی را هم در ترجمه و در داستاننویسی شکل دادند. ترجمههای میرعلایی نشاندهنده سلیقه چندوجهی او و شناختش از ادبیات داستانی جهان است. در کارنامه بهجامانده از او هم ترجمه شعر و نمایشنامه دیده میشود، هم ترجمه رمان و داستان کوتاه و نیز آثاری در نقد و تحلیل نویسندگان دیگر و همچنین دو رمان برای کودکان. به طور کلی ترجمههای میرعلایی را در سه دسته داستان و شعر و مباحث و نقد ادبی میتوان جای داد. در زمانهای که بسیاری از مترجمان براساس سلیقه بازار ترجمه میکنند و تنها به فروش کتابهایشان توجه دارند، میرعلایی چهره دیگری از مترجم را نمایندگی میکند. مترجمی که نه از سر تفنن، بلکه از سر ضرورت به انتخاب و ترجمه میپرداخت و میخواست ترجمههایش پاسخی به زمانهاش باشند.
از خود مایه بگذار
میرعلایی را معمولا با ترجمههایش از بورخس به یاد میآورند؛ اما در کارنامه بهجامانده از او در حوزه رمان و مجموعه داستان، آثاری از گراهام گرین، ویلیام گلدینگ، جوزف کنراد، لارنس دارل، میلان کوندرا، ادگار مورگان فاستر، ادموند ویلسون، برنارد مالامود، خوان رولفو، هرمان ملویل و ادگار آلنپو نیز دیده میشود.
بهتازگی یکی از ترجمههای میرعلایی در نشر نو بازچاپ شده است: «هواردز اند» از ادوارد مورگان فاستر که سالها پیش در نشر نیلوفر منتشر شده بود. میرعلایی مقدمهای خواندنی و نسبتا مفصل بر این ترجمهاش نوشته به تاریخ هفتم آبانماه هزارو سیصدو هفتادو سه و در آن هم از اهمیت رمان نوشته و هم از حکایت ترجمهشدنش.
این است چکیده «هواردز اند» به روایت احمد میرعلایی: «بر این خاکستری خفه همگانی زندگی ماشینی تهمایه رنگی بزن! همه را با یک چوب مران! از تعصب بپرهیز! یکشکلی حاکم بر حیات را به نوعی در هم شکن! با همدلی با انسانها به حیات تیره خود رنگورویی بده! همه نیروها در کارند تا تو را عام کنند؛ خاص باش! با شکستن نظم حاکم بر روابط اجتماعی توازنی تازه پدید آر! برای ایجاد این توازن هم به دل گرم و هم عقل سرد نیاز داری. افراط در هر سو تو را به بیراهه جنون یا جزمیت میکشد. دل بده، عشق بورز، از خود مایه بگذار! فرزانگی بیاموز!».
ادوارد مورگان فاستر از نویسندگان مشهور ادبیات انگلیسی است و بسیاری همین رمان را شاهکارش میدانند. او با نگاهی تیزبین و انتقادی در بسیاری از آثارش به اختلاف طبقاتی، امپریالیسم بریتانیا، مسائل جنسیتی و ریاکاری میپردازد.
«هواردز اند» درواقع نام تغییر شکل یافته خانهای است که در واقعیت هم وجود دارد و زمانی به خانواده هواردز تعلق داشته: «تصویر زندهای از زندگانی آغاز قرن بیستم در انگلستان». فاستر ده سال از عمرش را در سالهای کودکی و نوجوانی در این خانه زندگی کرده بود و با نوشتن رمانش این خانه را به یکی از مشهورترین خانههای تاریخ ادبیات جهان بدل کرده است. خانهای که در روایتی نمادین «اختلاف بر سر به ارث بردن آن تلاشی نمادین است برای به تصویر کشیدن آینده یک کشور». فاستر در واقع با نام این خانه بازی کرده و در رمان، هم نام خانه مطرح است و هم تباهی خانواده هواردز که دهقانانی خردهمالک بودند و در سالهای اولیه قرن بیستم بهمرور ریشهکن شده بودند. فاستر که از چهارسالگی تا چهاردهسالگی در این خانه زندگی کرده بود، آرزو داشت در آنجا زندگی کند و در همانجا هم بمیرد.
«هواردز اند» رمانی است که در روایتش نمادهای زیادی به کار رفته و به لحاظ سبکی هم اهمیت زیادی دارد. میرعلایی در مقدمهاش نوشته بود: «مهارتهای فاستر در کمدی و طنز در این رمان مشهود است و نیز قدرت بیپیرایه سبک او، که در این کتاب گاه به مرزهای شعر میرسد، و گهگاه به طرز خطرناکی چنین میشود... عناصر رمانتیک رمان فاستر، که اغلب در بحثهای مربوط به آثار او از قلم میافتد، در هواردز اند بهشدت آشکار میشود، البته نهچندان در ارتباط با عشق بلکه در ارتباط با احساس رمانتیک برای زمین، مکانهای روی آن و تأثیرات آن مکانها».
بورخس و ترجمههای دیگر
«تقدیم به روان پاک احمد میرعلایی که ما را با آثار بورخس آشنا کرد».
این را کاوه سیدحسینی در پیشانی ترجمهاش از «کتابخانه بابل» بورخس نوشته است. بورخس را اولینبار میرعلایی به فارسی برگرداند؛ سال 1345 در مجله «جنگ اصفهان» با داستان «ویرانههای مدور». میرعلایی پس از این نزدیک به پنجاه قطعه از بورخس را در نشریات منتشر کرد و بعدها آنها را در قالب کتاب به چاپ رساند. مجموعههای «ویرانههای مدور»، «الف و داستانهای دیگر»، «هزارتوهای بورخس»، «مرگ و پرگار» و سرانجام «باغ گذرگاههای هزارپیچ» ترجمههای میرعلایی از بورخس هستند که در سالهای مختلف منتشر شدند.
هوشنگ گلشیری درباره ترجمههای میرعلایی از بورخس و تأثیر آنها بر فضای ادبیات ایران نوشته بود که اگرچه هیچ نویسنده ایرانی را نمیشناسیم که مستقیما از بورخس تأثیر گرفته باشد و این نشانهای است از منحصربهفرد بودن آثار بورخس، با این حال این داستانها بر نویسندگان داستان کوتاه ما اثرگذار بودهاند؛ چراکه:
«اول- نویسندگان دهه پنجاه متوجه شدند که داستان کوتاه همچنان از اعتباری جهانی برخوردار است.
دوم- استفاده بورخس از منابع شرقی بهویژه هزارویک شب و آثار عطار سبب شد تا توجه به ادب کهن که در دهه قبل شروع شده بود، عمق و شتاب بیشتری بگیرد.
سوم- آشنایی با بورخس سبب شد تا تقلید از آثار همینگوی که در دهه قبل یکی از وجوه غالب داستان کوتاه ما بود، فروکش کند. همچنین آثار بورخس ازجمله عواملی بود که سبب شد تا اقبال از داستانهای اجتماعی با توسل به صورت بیانی رمزی-سیاسی بهخصوص در دهه بعد –از 1361 تا 1396- کاسته شود».
اما میرعلایی سلیقه متنوعی داشت و نمیخواست فقط بر یک نویسنده متمرکز شود. او در مقدمه کتاب «مرگ و پرگار» که شامل شش داستان کوتاه از بورخس است، نوشته بود: «هر بار که اثری از بورخس را ترجمه کردهام، به خود گفتهام که این دیگر بورخس آخری است. اما باز مناسبتی، موقعیتی یا حالتی روحی پیش آمده و تبآلوده به مصاف یکی دیگر از کارهای او رفتهام... با پوزش از خوانندگان به خاطر شکستن این پیمان اعلامنشده، عهد میبندم و اعلام میکنم که دیگر کاری به کار بورخس نخواهم داشت و ترجمه باقیمانده آثار او را به همت دوستان جوانتر وامیگذارم».
میرعلایی مترجمی بود «تازهیاب و خطرکن» و ازاینرو به سراغ نویسندگانی میرفت که تضمینی برای اقبال به آنها وجود نداشت. گلشیری این ویژگی او را با ماهیفروشانی خبره مقایسه کرده بود:
«در او مختصهای بود که من تنها میتوانم به ماهیفروشانی تشبیهش کنم که خوب و بد ماهی را از رنگ و بو درمییابند. احمد میرعلایی به جای استفاده از عقل و استدلال بر ذائقه خود متکی بود و به مجرد شنیدن یا خواندن قضاوتش را میکرد که اغلب هم درست بود». گلشیری میگوید ترجمه و انتشار «کلاه کلمنتیس» در سال 58 در «کتاب جمعه» حادثهای بود. به اعتقاد او انتخاب کوندرا برای ترجمه آن هم پیش از فروریختن دیوار برلین و نیز ترجمه «از چشم غربی» کنراد و «کنسول افتخاری» گراهام گرین نشان میدهند که «احمد میرعلایی مترجمی متفنن نیست؛ بلکه از طریق ترجمه میخواهد پاسخی به زمانه بدهد؛ گرچه پاسخ او در بستری است که با گرایش غالب روشنفکری زمانه نمیخواند».
گلشیری همچنین میگوید که ترجمهکردن برای میرعلایی گاهی امکانپذیرکردن ناممکنها بود: ترجمه دو داستان از ادگار آلنپو، «زوال خاندان آشر» و «چلیک آمونتیلادو» که ترجمههای ناقصی از آنها موجود بود، نوعی به مصاف رفتن با ناممکن بود. انتخاب «چهار باب اسکندریه دارل» برای ترجمه «مصافی بود زمانسوز» که از پس سالها دو کتاب موجود است: «ژوستین» و «بالتازار».
داستانی بیانتها
ترجمه «سنگ آفتاب»، شعری بلند از اوکتاویو پاز، نقطه عطف دیگری در کارنامه میرعلایی اینبار در عرصه ترجمه شعر است. «سنگ آفتاب» از شاهکارهای شعری قرن بیستم است که «داستانی بیانتهاست از داستانگویی بیانتها». ترجمه این شعر نخست در دفتر ششم «جنگ اصفهان» منتشر شد و درواقع اوکتاویو پاز نخستینبار با همین شعر به خوانندگان ایرانی معرفی شد. میرعلایی پس از آن به تشویق دوستانش و بهویژه ضیاء موحد شعرهای دیگری هم از اوکتاویو پاز ترجمه کرد که بعدتر در دفتری منتشر شدند. «سنگ آفتاب» شعری است که نمیتوان خلاصهاش کرد یا چندان توضیحش داد و به قول مترجم انگلیسیاش منتقد حرفهای را موجودی زاید میسازد و تنها کاری که برای او میماند، این است که روشی برای خواندن شعر پیشنهاد کند و در موارد دیگر خاموش بماند. «سنگ آفتاب» شعری طولانی است؛ اما خواندن چند سطر از آن هم ویژگیهایش را نشان میدهد:
«دالانهای بیپایان خاطره،
درهایی باز به اتاقی خالی
که در آن تمام تابستانها یکجا میپوسند
آنجا که گوهرهای عطش از درون میسوزند،
چهرهای که چون به یادش میآورم محو میشود،
دستی که چون لمس میکنم تکهتکه میشود،
مویی که عنکبوتها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیدهاند،
در شکفتگی پیشانیام جستوجو میکنم،
میجویم بیآنکه بیابم، من یک لحظه را میجویم،
چهرهای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخههای اسیر در شب میدود،
چهره باران در باغ سایهها،
آبی که با سماجت در کنارم جاری است،
میجویم بیآنکه بیابم، بهتنهایی مینویسم،
کسی اینجا نیست، روز فرو میافتد، سال فرو میافتد،
من با لحظه سقوط میکنم، به اعماق میافتم،
کورهراه ناپیدایی روی آینهها
که تصویر شکسته مرا تکرار میکنند،
پا بر روزها میگذارم، بر لحظههای فرسوده،
پا بر افکار سایهام میگذارم،
به جستوجوی یک لحظه پا بر سایهام میگذارم...».
گلشیری معتقد بود که ترجمه این شعر افق تازهای برای شیفتگان و حتی سرایندگان شعر گشود: «انتشار این اثر بهراستی حادثه بود؛ چراکه سنگ آفتاب شعری بود با برشهای سریع، رفتوبازگشتهای نامتعارف، استعارههای تازه. غیررواییبودن این شعر بلند آن هم با لحنی درخور و زبانی که بوی ترجمه نمیداد، سنگ آفتاب را مطرحترین شعر ترجمهای دهه پنجاه کرد». میرعلایی در ترجمه این شعر به گونهای عمل کرده که انگار شعر در اصل همین بوده است و این ویژگی در همه ترجمههای او دیده میشود و به تعبیر گلشیری او در ترجمههایش بیشتر حال و هوای نویسنده و شاعر را دارد.