شاهرخ مسکوبِ بعد از زندان
حقیقت نزد شاهرخ مسکوب، امری اخلاقی و دستنیافتنی نیست بلکه جای حقیقتْ سخن است و ازاینرو بهتعبیر یوسف اسحاقپور، زبان است و او نیست که زبان را انتخاب میکند. مسکوب معتقد است نویسنده تکلیف زبان را روشن نمیکند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن میکند. «هر فکری زبانِ خودش را دارد. به همین مناسبت اگر فکرها متفاوت بشوند زبان هم تفاوت میکند. به من بعضیها ایراد میگیرند که تو سبک مشخصی نداری، که درست است.
شیما بهرهمند
حقیقت نزد شاهرخ مسکوب، امری اخلاقی و دستنیافتنی نیست بلکه جای حقیقتْ سخن است و ازاینرو بهتعبیر یوسف اسحاقپور، زبان است و او نیست که زبان را انتخاب میکند. مسکوب معتقد است نویسنده تکلیف زبان را روشن نمیکند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن میکند. «هر فکری زبانِ خودش را دارد. به همین مناسبت اگر فکرها متفاوت بشوند زبان هم تفاوت میکند. به من بعضیها ایراد میگیرند که تو سبک مشخصی نداری، که درست است. من سبک خاصی ندارم. به دلیل اینکه اختیار زبان دست خودم نیست. موضوعهای مختلف زبانهای مختلف دارند». فهم مسکوب از به سخندرآوردن چیزها، نوشتن بهمثابه کنش سیاسی است، اگرچه روزگاری گفته بود «شاهرخ مسکوبِ بعد از زندان، حقیقت بیشتری دارد تا شاهرخ مسکوبِ فعال سیاسی متعهد...» که اسحاقپور ابعاد دیگری به این قولِ مسکوب اضافه میکند و آن تعهدی است که در قالب کلمه تجسد مییابد، چه آنکه از مسکوب نقل میکند «مقارن افتادن به زندان از مسائل اجتماعی منتقل شده بودم به مسائل اگر بشود گفت کلیترِ وجودی (اگزیستانسیل)... فکر کردم که آدمی که دست به قلم میبرد باید در قبال جهان، در قبال هستی و در قبال خودش متعهد باشد. اجتماع آنوقت یک جزئیست از این همه». موریس بلانشو، معتقد است نویسنده باید در سایههایی بنگرد که هرگز آغاز نمیشوند، او باید دنیا را نجات دهد و خود در مغاک باشد، و از همه مهمتر باید به چیزی که وجود ندارد اجازه سخنگفتن بدهد. بعد این پرسش را پیش میکشد که آیا ادبیات همه اینهاست یا همه اینها چیزی نیست که ادبیات دوست دارد باشد، چیزی که در واقعیت نیست؟ در این صورت، ادبیات هیچ است. اما بهراستی ادبیات هیچ نیست. بلانشو این رویکرد را که ادبیات هیچ و منفعل است رد میکند و مدعی است که ازقضا «همهاش ادبیات است. و این آن طریقی است که افراد میان عمل، که کوششی واقعی در جهان است، و کلمه که قرار است تنها بیان منفعلانه جهان باشد، تضاد برقرار میکند». اهل عمل معتقدند ادبیات عمل نمیکند پس آن را رد میکنند، و کسانی که در جستوجوی شور هستند نویسنده میشوند تا عمل نکنند. اما بلانشو این دو دیدگاه را نابسنده میداند و معتقد است اثر یا ادبیات، بهمثابه نیرویی تاریخی است که در عین آنکه جهان را تغییر میدهد، انسان را نیز تغییر میدهد. با این تعبیر، کار نویسنده بالاترین صورت کنش است. همانطورکه مارکس باور داشت تاریخ با کاری که وجود را با رد آن میفهمد و آن را در پایان فرایند نفی آشکار میسازد، شکل میگیرد. نویسنده هم چیزی تولید میکند -کاری به بالاترین معنای کلمه. او با تغییر واقعیات انسانی، اثر تولید میکند. با همان ابزار و ادوات که دیگران نوشتهاند، اما برای نوشتن باید زبان را در شکل موجود ویران کند تا به شکلِ دیگری خلق کند. کتابی بنویسد که کتابهای دیگری نیست پس آنها را نفی میکند و اثر جدید، بیشک یک واقعیت است که پیش از به کتابت درآمدن تنها ایده بوده است. مسکوب ایدههایش را از دردها و تجربیات زیستهاش میگیرد و حتی اگر فقط مسکوبِ بعد از زندان را به میدان نقد بیاوریم، نوشتن بهمثابه کنش سیاسی را میتوان در کار او شناسایی کرد. مسکوب زمانی بعد از زندان، از تجربه نوشتن چنین گفت: «من نوشتههایم در حقیقت برای درمان دردهای روحیست. یعنی چیزی که برایم مسئله بشود بعدا بهصورت نوشته درمیآید... بعد از زندان مقدمه اُدیپ در حقیقت یک نوع تجربه شخصی کسیست که یک دوره سخت و شدیدی که یک نوع پاکسازی درش بوده از سر گذرانده است...» و به همین ترتیب، «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» که به سالهای سیودو برمیگردد و دعوای حزب توده با جبهۀ ملی، چهبسا این «مقابله و جنگ بیحاصل و نامعقول» آشکارا در کتاب نیامده باشد. بلانشو باور دارد ادبیات با پایان آغاز میشود و اگر میخواهیم سخن بگوییم باید مرگ را پشتسر خود ببینیم، «وقتی سخن میگوییم به یک مقبره تکیه کردهایم و خلأ مقبره چیزی است که زبان را حقیقی میکند و مرگ تبدیل به موجود میشود». شاهرخ مسکوب این فرایند را در نوشتن به «زندهکردن مردگان» تعبیر میکند، جایی که سخن در پیوند با مرگ پناهی میشود برای حضور در گذشته و آینده.
منابع: «سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب»، یوسف اسحاقپور، نشر فرهنگ جاوید/ «ادبیات و مرگ»، موریس بلانشو، ترجمه لیلا کچکمنش، نشر گام نو