دهلیز ویران زمان
شرق: «از عشق تا شیاطین دیگر» نوشته گابریل گارسیا مارکز از آثار مطرح او است که به قول مترجمش جاهد جهانشاهی ارزش خواندن چندباره را دارد و این از ویژگی آثار او است. معدود نویسندگانی هستند که مردم سرزمینشان چنان شیفتهاش باشند که مصرانه خواهان کاندیداتوریشان برای ریاستجمهوری باشند و مارکز ازجمله این معدود نویسندگان است. مارکز چنان نویسنده بزرگ و مطرح جهانی است که دیگر کمتر کسی به فکر زادگاه و خاستگاه او برمیآید. او متولد سال 1927 در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا در کلمبیا، سالها به رماننویسی و روزنامهنگاری پرداخته و در کار نشر کتاب نیز دستی داشته و به فعالیت سیاسی پرداخته است. مارکز در بین مردم امریکای لاتین شهرت بسیار دارد و به «گابو» یا «گابیتو» معروف است که نشان از تحبیب دارد. او پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا تحت تعقیب قرار گرفت و ناگزیر سالها در مکزیک زندگی کرد. چنانکه مترجم در پیشگفتار خود درباره مارکز مینویسد او «واقعگرایی است که در نوشتههایش نه با خود و نه دیگری تعارف ندارد. عریان و بیپیرایه مینویسد.توصیفات بینظیر و تصویرپردازی بینقصش به عمق داستان میکشاندت و با شخصیتهای داستان
عجین میکندت بهگونهای که تا پسین انتها درگیر میمانی. مارکز کلمبیایی هوشمند است و توانمندانه مجذوب نگاهت میدارد».
«از عشق تا شیاطین دیگر» که اخیرا در نشر نگاه تجدیدچاپ شده روایت زندگی دختری است بهنام سییروا ماریا که با بیتوجهی والدینش مواجه شده و در کنار خدمتکاران آفریقایی بزرگ میشود تا جایی که زبان آنها را هم یاد میگیرد. روزی که او همراه یکی از خدمتکاران به بازار میرود، سگ هاری گازش میگیرد. خبر به گوش اسقف منطقه میرسد و ادعا میکند که روح این دختر در تسخیر شیطان قرار گرفته است. بنابراین از پدرش میخواهد که دختر را برای جنگیری به صومعه تحویل دهد. پدر ماریا نیز از سر ناچاری، تنها دخترش را بهاصرار اسقف به کلیسا میسپارد و وهم حلول شیطان در جسم و روح دخترک کلیسا را وامیدارد تا کشیش ۳۶ سالهای را مأمور شیطانستیزی کند. در این میانه پدر روحانی کایتانو دلاورا شیفته ماریا میشود و در فکر نجات جان او برمیآید.
در آغاز کتاب «از عشق و شیاطین» دیگر میخوانیم: «روز ۲۶ اکتبر ۱۹۴۹ روزى نبود که با اخبار مهم به همراه باشد. استاد کلمنته مانوئل زابالا سردبیر روزنامه، که اولین فعالیت نویسندگىام را بهعنوان گزارشگر پیش او طى کردم، با دو سه پیشنهاد ساده کنفرانس صبحگاهى را به اتمام رساند. به هیچ یک از دبیران وظیفه خاصى محول نکرد. دقایقى بعد مطلع شد که قصد دارند مقبرههاى معبد سابق سانتاکلارا را نبش کنند، و سردبیر بدون کمترین انتظار و چشمداشتنى به من مأموریت داد: برو سرى به آن جا بزن و ببین نظرت چیست. از صد سال پیش معبد تاریخى کلاریسینىها بهجاى بیمارستان مورد استفاده قرار مىگرفت و اکنون قرار بود فروخته شود و به جایش هتلى پنجستاره بنا گردد. اتاق جانبى و ارزشمند عبادتگاه به خاطر ریزش سقف آجرى در گذر زمان، تقریبا بدون حفاظ به حال خود رها شده بود. ولى هنوز هم سه نسل از اسقفها، راهبهها و سایر برگزیدگان در سردابهاى آن مدفون بودند. اولین اقدام این بود که گورها را تخلیه کنند، و استخوانهاى مردگان را که کسانى ادعایى نسبت به آنها داشتند، در اختیارشان قرار دهند، و باقى استخوانها را در گورى دستهجمعى به خاک بسپارند. حفارى
غیرمسئولانه با گورها باعث حیرتم شد. کارگران گورها را با تیشه و کلنگ نبش مىکردند، تابوتهاى متعفن را بیرون مىکشیدند... هرچه مقام مردگان ممتازتر بود، به همان نسبت کار روى آنها دشوارتر بود، چون مجبور بودند باقیمانده استخوانها را بیرون بیاورند و درون تابوت را خوب وارسى کنند، تا سنگهاى قیمتى، طلا و زینتآلات را کشف کنند. استاد بنا در فواصل معین تاریخ سنگنوشتهها را در دفترچهاى مىنوشت و روى هر کدام کاغذى با درج نام مرده مىگذاشت تا اشتباهى رخ ندهد. اولین چیزى که پس از ورود من به معبد جلب نظر مىکرد، ردیف بلند و بالاى تودهى استخوانها بود که در اثر تابش آفتاب داغ اکتبر از حفرههاى سقف، دوباره گرم شده بودند. هنوز با گذشت نیمقرن هراسى را احساس مىکنم که سند تکاندهندهاى از دهلیز ویران زمان ایجاد کرده بود... سنگ گورى که بر دیوار نصب شده بود، شوره بسته و خطوط را محو کرده و تنها نامى بدون نام خانوادگى قابل رویت بود: سییروا ماریا دِتودوس لُس آنخهلِس... در کودکى مادربزرگم از افسانه دخترک دوازده ساله اشرافزادهاى حکایت کرده بود که از هارى جان باخته بود و در روستاهاى کارائیب بهخاطر معجزههاى فراوانى که داشت
از او به نیکى یاد مىکردند. این فکر که گور یادشده مىتوانست گور آن دختر باشد آن روز برایم در حکم خبر بود و سرآغاز این کتاب».
شرق: «از عشق تا شیاطین دیگر» نوشته گابریل گارسیا مارکز از آثار مطرح او است که به قول مترجمش جاهد جهانشاهی ارزش خواندن چندباره را دارد و این از ویژگی آثار او است. معدود نویسندگانی هستند که مردم سرزمینشان چنان شیفتهاش باشند که مصرانه خواهان کاندیداتوریشان برای ریاستجمهوری باشند و مارکز ازجمله این معدود نویسندگان است. مارکز چنان نویسنده بزرگ و مطرح جهانی است که دیگر کمتر کسی به فکر زادگاه و خاستگاه او برمیآید. او متولد سال 1927 در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا در کلمبیا، سالها به رماننویسی و روزنامهنگاری پرداخته و در کار نشر کتاب نیز دستی داشته و به فعالیت سیاسی پرداخته است. مارکز در بین مردم امریکای لاتین شهرت بسیار دارد و به «گابو» یا «گابیتو» معروف است که نشان از تحبیب دارد. او پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا تحت تعقیب قرار گرفت و ناگزیر سالها در مکزیک زندگی کرد. چنانکه مترجم در پیشگفتار خود درباره مارکز مینویسد او «واقعگرایی است که در نوشتههایش نه با خود و نه دیگری تعارف ندارد. عریان و بیپیرایه مینویسد.توصیفات بینظیر و تصویرپردازی بینقصش به عمق داستان میکشاندت و با شخصیتهای داستان
عجین میکندت بهگونهای که تا پسین انتها درگیر میمانی. مارکز کلمبیایی هوشمند است و توانمندانه مجذوب نگاهت میدارد».
«از عشق تا شیاطین دیگر» که اخیرا در نشر نگاه تجدیدچاپ شده روایت زندگی دختری است بهنام سییروا ماریا که با بیتوجهی والدینش مواجه شده و در کنار خدمتکاران آفریقایی بزرگ میشود تا جایی که زبان آنها را هم یاد میگیرد. روزی که او همراه یکی از خدمتکاران به بازار میرود، سگ هاری گازش میگیرد. خبر به گوش اسقف منطقه میرسد و ادعا میکند که روح این دختر در تسخیر شیطان قرار گرفته است. بنابراین از پدرش میخواهد که دختر را برای جنگیری به صومعه تحویل دهد. پدر ماریا نیز از سر ناچاری، تنها دخترش را بهاصرار اسقف به کلیسا میسپارد و وهم حلول شیطان در جسم و روح دخترک کلیسا را وامیدارد تا کشیش ۳۶ سالهای را مأمور شیطانستیزی کند. در این میانه پدر روحانی کایتانو دلاورا شیفته ماریا میشود و در فکر نجات جان او برمیآید.
در آغاز کتاب «از عشق و شیاطین» دیگر میخوانیم: «روز ۲۶ اکتبر ۱۹۴۹ روزى نبود که با اخبار مهم به همراه باشد. استاد کلمنته مانوئل زابالا سردبیر روزنامه، که اولین فعالیت نویسندگىام را بهعنوان گزارشگر پیش او طى کردم، با دو سه پیشنهاد ساده کنفرانس صبحگاهى را به اتمام رساند. به هیچ یک از دبیران وظیفه خاصى محول نکرد. دقایقى بعد مطلع شد که قصد دارند مقبرههاى معبد سابق سانتاکلارا را نبش کنند، و سردبیر بدون کمترین انتظار و چشمداشتنى به من مأموریت داد: برو سرى به آن جا بزن و ببین نظرت چیست. از صد سال پیش معبد تاریخى کلاریسینىها بهجاى بیمارستان مورد استفاده قرار مىگرفت و اکنون قرار بود فروخته شود و به جایش هتلى پنجستاره بنا گردد. اتاق جانبى و ارزشمند عبادتگاه به خاطر ریزش سقف آجرى در گذر زمان، تقریبا بدون حفاظ به حال خود رها شده بود. ولى هنوز هم سه نسل از اسقفها، راهبهها و سایر برگزیدگان در سردابهاى آن مدفون بودند. اولین اقدام این بود که گورها را تخلیه کنند، و استخوانهاى مردگان را که کسانى ادعایى نسبت به آنها داشتند، در اختیارشان قرار دهند، و باقى استخوانها را در گورى دستهجمعى به خاک بسپارند. حفارى
غیرمسئولانه با گورها باعث حیرتم شد. کارگران گورها را با تیشه و کلنگ نبش مىکردند، تابوتهاى متعفن را بیرون مىکشیدند... هرچه مقام مردگان ممتازتر بود، به همان نسبت کار روى آنها دشوارتر بود، چون مجبور بودند باقیمانده استخوانها را بیرون بیاورند و درون تابوت را خوب وارسى کنند، تا سنگهاى قیمتى، طلا و زینتآلات را کشف کنند. استاد بنا در فواصل معین تاریخ سنگنوشتهها را در دفترچهاى مىنوشت و روى هر کدام کاغذى با درج نام مرده مىگذاشت تا اشتباهى رخ ندهد. اولین چیزى که پس از ورود من به معبد جلب نظر مىکرد، ردیف بلند و بالاى تودهى استخوانها بود که در اثر تابش آفتاب داغ اکتبر از حفرههاى سقف، دوباره گرم شده بودند. هنوز با گذشت نیمقرن هراسى را احساس مىکنم که سند تکاندهندهاى از دهلیز ویران زمان ایجاد کرده بود... سنگ گورى که بر دیوار نصب شده بود، شوره بسته و خطوط را محو کرده و تنها نامى بدون نام خانوادگى قابل رویت بود: سییروا ماریا دِتودوس لُس آنخهلِس... در کودکى مادربزرگم از افسانه دخترک دوازده ساله اشرافزادهاى حکایت کرده بود که از هارى جان باخته بود و در روستاهاى کارائیب بهخاطر معجزههاى فراوانى که داشت
از او به نیکى یاد مىکردند. این فکر که گور یادشده مىتوانست گور آن دختر باشد آن روز برایم در حکم خبر بود و سرآغاز این کتاب».