لوکاچ و سنت ادبی چپ
شرق: اکبر معصومبیگی پیش از ترجمه «نویسندگان رئالیست آلمان در سده نوزدهم»، دو کتاب دیگر از لوکاچ ترجمه کرده بود که «جستارهایی درباره توماس مان» و «نویسنده، نقد و فرهنگ» عناوین این دو کتاباند. همانطور که از عنوان «جستارهایی درباره توماس مان» هم برمیآید، این کتاب شامل مقالهها و جستارهایی است که لوکاچ درباره توماس مان نوشته و در آنها مهمترین و اساسیترین وجوه آثار توماس مان را بررسی کرده است. لوکاچ جستارهای این کتاب را در دورههای مختلف کاریاش نوشته و درواقع از ابتدا قصدی برای اینکه این جستارها را در قالب یک کتاب منتشر کند، نداشته است. ازاینرو است که خود او در پیشگفتارش به این نکته اشاره کرده که این کتاب ادعایی مبنی بر اینکه «تصویر عمومی جامعی» از سیر تحول فکری و هنری توماس مان به دست میدهد، ندارد. با این حال هریک از این جستارها نشاندهنده زبدهترین ایدههای لوکاچ درباره توماس مان است. توماس مان و لوکاچ در دورانی بحرانی و پرآشوب زندگی میکردند و اگرچه هریک عقاید سیاسی و اجتماعی متفاوتی داشتند؛ با این حال نقاطی مشترک پروژههای فکری آنها را به هم نزدیک میکرد. به واسطه جستارهای لوکاچ در این کتاب،
میتوان به درک بهتری از نقاط اتصال لوکاچ و توماس مان دست یافت. نقاط اتصالی که شکلدهنده رابطه پیچیده و پرگره دو چهره مهم ادبیات و فلسفه قرن بیستم است؛ رابطهای که اگرچه با عنوان «رابطه عاشقانه فکری» وصف شده؛ اما انگار همیشه در حد ارتباطی فکری باقی مانده؛ چراکه این دو بهجز یک دیدار کوتاه در سال 1922 دیگر هیچگاه یکدیگر را ندیدند و در نامهنگاریهایشان نیز بهویژه از سوی توماس مان، همواره جانب احتیاط رعایت شده است. ازاینرو است که لوکاچ یک بار درباره رابطهاش با توماس مان نوشته بود: «باید بپذیرم که رابطه من با توماس مان تنها نقطه تاریک زندگی من است. غرضم از نقطه تاریک، بههیچوجه چیزی منفی نیست؛ بلکه مرادم این است که عنصری گنگ و نامشخص و توجیهنشده در رابطه ما در کار است و چون از نظر شخص من این موضوع بیشترین اهمیت را دارد و سخت علاقه و توجه من را به خود جلب میکند، قابل فهم است که بخواهم این وهله درهم و کور و توجیهنشده روشن شود». از سوی دیگر، توماس مان نیز در برخی از آثارش مستقیما به لوکاچ توجه داشته است. او رمان کوتاه اما شاهکار «مرگ در ونیز» را بر مبنای مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر»
لوکاچ نوشت و با خرسندی گفته بود که انگار لوکاچ این مقاله را درباره من نوشته است. او همچنین یکی از قهرمانهای رمان مشهورش، «کوه جادو» را براساس شخصیت و اصول فکری و رفتاری لوکاچ پروراند و به این اعتبار میتوان احساس توماس مان نسبت به لوکاچ را در شخصیت لئونفتای این رمان دید. احساسی که خالی از تناقض نیست و شاید همین تناقضها بوده که مانع ارتباطی عمیقتر میان این دو شده است. با این حال ارتباط لوکاچ و توماس مان را میتوان با رابطه مارکس و انگلس با بالزاک مقایسه کرد و این نشان میدهد که مارکسیسم همواره نقشی کانونی برای ادبیات قائل بوده است. مارکس و انگلس آثار بالزاک را تصویری راستین از دورانی تاریخی میدانستند و لوکاچ نیز همواره ستایشگر تعهد توماس مان نسبت به واقعیت بود. معصومبیگی بهجز ترجمه «جستارهایی درباره توماس مان» که در زمان حیات لوکاچ منتشر شده بود، مقاله دیگری را هم به این کتاب افزوده تا بهاینترتیب هرآنچه لوکاچ بهطور مستقل درباره توماس مان نوشته، در قالب این کتاب در دسترس باشد. «فرانتس کافکا یا توماس مان؟» عنوان این مقاله است که معصومبیگی آن را از دیگر کتاب لوکاچ با عنوان «معنای رئالیسم معاصر»
انتخاب کرده و به «جستارها» افزوده است.
اما کتاب دیگر با عنوان «نویسنده، نقد و فرهنگ» عنوان مجموعه مقالاتی از لوکاچ است كه ابتدا از سوی نشر دیگر منتشر شده بود و چند سال پیش ویراست تازهای از آن در نشر نگاه به چاپ رسید. معصومبیگی در این ویراست تازه چهار مقاله دیگر لوكاچ را هم به مجموعه افزوده كه عبارتاند از: «مینافون بارنهلم یا بختِ سرباز لسینگ»، «هنر و حقیقت عینی»، «مسئولیت روشنفكران» و «هنر و زیباییشناسی از نگاه ماركس و انگلس». مقالات حاضر در این كتاب كه از منابع مختلفی انتخاب شدهاند، از مهمترین مقالههای لوكاچ در زمینههای نقد ادبی، نظریه ادبیات، زیباییشناسی و فرهنگ به شمار میروند و به دورههای مختلف فعالیت فكری او مربوطاند. لوكاچ در این مقالهها به آثار چهرههایی مانند تالستوی، زولا، گوته، تورگنیف، توماس مان، فلوبر، شكسپیر و لسینگ پرداخته و انتشار این مقالهها در كنار هم میتوانند تصویری جامع از دیدگاه لوكاچی در نقد ادبی را به دست دهند. «هنر و زیباییشناسی از نگاه ماركس و انگلس» كه جزء مقالات جدید كتاب است، از مهمترین متنهای حاضر در این كتاب است. لوكاچ این مقاله را بهعنوان دیباچهای بر ویراست مجارستانی گزیدهای از نوشتههای
زیباییشناختی ماركس و انگلس نوشته و در آن نقبی به آرای ماركس و انگلس درباره هنر و ادبیات زده است. ازآنجاكه از ماركس و انگلس هیچ اثر مستقلی درباره زیباییشناسی وجود ندارد، این مقاله لوكاچ، بهعنوان یكی از نظریهپردازان مهم ماركسیسم، حائز اهمیتی مضاعف است. لوكاچ در اینجا كوشیده بهواسطه نوشتههای پراكنده ماركس و انگلس درباره هنر و ادبیات بسیاری از سوءتفاهمهای موجود درباره ارتباط ماتریالیسم تاریخی و زیباییشناسی را برطرف كند. معصومبیگی در بخشی از گفتوگویی با «شرق» که به مناسبت انتشار این کتاب منتشر شده بود، درباره مهمترین نظریات زیباییشناسی مارکس گفته بود: «بیتردید آنچه از مارکس و انگلس درباره زیباییشناسی باقی مانده، همان چیزی است که ریشههایش را در کار هگل هم میبینیم. مارکس رمان را حماسه عصر بورژوازی میداند و از این بابت متأثر از زیباییشناسی هگل است. درعینحال درمورد مارکس یک ابهام بزرگ وجود دارد که این ابهام حلنشده باقی مانده و به اعتقاد من هنوز هیچ مارکسیستی نتوانسته این مسئله را برطرف کند. اگر اشتباه نکنم مارکس در نظریه ارزش اضافی میگوید چگونه است که ادیسه و ایلیاد هومر حتی در عصر
سرمایهداری به ما لذت میدهند؟ به نظر میرسد که این نافی ماتریالیسم تاریخی است. چرا چیزی که متعلق به اعصار اولیه تاریخ است باید همچنان در عصر سرمایهداری لذتبخش باشد؟ این ابهامی است که هنوز هم روشن نشده و پرسش اصلی این است که چه چیزی در جوهر هنر وجود دارد که اینقدر جذاب است و بشر نمیتواند از آن دست بکشد. این یکی از وجوه اصلی کار مارکس درباره زیباییشناسی است و درمورد انگلس چنین ویژگیای دیده نمیشود. مارکس با ذهن نبوغآسایش به بطون و هسته امور نفوذ میکرده است. نکته دیگر، خصوصیت تاریخی نگرش مارکس به ادبیات است و این ویژگی را امثال لوکاچ هم به ارث بردهاند. مارکس ادبیات را تابع شرایط تاریخی و مادی معینی میداند. مثل هر چیز دیگری که از شرایط مشخص مادی که مبتنی بر مناسبات اجتماعی، طبقاتی و اقتصادی است، ناشی میشود. این همان موضوعی است که بعدها مارکسیستهای دیگری تحت عنوان شیوه تولید ادبی و هنری از آن یاد میکنند. تابعبودن به معنای وابستگی اثر هنری به جامعه و طبقات اجتماعی است و میدانیم که وابستگی هنر به طبقات هم در نظریات هگل آمده است؛ اما باید توجه داشته باشیم که این وابستگی و تابعیت بههیچوجه
بیواسطه نیست. هنر امری خودمختار و خودفرمان است که در موارد بسیاری این خودمختاری نمایان است و تنها با واسطههایی با زیربنای اجتماعی اتصال دارد. پس حضور این میانجیها و واسطهها خیلی مهماند. این دید مبتذل و عوامانه است که این واسطهها را چه در بازتاب ذهن برای شناخت و چه در وابستگی به هسته تاریخی و ماتریالیستی نمیبینید».
شرق: اکبر معصومبیگی پیش از ترجمه «نویسندگان رئالیست آلمان در سده نوزدهم»، دو کتاب دیگر از لوکاچ ترجمه کرده بود که «جستارهایی درباره توماس مان» و «نویسنده، نقد و فرهنگ» عناوین این دو کتاباند. همانطور که از عنوان «جستارهایی درباره توماس مان» هم برمیآید، این کتاب شامل مقالهها و جستارهایی است که لوکاچ درباره توماس مان نوشته و در آنها مهمترین و اساسیترین وجوه آثار توماس مان را بررسی کرده است. لوکاچ جستارهای این کتاب را در دورههای مختلف کاریاش نوشته و درواقع از ابتدا قصدی برای اینکه این جستارها را در قالب یک کتاب منتشر کند، نداشته است. ازاینرو است که خود او در پیشگفتارش به این نکته اشاره کرده که این کتاب ادعایی مبنی بر اینکه «تصویر عمومی جامعی» از سیر تحول فکری و هنری توماس مان به دست میدهد، ندارد. با این حال هریک از این جستارها نشاندهنده زبدهترین ایدههای لوکاچ درباره توماس مان است. توماس مان و لوکاچ در دورانی بحرانی و پرآشوب زندگی میکردند و اگرچه هریک عقاید سیاسی و اجتماعی متفاوتی داشتند؛ با این حال نقاطی مشترک پروژههای فکری آنها را به هم نزدیک میکرد. به واسطه جستارهای لوکاچ در این کتاب،
میتوان به درک بهتری از نقاط اتصال لوکاچ و توماس مان دست یافت. نقاط اتصالی که شکلدهنده رابطه پیچیده و پرگره دو چهره مهم ادبیات و فلسفه قرن بیستم است؛ رابطهای که اگرچه با عنوان «رابطه عاشقانه فکری» وصف شده؛ اما انگار همیشه در حد ارتباطی فکری باقی مانده؛ چراکه این دو بهجز یک دیدار کوتاه در سال 1922 دیگر هیچگاه یکدیگر را ندیدند و در نامهنگاریهایشان نیز بهویژه از سوی توماس مان، همواره جانب احتیاط رعایت شده است. ازاینرو است که لوکاچ یک بار درباره رابطهاش با توماس مان نوشته بود: «باید بپذیرم که رابطه من با توماس مان تنها نقطه تاریک زندگی من است. غرضم از نقطه تاریک، بههیچوجه چیزی منفی نیست؛ بلکه مرادم این است که عنصری گنگ و نامشخص و توجیهنشده در رابطه ما در کار است و چون از نظر شخص من این موضوع بیشترین اهمیت را دارد و سخت علاقه و توجه من را به خود جلب میکند، قابل فهم است که بخواهم این وهله درهم و کور و توجیهنشده روشن شود». از سوی دیگر، توماس مان نیز در برخی از آثارش مستقیما به لوکاچ توجه داشته است. او رمان کوتاه اما شاهکار «مرگ در ونیز» را بر مبنای مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر»
لوکاچ نوشت و با خرسندی گفته بود که انگار لوکاچ این مقاله را درباره من نوشته است. او همچنین یکی از قهرمانهای رمان مشهورش، «کوه جادو» را براساس شخصیت و اصول فکری و رفتاری لوکاچ پروراند و به این اعتبار میتوان احساس توماس مان نسبت به لوکاچ را در شخصیت لئونفتای این رمان دید. احساسی که خالی از تناقض نیست و شاید همین تناقضها بوده که مانع ارتباطی عمیقتر میان این دو شده است. با این حال ارتباط لوکاچ و توماس مان را میتوان با رابطه مارکس و انگلس با بالزاک مقایسه کرد و این نشان میدهد که مارکسیسم همواره نقشی کانونی برای ادبیات قائل بوده است. مارکس و انگلس آثار بالزاک را تصویری راستین از دورانی تاریخی میدانستند و لوکاچ نیز همواره ستایشگر تعهد توماس مان نسبت به واقعیت بود. معصومبیگی بهجز ترجمه «جستارهایی درباره توماس مان» که در زمان حیات لوکاچ منتشر شده بود، مقاله دیگری را هم به این کتاب افزوده تا بهاینترتیب هرآنچه لوکاچ بهطور مستقل درباره توماس مان نوشته، در قالب این کتاب در دسترس باشد. «فرانتس کافکا یا توماس مان؟» عنوان این مقاله است که معصومبیگی آن را از دیگر کتاب لوکاچ با عنوان «معنای رئالیسم معاصر»
انتخاب کرده و به «جستارها» افزوده است.
اما کتاب دیگر با عنوان «نویسنده، نقد و فرهنگ» عنوان مجموعه مقالاتی از لوکاچ است كه ابتدا از سوی نشر دیگر منتشر شده بود و چند سال پیش ویراست تازهای از آن در نشر نگاه به چاپ رسید. معصومبیگی در این ویراست تازه چهار مقاله دیگر لوكاچ را هم به مجموعه افزوده كه عبارتاند از: «مینافون بارنهلم یا بختِ سرباز لسینگ»، «هنر و حقیقت عینی»، «مسئولیت روشنفكران» و «هنر و زیباییشناسی از نگاه ماركس و انگلس». مقالات حاضر در این كتاب كه از منابع مختلفی انتخاب شدهاند، از مهمترین مقالههای لوكاچ در زمینههای نقد ادبی، نظریه ادبیات، زیباییشناسی و فرهنگ به شمار میروند و به دورههای مختلف فعالیت فكری او مربوطاند. لوكاچ در این مقالهها به آثار چهرههایی مانند تالستوی، زولا، گوته، تورگنیف، توماس مان، فلوبر، شكسپیر و لسینگ پرداخته و انتشار این مقالهها در كنار هم میتوانند تصویری جامع از دیدگاه لوكاچی در نقد ادبی را به دست دهند. «هنر و زیباییشناسی از نگاه ماركس و انگلس» كه جزء مقالات جدید كتاب است، از مهمترین متنهای حاضر در این كتاب است. لوكاچ این مقاله را بهعنوان دیباچهای بر ویراست مجارستانی گزیدهای از نوشتههای
زیباییشناختی ماركس و انگلس نوشته و در آن نقبی به آرای ماركس و انگلس درباره هنر و ادبیات زده است. ازآنجاكه از ماركس و انگلس هیچ اثر مستقلی درباره زیباییشناسی وجود ندارد، این مقاله لوكاچ، بهعنوان یكی از نظریهپردازان مهم ماركسیسم، حائز اهمیتی مضاعف است. لوكاچ در اینجا كوشیده بهواسطه نوشتههای پراكنده ماركس و انگلس درباره هنر و ادبیات بسیاری از سوءتفاهمهای موجود درباره ارتباط ماتریالیسم تاریخی و زیباییشناسی را برطرف كند. معصومبیگی در بخشی از گفتوگویی با «شرق» که به مناسبت انتشار این کتاب منتشر شده بود، درباره مهمترین نظریات زیباییشناسی مارکس گفته بود: «بیتردید آنچه از مارکس و انگلس درباره زیباییشناسی باقی مانده، همان چیزی است که ریشههایش را در کار هگل هم میبینیم. مارکس رمان را حماسه عصر بورژوازی میداند و از این بابت متأثر از زیباییشناسی هگل است. درعینحال درمورد مارکس یک ابهام بزرگ وجود دارد که این ابهام حلنشده باقی مانده و به اعتقاد من هنوز هیچ مارکسیستی نتوانسته این مسئله را برطرف کند. اگر اشتباه نکنم مارکس در نظریه ارزش اضافی میگوید چگونه است که ادیسه و ایلیاد هومر حتی در عصر
سرمایهداری به ما لذت میدهند؟ به نظر میرسد که این نافی ماتریالیسم تاریخی است. چرا چیزی که متعلق به اعصار اولیه تاریخ است باید همچنان در عصر سرمایهداری لذتبخش باشد؟ این ابهامی است که هنوز هم روشن نشده و پرسش اصلی این است که چه چیزی در جوهر هنر وجود دارد که اینقدر جذاب است و بشر نمیتواند از آن دست بکشد. این یکی از وجوه اصلی کار مارکس درباره زیباییشناسی است و درمورد انگلس چنین ویژگیای دیده نمیشود. مارکس با ذهن نبوغآسایش به بطون و هسته امور نفوذ میکرده است. نکته دیگر، خصوصیت تاریخی نگرش مارکس به ادبیات است و این ویژگی را امثال لوکاچ هم به ارث بردهاند. مارکس ادبیات را تابع شرایط تاریخی و مادی معینی میداند. مثل هر چیز دیگری که از شرایط مشخص مادی که مبتنی بر مناسبات اجتماعی، طبقاتی و اقتصادی است، ناشی میشود. این همان موضوعی است که بعدها مارکسیستهای دیگری تحت عنوان شیوه تولید ادبی و هنری از آن یاد میکنند. تابعبودن به معنای وابستگی اثر هنری به جامعه و طبقات اجتماعی است و میدانیم که وابستگی هنر به طبقات هم در نظریات هگل آمده است؛ اما باید توجه داشته باشیم که این وابستگی و تابعیت بههیچوجه
بیواسطه نیست. هنر امری خودمختار و خودفرمان است که در موارد بسیاری این خودمختاری نمایان است و تنها با واسطههایی با زیربنای اجتماعی اتصال دارد. پس حضور این میانجیها و واسطهها خیلی مهماند. این دید مبتذل و عوامانه است که این واسطهها را چه در بازتاب ذهن برای شناخت و چه در وابستگی به هسته تاریخی و ماتریالیستی نمیبینید».