با كسى از راه رنجهايش وحدتيافتن
الناز راسخ: هرگز نمیتوان اثری هنری یافت که توان گریز از تیغ تیز تأویلهای تماشاگران خود را داشته باشد. مخاطب، آن هنگام که به نظاره یک اثر هنری (اعم از فیلم، نقاشی، موسیقی و...) مینشیند، مانند عنصری فعال درگیر آن اثر میشود. در سینما نیز، تماشاگر جدا از رسیدن به ادراک درستی از رابطه میان جهان و سینماگر، باید رابطهای مناسب میان خود، جهان فیلم و به دنبال آن جهان خویشتن بیابد. حتی میتوان گفت یافتن این ارتباط میان خود و جهان درونی خویش، از درک جهان خالق اثر بسی مهمتر است؛ چراکه حقیقت یک اثر هنری، رهنمودسازی آدمی در مقام مخاطب به درون خویش و آگاهی از هر آن چیزی است که پیش از این یا به فراموشی سپرده یا هیچ از آن نمیدانسته است. اینجاست که تماشاگر بخشی از جهان آن اثر میشود و خود را مجدد درون آن بازمییابد. درست مانند آنچه برای مخاطب «آتابای» آخرین اثر نیکی کریمی بهعنوان کارگردان رخ میدهد. در آتابای نیز تماشاگر در درون این جهان جای میگیرد. با خود قهر میکند، در لحظاتی خود را در آغوش میکشد و حتی مواقعی پیش میآید که دست به تنبیه و ضربوشتم و دشنامدهی خویش میزند.
با آنچه پیشتر بدان اشاره شد، در این یادداشت نگارنده قصد دارد با ورود به جهان فیلم (با استفاده از خوانشهای فردی) به تأویل این اثر هنری بپردازد.
در نگاه اول فیلم اینگونه مینماید که قرار است با اثری روبهرو شویم که قصد دارد از زندگی ناممکن آدمها در این جهان وارونه با یکدیگر و سختی این ارتباطگیری و تنهایی که برای هر فرد به همراه دارد، سخن بگوید؛ چراکه شناخت حقیقی از یکدیگر غیرممکن مینماید، هرچند شاید در ابتدای آَشنایی، هر کدام از ما بهعنوان یک سوی رابطه، تصور میکنیم توان رسیدن به این شناخت عمیق و ژرف را داریم اما هرچه میگذرد این شناخت سختتر و آدمها در نظر ما صقیلتر و غیرقابل فهمتر میآیند.
برای آتابای (هادی حجازیفر) هم در آغاز این سفر درونی، همه چیز اینگونه است. او خود را درون پیلهاش حبس کرده و تا آنجا که میتواند، ارتباطش با آدمیان را قطع کرده است. تظاهر به سختی، سنگدلی و بیتفاوتی میکند. چرا؟ چون رنج دیده! چون زخم خورده! نه از آنان که چونان ناآشنایاناند، بلکه از همه کسانی که بخشی از گوشت و پوست و استخوانش هستند. به همین جهت، دست به عتاب و دشمنی و جنگ با خود زده است. چرا با خود؟ چون همه آنانی که او را زخم زدهاند، بخشی از درونش هستند. و او از راه رنجهایش قرار است با خود به وحدتی درونی برسد و تماشاگر را نیز با خود همراه سازد.
آیدین پسر خواهرش، کودکی اوست. همان کودکی که تمام زیباییهای دنیای پیرامونش را در کالبد او شناخته یا جستوجو کرده است. پدر، روح فروخفته نسل سوختهای است که هیچ از دستش برنمیآید و در این سالها که گرد سپیدی بر موهایش نشسته، جز تماشاگربودن، اقدام مؤثری نکرده تا خود را از بوی تعفن بیتفاوتیها رها سازد. سیما (سحر دولتشاهی) همان آنیمایی است که سالها آن را گم کرده و توان یافتنش را ندارد. آتابای به همین دلیل است که نتوانسته به شناخت درستی از خود برسد، چون مجالی برای بروز آن احساسات و لمسکردنشان را به خود نداده است. و اما در آخر یحیی (جواد عزتی)! یحیی مهمترین بخش از وجود آتابای است. یحیی خاطره است. تمام خاطرات و تمام گذشتهای که در نخبهنخ سیگارهای بهمنی که برای بار نخست همین یحیی در گوشهی لب او نهاده، هر لحظه دود میشود.
بابك احمدى در امید بازیافته از زبان تاركوفسكى مىنویسد گذشته و خاطراتمان در امروز ما جارى است و ما بر اساس آن برای آینده طرحریزى مىكنیم. با این تفسیر هر کدام از ما گذشته را در گذشته (بهعنوان خاطرهای دور) رها نمیکنیم بلکه به آن همچون بخشی از امروز خود و این لحظات اکنون، اجازه جاریشدن در ثانیهبهثانیه این روزهایمان را میدهیم. درست مانند آنچه آتابای انجام میدهد.
او در هرلحظه در میانه گردباد خواست قدرت و كوشش در برآوردن آرزوهاى شخصى، ناامیدى از زندگى، گناهان و شكنجههاى روحى، ناتوانى از یافتن راهحل، بىمعنایی زندگی، ناتوانى در ایجاد ارتباطى درست با دیگران از این سوی به سوی دیگر چون پاندول ساعت در حرکت و نوسان است. حالش سینوسی است. گاهی در اوج، گاهی در نازلترین سطح ممکن. در آستانه 40سالگی است. اما نمیداند که حقیقتا چه میخواهد. تنها میداند که هرآنچه او به دنبالش است، شبیه امروزش نیست و به همین سبب، آتابای چون کودک نابالغی میماند (کالبد آیدین) که آغوش مادر را ندارد اما در گندمزارها و رؤیاهایش مدام به دنبال او میگردد.
آتابای در همه لحظاتش، با استفاده از تصاویر و لانگشاتهای ژرف و قاببندیهای درست، به هرکدام از کاراکترهایش این اجازه را میدهد تا به طرق گوناگون و منحصربهفرد درون این مرد خسته جای گیرند و مزه کشف شیرینی حقیقت خویشتن خویش را به وی بچشانند. مثلا گاهی آیدین او را بهسوی سرخوشی عاشقان نوجوانی سوق میدهد که برای جلب توجه معشوق حاضر است دست به هر کاری زند. اما بزرگتری که عشق را مخرب میداند، او را بابت این رفتارهای سبکسرانه تنبیه میکند.
در واقع، آتابای در این لحظات آیدین را کتک نمیزند، بلکه دست به تنبیه خود زده است که نمیتواند سرخوشی عشق را مزهمزه کند. آتابای پر است از لحظات شگرف، تصاویر چشمنواز و یک موسیقی گوشنواز، که وامدار مهارت حسین علیزاده و سامان لطفیان هستند. یکی از این تصاویر زیبا که در آغاز فیلم ما شاهدش هستیم، همان لحظاتی است که آتابای تازه از راه رسیده و چون کودکی که از بازیهای روزانهاش خسته است، سرش را بر پای مادر گذاشته و معصوم به خواب رفته. در پسزمینه او یک پنجره قدی بلند میبینیم که تلألو آفتاب خود را با عبور از میان حرکت پرده توری به داخل اتاق میکشاند تا ما را در رؤیای آتابای شریک کند. گویی ما هم همراه او دستمان را به سمت مادرش دراز کردهایم و میپرسیم چند سال عمر خواهیم کرد. ولی مادر بیهیچ پاسخی در گندمزار بیرون اتاق گم میشود و ما هرچه تلاش میکنیم همچون آتابای توان رسیدن و یافتن و در آغوش گرفتنش را نداریم. پس سرنوشتمان همین گمگشتگی پیشین است. نیکی کریمی در آتابای سعی کرده آنچه را خواهان گفتنش است، با استفاده از نمادها در معرض دیدگان تماشاگر قرار دهد تا با ایجاد یک ارتباط روحی میان تماشاگر و فیلم در آن لحظات، او را به تفکر و تعمق بیشتر وادارد تا شاید با بدجنسی تمام زخمهای درونی او را بفشارد و حتی او را مجبور به برآوردن فریادی تلخ کند. به عنوان مثال، در صحنهای که آتابای و یحیی حلقه لاستیکی را در گندمزار آتش میزنند، میتواند نماد خودسوزی مهلقا (خواهر آتابای) باشد. نهفقط نماد خودسوزی مهلقا، بلکه نماد خودسوزی همه زنانی که با بیرحمی تمام در طول تاریخ نادیده گرفته شدند و اجبار و تحکم، سرنوشت شوم و تلخی را برایشان رقم زده است. و خندهها و لذت آتابای و یحیی در آن لحظات نیز میتواند همان خندههای دهشتناک راویان تاریخ باشد که خود در این خودسوزیها سهیم هستند، اگر بهظاهر دستهایشان از خون عاری و پاک است. به گمان نگارنده، گرچه فیلم تا لحظات پایانی هنوز فرصتی برای شروع پیدا نمیکند که این هم جزء لاینفک آثاری شبیه به آتابای است، اما میتوانست مدتزمانش کمی بیشتر باشد تا پایانبندی عجولانهای نداشته باشد. ارتباط بیشتر آتابای و سیما و همه آنچه امکان تجربهشان را با هم پیدا میکردند، شاید به عمق نهایی فیلم میافزود. کریمی در آخرین اثر خود، ما را دعوت به سفر درونیاش کرده است. او این امکان را نهفقط به مخاطبان، بلکه حتی به اعضای گروهش هم داده تا در این همراهی، امکان عمیقشدن و شناخت تمامی استعدادهای حقیقی خویش را داشته باشند. حجازیفر اینجا نهتنها فقط در لباس یک بازیگر تمامعیار خودنمایی میکند، بلکه قدرت نویسندگیاش را هم به رخ میکشد. جواد عزتی یک ترکِ واقعی است. آنقدر واقعی که یادمان میرود او آذری نیست. سحر دولتشاهی کوتاه اما قدرتمند و تأثیرگذار است. لوکیشن انتخابی در انتقال روح جاری در یک فیلمنامه بومی به تماشاگر بهخوبی عمل میکند. همه این موارد نشان از پختگی و نگاه عمیق نیکی کریمی در کارگردانی دارد که منجر به خلق اثر فاخری چون آتابای شده که خون تازهای در رگهای بیجان سینمای این روزهایمان جاری کرده است.
الناز راسخ: هرگز نمیتوان اثری هنری یافت که توان گریز از تیغ تیز تأویلهای تماشاگران خود را داشته باشد. مخاطب، آن هنگام که به نظاره یک اثر هنری (اعم از فیلم، نقاشی، موسیقی و...) مینشیند، مانند عنصری فعال درگیر آن اثر میشود. در سینما نیز، تماشاگر جدا از رسیدن به ادراک درستی از رابطه میان جهان و سینماگر، باید رابطهای مناسب میان خود، جهان فیلم و به دنبال آن جهان خویشتن بیابد. حتی میتوان گفت یافتن این ارتباط میان خود و جهان درونی خویش، از درک جهان خالق اثر بسی مهمتر است؛ چراکه حقیقت یک اثر هنری، رهنمودسازی آدمی در مقام مخاطب به درون خویش و آگاهی از هر آن چیزی است که پیش از این یا به فراموشی سپرده یا هیچ از آن نمیدانسته است. اینجاست که تماشاگر بخشی از جهان آن اثر میشود و خود را مجدد درون آن بازمییابد. درست مانند آنچه برای مخاطب «آتابای» آخرین اثر نیکی کریمی بهعنوان کارگردان رخ میدهد. در آتابای نیز تماشاگر در درون این جهان جای میگیرد. با خود قهر میکند، در لحظاتی خود را در آغوش میکشد و حتی مواقعی پیش میآید که دست به تنبیه و ضربوشتم و دشنامدهی خویش میزند.
با آنچه پیشتر بدان اشاره شد، در این یادداشت نگارنده قصد دارد با ورود به جهان فیلم (با استفاده از خوانشهای فردی) به تأویل این اثر هنری بپردازد.
در نگاه اول فیلم اینگونه مینماید که قرار است با اثری روبهرو شویم که قصد دارد از زندگی ناممکن آدمها در این جهان وارونه با یکدیگر و سختی این ارتباطگیری و تنهایی که برای هر فرد به همراه دارد، سخن بگوید؛ چراکه شناخت حقیقی از یکدیگر غیرممکن مینماید، هرچند شاید در ابتدای آَشنایی، هر کدام از ما بهعنوان یک سوی رابطه، تصور میکنیم توان رسیدن به این شناخت عمیق و ژرف را داریم اما هرچه میگذرد این شناخت سختتر و آدمها در نظر ما صقیلتر و غیرقابل فهمتر میآیند.
برای آتابای (هادی حجازیفر) هم در آغاز این سفر درونی، همه چیز اینگونه است. او خود را درون پیلهاش حبس کرده و تا آنجا که میتواند، ارتباطش با آدمیان را قطع کرده است. تظاهر به سختی، سنگدلی و بیتفاوتی میکند. چرا؟ چون رنج دیده! چون زخم خورده! نه از آنان که چونان ناآشنایاناند، بلکه از همه کسانی که بخشی از گوشت و پوست و استخوانش هستند. به همین جهت، دست به عتاب و دشمنی و جنگ با خود زده است. چرا با خود؟ چون همه آنانی که او را زخم زدهاند، بخشی از درونش هستند. و او از راه رنجهایش قرار است با خود به وحدتی درونی برسد و تماشاگر را نیز با خود همراه سازد.
آیدین پسر خواهرش، کودکی اوست. همان کودکی که تمام زیباییهای دنیای پیرامونش را در کالبد او شناخته یا جستوجو کرده است. پدر، روح فروخفته نسل سوختهای است که هیچ از دستش برنمیآید و در این سالها که گرد سپیدی بر موهایش نشسته، جز تماشاگربودن، اقدام مؤثری نکرده تا خود را از بوی تعفن بیتفاوتیها رها سازد. سیما (سحر دولتشاهی) همان آنیمایی است که سالها آن را گم کرده و توان یافتنش را ندارد. آتابای به همین دلیل است که نتوانسته به شناخت درستی از خود برسد، چون مجالی برای بروز آن احساسات و لمسکردنشان را به خود نداده است. و اما در آخر یحیی (جواد عزتی)! یحیی مهمترین بخش از وجود آتابای است. یحیی خاطره است. تمام خاطرات و تمام گذشتهای که در نخبهنخ سیگارهای بهمنی که برای بار نخست همین یحیی در گوشهی لب او نهاده، هر لحظه دود میشود.
بابك احمدى در امید بازیافته از زبان تاركوفسكى مىنویسد گذشته و خاطراتمان در امروز ما جارى است و ما بر اساس آن برای آینده طرحریزى مىكنیم. با این تفسیر هر کدام از ما گذشته را در گذشته (بهعنوان خاطرهای دور) رها نمیکنیم بلکه به آن همچون بخشی از امروز خود و این لحظات اکنون، اجازه جاریشدن در ثانیهبهثانیه این روزهایمان را میدهیم. درست مانند آنچه آتابای انجام میدهد.
او در هرلحظه در میانه گردباد خواست قدرت و كوشش در برآوردن آرزوهاى شخصى، ناامیدى از زندگى، گناهان و شكنجههاى روحى، ناتوانى از یافتن راهحل، بىمعنایی زندگی، ناتوانى در ایجاد ارتباطى درست با دیگران از این سوی به سوی دیگر چون پاندول ساعت در حرکت و نوسان است. حالش سینوسی است. گاهی در اوج، گاهی در نازلترین سطح ممکن. در آستانه 40سالگی است. اما نمیداند که حقیقتا چه میخواهد. تنها میداند که هرآنچه او به دنبالش است، شبیه امروزش نیست و به همین سبب، آتابای چون کودک نابالغی میماند (کالبد آیدین) که آغوش مادر را ندارد اما در گندمزارها و رؤیاهایش مدام به دنبال او میگردد.
آتابای در همه لحظاتش، با استفاده از تصاویر و لانگشاتهای ژرف و قاببندیهای درست، به هرکدام از کاراکترهایش این اجازه را میدهد تا به طرق گوناگون و منحصربهفرد درون این مرد خسته جای گیرند و مزه کشف شیرینی حقیقت خویشتن خویش را به وی بچشانند. مثلا گاهی آیدین او را بهسوی سرخوشی عاشقان نوجوانی سوق میدهد که برای جلب توجه معشوق حاضر است دست به هر کاری زند. اما بزرگتری که عشق را مخرب میداند، او را بابت این رفتارهای سبکسرانه تنبیه میکند.
در واقع، آتابای در این لحظات آیدین را کتک نمیزند، بلکه دست به تنبیه خود زده است که نمیتواند سرخوشی عشق را مزهمزه کند. آتابای پر است از لحظات شگرف، تصاویر چشمنواز و یک موسیقی گوشنواز، که وامدار مهارت حسین علیزاده و سامان لطفیان هستند. یکی از این تصاویر زیبا که در آغاز فیلم ما شاهدش هستیم، همان لحظاتی است که آتابای تازه از راه رسیده و چون کودکی که از بازیهای روزانهاش خسته است، سرش را بر پای مادر گذاشته و معصوم به خواب رفته. در پسزمینه او یک پنجره قدی بلند میبینیم که تلألو آفتاب خود را با عبور از میان حرکت پرده توری به داخل اتاق میکشاند تا ما را در رؤیای آتابای شریک کند. گویی ما هم همراه او دستمان را به سمت مادرش دراز کردهایم و میپرسیم چند سال عمر خواهیم کرد. ولی مادر بیهیچ پاسخی در گندمزار بیرون اتاق گم میشود و ما هرچه تلاش میکنیم همچون آتابای توان رسیدن و یافتن و در آغوش گرفتنش را نداریم. پس سرنوشتمان همین گمگشتگی پیشین است. نیکی کریمی در آتابای سعی کرده آنچه را خواهان گفتنش است، با استفاده از نمادها در معرض دیدگان تماشاگر قرار دهد تا با ایجاد یک ارتباط روحی میان تماشاگر و فیلم در آن لحظات، او را به تفکر و تعمق بیشتر وادارد تا شاید با بدجنسی تمام زخمهای درونی او را بفشارد و حتی او را مجبور به برآوردن فریادی تلخ کند. به عنوان مثال، در صحنهای که آتابای و یحیی حلقه لاستیکی را در گندمزار آتش میزنند، میتواند نماد خودسوزی مهلقا (خواهر آتابای) باشد. نهفقط نماد خودسوزی مهلقا، بلکه نماد خودسوزی همه زنانی که با بیرحمی تمام در طول تاریخ نادیده گرفته شدند و اجبار و تحکم، سرنوشت شوم و تلخی را برایشان رقم زده است. و خندهها و لذت آتابای و یحیی در آن لحظات نیز میتواند همان خندههای دهشتناک راویان تاریخ باشد که خود در این خودسوزیها سهیم هستند، اگر بهظاهر دستهایشان از خون عاری و پاک است. به گمان نگارنده، گرچه فیلم تا لحظات پایانی هنوز فرصتی برای شروع پیدا نمیکند که این هم جزء لاینفک آثاری شبیه به آتابای است، اما میتوانست مدتزمانش کمی بیشتر باشد تا پایانبندی عجولانهای نداشته باشد. ارتباط بیشتر آتابای و سیما و همه آنچه امکان تجربهشان را با هم پیدا میکردند، شاید به عمق نهایی فیلم میافزود. کریمی در آخرین اثر خود، ما را دعوت به سفر درونیاش کرده است. او این امکان را نهفقط به مخاطبان، بلکه حتی به اعضای گروهش هم داده تا در این همراهی، امکان عمیقشدن و شناخت تمامی استعدادهای حقیقی خویش را داشته باشند. حجازیفر اینجا نهتنها فقط در لباس یک بازیگر تمامعیار خودنمایی میکند، بلکه قدرت نویسندگیاش را هم به رخ میکشد. جواد عزتی یک ترکِ واقعی است. آنقدر واقعی که یادمان میرود او آذری نیست. سحر دولتشاهی کوتاه اما قدرتمند و تأثیرگذار است. لوکیشن انتخابی در انتقال روح جاری در یک فیلمنامه بومی به تماشاگر بهخوبی عمل میکند. همه این موارد نشان از پختگی و نگاه عمیق نیکی کریمی در کارگردانی دارد که منجر به خلق اثر فاخری چون آتابای شده که خون تازهای در رگهای بیجان سینمای این روزهایمان جاری کرده است.