|

رستم در سرزمين مردم‌خواران

مهدی افشار-پژوهشگر

پس از آنكه رستم همه پهلوانان تورانى، چینى، چغانى و شگنى را از پاى درآورد، آن‌چنان بیمى بر دل سپاه دشمن افكند كه آرایش سپاه توران در هم شكسته شد و بر ایرانیان پشت كرده، راه گریز در پیش گرفتند. پیران به پیرامون خود بنگریست و از این‌چنین واژگونه‌شدن گیتی در شگفت‌ شد. اكنون نه منشور به جاى مانده بود و نه فرطوس و نه خاقان چین؛ درفش همه نامداران نگون‌سار شده بود و پهلوانان و یاران خود را همه خسته و زخم‌خورده می‌دید و با اندوه مشاهده می‌کرد که بسیار یارانش در خاك فروخفته‌اند. به همین روى به دو برادر دیگر خود، نستهین و كلباد گفت كه از میدان رزم دور شوند تا از گزند آن دارنده درفش سیاه در امان بمانند. گیو همه میمنه سپاه را تاراج كرد و در چپ و راست سپاه به جست‌وجو پرداخت كه بداند پیران در كجاست تا كار او را یكسره كند و چون پیران را نیافت، به سپاه خویش بازگشته، به نزد رستم رفت و همراه با رستم به فراز كوه هماون رفتند؛ در‌حالى‌كه رستم با كلاهخود و جوشن دریده شده و آغشته به خون و خاك در پیشاپیش همگان گام برمى‌داشت. پهلوانان ایرانى خسته و زخم‌خورده اما شادمان راه فراز هماون را در پیش گرفتند و شگفتا از این جهان كه پیش از این دل از زنده‌ماندن بریده، به مرگى دلیرانه خشنود بودند. یك‌یك آنان چنان پریشان احوال و آشفته ظاهر بودند كه تا خود را نمى‌شستند، نمى‌توانستند یكدیگر را بازشناسند. سر و تن بشستند كه پیش از این دل‌هایشان شسته شده بود و دشمن در بند گران بسته مانده بود. رستم به ایرانیان گفت: «اكنون گاه آن رسیده كه كمرها بگشاییم و در پیشاروى جهاندار پیروزگر، یزدان پاك، به نیایش بایستیم كه در پیشگاه او نه گوپال را ضرورت است و نه بند كمر را». آنگاه از یاران خود خواست همه سر بر خاك نهند و یزدان پاك را ستایش كنند و سپس خود تاج بر سر نهاد. آنگاه از گذشته یاد کرد و به گودرز و گیو گفت: «آن روز که خسرو را گزارش کردند شرایط سپاه در حصر مانده ایران چگونه است، شاه جهان در نهان به من گفت كه توس سپهبد به كوه پناه برده و از پیران و هومان به ستوه آمده است و من بى‌درنگ به فرمان خسرو از ایران بیامدم در حالی که اندوه مرگ بدفرجام بهرام مرا سخت غمین و افسرده گردانیده بود و چون نگاهم بر خاقان چین نشست، خاقانى كه به یارى تورانیان آمده بود تا دیوارى ایستاده بر زمین ایران نگذارد، او را به بند كشیدم و چون به كاموس با آن فرّ و شكوه و پیچیدگى بازوانش و آن دست و گرز سنگینش نگریستم كه چون كوهى بر پیلى نشسته بود، به دل گفتم زمان من به سر رسیده است كه از روزى كه كمر بستم در مبارزه با دشمنان ایران، هرگز در این سال‌هاى بلند چنین پهلوانانى را ندیده بودم. حتى آنگاه كه به مازندران رفتم و با دیوها در شب‌هاى تیره به مبارزه ایستادم، هرگز باور نمى‌داشتم روزى خواهد رسید که با پهلوانانى دژخوى‌تر و دژكام‌تر از دیوها رو در رو می‌شوم و اكنون اگر در برابر یزدان پاك سر فرود آورم و در خاك بغلتم، شایسته است كه او مرا زور داد و اخترم را بلند گرداند و آرزو مى‌كنم مباد روزى رسد كه این نیرو سستى گرفته، راه نشیب در پیش گیرد» و از گودرز خواست تا با گسیل‌کردن پیکی خسرو را از این پیروزى آگاه گرداند و از او بخواهد به پاداش این پیروزى به درویشان بسیار ببخشد و در پیشگاه یزدان پاك بسیار سپاسگزار باشد. سپس یاران را گفت: «وقت آن است كه جامه رزم از تن برون كنیم و به آسایش پرداخته، آرایش را فزونی بخشیم و شایسته است كه در این سپنجى‌سراى، دیگر دل را به اندوه و رنج نیازاریم». بزرگان سپاه بر رستم آفرین كردند و گفتند بى‌‌تو كلاه و نگین مباد و آرزو كردند، پیوسته سر او از گردون گردان برتر و فراتر باشد و نژاد نریمان را ستایش‌ها كردند، نژادى كه پهلوانى چون رستم را به یارى ایرانیان گسیل داشته است. آنان رستم را گفتند: «تو خود مى‌دانى با ما به مهر چه كرده‌اى. ما همه مرده بودیم و روز بر ما برگشته بود و به لطف تو زنده گشتیم و گیتى در نگاه‌مان فروزنده گردید» و آرزو كردند سپهر به جان از او شادمان باشد. آنگاه رستم فرمان داد تا پیل خاقان را كه بر آن تخت عاج نشانده بودند با طوق زرین و تاج، به نزدش آورند و نیز فرمان داد تا مى خسروانى بیاوردند و نخستین جام را به یاد و نام شهریار ایران نوشید و چون رخ پهلوان از مى خرم گردید، پهلوانان در آرزوى شادى و دیرمانى پیلتن نوشیدند و پس از آن که همه به نشاط آمدند، پراكنده گشتند و هر‌یك به چادر خویش بازگشت تا پس از دیرزمانى به آرامش تن بسپارد. دگر روز چون آن تابناك بر چهره زمین خنجر كشید و خاك را به یاقوت رنگ زد، از پرده‌سراى رستم آواى تبیره برخاست و گُردان و پهلوانان لشكر به پرده‌سراى رستم رفتند. رستم به آنان گفت از پیران نشانى نیافته است، باید به رزمگاه رفت تا شاید بتوان او را بازیافت. آنگاه همراه با بیژن، نواده خویش به رزمگاه رفتند و در همه جا كشتگان را دیدند در خاك خفته و كسى را زنده به جاى ندیدند و تنها خرگاه و پرده‌سراى به جاى مانده بود. به رستم آگهى دادند كه تركان همه رزمگاه را ترك گفته‌اند و دیگر نشانى از تورانیان نیست.

رستم برآشفت و زبان به دشنام گشود كه گویا در مغز هیچ‌یك از پهلوانان ایرانى خرد وجود ندارد؛ چگونه ممكن است دشمن از برابر چشمان ما از میان دو كوه بگذرد و هیچ یك از یاران‌مان آنان را ندیده باشد؟ آیا من نگفتم طلایه به هر سوى روانه كنید و هر‌گونه حركت دشمن را زیر نظر داشته باشید؟ همه شما دل به آسایش و آرامش خود بسته‌اید و تن‌آسانى برگزیده‌اید. دگر روز كه سپاهیان پریشان گشته به خود بازآیند، بر ما خواهند تاخت و آن روز اگر تاب و توانى برایتان مانده باشد، خود به نبرد با آنان بروید كه دیگر هرگز مرا به چنگ نخواهید آورد. مى‌پنداشتم پیروز از كارزار بازگشته‌ام اما همه كوشش‌هاى مرا در فرجام كار، تباه گردانیدید. رستم چون پلنگ بر توس برآشفت كه آیا اینجا، جاى خواب است یا رزمگاه! ببین طلایه‌داران از كدام گروه و خیل بوده‌اند و فرمانده آنان چه كسى بوده است و چون فرمانده طلایه‌داران را بیافتى، در همان زمان، پایش به چوب بكوب و او را از دستمزدش محروم گردان و بر پشت پیل بلندى بنشان تا همگان دریابند سستى و كژى چه فرجامى دارد. سپس فرمان داد غنایم از یاقوت و گوهر و تخت عاج تا دینار و افسر و گنج و تاج، همه را به حضور شهریار ایران برند و او نخست هر آنچه را دوست مى‌دارد، برگیرد و فریبرز را مأمور گرداند تا آن غنایم را به خسرو رساند. آنگاه رستم همه پهلوانان سپاه را گرد آورد و گفت: «كمرها را بربندید و آماده نبرد با سپاهیانى شوید كه از برابر ما گریخته‌اند». از دیگر سوى به افراسیاب گزارش كردند آتش از دریاى آب برخاست، كاموس و منشور كشته شده‌اند و خاقان چین به اسارت به نزد ایرانیان روانه گشته و شكستى دردناک بر سپاه توران زمین افتاده. چهل شبانه‌روز تورانیان و متحدان آنان در جنگ بودند تا آنجا كه از گرد سواران، آفتاب ناپدید گشته بود و دریغا كه بخت بیدار تورانیان به خواب رفت و از آن لشكر بیكران تنها اندكى به جاى ماند و بسیارى از بزرگان این سرزمین به اسارت درآمده، به بند كشیده شده‌اند و به ناگزیر پیران با نزدیكان خود راه ختن در پیش گرفته است و از كشانى و شگنى و هندى كسى به جاى نمانده كه طعم زخم شمشیر رستم را نچشیده باشد. افراسیاب چون این سخنان بشنید، دلش پردرد گشت و از اندوه كاموس و خاقان چین در دریاى اندوه غرق شد و در اندیشه كین‌جویى، دلیران و گردنكشان را به نزد خود فراخواند و خود خواب و آرام رها كرد و درِ گنج‌هایش بگشاد و به آنان دینار داد تا در نبردهای بعدی دل خوش دارند و پرتوان‌تر شمشیر زنند. فریبرز پس از تقدیم هدایا و غنایم به كیخسرو، شتابان بازگشت و به سپاه ایران پیوست و خلعت شهریارى را كه براى پیلتن آورده بود، به وى تقدیم داشت. ایرانیان به فرماندهى رستم، شادمان، لشكر براندند و به سغد رفتند و دو هفته در آن سامان اقامت گزیدند و روزگار را به نخجیر گور و به نوشیدن ‌گذراندند. سپس در یك منزلى خود شهرى را دیدند كه نام آن «بیداد» بود و در میانه شهر، دژى بود كه تكیه‌گاه مردمانش به شمار مى‌آمد. خوراك ساكنان این شهر، مردمان بودند و در میان آنان نشانى از زیباچهره‌گان دیده نمى‌شد و در خوان شهریار پلید شهر، جز كودكانِ خواب نادیده خوراك دیگرى یافت نمى‌شد. این مردمان، خوب‌چهره‌گان را كه بى‌نقص و بى‌آهو بودند، بر خوان خویش خورش مى‌گردانیدند و بدین‌گونه شاه پروار ‌گشته بود. تهمتن فرمان داد سه هزار سوار زره‌دار برگستوان پوشیده بر آن دژ بتازند و فرماندهى آن سه هزار را به گستهم داد. شهریاری این شهر را مردى به نام كافور بر عهده داشت و چون از تهاجم سپاه ایران آگاهى یافت، خفتان جنگ بپوشید و به‌سان پلنگ آماده نبرد شد و چون گستهم جهان را باژگونه دید، فرمان داد تا دژ را تیرباران كنند و كافور در پاسخ گفت این تیرها را توان شكستن این دژ نیست. گستهم به بیژن گفت شتابان به نزد رستم رود و به او بگوید لحظه‌اى ایستادن را سزاوار نداند و رستم بدان‌سان كه باد از كوه سیاه شتاب مى‌گیرد، به رزمگاه بیامد.
چنین گفت كافور با سركشان‌/ كه سندان نگیرد ز پیكان نشان / همه تیغ و گرز و كمند آورید‌/ سر سركشان را به بند آورید / زمانى بر آن سان برآویختند‌/ كه آتش ز دریا برانگیختند/ فراوان ز ایرانیان كشته شد‌/ به سر بر سپهر بلا گشته شد/ به بیژن چنین گفت گستهم زود‌/ که لختی عنانت بباید بسود/ به رستم بگویی که چندین مایست‌‌/ بجنبان عنان با سواری دویست

پس از آنكه رستم همه پهلوانان تورانى، چینى، چغانى و شگنى را از پاى درآورد، آن‌چنان بیمى بر دل سپاه دشمن افكند كه آرایش سپاه توران در هم شكسته شد و بر ایرانیان پشت كرده، راه گریز در پیش گرفتند. پیران به پیرامون خود بنگریست و از این‌چنین واژگونه‌شدن گیتی در شگفت‌ شد. اكنون نه منشور به جاى مانده بود و نه فرطوس و نه خاقان چین؛ درفش همه نامداران نگون‌سار شده بود و پهلوانان و یاران خود را همه خسته و زخم‌خورده می‌دید و با اندوه مشاهده می‌کرد که بسیار یارانش در خاك فروخفته‌اند. به همین روى به دو برادر دیگر خود، نستهین و كلباد گفت كه از میدان رزم دور شوند تا از گزند آن دارنده درفش سیاه در امان بمانند. گیو همه میمنه سپاه را تاراج كرد و در چپ و راست سپاه به جست‌وجو پرداخت كه بداند پیران در كجاست تا كار او را یكسره كند و چون پیران را نیافت، به سپاه خویش بازگشته، به نزد رستم رفت و همراه با رستم به فراز كوه هماون رفتند؛ در‌حالى‌كه رستم با كلاهخود و جوشن دریده شده و آغشته به خون و خاك در پیشاپیش همگان گام برمى‌داشت. پهلوانان ایرانى خسته و زخم‌خورده اما شادمان راه فراز هماون را در پیش گرفتند و شگفتا از این جهان كه پیش از این دل از زنده‌ماندن بریده، به مرگى دلیرانه خشنود بودند. یك‌یك آنان چنان پریشان احوال و آشفته ظاهر بودند كه تا خود را نمى‌شستند، نمى‌توانستند یكدیگر را بازشناسند. سر و تن بشستند كه پیش از این دل‌هایشان شسته شده بود و دشمن در بند گران بسته مانده بود. رستم به ایرانیان گفت: «اكنون گاه آن رسیده كه كمرها بگشاییم و در پیشاروى جهاندار پیروزگر، یزدان پاك، به نیایش بایستیم كه در پیشگاه او نه گوپال را ضرورت است و نه بند كمر را». آنگاه از یاران خود خواست همه سر بر خاك نهند و یزدان پاك را ستایش كنند و سپس خود تاج بر سر نهاد. آنگاه از گذشته یاد کرد و به گودرز و گیو گفت: «آن روز که خسرو را گزارش کردند شرایط سپاه در حصر مانده ایران چگونه است، شاه جهان در نهان به من گفت كه توس سپهبد به كوه پناه برده و از پیران و هومان به ستوه آمده است و من بى‌درنگ به فرمان خسرو از ایران بیامدم در حالی که اندوه مرگ بدفرجام بهرام مرا سخت غمین و افسرده گردانیده بود و چون نگاهم بر خاقان چین نشست، خاقانى كه به یارى تورانیان آمده بود تا دیوارى ایستاده بر زمین ایران نگذارد، او را به بند كشیدم و چون به كاموس با آن فرّ و شكوه و پیچیدگى بازوانش و آن دست و گرز سنگینش نگریستم كه چون كوهى بر پیلى نشسته بود، به دل گفتم زمان من به سر رسیده است كه از روزى كه كمر بستم در مبارزه با دشمنان ایران، هرگز در این سال‌هاى بلند چنین پهلوانانى را ندیده بودم. حتى آنگاه كه به مازندران رفتم و با دیوها در شب‌هاى تیره به مبارزه ایستادم، هرگز باور نمى‌داشتم روزى خواهد رسید که با پهلوانانى دژخوى‌تر و دژكام‌تر از دیوها رو در رو می‌شوم و اكنون اگر در برابر یزدان پاك سر فرود آورم و در خاك بغلتم، شایسته است كه او مرا زور داد و اخترم را بلند گرداند و آرزو مى‌كنم مباد روزى رسد كه این نیرو سستى گرفته، راه نشیب در پیش گیرد» و از گودرز خواست تا با گسیل‌کردن پیکی خسرو را از این پیروزى آگاه گرداند و از او بخواهد به پاداش این پیروزى به درویشان بسیار ببخشد و در پیشگاه یزدان پاك بسیار سپاسگزار باشد. سپس یاران را گفت: «وقت آن است كه جامه رزم از تن برون كنیم و به آسایش پرداخته، آرایش را فزونی بخشیم و شایسته است كه در این سپنجى‌سراى، دیگر دل را به اندوه و رنج نیازاریم». بزرگان سپاه بر رستم آفرین كردند و گفتند بى‌‌تو كلاه و نگین مباد و آرزو كردند، پیوسته سر او از گردون گردان برتر و فراتر باشد و نژاد نریمان را ستایش‌ها كردند، نژادى كه پهلوانى چون رستم را به یارى ایرانیان گسیل داشته است. آنان رستم را گفتند: «تو خود مى‌دانى با ما به مهر چه كرده‌اى. ما همه مرده بودیم و روز بر ما برگشته بود و به لطف تو زنده گشتیم و گیتى در نگاه‌مان فروزنده گردید» و آرزو كردند سپهر به جان از او شادمان باشد. آنگاه رستم فرمان داد تا پیل خاقان را كه بر آن تخت عاج نشانده بودند با طوق زرین و تاج، به نزدش آورند و نیز فرمان داد تا مى خسروانى بیاوردند و نخستین جام را به یاد و نام شهریار ایران نوشید و چون رخ پهلوان از مى خرم گردید، پهلوانان در آرزوى شادى و دیرمانى پیلتن نوشیدند و پس از آن که همه به نشاط آمدند، پراكنده گشتند و هر‌یك به چادر خویش بازگشت تا پس از دیرزمانى به آرامش تن بسپارد. دگر روز چون آن تابناك بر چهره زمین خنجر كشید و خاك را به یاقوت رنگ زد، از پرده‌سراى رستم آواى تبیره برخاست و گُردان و پهلوانان لشكر به پرده‌سراى رستم رفتند. رستم به آنان گفت از پیران نشانى نیافته است، باید به رزمگاه رفت تا شاید بتوان او را بازیافت. آنگاه همراه با بیژن، نواده خویش به رزمگاه رفتند و در همه جا كشتگان را دیدند در خاك خفته و كسى را زنده به جاى ندیدند و تنها خرگاه و پرده‌سراى به جاى مانده بود. به رستم آگهى دادند كه تركان همه رزمگاه را ترك گفته‌اند و دیگر نشانى از تورانیان نیست.

رستم برآشفت و زبان به دشنام گشود كه گویا در مغز هیچ‌یك از پهلوانان ایرانى خرد وجود ندارد؛ چگونه ممكن است دشمن از برابر چشمان ما از میان دو كوه بگذرد و هیچ یك از یاران‌مان آنان را ندیده باشد؟ آیا من نگفتم طلایه به هر سوى روانه كنید و هر‌گونه حركت دشمن را زیر نظر داشته باشید؟ همه شما دل به آسایش و آرامش خود بسته‌اید و تن‌آسانى برگزیده‌اید. دگر روز كه سپاهیان پریشان گشته به خود بازآیند، بر ما خواهند تاخت و آن روز اگر تاب و توانى برایتان مانده باشد، خود به نبرد با آنان بروید كه دیگر هرگز مرا به چنگ نخواهید آورد. مى‌پنداشتم پیروز از كارزار بازگشته‌ام اما همه كوشش‌هاى مرا در فرجام كار، تباه گردانیدید. رستم چون پلنگ بر توس برآشفت كه آیا اینجا، جاى خواب است یا رزمگاه! ببین طلایه‌داران از كدام گروه و خیل بوده‌اند و فرمانده آنان چه كسى بوده است و چون فرمانده طلایه‌داران را بیافتى، در همان زمان، پایش به چوب بكوب و او را از دستمزدش محروم گردان و بر پشت پیل بلندى بنشان تا همگان دریابند سستى و كژى چه فرجامى دارد. سپس فرمان داد غنایم از یاقوت و گوهر و تخت عاج تا دینار و افسر و گنج و تاج، همه را به حضور شهریار ایران برند و او نخست هر آنچه را دوست مى‌دارد، برگیرد و فریبرز را مأمور گرداند تا آن غنایم را به خسرو رساند. آنگاه رستم همه پهلوانان سپاه را گرد آورد و گفت: «كمرها را بربندید و آماده نبرد با سپاهیانى شوید كه از برابر ما گریخته‌اند». از دیگر سوى به افراسیاب گزارش كردند آتش از دریاى آب برخاست، كاموس و منشور كشته شده‌اند و خاقان چین به اسارت به نزد ایرانیان روانه گشته و شكستى دردناک بر سپاه توران زمین افتاده. چهل شبانه‌روز تورانیان و متحدان آنان در جنگ بودند تا آنجا كه از گرد سواران، آفتاب ناپدید گشته بود و دریغا كه بخت بیدار تورانیان به خواب رفت و از آن لشكر بیكران تنها اندكى به جاى ماند و بسیارى از بزرگان این سرزمین به اسارت درآمده، به بند كشیده شده‌اند و به ناگزیر پیران با نزدیكان خود راه ختن در پیش گرفته است و از كشانى و شگنى و هندى كسى به جاى نمانده كه طعم زخم شمشیر رستم را نچشیده باشد. افراسیاب چون این سخنان بشنید، دلش پردرد گشت و از اندوه كاموس و خاقان چین در دریاى اندوه غرق شد و در اندیشه كین‌جویى، دلیران و گردنكشان را به نزد خود فراخواند و خود خواب و آرام رها كرد و درِ گنج‌هایش بگشاد و به آنان دینار داد تا در نبردهای بعدی دل خوش دارند و پرتوان‌تر شمشیر زنند. فریبرز پس از تقدیم هدایا و غنایم به كیخسرو، شتابان بازگشت و به سپاه ایران پیوست و خلعت شهریارى را كه براى پیلتن آورده بود، به وى تقدیم داشت. ایرانیان به فرماندهى رستم، شادمان، لشكر براندند و به سغد رفتند و دو هفته در آن سامان اقامت گزیدند و روزگار را به نخجیر گور و به نوشیدن ‌گذراندند. سپس در یك منزلى خود شهرى را دیدند كه نام آن «بیداد» بود و در میانه شهر، دژى بود كه تكیه‌گاه مردمانش به شمار مى‌آمد. خوراك ساكنان این شهر، مردمان بودند و در میان آنان نشانى از زیباچهره‌گان دیده نمى‌شد و در خوان شهریار پلید شهر، جز كودكانِ خواب نادیده خوراك دیگرى یافت نمى‌شد. این مردمان، خوب‌چهره‌گان را كه بى‌نقص و بى‌آهو بودند، بر خوان خویش خورش مى‌گردانیدند و بدین‌گونه شاه پروار ‌گشته بود. تهمتن فرمان داد سه هزار سوار زره‌دار برگستوان پوشیده بر آن دژ بتازند و فرماندهى آن سه هزار را به گستهم داد. شهریاری این شهر را مردى به نام كافور بر عهده داشت و چون از تهاجم سپاه ایران آگاهى یافت، خفتان جنگ بپوشید و به‌سان پلنگ آماده نبرد شد و چون گستهم جهان را باژگونه دید، فرمان داد تا دژ را تیرباران كنند و كافور در پاسخ گفت این تیرها را توان شكستن این دژ نیست. گستهم به بیژن گفت شتابان به نزد رستم رود و به او بگوید لحظه‌اى ایستادن را سزاوار نداند و رستم بدان‌سان كه باد از كوه سیاه شتاب مى‌گیرد، به رزمگاه بیامد.
چنین گفت كافور با سركشان‌/ كه سندان نگیرد ز پیكان نشان / همه تیغ و گرز و كمند آورید‌/ سر سركشان را به بند آورید / زمانى بر آن سان برآویختند‌/ كه آتش ز دریا برانگیختند/ فراوان ز ایرانیان كشته شد‌/ به سر بر سپهر بلا گشته شد/ به بیژن چنین گفت گستهم زود‌/ که لختی عنانت بباید بسود/ به رستم بگویی که چندین مایست‌‌/ بجنبان عنان با سواری دویست

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها