نگاهی به کتاب «طبقه و قشربندی اجتماعی»
تجديد حيات طبقه
گروه اندیشه:هيچ ساختار پايداري از نابرابري اجتماعي و اقتصادي بدون نوعي نظام معنايي براي تبيين و توجيه آن وجود ندارد. در جوامع سنتي نابرابري و وجود سلسلهمراتب در جامعه عموما امري طبيعي به شمار ميرفت. مثلا در يونان باستان ارسطو معتقد بود بندگي براي بردگان امري عادلانه و مقبول است يا رابطه مرد با زن ذاتا چنان است كه در آن يكي فرادست است و ديگري فرودست. در اروپاي دوران فئوداليسم و نظام كاستي در هند باستان نيز، قشربندي با توجيهات ديني و اخلاقي همراه بود. بهاينترتيب، نابرابري مادي امري برخاسته از طبيعت يا تقدير الهي محسوب ميشد. در چنين روايتي، نابرابري جزئي از نظم امور است كه طبق آن بخش عمده پاداشهايي كه جامعه ارائه ميكند بايد نصيب بهترين افراد شود. اروپاي غربي از قرن نهم يك جامعه روستايي بود كه در آن وضعيت افراد را تملك زمين تعيين ميكرد. زمين عمدتا در اختيار اقليتي از مالكان و كليسا بود. جامعه اروپا جامعهاي سلسلهمراتبي بود كه در آن دهقانان سرف در انقياد اربابان كليسا و اربابان غيرروحاني بودند. كليسا هم سيطره اخلاقي داشت و هم سيطره اقتصادي. زمين را خدا به انسانها اهدا كرده بود تا بتوانند در روي آن
زندگي كنند و در پي رستگاري معنوي باشند. هدف كاركردن كسب ثروت نبود و ترك نفس راهبان آرماني بود كه كل جامعه بايد آن را سرمشق خود قرار ميداد و در پي ثروتبودن فرورفتن در گناه مالپرستي محسوب ميشد و فقر منشا الهي داشت. بااينهمه اين نوع جوامع دوام نيافتند و از قرن هفدهم بهبعد، توسعه نظام صنعتي سرمايهداري بخش عمده جهان را دستخوش تغييراتي شگرف كرد. تغييرات اجتماعي و اقتصادي عميقي كه در اين چند قرن رخ داد همراه با انتقاد فزاينده از نظام اعتقادات سنتي بود كه دو هزار سال در خدمت تبيين نابرابريهاي مادي و مشروعيتبخشيدن بدان بود. بسط بازار و دگرگوني فرايندهاي توليد قرين با انقلاب صنعتي بدون زوال حقوق مرسوم در تجارت و توليد تحقق نمييافت چون بر تمام ابعاد توليد تاثير داشت و شامل كارتلها و تثبيت دستمزدها و قيمت و محدوديت بر تحرك كارگران و امثال آن بود. بنابراين تغييرات سياسي كه رسما افراد آزاد را پديد آورد خالق نيروي كار بدون زمين هم بود. بدينترتيب انسان حق داشتن آنچه را كه مالك آن است يعني كار و توانايي كاركردن خويش و فروش آن را به دست آورد و خود تبديل به كالا شد. از قرن هفدهم درست برخلاف اين فكر كه انسانها
ذاتا يا برحسب مشيت الهي از بطن تولد نابرابرند اين استدلال پا گرفت كه همه انسانها برابر زاده شوند نه نابرابر. اگر برابري و نه نابرابري وضع «طبيعي» انسان به شمار ميآيد نابرابريهاي دائمي چه تبيين و توجيهي دارند؟ اگر همه انسانها از حقوق طبيعي برخوردارند چرا عدهاي بر مردم سلطه دارند؟ از اين فرض رويكرد علوم اجتماعي مدرن به تبيين نابرابري و توصيف طبقه و قشربندي به وجود آمد. كتاب «طبقه و قشربندی اجتماعی» تحلیلی است از مفهوم قشربندی اجتماعی و طبقه اجتماعی و نگاهی است اجمالی به تاریخ چارچوبهایی که برای درک و تبیین تداوم نابرابریهای اجتماعی پدید آمده است. نويسنده كتاب رزماري كرامپتون (2011-1942) جامعهشناس سرشناس بريتانيايي است كه عمده كارهاي او متمركز بر مفهوم طبقه و جنسيت است.
رئوس كتاب
در فصل اول مقدمه و كليات مفهومي مطرح ميشود. فصل دوم نگاهي است اجمالي به تاريخ چارچوبهايي كه براي درك و تبيين تداوم نابرابريهاي اجتماعي پديد آمده است. در اين فصل تعريفهاي گوناگون طبقه و قشربندي و انواع موضوعات گسترده در اين عرصه بررسي ميشود. در فصل سوم علاوهبر بررسي جامعتر نظريات ماركس و وبر درباره طبقه، به تاثير آنها بر جامعهشناسي و تحليل طبقاتي بعد از جنگ جهاني دوم و سياستهاي دولت رفاه پرداخته ميشود. اين تاريخ تحليل طبقاتي در نيمه دوم قرن بيستم توصيف ظهور شكاف مستمر بين عامليت و ساختار در مباحث جامعهشناسان است. در قرن بيستم هر دو نظريهپرداز و مخصوصا ماركس مورد انتقاد قرار گرفتند كه بيش از حد بر اهميت طبقات اقتصادي به بهاي كمرنگشدن ديگر هويتهاي اجتماعي از قبيل مليت يا جنسيت يا محليت يا گروه قومي تكيه ميكنند. در اين فصل چند رويكرد نظري ماركسيستي جديد به طبقه مطرح ميشود كه اقتصادگرايي را تا حد زيادي تعديل ميكنند. فصل چهارم بر توصيف ساختاري طبقه متمركز است كه تلاشي است براي اندازهگيري ساختار طبقاتي برحسب رويكرد «گروههاي شغلي». فصل پنجم به شرح كار دو پيشگام رويكرد گروههاي شغلي (جان
گولدتورپ و اريك اولينرايت) ميپردازد. هدف اصلي اين فصل بررسي تغييرات گسترده در جوامع معاصر و همچنين تبيين نظري اين تغييرات است كه منجر به اظهارنظرهايي چون «مرگ طبقات» و خيزش «تفرد» شده است. در فصل ششم به بررسي نسبتا مبسوط بعد فرهنگي طبقه و قشربندي پرداخته ميشود كه با شرحي از مفهوم «شهروندي» در كار تي. اچ. مارشال آغاز ميشود و رويكرد پير بورديو به طبقه همراه با كاربردهاي اين رويكرد در تجزيه و تحليل طبقه متوسط جديد و طبقه كارگر هم به ميان ميآيد. هر دو رويكرد اقتصادي و رويكرد فرهنگي به طبقه عليرغم اختلافاتشان متفقالقولند كه خانواده نقش مهمي در بازتوليد نابرابريهاي طبقاتي دارد. فصل هفتم شرح نقش خانواده و بررسي فرايندهاي درهمتنيده تحرك اجتماعي و تفاوتهاي طبقاتي در پيشرفت تحصيلي است. در اين فصل در اين مورد بحث ميشود كه ظهور شبهبازار در آموزش در بريتانيا همراه با افزايش تاثير سياستهاي نئوليبرالي به فرصتهاي طبقه متوسط براي سودجستن از سرمايه اقتصادي و فرهنگي و اجتماعي پروبال داد و با افت ميزان تحرك اجتماعي همراه بوده است.
در فصل آخر، نويسنده به پرسش تعميق نابرابري طبقاتي ميپردازد و بحث «طبقه فقير» را همراه با بحثهاي امروزي درباره «محروميت اجتماعي» مورد بررسي قرار ميدهد و بعضي از دلايل تعميق نابرابريها حتي در جوامع ثروتمند غربي را توضيح ميدهد. او معتقد است به رغم نقش روندهاي تغييرات در خانواده و جهانيشدن در تعميق نابرابريها، اين تحول به سوي نوليبراليسم اقتصادي و سياسي است كه محور رشد نابرابري طبقاتي است. به اعتقاد او «تفرد» روندي نسبتا غيرقابلتوافق است كه با تغييرات اخير در سياستهاي اقتصادي و اجتماعي مرتبط است. سرانجام امكانات جنبش مخالف عليه نوليبراليسم يا سرمايهداري نهايي بحث ميشود.
دو قرن تحليل طبقاتي
قشربندي اجتماعي بيانگر نظم سلسلهمراتبي روابط اجتماعي و اصطلاحي عام براي وصف ساختارهاي منظم نابرابري است. اصطلاح طبقه و قشربندي اغلب به جاي يكديگر به كار ميروند، با وجود اين قشربندي اصطلاحي عامتر محسوب ميشود. تعيين جايگاه سلسلهمراتب در نظم اجتماعي، چه در سطح كلان و چه در سطح خرد، امري فراگير و عام است. اين تعيين جايگاه سلسلهمراتبي متكي بر ابعاد گوناگون هم مادي و هم فرهنگي است. به اين ترتيب، قشربندي وابسته به عوامل بسيار گوناگوني است از جمله ميزان تأیيد اجتماعي، عزت نفس، جنسيت، سن، قوميت، درآمد، منابع مادي ديگر، شناخت نحوه رفتار مردم و همچنين خصوصيات ديگر از جمله تعلق مذهبي كه در برخي جوامع عامل تعيينكننده مهمي است. در عوض اصطلاح طبقه اغلب براي توصيف نابرابري مادي و ريشههاي آن به كار ميرود. اغلب جامعهشناسان بر تمايز قاطع بين طبقه و «منزلت» (يا سلسلهمراتب) تكيه ميكنند. كرامپتون طبقه را پديدهاي منحصرا «مدرن» به شمار ميآورد و آن را اساسا از ويژگيهاي نظام قشربندي مدرن جوامع «صنعتي» ميداند كه نقطه مقابل ساختارهاي سنتي نابرابري است كه با خصوصيات انتسابي يا خصوصيات طبيعي فرضي نظير اقشار فئودالي يا
سلسلهمراتب ديني و همچنين جنسيت و نژاد همراه است. در دنياي مدرن سازمانهاي مبتني بر طبقات يعني سازمانهايي كه مدعياند نماينده طبقات و منافع طبقاتي هستند، از قبيل احزاب سياسي، اتحاديههاي كارگري، سازمان كارفرمايان و ساير گروههاي ذينفوذ كه منبع پوياي بسياري از تغييرات و تحولاتياند كه از خصوصيات عصر مدرن است.
طبقه واژهاي است با معاني فراوان و گاه مبهم و متضاد. كرامپتون با بررسي تاريخ تحول معنايي اين مفهوم در ميان جامعهشناسان، سه معناي مختلف را براي طبقه متمايز ميكند: طبقه به عنوان پرستيژ و منزلت يا سبك زندگي؛ طبقه به عنوان نابرابري اقتصادي و اجتماعي ساختارمند (مرتبط با برخورداري از منابع اقتصادي و قدرت)؛ طبقه به عنوان بازيگران سياسي-اجتماعي بالفعل يا بالقوه كه از توانايي دگرگونكردن جامعه از زمان انقلاب فرانسه به بعد برخوردار است. اين معناي سوم بيش از همه با نام كارل ماركس نظريهپرداز مبدع طبقه در علوم اجتماعي گره خورده كه تكيهگاه بحثهاي مطرح در كتاب است. از نظر ماركس روابط طبقاتي مبتني بر روابط توليد و بهويژه الگوي مالكيت و كنترل توليد است كه خصوصيات اين روابط است. از اين رو، دو طبقه بزرگ جامعه سرمايهداري، بورژوازي و پرولتاريا است كه يكي مالك و كنترلكننده ابزار مادي توليد است و ديگري مالك نيروي كار خويش كه مجبور است براي تأمين زندگي خويش آن را به بورژوازي بفروشد. با اين همه مدل طبقاتي ماركس بر خلاف تصور برخي يك مدل «دوطبقه» از جامعه نيست. درست است كه ماركس بورژوازي و پرولتاريا را دو بازيگر اصلي تاريخ
عصر سرمايهداري ميداند اما تحليلش از وقايع سياسي آن عصر روشن ميكند كه جوامع واقعي را مركب از طبقات گوناگون ميداند. او اصطلاح طبقه را هم به صورت مفهومي تحليلي در نظريهاش درباره جامعه به كار ميبرد و هم به عنوان مفهومي توصيفي و تاريخي. به عنوان مثال در شرح كودتاي بناپارت در فرانسه در «هجدهم برومر لوئي بناپارت» گروههاي اجتماعي گوناگوني تمیيز ميدهد از جمله اشراف زميندار، بانكداران، بورژوازي صنعتي، طبقه متوسط، خردهبورژوازي، پرولتارياي صنعتي، لومپن پرولتاريا و دهقانان. شرح ماركس از روابط طبقاتي آشتيناپذير فقط بر مالكيت و فقدان مالكيت متكي نيست بلكه مالكيت نيروهاي مولد همانا وسيله «استثمار» بورژوازي از پرولتاريا در فرايند توليد است. كليد درك ماركس از اين فرايند در نظريه ارزش كار ماركس نهفته است. ماركس در «فقر فلسفه» آنجا كه درباره پرولتاريا مينويسد «اين توده تاكنون مخالف سرمايه بوده است اما طبقهاي براي خود نبوده است» تمايزي صريح بين «طبقه در خود» و «طبقه براي خود» (يعني طبقهاي كه به آگاهي طبقاتي رسيده) قائل ميشود. اين ابهام كار ماركس در تحول تحليل جامعهشناسي طبقه اهميت فراوني دارد. توصيف ماركس از
تكوين آگاهي انسان براي نظريه ماترياليسم تاريخي او كه هسته نظريه علم اجتماعي ماركسيستي است جنبه محوري دارد. اين بحث به مساله «زيربنا» و «روبنا» ختم ميشود كه تا امروز منشاء مجادلات فراوان بين ماركسيستها بوده است.
ماركس يك انقلابي متعهد است و وبر پيشگام علوم اجتماعي «فارغ از ارزش» و فردگرا محسوب ميشود. به همين دليل گاه درباره تقابل تحليل ماركس و وبر از طبقات اغراق ميشود ولي دستكم در سطح توصيفي اين دو تفاوت چنداني با يكديگر ندارند، هرچند رويكرد آنها درباره منابع ساختار طبقاتي (روابط توليد از يكسو و روابط بازار از سوي ديگر) تفاوت زيادي با هم دارد. وبر معتقد است كه همه جمعها و پديدههاي انساني را ميتوان به اجزاي فرديشان تقليل داد و بر حسب افراد تبيين كرد. او وقتي از طبقات حرف ميزند به تعدادي از مردم اشاره دارد كه در جزء خاصي از شانسهاي زندگي وجه اشتراك دارند به طوري كه اين جزء منحصرا تجلي منافع اقتصادي و برخورداري از كالا و فرصت كسب درآمد است و تحت شرايط بازار كار يا كالا تجلي مييابد.
بدين ترتيب «وضعيت طبقاتي» بازتاب «شانسهاي زندگي» متعين بازار است. جزء خاص كه در اين «شانسهاي زندگي» نقش دارد شامل مالكيت است كه باعث تكوين طبقات برخوردار از مالكيت يا فاقد مالكيت ميشود (يعني مالكان و غيرمالكان) و همچنين شامل مهارت و آموزش كه باعث تكوين طبقات «متخصص» و «تجاري» و فاقد تخصص ميشود. او در كتاب «اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري» در مخالفت با اقتصادگرايي ماركسيستي، پيامدهاي ناخواسته ايدئولوژي كالوني و تأثير آن بر تحولات تاريخي را با بررسي «قرابت گزينشي» بين پروتستانيسم و روح سرمايهداري بررسي ميكند.
اختلاف اساسي بين نظريه ماركس و وبر درباره طبقه را ميتوان به اين صورت خلاصه كرد: اول اينكه از نظر ماركس روابط طبقاتي مبتني بر استثمار و سلطه در روابط توليد است، درحاليكه از نظر وبر وضعيت طبقاتي بازتاب تفاوت «شانسهاي زندگي» در بازار است. دوم اينكه ماترياليسم تاريخي ماركس در تحول تاريخي اولويت را به طبقه ميدهد، درحاليكه در ديدگاه وبر در تبيين تاريخي امري احتمالي است و نكته سوم كه نتيجه نكته قبلي است اينكه ماركس عمل طبقاتي را اجتنابناپذير ميبيند درحاليكه از نظر وبر طبقات صرفا بنيان ممكن و متداول عمل جمعي است. ماركس و وبر هر دو بهرغم اختلافات عميق نظريشان طبقات اجتماعي را بهگونهاي مفهومسازي ميكنند كه از دل روابط اقتصادي بيرون ميآيد و هر دو طبقات را «بازيگران» اجتماعي مهمي در بستر دوران صنعتي سرمايهداري به شمار ميآورند. از نظر ماركس مبارزه طبقاتي نقشي اصلي در تحول سرمايهداري ايفا ميكند. وبر چنين اعتقادي ندارد اما ترديدي نيست كه تضاد طبقاتي را پديدهاي عمده در جامعه سرمايهداري ميداند.
اعلام مرگ زودهنگام
در دهههای 1960 و 1970 رشته جامعهشناسي بهسرعت در حال توسعه بود. جامعهشناسي در بين علوم اجتماعي همواره رشتهاي انتقادي بوده است. بااينهمه، در اين دوره يكي از كانونهاي توجه منتقدان جامعهشناسي ديدگاهها و فرضيات مربوط به نظريه «پايان ايدئولوژي» است. اين نظريه استدلالي است مبني بر اينكه ويژگي جوامع صنعتي اجماع گسترده بر سر ارزشها و نگرشها است و تضادهاي مربوط به طبقه در چنين جوامعي رخت برمیبندد. كرامپتون اين افول اهميت طبقه را پيامد تغييرات در اشتغال و خصوصيات اقتصاد جهاني و همچنين تغييرات كاملا عامدانه و آگاهانه در چارچوبهاي گفتماني نوليبراليسم ميداند. «پاسخ به پرسش چرايي وجود نابرابري اين است كه نابرابريهاي مادي به خودي خود چيز بدي نيستند. اين فرض مضمون استدلال نوليبرالي درباره نابرابري است. چنين استدلالي بين برابري قانوني يا رسمي از قبيل برابري در قبال قانون و برابري فرصتها از يك طرف و برابري در نتايج از طرف ديگر تمايز قائل ميشود. بهزعم نوليبرالها دنبالكردن نابرابري پيامدها همچون برنامههاي تبعيض مثبت با اصل برابري رسمي يا قانوني تناقض دارد. اين تناقض از آنجاست كه تبعيض مثبت نسبت به
گروههايي كه محروم به شمار ميآيند باعث برخورد نابرابر با كساني است كه صاحب امتياز به حساب ميآيند. بهعنوان مثال در سالهاي اخير شاهد پديدههايي هستيم چون تمسك متقاضيان مرد سفيدپوست دانشگاه در آمريكا به قانون فرصت برابر تا اختصاص سهميه به متقاضيان اقليتهاي قومي در پذيرش دانشگاهها را زير سؤال ببرند» (ص 37).
يكي ديگر از استدلالهاي پايهاي نوليبرالها كه ريشه در سنت ليبراليسم دوران روشنگري دارد اين است كه در هر حالت نابرابريهاي مادي مزاياي مثبتي براي جوامع مدرن دارند. اقتصاددانهايي چون هايك معتقدند كه در جامعه سرمايهداري پيگيري نفع شخصي مشوق ابداع و پيشرفت تكنولوژي است. از ديد او كارآفرينان ممكن است شكست بخورند يا موفق شوند، اما كل جامعه از دستاوردهاي اين افراد پويا سود ميبرد، نظير حملونقل عمومي و ارتباطات و كالاهاي مصرفي از قبيل اتومبيل و ماشين لباسشويي و امثالهم. سرمايهداري ازآنرو پوياست كه نابرابر است و كوشش براي برابرسازي در نهايت منجر به سركوب نوآوري ميشود. در چارچوب نوليبرالي فقر مسئله محروميت اجتماعي به شمار ميآيد تا پيامد فرايندهاي طبقاتي. بدين ترتيب سياستهاي دولت بهجاي تغييرات ساختاري كه نابرابريها را كاهش دهد (مثل افزايش ماليات يا قانون كار حمايتي) به سمت مجهزكردن افراد براي بهدستآوردن موقعيتهاي اجتماعي ميرود (آموزش و كارورزي و كسب مهارتهاي جديد) كه نيروي محركه آن برجستهشدن «تفرد» در فرهنگ و رسانههاي مسلط بود. شكاكان جامعهشناسي همچون كرامپتون معتقدند كه تضاد طبقاتي حتي در
سرمايهداري رفاه هم وجود داشت و نابرابري و تضاد طبقاتي را نميتوان در نظام سرمايهداري از ميان برداشت يا حتي محدود كرد و بدين ترتيب در جوامع معاصر اهميت مفهوم طبقه بهعنوان يك گفتمان محوري يا يك اصل سياسي سازماندهنده دوباره آشكار شده است.
گروه اندیشه:هيچ ساختار پايداري از نابرابري اجتماعي و اقتصادي بدون نوعي نظام معنايي براي تبيين و توجيه آن وجود ندارد. در جوامع سنتي نابرابري و وجود سلسلهمراتب در جامعه عموما امري طبيعي به شمار ميرفت. مثلا در يونان باستان ارسطو معتقد بود بندگي براي بردگان امري عادلانه و مقبول است يا رابطه مرد با زن ذاتا چنان است كه در آن يكي فرادست است و ديگري فرودست. در اروپاي دوران فئوداليسم و نظام كاستي در هند باستان نيز، قشربندي با توجيهات ديني و اخلاقي همراه بود. بهاينترتيب، نابرابري مادي امري برخاسته از طبيعت يا تقدير الهي محسوب ميشد. در چنين روايتي، نابرابري جزئي از نظم امور است كه طبق آن بخش عمده پاداشهايي كه جامعه ارائه ميكند بايد نصيب بهترين افراد شود. اروپاي غربي از قرن نهم يك جامعه روستايي بود كه در آن وضعيت افراد را تملك زمين تعيين ميكرد. زمين عمدتا در اختيار اقليتي از مالكان و كليسا بود. جامعه اروپا جامعهاي سلسلهمراتبي بود كه در آن دهقانان سرف در انقياد اربابان كليسا و اربابان غيرروحاني بودند. كليسا هم سيطره اخلاقي داشت و هم سيطره اقتصادي. زمين را خدا به انسانها اهدا كرده بود تا بتوانند در روي آن
زندگي كنند و در پي رستگاري معنوي باشند. هدف كاركردن كسب ثروت نبود و ترك نفس راهبان آرماني بود كه كل جامعه بايد آن را سرمشق خود قرار ميداد و در پي ثروتبودن فرورفتن در گناه مالپرستي محسوب ميشد و فقر منشا الهي داشت. بااينهمه اين نوع جوامع دوام نيافتند و از قرن هفدهم بهبعد، توسعه نظام صنعتي سرمايهداري بخش عمده جهان را دستخوش تغييراتي شگرف كرد. تغييرات اجتماعي و اقتصادي عميقي كه در اين چند قرن رخ داد همراه با انتقاد فزاينده از نظام اعتقادات سنتي بود كه دو هزار سال در خدمت تبيين نابرابريهاي مادي و مشروعيتبخشيدن بدان بود. بسط بازار و دگرگوني فرايندهاي توليد قرين با انقلاب صنعتي بدون زوال حقوق مرسوم در تجارت و توليد تحقق نمييافت چون بر تمام ابعاد توليد تاثير داشت و شامل كارتلها و تثبيت دستمزدها و قيمت و محدوديت بر تحرك كارگران و امثال آن بود. بنابراين تغييرات سياسي كه رسما افراد آزاد را پديد آورد خالق نيروي كار بدون زمين هم بود. بدينترتيب انسان حق داشتن آنچه را كه مالك آن است يعني كار و توانايي كاركردن خويش و فروش آن را به دست آورد و خود تبديل به كالا شد. از قرن هفدهم درست برخلاف اين فكر كه انسانها
ذاتا يا برحسب مشيت الهي از بطن تولد نابرابرند اين استدلال پا گرفت كه همه انسانها برابر زاده شوند نه نابرابر. اگر برابري و نه نابرابري وضع «طبيعي» انسان به شمار ميآيد نابرابريهاي دائمي چه تبيين و توجيهي دارند؟ اگر همه انسانها از حقوق طبيعي برخوردارند چرا عدهاي بر مردم سلطه دارند؟ از اين فرض رويكرد علوم اجتماعي مدرن به تبيين نابرابري و توصيف طبقه و قشربندي به وجود آمد. كتاب «طبقه و قشربندی اجتماعی» تحلیلی است از مفهوم قشربندی اجتماعی و طبقه اجتماعی و نگاهی است اجمالی به تاریخ چارچوبهایی که برای درک و تبیین تداوم نابرابریهای اجتماعی پدید آمده است. نويسنده كتاب رزماري كرامپتون (2011-1942) جامعهشناس سرشناس بريتانيايي است كه عمده كارهاي او متمركز بر مفهوم طبقه و جنسيت است.
رئوس كتاب
در فصل اول مقدمه و كليات مفهومي مطرح ميشود. فصل دوم نگاهي است اجمالي به تاريخ چارچوبهايي كه براي درك و تبيين تداوم نابرابريهاي اجتماعي پديد آمده است. در اين فصل تعريفهاي گوناگون طبقه و قشربندي و انواع موضوعات گسترده در اين عرصه بررسي ميشود. در فصل سوم علاوهبر بررسي جامعتر نظريات ماركس و وبر درباره طبقه، به تاثير آنها بر جامعهشناسي و تحليل طبقاتي بعد از جنگ جهاني دوم و سياستهاي دولت رفاه پرداخته ميشود. اين تاريخ تحليل طبقاتي در نيمه دوم قرن بيستم توصيف ظهور شكاف مستمر بين عامليت و ساختار در مباحث جامعهشناسان است. در قرن بيستم هر دو نظريهپرداز و مخصوصا ماركس مورد انتقاد قرار گرفتند كه بيش از حد بر اهميت طبقات اقتصادي به بهاي كمرنگشدن ديگر هويتهاي اجتماعي از قبيل مليت يا جنسيت يا محليت يا گروه قومي تكيه ميكنند. در اين فصل چند رويكرد نظري ماركسيستي جديد به طبقه مطرح ميشود كه اقتصادگرايي را تا حد زيادي تعديل ميكنند. فصل چهارم بر توصيف ساختاري طبقه متمركز است كه تلاشي است براي اندازهگيري ساختار طبقاتي برحسب رويكرد «گروههاي شغلي». فصل پنجم به شرح كار دو پيشگام رويكرد گروههاي شغلي (جان
گولدتورپ و اريك اولينرايت) ميپردازد. هدف اصلي اين فصل بررسي تغييرات گسترده در جوامع معاصر و همچنين تبيين نظري اين تغييرات است كه منجر به اظهارنظرهايي چون «مرگ طبقات» و خيزش «تفرد» شده است. در فصل ششم به بررسي نسبتا مبسوط بعد فرهنگي طبقه و قشربندي پرداخته ميشود كه با شرحي از مفهوم «شهروندي» در كار تي. اچ. مارشال آغاز ميشود و رويكرد پير بورديو به طبقه همراه با كاربردهاي اين رويكرد در تجزيه و تحليل طبقه متوسط جديد و طبقه كارگر هم به ميان ميآيد. هر دو رويكرد اقتصادي و رويكرد فرهنگي به طبقه عليرغم اختلافاتشان متفقالقولند كه خانواده نقش مهمي در بازتوليد نابرابريهاي طبقاتي دارد. فصل هفتم شرح نقش خانواده و بررسي فرايندهاي درهمتنيده تحرك اجتماعي و تفاوتهاي طبقاتي در پيشرفت تحصيلي است. در اين فصل در اين مورد بحث ميشود كه ظهور شبهبازار در آموزش در بريتانيا همراه با افزايش تاثير سياستهاي نئوليبرالي به فرصتهاي طبقه متوسط براي سودجستن از سرمايه اقتصادي و فرهنگي و اجتماعي پروبال داد و با افت ميزان تحرك اجتماعي همراه بوده است.
در فصل آخر، نويسنده به پرسش تعميق نابرابري طبقاتي ميپردازد و بحث «طبقه فقير» را همراه با بحثهاي امروزي درباره «محروميت اجتماعي» مورد بررسي قرار ميدهد و بعضي از دلايل تعميق نابرابريها حتي در جوامع ثروتمند غربي را توضيح ميدهد. او معتقد است به رغم نقش روندهاي تغييرات در خانواده و جهانيشدن در تعميق نابرابريها، اين تحول به سوي نوليبراليسم اقتصادي و سياسي است كه محور رشد نابرابري طبقاتي است. به اعتقاد او «تفرد» روندي نسبتا غيرقابلتوافق است كه با تغييرات اخير در سياستهاي اقتصادي و اجتماعي مرتبط است. سرانجام امكانات جنبش مخالف عليه نوليبراليسم يا سرمايهداري نهايي بحث ميشود.
دو قرن تحليل طبقاتي
قشربندي اجتماعي بيانگر نظم سلسلهمراتبي روابط اجتماعي و اصطلاحي عام براي وصف ساختارهاي منظم نابرابري است. اصطلاح طبقه و قشربندي اغلب به جاي يكديگر به كار ميروند، با وجود اين قشربندي اصطلاحي عامتر محسوب ميشود. تعيين جايگاه سلسلهمراتب در نظم اجتماعي، چه در سطح كلان و چه در سطح خرد، امري فراگير و عام است. اين تعيين جايگاه سلسلهمراتبي متكي بر ابعاد گوناگون هم مادي و هم فرهنگي است. به اين ترتيب، قشربندي وابسته به عوامل بسيار گوناگوني است از جمله ميزان تأیيد اجتماعي، عزت نفس، جنسيت، سن، قوميت، درآمد، منابع مادي ديگر، شناخت نحوه رفتار مردم و همچنين خصوصيات ديگر از جمله تعلق مذهبي كه در برخي جوامع عامل تعيينكننده مهمي است. در عوض اصطلاح طبقه اغلب براي توصيف نابرابري مادي و ريشههاي آن به كار ميرود. اغلب جامعهشناسان بر تمايز قاطع بين طبقه و «منزلت» (يا سلسلهمراتب) تكيه ميكنند. كرامپتون طبقه را پديدهاي منحصرا «مدرن» به شمار ميآورد و آن را اساسا از ويژگيهاي نظام قشربندي مدرن جوامع «صنعتي» ميداند كه نقطه مقابل ساختارهاي سنتي نابرابري است كه با خصوصيات انتسابي يا خصوصيات طبيعي فرضي نظير اقشار فئودالي يا
سلسلهمراتب ديني و همچنين جنسيت و نژاد همراه است. در دنياي مدرن سازمانهاي مبتني بر طبقات يعني سازمانهايي كه مدعياند نماينده طبقات و منافع طبقاتي هستند، از قبيل احزاب سياسي، اتحاديههاي كارگري، سازمان كارفرمايان و ساير گروههاي ذينفوذ كه منبع پوياي بسياري از تغييرات و تحولاتياند كه از خصوصيات عصر مدرن است.
طبقه واژهاي است با معاني فراوان و گاه مبهم و متضاد. كرامپتون با بررسي تاريخ تحول معنايي اين مفهوم در ميان جامعهشناسان، سه معناي مختلف را براي طبقه متمايز ميكند: طبقه به عنوان پرستيژ و منزلت يا سبك زندگي؛ طبقه به عنوان نابرابري اقتصادي و اجتماعي ساختارمند (مرتبط با برخورداري از منابع اقتصادي و قدرت)؛ طبقه به عنوان بازيگران سياسي-اجتماعي بالفعل يا بالقوه كه از توانايي دگرگونكردن جامعه از زمان انقلاب فرانسه به بعد برخوردار است. اين معناي سوم بيش از همه با نام كارل ماركس نظريهپرداز مبدع طبقه در علوم اجتماعي گره خورده كه تكيهگاه بحثهاي مطرح در كتاب است. از نظر ماركس روابط طبقاتي مبتني بر روابط توليد و بهويژه الگوي مالكيت و كنترل توليد است كه خصوصيات اين روابط است. از اين رو، دو طبقه بزرگ جامعه سرمايهداري، بورژوازي و پرولتاريا است كه يكي مالك و كنترلكننده ابزار مادي توليد است و ديگري مالك نيروي كار خويش كه مجبور است براي تأمين زندگي خويش آن را به بورژوازي بفروشد. با اين همه مدل طبقاتي ماركس بر خلاف تصور برخي يك مدل «دوطبقه» از جامعه نيست. درست است كه ماركس بورژوازي و پرولتاريا را دو بازيگر اصلي تاريخ
عصر سرمايهداري ميداند اما تحليلش از وقايع سياسي آن عصر روشن ميكند كه جوامع واقعي را مركب از طبقات گوناگون ميداند. او اصطلاح طبقه را هم به صورت مفهومي تحليلي در نظريهاش درباره جامعه به كار ميبرد و هم به عنوان مفهومي توصيفي و تاريخي. به عنوان مثال در شرح كودتاي بناپارت در فرانسه در «هجدهم برومر لوئي بناپارت» گروههاي اجتماعي گوناگوني تمیيز ميدهد از جمله اشراف زميندار، بانكداران، بورژوازي صنعتي، طبقه متوسط، خردهبورژوازي، پرولتارياي صنعتي، لومپن پرولتاريا و دهقانان. شرح ماركس از روابط طبقاتي آشتيناپذير فقط بر مالكيت و فقدان مالكيت متكي نيست بلكه مالكيت نيروهاي مولد همانا وسيله «استثمار» بورژوازي از پرولتاريا در فرايند توليد است. كليد درك ماركس از اين فرايند در نظريه ارزش كار ماركس نهفته است. ماركس در «فقر فلسفه» آنجا كه درباره پرولتاريا مينويسد «اين توده تاكنون مخالف سرمايه بوده است اما طبقهاي براي خود نبوده است» تمايزي صريح بين «طبقه در خود» و «طبقه براي خود» (يعني طبقهاي كه به آگاهي طبقاتي رسيده) قائل ميشود. اين ابهام كار ماركس در تحول تحليل جامعهشناسي طبقه اهميت فراوني دارد. توصيف ماركس از
تكوين آگاهي انسان براي نظريه ماترياليسم تاريخي او كه هسته نظريه علم اجتماعي ماركسيستي است جنبه محوري دارد. اين بحث به مساله «زيربنا» و «روبنا» ختم ميشود كه تا امروز منشاء مجادلات فراوان بين ماركسيستها بوده است.
ماركس يك انقلابي متعهد است و وبر پيشگام علوم اجتماعي «فارغ از ارزش» و فردگرا محسوب ميشود. به همين دليل گاه درباره تقابل تحليل ماركس و وبر از طبقات اغراق ميشود ولي دستكم در سطح توصيفي اين دو تفاوت چنداني با يكديگر ندارند، هرچند رويكرد آنها درباره منابع ساختار طبقاتي (روابط توليد از يكسو و روابط بازار از سوي ديگر) تفاوت زيادي با هم دارد. وبر معتقد است كه همه جمعها و پديدههاي انساني را ميتوان به اجزاي فرديشان تقليل داد و بر حسب افراد تبيين كرد. او وقتي از طبقات حرف ميزند به تعدادي از مردم اشاره دارد كه در جزء خاصي از شانسهاي زندگي وجه اشتراك دارند به طوري كه اين جزء منحصرا تجلي منافع اقتصادي و برخورداري از كالا و فرصت كسب درآمد است و تحت شرايط بازار كار يا كالا تجلي مييابد.
بدين ترتيب «وضعيت طبقاتي» بازتاب «شانسهاي زندگي» متعين بازار است. جزء خاص كه در اين «شانسهاي زندگي» نقش دارد شامل مالكيت است كه باعث تكوين طبقات برخوردار از مالكيت يا فاقد مالكيت ميشود (يعني مالكان و غيرمالكان) و همچنين شامل مهارت و آموزش كه باعث تكوين طبقات «متخصص» و «تجاري» و فاقد تخصص ميشود. او در كتاب «اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري» در مخالفت با اقتصادگرايي ماركسيستي، پيامدهاي ناخواسته ايدئولوژي كالوني و تأثير آن بر تحولات تاريخي را با بررسي «قرابت گزينشي» بين پروتستانيسم و روح سرمايهداري بررسي ميكند.
اختلاف اساسي بين نظريه ماركس و وبر درباره طبقه را ميتوان به اين صورت خلاصه كرد: اول اينكه از نظر ماركس روابط طبقاتي مبتني بر استثمار و سلطه در روابط توليد است، درحاليكه از نظر وبر وضعيت طبقاتي بازتاب تفاوت «شانسهاي زندگي» در بازار است. دوم اينكه ماترياليسم تاريخي ماركس در تحول تاريخي اولويت را به طبقه ميدهد، درحاليكه در ديدگاه وبر در تبيين تاريخي امري احتمالي است و نكته سوم كه نتيجه نكته قبلي است اينكه ماركس عمل طبقاتي را اجتنابناپذير ميبيند درحاليكه از نظر وبر طبقات صرفا بنيان ممكن و متداول عمل جمعي است. ماركس و وبر هر دو بهرغم اختلافات عميق نظريشان طبقات اجتماعي را بهگونهاي مفهومسازي ميكنند كه از دل روابط اقتصادي بيرون ميآيد و هر دو طبقات را «بازيگران» اجتماعي مهمي در بستر دوران صنعتي سرمايهداري به شمار ميآورند. از نظر ماركس مبارزه طبقاتي نقشي اصلي در تحول سرمايهداري ايفا ميكند. وبر چنين اعتقادي ندارد اما ترديدي نيست كه تضاد طبقاتي را پديدهاي عمده در جامعه سرمايهداري ميداند.
اعلام مرگ زودهنگام
در دهههای 1960 و 1970 رشته جامعهشناسي بهسرعت در حال توسعه بود. جامعهشناسي در بين علوم اجتماعي همواره رشتهاي انتقادي بوده است. بااينهمه، در اين دوره يكي از كانونهاي توجه منتقدان جامعهشناسي ديدگاهها و فرضيات مربوط به نظريه «پايان ايدئولوژي» است. اين نظريه استدلالي است مبني بر اينكه ويژگي جوامع صنعتي اجماع گسترده بر سر ارزشها و نگرشها است و تضادهاي مربوط به طبقه در چنين جوامعي رخت برمیبندد. كرامپتون اين افول اهميت طبقه را پيامد تغييرات در اشتغال و خصوصيات اقتصاد جهاني و همچنين تغييرات كاملا عامدانه و آگاهانه در چارچوبهاي گفتماني نوليبراليسم ميداند. «پاسخ به پرسش چرايي وجود نابرابري اين است كه نابرابريهاي مادي به خودي خود چيز بدي نيستند. اين فرض مضمون استدلال نوليبرالي درباره نابرابري است. چنين استدلالي بين برابري قانوني يا رسمي از قبيل برابري در قبال قانون و برابري فرصتها از يك طرف و برابري در نتايج از طرف ديگر تمايز قائل ميشود. بهزعم نوليبرالها دنبالكردن نابرابري پيامدها همچون برنامههاي تبعيض مثبت با اصل برابري رسمي يا قانوني تناقض دارد. اين تناقض از آنجاست كه تبعيض مثبت نسبت به
گروههايي كه محروم به شمار ميآيند باعث برخورد نابرابر با كساني است كه صاحب امتياز به حساب ميآيند. بهعنوان مثال در سالهاي اخير شاهد پديدههايي هستيم چون تمسك متقاضيان مرد سفيدپوست دانشگاه در آمريكا به قانون فرصت برابر تا اختصاص سهميه به متقاضيان اقليتهاي قومي در پذيرش دانشگاهها را زير سؤال ببرند» (ص 37).
يكي ديگر از استدلالهاي پايهاي نوليبرالها كه ريشه در سنت ليبراليسم دوران روشنگري دارد اين است كه در هر حالت نابرابريهاي مادي مزاياي مثبتي براي جوامع مدرن دارند. اقتصاددانهايي چون هايك معتقدند كه در جامعه سرمايهداري پيگيري نفع شخصي مشوق ابداع و پيشرفت تكنولوژي است. از ديد او كارآفرينان ممكن است شكست بخورند يا موفق شوند، اما كل جامعه از دستاوردهاي اين افراد پويا سود ميبرد، نظير حملونقل عمومي و ارتباطات و كالاهاي مصرفي از قبيل اتومبيل و ماشين لباسشويي و امثالهم. سرمايهداري ازآنرو پوياست كه نابرابر است و كوشش براي برابرسازي در نهايت منجر به سركوب نوآوري ميشود. در چارچوب نوليبرالي فقر مسئله محروميت اجتماعي به شمار ميآيد تا پيامد فرايندهاي طبقاتي. بدين ترتيب سياستهاي دولت بهجاي تغييرات ساختاري كه نابرابريها را كاهش دهد (مثل افزايش ماليات يا قانون كار حمايتي) به سمت مجهزكردن افراد براي بهدستآوردن موقعيتهاي اجتماعي ميرود (آموزش و كارورزي و كسب مهارتهاي جديد) كه نيروي محركه آن برجستهشدن «تفرد» در فرهنگ و رسانههاي مسلط بود. شكاكان جامعهشناسي همچون كرامپتون معتقدند كه تضاد طبقاتي حتي در
سرمايهداري رفاه هم وجود داشت و نابرابري و تضاد طبقاتي را نميتوان در نظام سرمايهداري از ميان برداشت يا حتي محدود كرد و بدين ترتيب در جوامع معاصر اهميت مفهوم طبقه بهعنوان يك گفتمان محوري يا يك اصل سياسي سازماندهنده دوباره آشكار شده است.