رکابزدن با زرافهها
خوراک نودل و تخم مرغ و سبزیجاتم را که تمام میکنم، لم میدهم جلوی آتش و به روز پرماجرایم فکر میکنم. کنار دریاچه نایواشا (Lake Naivasha) در کنیا، زیر سایبانی چادر زدهام و خیالم از بابت باران راحت است.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
میثم هدایت - جهانگرد
خوراک نودل و تخم مرغ و سبزیجاتم را که تمام میکنم، لم میدهم جلوی آتش و به روز پرماجرایم فکر میکنم. کنار دریاچه نایواشا (Lake Naivasha) در کنیا، زیر سایبانی چادر زدهام و خیالم از بابت باران راحت است. صدای نرم جرقجرق آتش با غرش خشن گاه و بیگاه اسبهای آبی ترکیب جالبی رقم زده است. نه به این وضع جذاب کنونی، نه به آن وضع نزار چند ساعت پیش. اگر دستم رسد بر چرخ گردون، از او پرسم که این چون است و آن چون!
چند ساعت پیش، زیر آفتاب سوزان در یک سربالاییِ طولانی رکاب میزدم به امید آنکه ابرهای بالای سرم این بار نبارند و امان دهند. آبان و آذر فصل پربارش در شرق آفریقاست و آسمان هر لحظه هوس باریدن دارد. بالاخره در این مسیر بدون جانپناه، چنان باران شدیدی میگیرد که در عرض چند دقیقه سر تا پایم از شلاق باران خیس میشود. بدجوری گرفتار شدهام. کرم ضدآفتابم شریده داخل چشمم و دیگر جایی را نمیبینم. در اوج ناامیدی میپیچم داخل یک فرعی و وارد یک فضای کارگاهی میشوم. اتاقک چوبی کوچکی میبینم که لابد روزگاری کیوسک نگهبانی بوده. به زور خودم و کولهام را جا میکنم. میلرزم، از ترس و از سرما. نمیدانم چقدر جایم امن است. هرآن شاید کسی بیاید سراغم و بلایی سر خودم و وسایلم بیاورد. اصلا نمیدانم این کارگاه متروکه است یا فعال. نیمساعتی در این حال بیم و امید میگذرد تا اینکه درِ ساختمان روبهروی این اتاقک باز میشود و کسی به سمتم میآید. انگار که تمام این مدت مرا میپاییده. گارد دفاعی میگیرم تا اگر لازم شد با او درگیر شوم. اما او با متانت سرش را داخل و دعوتم میکند با او به اتاق جدید نگهبان بروم که در همان ساختمان روبهروست. مشتم و اخمم را باز میکنم و همراهش میشوم. شیرچای گرمی مهمانم میکند اما هیچ نمیپرسد که هستم، چه هستم، چه میکنم و از کجا و به سوی کجایم؛ محبت محض و بدون چشمداشت. باران که بند میآید یک لواشک کوچک از ایران به او میدهم و خداحافظی میکنم. این تنها اتفاق امروزم نبود. برنامه اصلیم رکابزدن در پارک ملی «دروازه جهنم» (Hell’s Gate National Park) بود؛ تنها پارک ملی شرق آفریقا که سوار بر دوچرخه و بدون راهنما میتوان از آن بازدید کرد و از نزدیک گورخرها، زرافهها، گوزنها و حیوانات دیگر را در زیستگاهشان دید. اما 20 متر مانده به ورودی پارک، شانژمان دوچرخهام از کمر میشکند. این هم از آن کابوسهای دوچرخهسواران است؛ شانژمان شکسته را نمیشود تعمیر کرد و ناچار باید عوض شود. آقایی سمتم میآید که از نگاه موشکافانه و سرعت عملش در برعکسکردن دوچرخهام مطمئن میشوم بلدکار است. از بخت خوب، تعمیرکار و اجارهدهنده دوچرخه در این پارک ملی است.
با اینکه یکشنبه است و شهر تعطیل، به دوستی زنگ میزند تا یک شانژمان نو برایم بفرستد. نه به آن بدشانسی که در اتفاقی نادر شانژمان خُرد کنی، نه به این خوششانسی که کنار همان کسی خرد کنی که باید. آتش، استخوانهایم را گرم کرده و حسابی چرتم گرفته. باز صدای اسبهای آبی میآید. پیشتر از یکی از محیطبانان درباره خطر این غولهای بامزه پرسیدم که گفت شبها به صورت گلهای برای چریدن وارد بعضی چمنزارهای ساحل میشوند. این را هم اضافه کرد که تا وقتی احساس خطر نکنند، حمله نمیکنند، مگر اینکه خواب باشی و از بخت بد تصادفا از رویت رد شوند! نگاهی به تابلوی کنار دریاچه میاندازم؛ هشدار: عبور اسبهای آبی! امیدوارم امشب سورپرایز دیگری در کار نباشد.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.