|

بالاخره یک روز تسلیت می‌گویم

اگر از من بپرسید چه چیزی از مرگ بدتر است، می‌گویم رفتن به مراسم ختم. من برای تسلی‌دادن به بازماندگان بدترین گزینه ممکنم. جوری معذب می‌شوم و دست و پایم را گم می‌کنم که انگار مستقیم نقشی در مرگ مرحوم داشته‌ام.

بالاخره یک روز تسلیت می‌گویم

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

اگر از من بپرسید چه چیزی از مرگ بدتر است، می‌گویم رفتن به مراسم ختم. من برای تسلی‌دادن به بازماندگان بدترین گزینه ممکنم. جوری معذب می‌شوم و دست و پایم را گم می‌کنم که انگار مستقیم نقشی در مرگ مرحوم داشته‌ام. هنوز نفهمیده‌ام که چرا موقع تسلیت‌گفتن این‌قدر هول می‌کنم. اکثر مواقع فقط می‌گویم «تسلیت» و رد می‌شوم. یعنی حتی جمله هم نمی‌توانم بسازم. آخرین‌باری که سعی کردم تنوع بدهم گند زدم. شوهر همسایه‌‌مان مرده بود و خانواده کشان‌کشان من را همراه خودشان برای عرض تسلیت برده بودند خانه خانم شریفی.

چند مرد جلوی خانه ایستاده بودند. دست دادم و گفتم تسلیت. به سلامت از این مرحله عبور کردم و رسیدم به غول مرحله آخر یعنی خود خانم شریفی. مادر و پدرم تسلیت گفتند و نوبت من رسید‌. جلوی همسر مرحوم ایستادم و سرم را پایین انداختم: «خانم شریفی تسلیت». همین‌طورکه سرم پایین بود خواستم فاصله بگیرم که ناگهان حالت پیرزن عوض شد. دستم را گرفت و طلبکارانه گفت «کجا؟» متعجب گفتم: «جان؟» خانم شریفی گفت: «همین؟ فقط تسلیت؟». مستأصل گفتم: «ببخشید. چیکار کنم؟ می‌خواید خرما پخش کنم؟». شریفی سری تکان داد و گفت: «حق اون مرحوم این بود؟ اونی که این همه زحمت تو رو کشیده بود. یادته یه بار از دیوار افتادی پایین، سوار ماشینت کرد بردت بیمارستان؟». گفتم: «ایشون که خیلی به گردن ما حق داشتن ولی اونی که برد بیمارستان آقای تشریفی، همسایه روبه‌رویی بودن». خانم شریفی گفت: «حالا برای یه «ت» این‌ور اون‌ور معامله رو بهم نزن.

چه فرقی داره شریفی یا تشریفی؟». گفتم: «الان من باید چیکار کنم؟». پیرزن گفت: «یه جمله بهتر بگو. تسلیت خالی آرومم نمی‌کنه». دنیا دور سرم چرخید. پیچ و تابی خوردم و گفتم: «چی بگم والا. من زیاد خوب نیستم تو تسلیت». خانم شریفی گفت: «بگو. تو می‌تونی». عرق روی پیشانی‌ام را پاک کردم. بعد از چند ثانیه تمرکز گفتم: «والا... چی بگم... غم بزرگیه. بار آخرتون باشه». از چشمان متعجب خانم شریفی فهمیدم اشتباه گفته‌ام. اصلاح کردم: «غم آخرتون باشه». پیرزن گفت: «نه. اینو بابات گفته بود. تکراری قبول نیست». گفتم: «روحشون شاد؟». گفت: «نه به دلم ننشست». فشار آوردم به ذهنم. یادم آمد یک جمله‌ای بود که پدرم بعضی وقت‌ها می‌گفت و توش خاک داشت‌. 

گفتم: «ان‌شاءالله هرچی خاکه...» یخ زدم. هرچه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد بعدش چی بود. خانم شریفی گفت: «هرچی خاکه چی؟». گفتم: «ان‌شاءالله هرچی خاکه ... قسمت شما ... نه ... چی بود؟ اسم خوبی داشت». یکی از بازماندگان آمد تقلب برساند، گفت: «هرچی خاک اون مرحومه...». خانم شریفی تشر زد: «تقلب نرسونید. باید خودش بگه». مستأصل افتادم به پای خانم شریفی. گریه‌ام گرفته بود.

گفتم: «تو‌ رو خدا ولم کن خانم شریفی. نمی‌دونم. به خدا نمی‌دونم». شریفی فریاد زد: «بگو!». با گریه گفتم: «هرچی خاک اون مرحومه تو سر شما؟». خانم شریفی گفت: «اشتباه بود. فقط یه فرصت دیگه داری». گفتم: «ان‌شاءالله هرچی خاکه از محاسبه چه باکه؟». دیگر قاطی کرده بودم. بلند شدم و سر پیرزن فریاد زدم که مگر آزار داری این‌قدر از من بدبخت تسلیت می‌خواهی؟ این‌همه آدم اینجا هستند، چرا گیر دادی به من؟ برو یقه یکی دیگر را بگیر پیرزن بدپیله! خانم شریفی بهت‌زده چند قدم عقب رفت و قلبش را گرفت و سکته کرد و بعد از چند ساعت به همسر مرحومش پیوست. من از ترس انتقام بچه‌های خانم شریفی فرار کردم و چند سال در کوه و بیابان زندگی کردم تا اینکه پیغام پسغام فرستادند به فلانی بگویید ما اصلا قصد انتقام نداریم. فقط یک چیز می‌خواهیم. گفتیم چی می‌خواهید؟ گفتند فقط اینکه بیاید و به ما تسلیت بگوید. به پایشان افتادیم که شما را به خدا انتقام بگیرید، ولی قبول نکردند. من هم ترجیح‌ دادم در کوه بمانم. دعا کنید اینجا کسی نمیرد.

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.