چشمهعلی؛ نفسهای آخر تاریخ در ری
بیش از 15 سال است که در تهران زندگی میکنم. شهری که هر کوچهاش قصهای دارد و هر گوشهاش بوی گذشتهای دور میدهد. بااینحال، تا همین چند روز پیش پایم به چشمهعلی نرسیده بود. نامش را شنیده بودم، مثل یک افسانه؛ میراثی هفتهزارساله در دل شهرری، جایی که شاهان قدیم در مسیر شکار توقف میکردند، جایی که مردمانش عصرهای تابستان زیر سایه درختهای کهنسال پناه میگرفتند و بچهها در آب خنکش غرق شادی میشدند.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
سعیده کریمی، فعال محیط زیست: بیش از 15 سال است که در تهران زندگی میکنم. شهری که هر کوچهاش قصهای دارد و هر گوشهاش بوی گذشتهای دور میدهد. بااینحال، تا همین چند روز پیش پایم به چشمهعلی نرسیده بود. نامش را شنیده بودم، مثل یک افسانه؛ میراثی هفتهزارساله در دل شهرری، جایی که شاهان قدیم در مسیر شکار توقف میکردند، جایی که مردمانش عصرهای تابستان زیر سایه درختهای کهنسال پناه میگرفتند و بچهها در آب خنکش غرق شادی میشدند. دوستی لطف کرد و پیشنهاد داد که برویم و ببینیمش. رفتم، شاید با شوقی پنهان برای یک هوس چندماهه برای فروبردن پاهایم در آب خنک، با خیال دیدن گوشهای از تاریخ زنده تهران. اما آنچه دیدم، یک چشمه نبود؛ یک زخم بود. زخمی عمیق روی صورت شهر. آب نبود. صدایی نبود. فقط حوضچهای خشک، سنگلاخی و خاموش. دیوارههای سنگیاش که زمانی استوار و محکم بودند، حالا ترکخورده و تکهتکه فرو ریختهاند. نقشبرجستههای تاریخی، همین آخرین یادگارهای روزگار کهن، نیمهجان رها شدهاند؛ با لکههای سیاهی که حاصل ترقهها و نارنجکهای آدمهایی است که بیخبر از ارزشش، برای لحظهای هیجان به جانش انداختهاند. گویی کسی رفته و روح چشمه را برده و جسم بیجانش را همینطور به حال خودش رها کرده است. ایستادم و به سنگهای ترکخورده نگاه کردم. سعی کردم تصور کنم اینجا زمانی چه شکلی بوده است. سعی کردم خودم را جای کسی بگذارم که پاهایش را در آب خنک چشمه فرو میبَرد و برای لحظهای از گرمای تابستان فرار میکند. دلم خواست تصور کنم که اگر هنوز آب داشت، من هم میتوانستم پاهایم را در زلالش بگذارم و به آن هوس کوچک و ساده پایان بدهم... اما حتی خیالپردازی هم ممکن نبود. خشکی، همه خاطرهها را بلعیده بود. جالبتر از همه، تابلوی زهواردررفتهای بود که رویش نوشته بود: «شناکردن در این مکان ممنوع میباشد!». شنا؟ چه واژه غریبی بود در دل آن سنگلاخ بیجان! انگار کسی از گذشتهای دور حرف میزد که دیگر حتی تصورش هم محال شده است. در تمام مسیر برگشت، ذهنم پر از سؤال بود. مدام فکر میکردم چرا باید اینطور شود؟ مگر میشود چیزی که هزاران سال دوام آورده، اینقدر راحت و بیصدا نابود شود؟ انگار نمیتوانستم باور کنم. یکدفعه رو کردم به دوستم و گفتم: «موافقی بنویسم در مورد این تجربه؟ حس میکنم باید چیزی بگویم...». با همان چهره جدی همیشگی در زمان حرفزدن در مورد نوشتن گفت: «حتما بنویس، ولی قبلش کمی در موردش سرچ کن، ببین چه بلایی سرش آمده». وقتی رسیدم خانه، شروع کردم به جستوجو. عکسهای قدیمیاش را دیدم... بچهها با خنده پا در آب زده بودند، بعضی از بالای همان صخرههای بزرگ شیرجه میرفتند و آب زلال چشمه مثل آینه، آسمان آبی و صورتهای خندانشان را منعکس میکرد. مردانی که کنار آب نشسته بودند، خستگیشان را با نسیم خنک چشمه از تن بیرون میکردند و زنی که گوشهای نشسته بود، زیر سایه درخت و برای بچههایش بساط پیکنیک چیده بود. همه چیز زنده بود، شفاف، چشمنواز؛ انگار تصویر تکهای از بهشت را نگاه میکردی. حتی از پشت صفحه سرد موبایل، دیدن آن آب زلال جانت را تازه میکرد. بعد رفتم سراغ خبرها تا بفهمم چه شد که چشمهعلی، این میراث هزارساله، به این روز افتاد. تیترها مثل پتک روی سرت فرود میآمدند: «چشمه هفتهزارساله تهران کامل خشک شد»، «خشکشدن چشمهعلی؛ میراثی که زیر چرخ مترو دفن شد»، «خط ۶ مترو یا حفر بیرویه چاهها؟ مقصر خشکی کیست؟»، «چشمهعلی، نفسهای آخر را هم از دست داد».
هر خبر کوتاه بود و بیروح. پر از واژههایی مثل «کارشناسی»، «پیگیری» و «تقصیر فلان نهاد نیست». هر مسئولی انگشت اتهام را به سمت دیگری گرفته بود؛ یکی مترو را مقصر میدانست، دیگری حفر چاههای عمیق و کاهش سطح آبهای زیرزمینی را و یکی هم خشکسالی را. اما همه این جدلها، فرقی در نتیجه نداشت: نابودی. کنار نقشبرجسته نیمهجان ایستادم و فکر کردم: چشمهعلی فقط یک چشمه نبود. اینجا، تکهای از تاریخ این سرزمین بود. تکهای از حافظه جمعی مردمی که حالا شاید حتی یادشان نمیآید که این آب زلال چه معنایی داشت. و امروز، همین یادگار زنده، دارد زیر نگاه بیتفاوت ما میمیرد. چشمهعلی تنها نیست؛ او شبیه درختان کهنسالی است که بیهویت قطع میشوند، مثل خانههای قدیمی که در سکوت شب با بولدوزر فرو میریزند، مثل رودهایی که هر روز باریکتر میشوند و آخرش ناپدید. چشمهعلی یک اسم است اما پشت این اسم، قصه همه زیباییهایی است که در این سرزمین آهستهآهسته و بیصدا نابود میشوند. با حال بدی برگشتم. در راه بازگشت، فقط به این فکر کردم که شاید نباید میرفتم. کاش همان تصویر خیالی و آبی در ذهنم میماند. حالا اما میدانم که هر روز، یک تکه از تاریخ و طبیعت ما خاموش میشود؛ بیهیچ پاسخی، بیهیچ دللرزشی و بیهیچ شرمی. ما فقط تماشاگر نابودی هستیم؛ تماشاگر سرزمینی که دارد نفسهایش را یکییکی از دست میدهد. امروز نوبت چشمهعلی است، فردا نوبت یک یادگار دیگر و در این میان، هیچکس پاسخگو نیست؛ انگار هیچکس دلش نمیسوزد.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.