نگاهی به داستان «بهترین دوستی که نداشتی» از پم هیوستن
قصهای برای خودشناسی
پم هیوستن نویسندهای است که رؤیای شورانگیز نویسندگان فراوانی را برای پناهبردن به کوه و دشت و دمن محقق کرده و در یک مزرعه بزرگ و مشجر زندگی میکند؛ جایی در کلرادو نزدیک به سرچشمه یک رودخانه. هرچند او در این مزرعه یکه و منزوی نیست و هرازگاه برای تدریس و شرکت در همایشهای نویسندگی در سرتاسر جهان از لاک تنهاییاش بیرون میزند، اما روایتهایی که مینویسد، مشحون از سایهروشنهایی از یک تنهاییاند.


پم هیوستن نویسندهای است که رؤیای شورانگیز نویسندگان فراوانی را برای پناهبردن به کوه و دشت و دمن محقق کرده و در یک مزرعه بزرگ و مشجر زندگی میکند؛ جایی در کلرادو نزدیک به سرچشمه یک رودخانه. هرچند او در این مزرعه یکه و منزوی نیست و هرازگاه برای تدریس و شرکت در همایشهای نویسندگی در سرتاسر جهان از لاک تنهاییاش بیرون میزند، اما روایتهایی که مینویسد، مشحون از سایهروشنهایی از یک تنهاییاند. این تنهایی گاه غمانگیز و فرساینده و گاه شورمندانه و خواستنی است و این همه در داستان خوشخوان و پاکیزه او به نام «بهترین دوستی که نداشتی» هم بازتاب پیدا کرده است، مثل پژواک قرص ماه بر شفافیت یک برکه مملو از گلهای نیلوفر. کتاب کوچک و جیبی و قشنگ است، با تصویری از دو قوی سفید و سیاه در قابی کوچک بر روی جلدش که آرزو قصبی به زیبایی ترجمهاش کرده و نشر نیلا به بازار کتاب فرستاده است.
روایتی از تنهاییها، شادیها، رنجها و امیدواریهای لوسی، قهرمان قصه که عکسهای درخشانی از حزن و شکوه اطرافش میگیرد و با همین عکاسی هم اموراتش را میگذارند. و نکته جالب آن است که همه آن چیزهایی که دغدغههای هیوستن برای نویسندگی دانستهاند، در داستان لوسی و زندگی ساده و غمگنانه او نیز جمع شده است: «روابط مردان و زنان، دوری از خانه، حیوانات و آسیبهای روانی بهجامانده از کودکی». و این همه در جانپناه کافه و دوست و کاخ هنرهای زیبا که دریاچه دورتادورش، «پر از قوهای سیاهیست که از سیبری آوردهاند و اگر آخر هفته باشد و هوا هم آفتابی باشد، چند تا عروسی هم داریم؛ اغلب مال آسیاییها. دامادها کت و شلوار راهراه خاکستری شیک میپوشند و لباسهای کارشده زنها آنقدر قشنگ است که دلت میخواهد سیر نگاهشان کنی».
و این منظره یکی از مهمترین برانگیزانندههاییست که لوسی را به یاد تنهایی و تجردش میاندازد، به یاد بهترین دوستی که ندارد، هرچند که «لئو» با او همراه است و برایش شعر میخواند اما «لوسی» تنهاست، از کودکی تنهاست، گاهی این تنهایی را دوست میدارد: «تنهایی هم مثل یک خط راست بود، که باور داشتم همان چیزیست که میخواهم». و گاهی هم از این تنهایی محتوم مغموم است: «من احتیاج دارم یکی باشه که بتونم باهاش رابطه خیلی نزدیک داشته باشم. میخوام نفس گرم یه آدم به صورتم بخوره». و همین تناقضات برخاسته از یک ادراک جامع انسانشناسانه است که باعث میشود با قهرمان قصه همذاتپنداری کنی، تنهاییاش را بیاوری بگذاری کنار قاب عکس تنهایی خودت، خودشناسی کنی، بیندیشی، درواقع نویسنده هرچند ساده مینویسد و ظاهرا از روزمرگیها و روابط انسانی حرف میزند اما در کنه روایتش گفتمانی فلسفی و تلی از دغدغههای ژرفانگرانه نهفته است که مخاطب را به تأملی فراتر از این توصیفات ساده روزمره برمیانگیزاند.
و در این میان سخن از خلاقیت هنری هم هست: «من همیشه بهترین عکسهایم را وقتی میگیرم که قرار نیست کسی بابتشان پولی بهم بدهد. مثل عکسی که از یک عروس گرفتم که داشت پشت پرچین با یکی از آشپزهای عروسیاش میرقصید. کلاه آشپزی پسرک خم شده بود و به لبه تور عروس میسایید». هرچند نویسنده اینجا و در این پارهگفتار دارد از نسبت میان آزادی و خلاقیت هنری سخن میگوید، اما در پس این رویکرد، آن روابط انسانی باشکوهی را هم که نویسنده و قهرمان قصهاش هر دو به دنبالش هستند، میتوان بازجست؛ او بعدتر روشنتر و مستقیمتر به این دغدغه، یعنی کیفیت و چگونگی روابط انسانی میپردازد: «آنجا مردی بود به اسم جاش که نمیخواست آنقدر که من میخواستم به من نزدیک شود و زنی بود به اسم «تئا» که بیشتر از آن مقدار که میخواستم به من نزدیک میشد و من گیر کرده بودم میان این دوتا؛ مثل لایههای کمدوامتر صخرههای آهکی که بالاخره یا زیر فشار ناپدید میشوند یا تبدیل میشوند به چیزی بیشکل مثل نفت».
از طرف دیگر نویسنده دلدادگی ویژهای به زندگی شهری نشان میدهد، او درواقع در جایجای روایتش زندگی شهری را ستایش میکند، درحالیکه خود و قهرمانش گاه و بیگاه از این بستر پویای زندگی به طبیعت و کوهستان و رود و دشت پناه بردهاند و باز مثل کش کمان که از نو به جای خودش برمیگردد، هوای شهر آنها را از شکوه طبیعت آرام کنده است: «بین چیزهایی که نشد بیاورم... کوهستانی بود که بارها و بارها قسم خورده بودم نمیتوانم بدون آن زندگی کنم». و این در حالی است که نویسنده و قهرمانش شهر را نه محیطی راکد و اندوهگین که همچون نمای دیگری از طبیعت پذیرنده توصیف میکند: «شهر خودش را در خلیج پهن کرده بود، مثل آشیانهای میان بوتههای توتفرنگی و اوکالیپتوس». و این آیا دقیقا همان تناقض رویکرد نویسنده در برابر تنهایی و با دیگری بودن را در مواجهه با زندگی شهری و زندگی روستایی بازنمایی نمیکند؟
تناقضهایی که واقعیت مبهم سرگشتگی انسان معاصر را نشان میدهد وقتی از رنجهای یک سبک از زندگی به فراغت سبک دیگری از زندگی میلغزد و در هیچ سویهای به آن مأمن دلخواه و ارضاکننده خود نمیرسد، انسان سرگشته تشنه مدینه فاضله و در عین حال عاجز و ناتوان از ساختن و آفریدنش. و در این میان توصیفات نویسنده از نمادهای طبیعی، آب و هوا، باران و مه، چنان شیوا و دلکش و آمیخته به مؤلفههای تمدنی و تاریخی است که روایت را افزون بر پیامهای تعلیمی و فلسفی مستتر در سادهنویسیاش، به یک جستار ادبی اسطقسدار تبدیل میکند: «مه چرخ میزند و پایین میآید و سمت بادگیر کوه تامالپاییس را میپوشاند. شهر از مه درمیآید و باز در مه فرومیرود، دمی برقزنان مثل ارض جلیل (سرزمینی در شمال فلسطین و غرب رود اردن؛
مهبط وحی مسیح، و نیز نام دریاچهای که مسیح بر سطح آن راه رفت)، دم دیگر خاکستری و رؤیاگون، انگار که شبحی مرده از شهر باشد، و آنگاه محو میشود، مثل حباب یک فکر، مثل فکری درخشان در سر آدمی». و به این ترتیب است که وقتی این کتاب کوچک غمگین و شاد را در دست داری، گاهی به واقعیتهای زمخت زندگی، به خودت، تنهاییهایت، روابطت با آدمها میاندیشی و گاهی گویی در فضای مهآلود و رازانگیزی رها شدهای و لاجرم به مفاهیم و دغدغههای بزرگتری فکر میکنی، چالشی مدام و دلانگیز که در دل آسیبشناسیهای نویسنده از بزهکاری و فقر و خشونت پنهان و آشکار است، چونان همان مهی که توصیفش کرده است.