|

تهران، کلاژ خاطرات و فراموشی

در هزار‌توی پرغبار تهران، جایی که بلوارها چونان شریان‌های فرسوده بر پیکر شهری بی‌قرار تنیده‌اند، انسان معاصر، همچون راه‌گم‌کرده‌ای در برهوت، به دنبال معنایی می‌گردد که گویی سال‌هاست در مه‌دود و ازدحام، گم شده است. گذرگاه‌های باریک این شهر، خاطرات هزاران روح سرگردان را در دل خود حفظ کرده‌اند، همچون صفحات فرسوده رمانی ناتمام که رؤیاهای خاموش در گوشه خیابان‌های شکسته به فراموشی سپرده شده‌اند. در این معابر، انسان نه‌‌تنها در جست‌وجوی سرپناه، که به دنبال خانه‌ای برای بودنِ خویش در هستی است.

علیرضا جباری‌زاده‌گان-پژوهشگر و مدرس معماری: در هزار‌توی پرغبار تهران، جایی که بلوارها چونان شریان‌های فرسوده بر پیکر شهری بی‌قرار تنیده‌اند، انسان معاصر، همچون راه‌گم‌کرده‌ای در برهوت، به دنبال معنایی می‌گردد که گویی سال‌هاست در مه‌دود و ازدحام، گم شده است. گذرگاه‌های باریک این شهر، خاطرات هزاران روح سرگردان را در دل خود حفظ کرده‌اند، همچون صفحات فرسوده رمانی ناتمام که رؤیاهای خاموش در گوشه خیابان‌های شکسته به فراموشی سپرده شده‌اند. در این معابر، انسان نه‌‌تنها در جست‌وجوی سرپناه، که به دنبال خانه‌ای برای بودنِ خویش در هستی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیسم، انسان محکوم به آزادی است؛ در برزخ انتخاب‌های بی‌پایان، بی‌پناه در برابر جهانی که معنایش از پیش، تعیین نشده است. تهران، با چنارهای سالخورده و دیوارهای ترک‌خورده، زمزمه‌گرِ بی‌معنایی سارتری است؛ شهری که بودن در آن، خود مبارزه‌ای است و هر قدم بر سنگ‌فرش‌های فرسوده، پژواکی از پرسش بی‌پاسخ «چرا؟» را به گوش می‌رساند.

 

اما در گوشه‌ای دیگر، پشت دیوارهای آجرنما و میان گرافیتی‌های بی‌پروا، می‌توان نجوایی نیچه‌وار شنید: «انسان باید خود‌ معنا را بیافریند». تهران، این اسطوره زنده مدرنیته نیم‌بند، صحنه همین آفرینش دردناک است؛ جایی که آدم‌ها در صف‌های مترو یا زیر نور کم‌رمق مغازه‌های شبانه، به خلق خویش دست می‌زنند، حتی اگر در هیاهو گم شوند.

 

هنر مدرن، دیگر انسان را سوژه‌ای باشکوه نمی‌داند. او، فقط قطعه‌ای پراکنده در کلاژ بی‌رحم شهر است. تهران نیز کلاژی است از رؤیاها و شکست‌ها؛ نقاشی‌ کوبیسمی از چهره‌های خسته، ماشین‌های فرسوده، پل‌های معلق و برج‌هایی که همچون کاخ‌های شنی در باد، سر بر افراشته‌اند. بزرگراه‌ها، همچون رودهایی بی‌جان، زندگی را می‌بلعند. پل‌هایی که به ناکجاآباد می‌رسند، تونل‌هایی که در دل تاریکی می‌پیچند و باز به تکرار می‌رسند. در چنین ساختاری، انسان همان «بیگانه‌‌» کامویی است؛ در جست‌وجوی معنا در جهانی که قوانین آن از پیش نوشته نشده‌اند. با این‌ همه، غروب‌های تهران، نجواگر امیدی خاموش‌اند. وقتی که آخرین پرتوهای خورشید از لابه‌لای برج‌های بلند سرک می‌کشند و سایه‌های آدم‌ها بر آسفالت ترک‌خورده نقش می‌بندد، معنای بودن، نه در مقصد، بلکه در همین سرگردانی نهفته است. شاید معنای زندگی، در قدم‌هایی باشد که بی‌پناه در کوچه‌های تنگ برداشته می‌شوند؛ در نگاه‌هایی که در ازدحام گم می‌شوند و در دست‌هایی که بی‌صدا از کنار هم عبور می‌کنند.

 

و چه باک اگر گذرگاه‌ها باریک‌اند و دیوارها بلند؟

 

انسان، این جوینده سرسخت، در تنگنای همین معبرهاست که بال می‌گشاید؛ از هر دیوار ترک‌خورده، رؤیایی جوانه می‌زند و از هر چراغ نیم‌سوخته، شعله‌ای برای فردا روشن می‌شود.

 

تهران، این پیکره زخمی و عاشق، با همه زخم‌هایش، هنوز آغوشی باز برای رؤیاها دارد. انسان، خسته اما نترس، دوباره معنا را از دل سنگ و دود بیرون می‌کشد، همان‌گونه که درختی تنها، از دل آسفالت، قامت می‌گیرد.

 

در این دود و کلافگی به‌ ظاهر مدرن، شاید نتوان معنای زندگی را یافت، اما می‌توان آن را ساخت.

 

در نگاه‌های مهربان رهگذران، در شعله کوچک چراغی که در باد می‌لرزد اما خاموش نمی‌شود و در کوچه‌هایی که به‌ رغم همه فراموشی‌ها، هنوز صدای کودکی را در دل خود حفظ کرده‌اند.

 

انسان‌ در میان این خیابان‌های خاموش، چون شاعری گمنام، با هر قدم‌ واژه‌ای از امید بر دیوارهای جهان حک می‌کند؛ نشانی از تلاشی بی‌پایان برای یافتن معنا، در شهری که هنوز رؤیاها را زنده نگه می‌دارد و این، شاید همان سرآغاز معناست.