برپا... برجای زخم و زجر

نه؛ این صورت ریخته یک تراژدی یونانی در 500 سال پیش از میلاد مسیح نیست. واقعیت زندگی پریگُل سهساله است به روایت عجز و درماندگی ما.
نیمههای شب مادرش به ما زنگ زد که «کمکم کنید، درد امانِ دختر کوچکم را بُریده». ریزهبانو دختری 17ساله چُرده و نحیف که در 12سالگی به ازدواج با مرد معتاد میانسالی درآمده و حاصل این ازدواج، دو کودک، یکی بارِی که اینک بر شکم است و دیگری پریگُل، دخترکی زیبا. پدر جنونزده از مواد و اعتیاد در خانه نیست. به خاطر همین است که در امنیت نبود او، ریزهبانو به ما زنگ زده تا بالای سر دخترکش برویم. در دست مادر شیشه شیری است که در آن چای و نبات و سوخته تریاک میریزند، نشاندهنده درمانِ دمبهدمی که در خانههای افیونزده برای کودکان تجویز میشود. مادر میگوید پریگُل نمیتواند روی پایش بایستد. نگاه میکنیم. هیچ ایرادی در سرانگشت پای لطیف و زیبای کودک نیست؛ اما وقتی او را بر پا میایستانیم، نالهاش به هوا میرود و صورت نمکین سبزهاش از درد به هم میپیچد و عرق، موهایش را به پیشانیاش میچسباند. جایز نیست که کودک را در این شرایط رها کنیم. کودک بیتاب را به بیمارستان میبریم. این نخستین باری است که ریزهبانو در بیمارستانی پا میگذارد. حتی برای زایمان هم به بیمارستان نیامده. پریگُل در خانه، در یک شبِ سخت، درحالیکه پدرش غرق
در افیون بود، به ضرب و زورِ تسکینِ دود، به همیاری ساقیای که در آن شبِ تلخ قابله شده بود، به دنیا آمد. پریگُل بر تخت اورژانس خوابیده است که دکتر با عکسی که از پای او گرفته میآید و میگوید نه از بلندیافتادن و نه هیچ تصادف دیگری پای این کودک را چنین نمیشکند. این پا به قصد و عمد با ضربهای دهشتبار شکسته است. ریزهبانو سر پایین میاندازد و میگوید «هر بار که پریگُل در خانه میدود، پدرش با او همین رفتار را میکند. همیشه دخترم از زمین بلند میشد؛ اما اینبار...». متوجه میشویم کودکآزاری مداوم در وخیمترین شکلش در آن خانه برقرار است. پزشک میگوید باید پای بچه را جا بیندازم و این بسیار درد دارد و باید او را بیهوش کنم و برای انجام بیهوشی، «قانونا» رضایت پدر لازم است. این چه قانونی است؛ پدری که درد بیدرمان فرزند است، باید به درمانش رضایت دهد؟ بحث و جدلمان با بیمارستان برای بیهوشی بدون رضایت پدر، سودی ندارد. میدانیم که پدرش نمیآید و بیاید هم رضایت نمیدهد. آخر سر پزشک بدون بیهوشی شروع به جاانداختن و گچگرفتن پای کودک میکند. سریعتر بگرد ساعت سخت سرزمینم در این گچپیچی مظلومانه پای طفلی بیپناه که تحمل
ندارد. همه میگرییم از گریستن و فریاد این مادر و کودک... . بالاخره تمام شد این تراژدی تلخ و به هر زور و زحمتی هست پریگُل را آرام میکنیم و با خود به خانه میبریم. کمی آرامتر شده این طفل معصوم و ذوقِ سفیدی گچ پایش را دارد و لبخندش را از همان ته درد، بدرقه تاریکی شبمان میکند. به خانه میآییم و اندکی میآساییم از حضورمان که همه عافیت برای خودمان نیست. تلفن زنگ میزند. کیست این وقت شب؟ ریزهبانوست که در پسزمینه گریهها و ضجه بیامان پریگُل فریاد میزند «پدرش آمد خانه و گچ پای بچهام را با چاقو و چکش و قندشکن باز کرد». نه؛ این تراژدی یونانی نیست؛ واقعیتی است که هر شب در سرزمین من اتفاق میافتد.
نه؛ این صورت ریخته یک تراژدی یونانی در 500 سال پیش از میلاد مسیح نیست. واقعیت زندگی پریگُل سهساله است به روایت عجز و درماندگی ما.
نیمههای شب مادرش به ما زنگ زد که «کمکم کنید، درد امانِ دختر کوچکم را بُریده». ریزهبانو دختری 17ساله چُرده و نحیف که در 12سالگی به ازدواج با مرد معتاد میانسالی درآمده و حاصل این ازدواج، دو کودک، یکی بارِی که اینک بر شکم است و دیگری پریگُل، دخترکی زیبا. پدر جنونزده از مواد و اعتیاد در خانه نیست. به خاطر همین است که در امنیت نبود او، ریزهبانو به ما زنگ زده تا بالای سر دخترکش برویم. در دست مادر شیشه شیری است که در آن چای و نبات و سوخته تریاک میریزند، نشاندهنده درمانِ دمبهدمی که در خانههای افیونزده برای کودکان تجویز میشود. مادر میگوید پریگُل نمیتواند روی پایش بایستد. نگاه میکنیم. هیچ ایرادی در سرانگشت پای لطیف و زیبای کودک نیست؛ اما وقتی او را بر پا میایستانیم، نالهاش به هوا میرود و صورت نمکین سبزهاش از درد به هم میپیچد و عرق، موهایش را به پیشانیاش میچسباند. جایز نیست که کودک را در این شرایط رها کنیم. کودک بیتاب را به بیمارستان میبریم. این نخستین باری است که ریزهبانو در بیمارستانی پا میگذارد. حتی برای زایمان هم به بیمارستان نیامده. پریگُل در خانه، در یک شبِ سخت، درحالیکه پدرش غرق
در افیون بود، به ضرب و زورِ تسکینِ دود، به همیاری ساقیای که در آن شبِ تلخ قابله شده بود، به دنیا آمد. پریگُل بر تخت اورژانس خوابیده است که دکتر با عکسی که از پای او گرفته میآید و میگوید نه از بلندیافتادن و نه هیچ تصادف دیگری پای این کودک را چنین نمیشکند. این پا به قصد و عمد با ضربهای دهشتبار شکسته است. ریزهبانو سر پایین میاندازد و میگوید «هر بار که پریگُل در خانه میدود، پدرش با او همین رفتار را میکند. همیشه دخترم از زمین بلند میشد؛ اما اینبار...». متوجه میشویم کودکآزاری مداوم در وخیمترین شکلش در آن خانه برقرار است. پزشک میگوید باید پای بچه را جا بیندازم و این بسیار درد دارد و باید او را بیهوش کنم و برای انجام بیهوشی، «قانونا» رضایت پدر لازم است. این چه قانونی است؛ پدری که درد بیدرمان فرزند است، باید به درمانش رضایت دهد؟ بحث و جدلمان با بیمارستان برای بیهوشی بدون رضایت پدر، سودی ندارد. میدانیم که پدرش نمیآید و بیاید هم رضایت نمیدهد. آخر سر پزشک بدون بیهوشی شروع به جاانداختن و گچگرفتن پای کودک میکند. سریعتر بگرد ساعت سخت سرزمینم در این گچپیچی مظلومانه پای طفلی بیپناه که تحمل
ندارد. همه میگرییم از گریستن و فریاد این مادر و کودک... . بالاخره تمام شد این تراژدی تلخ و به هر زور و زحمتی هست پریگُل را آرام میکنیم و با خود به خانه میبریم. کمی آرامتر شده این طفل معصوم و ذوقِ سفیدی گچ پایش را دارد و لبخندش را از همان ته درد، بدرقه تاریکی شبمان میکند. به خانه میآییم و اندکی میآساییم از حضورمان که همه عافیت برای خودمان نیست. تلفن زنگ میزند. کیست این وقت شب؟ ریزهبانوست که در پسزمینه گریهها و ضجه بیامان پریگُل فریاد میزند «پدرش آمد خانه و گچ پای بچهام را با چاقو و چکش و قندشکن باز کرد». نه؛ این تراژدی یونانی نیست؛ واقعیتی است که هر شب در سرزمین من اتفاق میافتد.