پيلههاي بيپروانگي
شارمين ميمندينژاد

مثل پيله ابريشم نشسته روي اين دامنه تپه سرد که از بلورهاي يخ پوشيده بود و مادران تنسوخته با سرفههاي سخت، جگر بالا ميآوردند و بر بالاي اين پيلهها ميگريستند. به هر پيله سپيد که نزديک ميشدي، کفني مييافتي با کودکي در نهايت زيبايي که جمال معصومش در خفتگي مرگ بيشتر روحت را چنگ ميزد. اين سرما و اين درد و اين مرگ، سهم آوارگي آن سالهاي کُردها بود که بهارشان زمستاني سخت شده... . روح معيوب ديکتاتور صدام که انگار فکر ميکرد براي جنايت در اين جهان فرصتي ابدي دارد، با سيریناپذيري کريه بار ديگر به تعقيب مردم کشورش پرداخته و بر سر اين همه آوارگي، بمب شيميايي نيز آوار کرده بود. امروز «عفرين» کردستانِ سوريه و قربانيشدن کودکان در جنگ بازي بزرگان، من را به ديروز اسفند سال 1369 برد. به خاطره تيمهاي کوچک امدادي که براي پذيرايي از دو ميليون نفر مردم آوارهشده، به مرزها شتافته بودند. مرزي که تا ديروز سراپا بوي جنگ و سوختن ميداد، باز زخمش باز شده بود و آماسيده از ترکيب کشنده فراگير سوز سرما و پاي برهنه آوارگان و آتش شيميايي سرريز. ملتي پيش چشمت پرپر ميزدند و معصومانه آواره ميشدند و زخمي و گرسنه ميمردند. تحمل نبود ديدن اينهمه درد براي سالهاي جواني آن امدادگران. بهارت به خزان زمستان تبديل ميشد و چه سخت است اينهمه سالها باشي پير و دلمرده با پيلههايي از مرگ کودکان بر صحن وجود انديشهات که پروانگي هم در پي ندارد. به آن دشت پاي تپه رسيديم. زمرد سبز دشت، زير بلورهاي يخ و آن اول صبح مهگرفته مثل وهم اهورايي تو را به عالمي غريب ميبرد. نزديک که ميشدي، مردمِ بر سطح دشتِ پاي آن کوهپايه را بيتحرک مييافتي. صداي گريهها و سرفههاي خونآلود در سکوت مهيب ملکالموت خاموش ميشد و يشمين و زمردي بر سطح دشت مهواره ميخزيد. پيش از ما گروه امدادگري رسيده بودند که کفن تقسيم ميکردند و نوزادان و اطفال تنها سهم از اين کفنها ميبردند. از هرکس که ميگذشتي، بودند اما نبودند. مردان سايهاي شکسته بر سر زنان نشسته بر طفلکان مردهشان... هي لولو هي لولو... مادران لالايي مرگ ميخواندند به زبان کُردي و گوش دشت را از نالههايشان پر کرده بودند. چه شده؟ چگونه اين کودکان مردهاند؟ پرسشمان را در جرئتِ مترجم همراهمان ريختيم و او بالاي سر مادري رفت و نگاهمان خشک شد بر صورت معصوم نوزاد در آن يشمِ زمردينِ دشت و تلخ گريستيم؛ گريستني که همه تاريخ زندگيمان شد. مادر در ميان اشک و خون و سرفههاي جگرسوزش، مرگ فرزند را اينگونه شرح داد که وقتي شيميايي زدند، کودکمان را در بغل فشرديم تا سم شيميايي را که در هواي تنفسشان آمده بود، به ريه نگيرند و نسوزند. ديديم که طفلکانمان از بيهوايي دارند خفه ميشوند، راه تنفسشان را باز کرديم، ديديم سم شيميايي در هوا بچهمان را ميسوزاند، راه تنفسشان بستيم، ديديم دارند خفه ميشوند، راه تنفس باز کرديم، ديديم که باز ريهشان ميسوزد، راه نفسشان را بستيم... . جملات مادران در گريهاي سخت و سرفههايي جانکاه و زخمهاي شيميايي که آرامآرام سَر باز ميکرد، با زبان غريبي بر جانمان مينشست. آخر سر مادران در آغوش جانِ خود، کودکانشان را آنقدر فشرده بودند تا به ياد هواي خوشِ بيخفقان، به خواب ابدي روند؛ و اين راز ديکتاتور است که توی مادر را وادارد به ياد هواي پاکِ بودن، فرزند را در اين خفقان و سم هوا به آغوشت خاموش کني. امروز صدام نيست، اما تا ابد نفرين اين دشتِ پُرپيله بيپروانگي بدرقه راهش خواهد بود. کودکان عفرين را دريابيم.
مثل پيله ابريشم نشسته روي اين دامنه تپه سرد که از بلورهاي يخ پوشيده بود و مادران تنسوخته با سرفههاي سخت، جگر بالا ميآوردند و بر بالاي اين پيلهها ميگريستند. به هر پيله سپيد که نزديک ميشدي، کفني مييافتي با کودکي در نهايت زيبايي که جمال معصومش در خفتگي مرگ بيشتر روحت را چنگ ميزد. اين سرما و اين درد و اين مرگ، سهم آوارگي آن سالهاي کُردها بود که بهارشان زمستاني سخت شده... . روح معيوب ديکتاتور صدام که انگار فکر ميکرد براي جنايت در اين جهان فرصتي ابدي دارد، با سيریناپذيري کريه بار ديگر به تعقيب مردم کشورش پرداخته و بر سر اين همه آوارگي، بمب شيميايي نيز آوار کرده بود. امروز «عفرين» کردستانِ سوريه و قربانيشدن کودکان در جنگ بازي بزرگان، من را به ديروز اسفند سال 1369 برد. به خاطره تيمهاي کوچک امدادي که براي پذيرايي از دو ميليون نفر مردم آوارهشده، به مرزها شتافته بودند. مرزي که تا ديروز سراپا بوي جنگ و سوختن ميداد، باز زخمش باز شده بود و آماسيده از ترکيب کشنده فراگير سوز سرما و پاي برهنه آوارگان و آتش شيميايي سرريز. ملتي پيش چشمت پرپر ميزدند و معصومانه آواره ميشدند و زخمي و گرسنه ميمردند. تحمل نبود ديدن اينهمه درد براي سالهاي جواني آن امدادگران. بهارت به خزان زمستان تبديل ميشد و چه سخت است اينهمه سالها باشي پير و دلمرده با پيلههايي از مرگ کودکان بر صحن وجود انديشهات که پروانگي هم در پي ندارد. به آن دشت پاي تپه رسيديم. زمرد سبز دشت، زير بلورهاي يخ و آن اول صبح مهگرفته مثل وهم اهورايي تو را به عالمي غريب ميبرد. نزديک که ميشدي، مردمِ بر سطح دشتِ پاي آن کوهپايه را بيتحرک مييافتي. صداي گريهها و سرفههاي خونآلود در سکوت مهيب ملکالموت خاموش ميشد و يشمين و زمردي بر سطح دشت مهواره ميخزيد. پيش از ما گروه امدادگري رسيده بودند که کفن تقسيم ميکردند و نوزادان و اطفال تنها سهم از اين کفنها ميبردند. از هرکس که ميگذشتي، بودند اما نبودند. مردان سايهاي شکسته بر سر زنان نشسته بر طفلکان مردهشان... هي لولو هي لولو... مادران لالايي مرگ ميخواندند به زبان کُردي و گوش دشت را از نالههايشان پر کرده بودند. چه شده؟ چگونه اين کودکان مردهاند؟ پرسشمان را در جرئتِ مترجم همراهمان ريختيم و او بالاي سر مادري رفت و نگاهمان خشک شد بر صورت معصوم نوزاد در آن يشمِ زمردينِ دشت و تلخ گريستيم؛ گريستني که همه تاريخ زندگيمان شد. مادر در ميان اشک و خون و سرفههاي جگرسوزش، مرگ فرزند را اينگونه شرح داد که وقتي شيميايي زدند، کودکمان را در بغل فشرديم تا سم شيميايي را که در هواي تنفسشان آمده بود، به ريه نگيرند و نسوزند. ديديم که طفلکانمان از بيهوايي دارند خفه ميشوند، راه تنفسشان را باز کرديم، ديديم سم شيميايي در هوا بچهمان را ميسوزاند، راه تنفسشان بستيم، ديديم دارند خفه ميشوند، راه تنفس باز کرديم، ديديم که باز ريهشان ميسوزد، راه نفسشان را بستيم... . جملات مادران در گريهاي سخت و سرفههايي جانکاه و زخمهاي شيميايي که آرامآرام سَر باز ميکرد، با زبان غريبي بر جانمان مينشست. آخر سر مادران در آغوش جانِ خود، کودکانشان را آنقدر فشرده بودند تا به ياد هواي خوشِ بيخفقان، به خواب ابدي روند؛ و اين راز ديکتاتور است که توی مادر را وادارد به ياد هواي پاکِ بودن، فرزند را در اين خفقان و سم هوا به آغوشت خاموش کني. امروز صدام نيست، اما تا ابد نفرين اين دشتِ پُرپيله بيپروانگي بدرقه راهش خواهد بود. کودکان عفرين را دريابيم.