عصر چریکها: گفتوگوی احمد غلامی با محمدجواد مظفر
از خانه تیمی تا شورای انقلاب
زمانی اینگونه بود، آدمهایی که سر راه ما قرار میگرفتند نقش تعیینکنندهای در زندگیمان داشتند و به معنای دیگر شخصیت ما را شکل میدادند. اما در این روزگار چنین آدمها و فضاهایی با قدرت اثرگذاری گذشته وجود ندارد. اگر معلم دینی دوره نوجوانی محمدجواد مظفر سر راه او قرار نمیگرفت شاید او مسیر دیگری را در پیش میگرفت. اما این معلم دینی مظفر را از همان دوره نوجوانی وارد فضای سیاسی-مذهبی کرد که بستر و زمینههایش هم مهیا بود


به گزارش گروه رسانهای شرق،
زمانی اینگونه بود، آدمهایی که سر راه ما قرار میگرفتند نقش تعیینکنندهای در زندگیمان داشتند و به معنای دیگر شخصیت ما را شکل میدادند. اما در این روزگار چنین آدمها و فضاهایی با قدرت اثرگذاری گذشته وجود ندارد. اگر معلم دینی دوره نوجوانی محمدجواد مظفر سر راه او قرار نمیگرفت شاید او مسیر دیگری را در پیش میگرفت. اما این معلم دینی مظفر را از همان دوره نوجوانی وارد فضای سیاسی-مذهبی کرد که بستر و زمینههایش هم مهیا بود. محمدجواد مظفر فعالیت سیاسی را از همان نوجوانی با جدیت در شیراز پی گرفت و حتی زمان امتحان سراسری کنکور در بازداشتگاه به سر میبرد. بعد از سربازی به تهران آمد و کار سیاسی را در مدت کوتاهی با سازمان مجاهدین ادامه داد و سپس بهطور جدی به نیروهای ملی-مذهبی پیوست. زندگی سیاسی مظفر فرازونشیب بسیاری داشته است که این وضعیت همچنان تا بعد از انقلاب نیز ادامه پیدا میکند. حضور در شورای انقلاب یکی از لحظات حساس زندگی مظفر است که در بخش دوم گفتوگو با او به آن پرداختهایم. در این بخش از گفتوگو، محمدجواد مظفر از تجربیات دوران زندگی چریکیاش میگوید.
برنامه «عصر چریکها» به سابقه مبارزاتی افرادی میپردازد که پیش از انقلاب بهعنوان مبارز سیاسی فعالیت میکردند. شما امروز ناشری معروف هستید و کتاب منتشر میکنید و در واقع شغلتان کاری آرام و باطمأنینه است و کسانی که شما را از نزدیک نمیشناسند نمیدانند که چه زندگی پرآشوب و پرهیجانی داشتهاید. قصدم از این گفتوگو به چالش کشیدن شما یا مطرح کردن سؤالی که شما را با تناقضها و تضادهای خودتان روبهرو کند نیست. بیشتر قصدم این است که با خاطرات و لحظههای هیجانانگیز زندگی شما همسفر شوم. بنابراین اگر امکان دارد لحظاتی از این دست را که تجربه کردهاید، با جزئیات برای ما بگویید. شما در خانواده سیاسی به دنیا آمدید. پدرتان مصدقیِ دوآتشه بود و برادرتان دو ماه بعد از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر میشود. جالب است که پدرتان در حیاط خانه کیف کارمندیاش را زمین میزند و میگوید «شما همهتان تا دیروز مصدقی بودید، چه شد حالا کسانی را که طرفدار مصدق هستند دستگیر میکنید». از این لحظهها بگویید و اینکه چطور وارد کار سیاسی شدید؟
خاطرات من خیلی گسترده است. جالب است که اینک که با هم صحبت میکنیم در حال تصحیح آخرین صفحات جلد اول خاطراتم هستم که حدود هفتصدوپنجاه صفحه است و از زمان تولد تا سال ۱۳۶۰ را دربر میگیرد. احتمالا تحت عنوان «سرگذشت نسل آرمانها» منتشر خواهد شد. در این فکر بودم که خاطراتم را در این گفتوگو از کجا شروع کنم. خودم هم متعجب هستم که چطور ماجرای دستگیری برادر بزرگم را به خاطر دارم در حالی که در آن موقع حدود دو سال و نیم داشتم. خدا را سپاس میگویم که ایشان هنوز در قید حیات هستند. آن زمان دانشآموز دبیرستان بود و به خاطر پخش اعلامیههای مربوط به مصدق در حدود مهر یا آبان دستگیر شد. عجیب بود که جمعیتی از نیروهای نظامی آمده بودند و حتی پشتبام و حیاط و اتاقهای ما را میگشتند. یک عکس فوقالعاده زیبا و بزرگ از دکتر مصدق را پیدا کردند. به پدرم که اداره بود خبر دادند و آمد. ایشان همیشه خیلی شیکپوش بود. کیفش را وسط حیاط کوبید و گفت: «مگر دزد گرفتهاید، شما تا دیروز زندهباد مصدق میگفتید و الان چه شده است». به دلیل روابطی که پدرم در سطح شهر با بزرگان داشت توانست همان شب برادرم را آزاد کند. خیلی متعصب بود و حساسیت داشت که ممکن است چه اتفاقی برای یک جوان شانزده ساله بیفتد اگر به زندان برود. خاطرم هست زمانی که پدرم سکته مغزی کرده بود و به تخت چسبیده بود و توان حرکتکردن نداشت، خبر فوت دکتر مصدق را که به ایشان دادم خیلی اشک ریخت و این بسیار دردناک بود. در دوره دبستان بودم که متوجه شدم برادر بزرگم در مهمانخانه منزل ما به صورت دورهای جلسات جبهه ملی شیراز را برگزار میکند. خاطرم هست برای ردگمکنی همه با هم دست میزدند و میگفتند «صاحبخونه ما گشنمونه» که ما متوجه نشویم این جلسهای سیاسی است. من در این خانواده و در چنین فضایی بزرگ شدم. زمانی که به کلاس ششم دبستان رسیدم دورهای بود که وقایع سالهای ۳۹ تا ۴۲ و ماجرای پانزدهم خرداد سال 42 پیش آمده بود. آن زمان پدرم شب به خانه آمد و گفت آقای مصباحی امشب در مسجد نو غوغا کرد. مرحوم آقای مصباحی یک روحانی صاحبنام بود که با خانواده ما بسیار نزدیک بود و خیلی سخنران برجستهای بود. جالب اینکه در تهران این تجمع و درگیری روز پانزدهم خرداد اتفاق افتاد ولی در شیراز شانزدهم خرداد بود. شب پانزدهم خرداد مرحوم شهید دستغیب، آیتالله شیخ بهاءالدین محلاتی و فرزندشان آقا مجدالدین محلاتی و آقای مصباحی و چند نفر دیگر از روحانیون را دستگیر کردند. صبح شانزدهم خرداد همه به مسجد نو آمدند. من با مرحوم برادر بزرگم، که سه سال از من بزرگتر بود، دو نفری به مسجد نو رفتیم. ششم ابتدایی بودم. از آنجا تظاهرات دور فلکه شاهچراغ شروع شد. پلیس تلاش میکرد به سمت پایین تیراندازی کند که کسی کشته نشود. در شیراز جلوی شاهچراغ، یک فلکه حوض آب بود و یک نفر بلورفروش لب حوض آب آمده بود و ظاهرا میخواست دستش را بشوید یا آب بردارد. گلوله به او خورد و شهید شد. بساطی شد، جسدش را روی دست گرفتند و فریاد یا محمدا سر دادند و غائلهای درگرفت. تا اینکه مردم حمله کردند، ماشینهای پلیس را آتش زدند و در یکی، دو خیابان فروشگاههای مربوط به بهاییان و عرقفروشیهای یهودیان را آتش زدند. عصر در شیراز حکومت نظامی اعلام شد. شوهر خواهرم را که در شیراز مغازه پارچهفروشی داشت دو روز بعد دستگیر کردند که این داستانی جداگانه است. این حال و هوایی است که من در آن بزرگ شدم. سال چهلوشش کلاس دهم بودم که زندگی من متحول شد. در شیراز دو دبیرستان معروف به نامهای نمازی و شاپور وجود دارد. من تمام دوره دبیرستان را در دبیرستان نمازی بودم. مدرسهای بزرگ و محوری بود. یک معلم تعلیمات دینی در کلاس دهم به مدرسه ما آمد به نام حاج خلیل حقنگهدار که بعدا متوجه شدیم ایشان جزو چند نفر مرکزیت انجمن ضد بهایی است که بعد از انقلاب نام انجمن حجتیه به خود گرفت. ایشان زندگی من را متحول کرد. این درست آغاز دوران بلوغ من بود. ایشان چنان من را به حوزه مباحث مذهبی علاقهمند کرد که این تحول به وجود آمد. البته این بنیان در خانواده من وجود داشت. اولین بار که روزه گرفتم دوم ابتدایی بودم ولی ایشان در آن مقطع زندگیام را متحول کرد. در کلاس ما دو سه نفر بهایی بودند. یک نفرشان به نام مهران مهتدی ویولن میزد و هنرمند بود و خیلی هم با من صمیمی بود. من نمیدانستم که بهایی است. آقای حقنگهدار هراسناک شده بود که او ممکن است من را بهایی کند. به همین دلیل خیلی به من توجه میکرد و زندگی من کمکم متحول شد و خیلی مذهبی شدم. خاطرم است از اولین کتابهایی که آن زمان خواندم «جوان و غریزه جنسی» نوشته آقای جوهریزاده بود که در قم نوشته شده بود. خیلی روی من تأثیر گذاشت در حدی که در خانواده به خانمها نگاه نمیکردم. گفته بود هرکس یک نامحرم ببیند و رویش را به چپ یا راست بچرخاند، خداوند ثواب تمام انسانهایی را که طرف چپ یا راستش هستند نصیبش میکند. یکدفعه من در خانواده بهعنوان کسی که خیلی مؤمن است مشهور شدم. به سرعت جذب جلسات مذهبی شیراز شدم. چند دوست دیگر هم در دبیرستان نمازی بچههای مذهبی بودند و مثلا آقای حقنگهدار ما را وادار کرد که با مدیر دبیرستان دعوا کنیم که چرا اینجا پپسی میفروشند. چون آن زمان میگفتند پپسی برای بهاییها است. بعدا متوجه شدیم جلسات سیاری تشکیل میشود به مرکزیت مرحوم مجدالدین مصباحی و چند نفر از دوستان دیگر که من جذب آن جلسات شدم. چون جلسات سیار بود با مادرم صحبت کردیم که در منزل ما هم گاهی برگزار شود. همه تیپ اتوکشیده داشتند و با اینکه دبیرستانی بودیم خیلیها از میان ما کراوات میزدیم. فرد شاخص جلسه، مرحوم عباس مستغنی، برادر خانم احمد جلالی معروف بود. فرد رتبه اولی بود که جزو پنج نفر بورسیه ژاپن شد و به آنجا رفت. او خیلی آدم باسوادی بود و سالها قبل فوت شد. به مرور با این جلسه ارتباط پیدا کردم در حدی که بعد از مدت کوتاهی جزو یکی از سخنرانان جلسه شدم. خاطرم هست اولین بار کتاب «مذهب در اروپا»ی مرحوم مهندس بازرگان را آنجا کنفرانس دادم. کمکم با روحانیون فعال و روشنفکر شهر مثل مرحوم محیالدین حائری شیرازی، که بعد از انقلاب امام جمعه شیراز شد، و مرحوم مجدالدین محلاتی آشنا شدیم. ایشان فرزند مرحوم شیخ بهاءالدین محلاتی بود که جزو مراجع بود و رساله داشت. آقای مجدالدین محلاتی در مسجد ولیعصر شیراز نماز میخواند و مرحوم مصباحی نیز خیلی با خانواده ما رفتوآمد و صمیمیت نزدیک داشت. کمکم با آقای آسید علیمحمد دستغیب که مدتها عضو خبرگان رهبری بود آشنا شدیم. همچنین با آقای آسید علیاصغر، اخوی ایشان، که خواهرزادههای شهید دستغیب هستند، یکدفعه روابطمان با هم گسترده شد و در دبیرستان یک انجمن اسلامی راه انداختیم و فعال شدیم. همچنین با مسلمانهای دانشگاه پهلوی ارتباط برقرار کردیم. برای مثال شروع آشنایی من با آقای حدادعادل در ۱۳۴۷ بود که ایشان دوره فوق لیسانس فیزیک را در دانشگاه پهلوی میخواند و ما از ایشان دعوت کردیم که در دبیرستان نمازی سخنرانی کند و از آنجا خیلی با هم صمیمی شدیم. هنوز سال آخر دبیرستان بودم که آقایان احمد توکلی و هادی خانیکی به دانشگاه پهلوی آمده بودند. احمد جلالی هم به نوعی محور تدریس قرآن در دانشگاه پهلوی بود. با همسرش یعنی خانم مستغنی در دانشگاه آشنا و ازدواج کردند. به این ترتیب ما خیلی با هم صمیمی و فعال شدیم. آن زمان دبیرستان تا ساعت دوازده بود و سپس تا ساعت دو تعطیل میشد و بعد دوباره شروع میشد. در ماه رمضان که روزه بودیم ظهر که میخواستیم نماز بخوانیم به مسجد ولیعصر میرفتیم و پای صحبت آقای محلاتی مینشستیم و دوباره به دبیرستان برمیگشتیم. آقای محلاتی متوجه شد که ما این جلسات سیار را داریم و گفت چرا اینطور سرگردان هستید. ما را به طبقه بالای مسجد ولیعصر برد که دیدیم یک سالن خیلی شیک و با صندلی و مبل درست کرده است. آقای محلاتی خیلی آدم خوشسلیقه و مدرنی بود. به ما گفت جلساتتان را همینجا تشکیل بدهید. از آن به بعد جلساتمان به طور ثابت در طبقه دوم مسجد ولیعصر برگزار شد. از طرف دیگر با آقای حائری شیرازی در مسجد شمشیرگرها رفتوآمد داشتیم. آقای حائری دو، سه نفر را به عنوان بچه انقلابی و افراد مثبت پسندیده بود. ایشان من را جذب کرد به این معنا که پنج صبح نماز میخواندم و برای من وقت گذاشته بود که بعد از نماز صبح به منزلشان بروم و جزوه بنویسم. من میرفتم آقای حائری میگفت و من مینوشتم. سال آخر دبیرستان که بودیم آقای حاج خلیل حقنگهدار ما را به انجمن دعوت کرد. سران انجمن عمدتا دبیران دبیرستانها بودند. یکی از دبیران دبیرستان شاپور، آقای لغوی بود. سه، چهار نفر از بچهها را آقای حقنگهدار انتخاب کرده بود که به همراه سه چهار نفر از بچههای مدرسه شاپور در منزل آقای لغوی عضو انجمن شدیم. آنجا درباره بهائیت و مسائل دیگر جزوه میگفتند و ما مینوشتیم. همزمان با آقای سعید شاهسوندی دوست شدم که در دبیرستان نمازی یک سال از ما بزرگتر بود. سالی که هنوز من دبیرستان بودم ایشان در دانشگاه پهلوی قبول شد. شخص دیگری به نام مهندس رجبعلی طاهری هم بود که پیشکسوت مبارزان شیراز بود و در دانشکده فنی دانشگاه تهران دانشجوی مرحوم بازرگان بود. همیشه به شوخی میگفتم مهندس طاهری مشتری دائمی زندان است. دائما از این زندان به آن زندان میرفت. ایشان به عنوان یک انسان مبارز برجسته در شیراز پیشکسوت ما شده بود و با هم در ارتباط بودیم. خاطرم هست اولین اعلامیه محرمانه ضد شاه را در ۱۳۴۸ مهندس طاهری تنظیم کردند و شب قرار شد هر کداممان در یک محله آنها را در خانههای مردم بیندازیم. چهره مشخص من همیشه کار دستم میدهد. ظاهرا از دور در آن شب یکی از اعضای انجمن ضدبهایی من را دیده بود که با دوست دیگری با دوچرخه بودیم و اعلامیه پخش میکردیم. از آنجا بحث پیش آمد و انجمن گفت قرار نیست شما وارد فعالیت سیاسی شوید. انجمن ضدبهایی به شدت احتذار میکرد از اینکه بچههای عضو انجمن وارد فعالیتهای سیاسی شوند و برایشان خیلی سخت بود. آن زمان کسانی از تهران مثل دکتر توانا و آقای پرورش برای سخنرانی به شیراز میآمدند. منزل بزرگی بود مربوط به مرحوم حاج نجات که از تجار بازار شیراز بود و در حیاط بزرگی که داشت صندلی میچیدند و سخنرانی میکردند. بحث و گفتوگو بین ما و انجمن شروع شد و ما معترض بودیم که شما حق ندارید جلوی بچهها را بگیرید که وارد فعالیت سیاسی نشوند. یکی دو نفر از مدرسه نمازی بودیم و دوست دیگری پیدا کرده بودیم که از دبیرستان شاپور به ما وصل شده بود. او عباس وفایی بود که البته اسم شناسنامهایاش احمد است. ما چند نفر با وجود اینکه در کلاسهای انجمن میرفتیم اعتراض کردیم که چرا نباید کار سیاسی کنیم. آقای حائری شیرازی به شدت مخالف این کار بود. ایشان آن زمان مصدقی بود و اگرچه بعد از انقلاب گرایش راست پیدا کرد ولی قبل از انقلاب خیلی مترقی بود. خاطرم هست شبی که جمال عبدالناصر در مصر فوت شد، ایشان در مسجد گفت این هفته شاهد از دست دادن یکی از بزرگان خود در جهان اسلام بودهایم. یا مثلا در مورد صفویه مواضعی داشت که کاملا با حرفهایی که بعدا شریعتی در «تشیع علوی و تشیع صفوی» گفت همگون بود. آقای حائری همراه با ما مخالفت میکرد که انجمن بیخود میکند جلوی کار شما را میگیرد. یک بحث مفصلی در انجمن پیش آمد. بحث از گروه ما به کلاسهای دیگر کشیده شد و داستان خیلی پیچیده شد. انجمن خیلی وحشتزده شد. مثلا ما نزد آقای مرحوم شیخ بهاءالدین محلاتی رفتیم و موضوع را گفتیم. ایشان گفتند اینها بیخود میکنند جلوی فعالیت سیاسی بچهها را میگیرند. خاندان محلاتی به شدت مصدقی بودند و ایشان گفت ما با این وضعیت که آنها را تأیید نکردیم چون انجمنیها میگفتند ما مورد تأیید آیتالله محلاتی هستیم. به هرحال این مسئله پیش آمد و انجمن شیراز متلاشی شد و ما را هم کنار گذاشتند و البته ما دیگر نمیخواستیم با آنها در ارتباط باشیم. اواخر سال 1348 با سعید شاهسوندی خیلی صمیمی شده بودیم و با هم گفتوگوهای سیاسی و مذهبی داشتیم. بعد رسیدیم به ابتدای سال ۴۹ و فوت آیتالله حکیم در نجف که پس از آن همه روحانیون از جمله آقای حائری و بچههای مبارز میگفتند باید از این فرصت استفاده کنیم و مسئله مرجعیت امام، یا به تعبیر آن زمان آیتالله خمینی، را جا بیندازیم. این اتفاق به یک ماجرای خیلی حاد سیاسی تبدیل شد و فعالیتهایی از سوی ما صورت گرفت که موضوع را خیلی پیچیده کرد. ما تراکتی تهیه کرده بودیم در حالی که آن زمان وسایل زیادی هم نداشتیم. یک ماشین تایپ brother خریده بودیم و بچهها تایپ میکردند و در استنسیل تکثیر میکردند. جملهای که نوشته بودیم بعدتر در کتاب آقای سید حمید روحانی که درباره امام خمینی است آمده. جمله این بود: «چون عدهای رجوع میکنند به جامعه روحانیت فارس در کسب تکلیف در امر تقلید، لذا جامعه روحانیت فارس اعلام میکند رجوع شود به حضرت آیتالله العظمی خمینی». درواقع این جملهای بود که ما نوشته بودیم و در پرانتز شاید جالب باشد که به یک نکته اشاره کنم. یکی از بلایای انقلاب ماجرای روحانیت است که باید بعدا دربارهاش توضیح بدهم. قبل از انقلاب روحانیت مبارز در هر شهری به عدد انگشتان دست و گاه کمتر از عدد انگشتان یک دست بود. مثلا در هر شهری چهار، پنج نفر از میان روحانیون مبارز بودند و بقیه روحانیون یا با رژیم شاه در ارتباط بودند یا آدمهای بسیار محافظهکار و ساکتی بودند. حتی همینهایی هم که ضد شاه بودند خیلیهایشان بسیار سنتی بودند و تفکر مترقیانه و نواندیشانهای نداشتند. جالب است که وقتی قرار بود آقایان یک اعلامیه امضا کنند، نزد آقای دستغیب میبردیم میگفت آقای محلاتی امضا کند تا من هم امضا کنم. آقای محلاتی میگفت اول آقای دستغیب امضا کند. یعنی به این سادگی نبود که آقایان حاضر شوند کار سیاسی ریسکدار و خطرناک انجام دهند. کار دست جوانها و بچههای مبارز فعال بود. به هرحال در همان دوره آقای حائری شیرازی یادداشتی نوشت و گفت به قم نزد آقای ربانی شیرازی بروید و بگویید در تیراژ چند هزارتا تکثیر کند که توزیع شود. من به همراه آقای سیداصغر شاپوریان و آقای عباس وفایی به قم و به منزل آقای ربانی رفتیم. در باز شد و همسرش آهسته گفت آیتالله سعیدی شهید شده و آقای ربانی به تهران رفتهاند. در این زمان یعنی در سال 1349 مرحوم سعیدی در زندان تحت شکنجه کشته شده بود. ما به تهران آمدیم و برای پیداکردن آقای ربانی بلایایی کشیدیم. سه جوان هجده ساله بودیم. اولین باری که نام جماران را شنیدم همان زمان بود چون در جستوجوهایمان به ما گفتند آقای ربانی به منزل امام جمارانی در جماران رفتهاند و ما برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ فهمیدیم جایی به نام جماران وجود دارد. آقای ربانی گفتند من نمیتوانم این کار را بکنم و امکانش را ندارم. ما سه نفر هم که پولی نداشتیم. شب در پیادهروی جلوی مسجد امام حسین میدان فوزیه تا صبح خوابیدیم که صبح به قم برویم. در قم از یک کتابفروشی که میشناختیم محرمانه صد جلد رساله امام را خریدیم و در گونی گذاشتیم و بعد که به شیراز برگشتیم من آنها را در خانهمان گذاشتم. به هرحال این ماجرا هم گذشت. در اتفاقی دیگر، قرار شد در چهلم مرحوم آیتالله حکیم که در مسجد وکیل شیراز برگزار میشد جلسه را به هم بریزیم. جلسهای که به وسیله استاندار، فرمانده ارتش سوم، رئیس ساواک و رئیس شهربانی فارس برگزار میشد. چشمههای منطقهای در جنوب شیراز مار آبی داشت. در عالم جوانی با خود گفتیم از آن چشمهها مار میگیریم و در آن مراسم یک مار را وسط مجلس رها میکنیم که جلسه به هم بریزد. رفتیم با چه فلاکتی مار را گرفتیم و داخل بطری انداختیم. موقع برگشت هنوز به شیراز نرسیده بودیم که مار در بطری مرد. بعد وقتی به خانهمان رسیدیم دیدم که خانه محاصره است در حالی که صد عدد رساله امام آنجا وجود داشت. به خانه رفتم و دوش گرفتم و بیرون آمدم. خواستم سوار تاکسی بشوم که به منزل مادربزرگم بروم. ناگهان دو نفر دیگر سوار تاکسی شدند. نزدیک خانه مادربزرگم در شاهچراغ به راننده تاکسی گفتم پیاده میشوم گفت بنشین حرف نزن. فهمیدم افراد داخل تاکسی مأمور ساواک هستند. من را به اطلاعات شهربانی بردند. رئیس اطلاعات شهربانی سرهنگ سلطانی بود که زمان انقلاب فرار کرد وگرنه توسط آقای خلخالی اعدام میشد. سرهنگ سلطانی در آن سالها خیلی همه را اذیت کرد. ارگ کریمخانی، که الان یکی از مکانهای گردشگری شیراز است و مردم به تماشای آن میروند، قبلا زندان بود و من آنجا زندانی بودم. دو روز مانده به مراسم چهلم، دوستان ما دو، سه بچه را جلوی سینما پیدا کرده بودند و گفته بودند یک تومان به شما میدهیم که بروید در مسجد وکیل یک سری کاغذ پخش کنید. آنها یک سری تراکت تهیه کرده بودند و میخواستند این گونه مراسم را به هم بریزند. در مسجد وکیل در حالی که استاندار، فرمانده ارتش سوم، رئیس شهربانی استان و رئیس ساواک حضور داشتند یک مشت بچه کوچک اینها را به دست مردم میدهند و همه چیز به هم میریزد. سید اصغر شاپوریان و عباس وفایی این کار را کرده بودند. تیمسار پهلوان، رئیس شهربانی استان فارس هر روز صبح برای بازدید به زندان میآمد. یک روز صبح متوجه شدم در حیاط یک نفر را به قصد کشت کتک میزند و فهمیدم عباس وفایی را دستگیر کردهاند. درواقع بچههایی را که تراکت پخش میکردند گرفته و یک سری عکس نشان داده بودند و اینطوری عباس شناسایی شده بود. آقای شاپوریان فرار کرد ولی عباس وفایی را دستگیر کرده بودند. یکی دیگر از یاران ما که مشهور است، عبدالله شهبازی است که یک روز بعد هم او را دستگیر کردند. عبدالله شهبازی چهار سال از من کوچکتر است. مثلا اگر آن زمان من حدودا نوزده ساله بودم ایشان پانزده یا شانزده ساله بود. ما را از زندان شهربانی به ساواک میبردند و بازجویی میکردند. در ساواک من چون نمیخواستم حقیقت را بگویم حسابی کتک خوردم. دستبند قپانی آن زمان رسم بود که دو دست را از پشت دستبند میزدند و سطل شن آویزان میکردند. خیلی وحشتناک بود. اما خوشبختانه خانه ما را نگشته بودند وگرنه صد تا رساله در منزل ما بود. روز کنکور سراسری من در زندان بودم و هرچه به ساواک گفتم من را به جلسه امتحان ببرید و برگردانید گفتند امکان ندارد. با اینکه بیشتر از ده روز در زندان نبودم و بعد آزاد شدم اما از کنکور جا ماندم و ناگزیر مهرماه به سربازی رفتم. عبدالله شهبازی و عباس وفایی هم آزاد شدند. عباس وفایی سال بعد مدرسه عالی بیمه در تهران قبول شد. من هم به سربازی رفتم. از مهر ۴۹ تا ۵۱ سربازی خیلی سختی داشتم. چهار ماه و نیم در پادگان فرحآباد، دو ماه در کرمانشاه و هفده ماه در پادگانی به نام قوشچی در پنجاه کیلومتری ارومیه بودم. در پادگان فرحآباد تهران که بودم پنجشنبهها تا عصر جمعه به ما مرخصی میدادند که به یک مسافرخانه نزدیک میدان توپخانه میرفتیم. یک روز سعید شاهسوندی دم پادگان آمد. گفت فردا روزنامه «آیندگان» را دستت بگیر، فرد دیگری که مجله فردوسی در دست دارد تو را میبیند و با تو ارتباط برقرار میکند. اینجا سعید شاهسوندی من را تحویل کسی داد که بعدا فهمیدم محمد اکبری آهنگر است که مشهدی بود و در دور اول دستگیری مجاهدین خلق در شهریور سال پنجاه جزو دستگیرشدگان بود اما بعد آزاد شد و پس بعد از آزادی مخفی شد و در سال ۵۵ در درگیری مسلحانه به شهادت رسید. انسان خیلی شریفی بود. من فقط پنجشنبه و جمعهها بیرون میآمدم. هر وقت من را میدید از جیبش قرآن درمیآورد و شروع به تفسیر و توضیح میکرد. تا رسیدیم به بهمن ۴۹ و ماجرای سیاهکل پیش آمد.
از آن زمان با بچههای سازمان مجاهدین خلق آشنا شده بودید؟
بله. البته نمیدانستم اینها مجاهدین هستند. مسئول من اکبری آهنگر بود. فقط در این حد میدانستم که سعید از شیراز من را به اکبری آهنگر در تهران وصل کرده و حتما یک گروه سیاسی هستند. خودمان هم در شیراز گروه سیاسی مخفی داشتیم و برایمان مسئله بود که اینها چه کسانی هستند. در اینجا من بودم و عباس وفایی که در تهران به مدرسه عالی بیمه میرفت. واقعه سیاهکل که پیش آمد، مجاهدین به شدت از درون تحت فشار قرار گرفتند که ما از کمونیستها و چریکهای فدایی عقب افتادیم در حالی که مبارزه مسلحانه قرار بود از طریق ما شروع شود. این فشار بر حنیفنژاد و سعید محسن سبب شد که در سال پنجاه به فکر بیفتند که دست به اقدامی بزنند. آن زمان از فرحآباد به کرمانشاه رفته بودم. در این میان عباس وفایی را به محمد اکبری آهنگر وصل کردیم و عباس به شکل جدی به آنها نزدیک شد. تابستان پنجاه آنها فکر کردند کاری کنند و گفتند تنها راه این است که در جشنهای ۲۵۰۰ ساله یکی، دو نفر به خودشان مواد منفجره ببندند و در میدان آزادی (میدان شهیاد) خودشان را منفجر کنند. این طرح کاملا تحت تأثیر مجاهدین الجزایری بود. تلقیشان این بود که باید از یک کار بزرگ شروع کنند و بعد اعلام موجودیت کنند. اینها که دنبال اسلحه بودند با یک نفوذی در زندان آشنا شده بودند که اهل کرمانشاه بود. او گفته بود من برایتان اسلحه میآورم. در حالی که در زندان عامل ساواک شده و به آنها اطلاع داده بود. ظاهرا حتی اسلحه هم برایشان تهیه میکند که اعتمادشان را جلب کند و به این ترتیب اینها شروع به تعقیب این افراد میکنند. در این بین ناصر صادق را هم دستگیر میکنند. یک روز پلیس موتور ناصر صادق را سر چهارراه نگه میدارد و کارت شناسایی و گواهینامه میخواهد و بعد متوجه میشوند او ناصر صادق است. از اینجا زنجیروار از این خانه به آن خانه تکتکشان را کشف میکنند تا اینکه در اول شهریور ۱۳۵۰، سیوهفت نفر در دوازده خانه تیمی دستگیر میشوند. یعنی ساواک در یک روز هجوم میآورد و همه را دستگیر میکند. آن موقع من به پادگان قوشچی در پنجاه کیلومتری ارومیه منتقل شده بودم. درجهدار شده بودم، رئیس توپ بودم و یک اتاق مجردی داشتم. رادیو آزادی عراق یکدفعه اسامی دستگیرشدگان را پخش کرد. یکی از اسامی محمد اکبری آهنگر بود. ما بقیه را که نمیشناختیم. آنجا متوجه شدیم با چه جریانی طرف بودهایم. محمد اکبری آهنگر یکی از افراد جریان وسیعی بود که میخواستند چنین کاری کنند. محمد حنیفنژاد در زندان سازمان مجاهدین خلق را نامگذاری کرد. تا آن زمان اسمی نداشت و از پاییز ۱۳۵۰ معروف شدند به سازمان مجاهدین خلق ایران. در شیراز هم سه اسم لو میرود: ناصر، سعید، ستار یعنی سعید شاهسوندی، ناصر انتظارالمهدی و ستار کیانی که از بچههای عشایر بود و همگی هم دانشجو بودند. ناصر انتظارالمهدی بعدها برادر همسر من شد. ساواک دنبال این سه نفر بود و درواقع فقط سه اسم در اختیار داشت و چیز دیگری نمیدانست.
این سه نفر عضو سازمان شده بودند؟
بله. بعد از دستگیری کادر اولیه، هر سه این افراد فرار کردند و مخفی شدند. در خردادماه سال ۱۳۵۱ که ماههای آخر سربازی را طی میکردم به من مرخصی دادند. سالی ده تا پانزده روز مرخصی داشتم. در آن مرخصی پانزده روزه به شیراز رفتم و جلسهای در منزل مرحوم مهندس رجبعلی طاهری برگزار شد که شرکت کردم. مهندس رجبعلی طاهری کسی است که در دور اول مجلس جمهوری اسلامی نماینده کازرون شد و در دور دوم انتخابات آقای هاشمی رفسنجانی، کاندیدای ریاستجمهوری شد. در منزل آقای رجبعلی طاهری که همیشه محور بود، صبح جمعه جلسه بود و من هم شرکت کردم. این در حالی است که در روز پنجشنبه چهارم خرداد روزنامهها اعلام کرده بودند که حنیفنژاد و عدهای دیگر اعدام شدهاند. روزنامه همیشه یک روز دیرتر به شهرستان میرسید. صبح جمعه روزنامه به شیراز رسید و در گوشه صفحه اول، اسامی اعدامشدهها بود از جمله عبدالرسول مشکینفام از بچههای شیراز. تعدادی دیگر از جمله سعید محسن در بیستونهم فروردین اعدام شده بودند اما این گروه در چهارم خرداد اعدام شدند. نمیتوانم آن فضا را تشریح کنم که چقدر همه ناراحت بودند. آقای هادی خانیکی هم آنجا بود و یکی دیگر از عزیزانی که آنجا بود ساسان صمیمی بهبهانی بود که برادرش کیوان، فرد مشهوری است و او هم بسیار ناراحت بود. ساسان از بچههای بسیار متدین دانشگاه پهلوی و خیلی بااستعداد بود. من با یکی دیگر از دوستان به نام آقای رضا حبیبی، که از کلاس دهم همکلاس بودیم، از جلسه بیرون آمدیم. با دوچرخه او به منزل آقای مشکینفام رفتیم. در آنجا من برای اولینبار صحنهای را دیدم که پس از انقلاب بسیار باب شده بود. یعنی در سال ۱۳۵۱ در خانه مشکینفام دیدم که پدرش روی پایش میزد و میگفت به من تسلیت نگویید، تبریک بگویید. پسر من در راه اسلام شهید شده است. میخواهم بگویم اولین بار این جمله را از پدر مشکینفام در شیراز شنیدم. چند روز بعد که مرخصیام تمام شد به ارومیه برگشتم و هفته بعد متوجه شدم جلسه در منزل یکی دیگر از دوستان تشکیل شده و ساواک تمام افراد حاضر در جلسه را دستگیر کرده است. ساواک از آنجا به منزل ما هم رفته بود. آن روز صبح که از منزل مهندس طاهری بیرون آمدیم ساواک عکس من و حبیبی را که روی دوچرخه بودیم گرفته بود. دنبال من به خانهمان رفته بودند که گفته بودند نیست. مرحوم برادرم را که شبیه من بود به جای من دستگیر کرده بودند که غیرسیاسی هم بود و بعدا آزادش کردند. با اینکه سال ۴۹ سابقه زندان داشتم، اینطور نبود که به پادگان ارومیه اعلام کنند که من را برای ساواک بفرستند. از کسانی که در آن جلسه دستگیر شده بودند میتوانم به آقایان خانیکی، ساسان صمیمی بهبهانی و مهندس طاهری که رأس قضیه بود اشاره کنم. همچنین آقای محمدعلی انتظارالمهدی هم دستگیر شده بود. پس از دستگیری با او به منزلش رفته بودند که خانه را بگردند. پدر و مادر ایشان منزل بودند و برادرش ناصر که ساواک دنبالش بوده هم همان جا در خانه بوده است. بعدا تعریف میکرد که یک کتاب در حلبی برنج بود و من گفتم یا امام زمان! اجازه نده این کتاب را ببینند و ندیده بودند. زندان عادلآباد آن زمان در حال ساخت بود و هنوز کف آنجا پر از سنگ و تکه آهنهای جامانده از ساختمانسازی بود و درواقع این زندان با کسانی که آن زمان دستگیر شدند افتتاح شد. آقای محمدعلی منتظرالمهدی را شکنجه میکنند و روی همان زمین میدوانند و بعد از دو، سه روز میگویند تو ناصر هستی و چرا خودت را محمدعلی معرفی میکنی. آنجا اقرار میکند که من ناصر نیستم ناصر همان کسی بود که در خانه بود. ساواک خیلی عصبانی شده بود که چنین اتفاقی افتاده است. ناصر هم آن زمان فرار کرد و برای همیشه مخفی شد. سعید و ستار هم که رفته بودند و ساواک خیلی عصبانی شده بود که موفق نشده بود هیچ کدام از آن سه نفر را دستگیر کند. به هرحال همه این افراد به چندین ماه زندان محکوم شدند. محمدعلی منتظرالمهدی با من در دوره سربازی بود و به شیراز منتقل شده بود و بعد به شش ماه زندان محکوم شد و خلاصه به هر کدامشان یک حکمی دادند. بعد از تمامشدن سربازی من به شیراز برگشتم و ساسان صمیمی بهبهانی آزاد شده بود و من به ساسان وصل شدم. در این زمان تقریبا همه مسجدها تعطیل شده بود و تجمعات مذهبی امکان ادامه نداشت. روحانیون یا در تبعید بودند یا در زندان و حق هیچ تحرکی نداشتند. من و ساسان برنامههایی داشتیم مثلا یک مدت فکر میکردیم به اینکه یک پلیس را خلع سلاح کنیم که البته این کار را انجام ندادیم.
شما چگونه به خانههای تیمی راه پیدا کردید و ارتباطتان با سازمان مجاهدین خلق چطور به وجود آمد؟ ضمن اینکه به خاطر همین ارتباط بعدا دستگیر هم شدید.
اشاره کردم که چون بازداشت شده بودم به من اجازه ندادند در کنکور شرکت کنم و بنابراین به دانشگاه نرفته بودم. در مهر ۵۱ که سربازیام تمام شد شروع به درسخواندن کردم که سال بعدش به دانشگاه بروم. سال بعد در کنکور شرکت کردم و در دانشکده اقتصاد دانشگاه ملی قبول شدم. بنابراین در شیراز از ساسان صمیمی بهبهانی که با هم در ارتباط بودیم خداحافظی کردم. البته او آدرس خانه پدریاش را به من داده بود که در خیابان امیرآباد نزدیک میدان انقلاب بود. من به تهران آمدم. برادرم هم در تهران مشغول به کار بود و با دوستانش در اتاقی زندگی میکرد. من هم پیش برادرم رفتم و همراه آنها نزدیک میدان ولیعصر بودم. ضمنا در جریان بودم که عباس وفایی به سازمان وصل شده و با آنها همکاری دارد. من هم مدام اصرار میکردم که میخواهم با سازمان ارتباط داشته باشم تا اینکه به من گفتند تو باید از برادرت جدا شوی و کسی هم نباید از خانهات اطلاع داشته باشد. رفتم در خیابان نظامآباد تهران اتاقی در یک خانه سنتی اجاره کردم و این خانهای بود که اتاقهای زیادی داشت و در هر اتاقش مستأجری بود و صاحبخانه هم آن طرف حیاط ساکن بود. در اینجا برای اولین بار عباس وفایی همراه با فردی که قرار بود مسئول من شود به اتاقم آمدند. فهمیدم که قرار است ما جمعی سه نفری باشیم. من آن موقع نفهمیدم این فرد کیست و عجیب است که اصلا لهجه شیرازی هم نداشت چون ما خیلی زود متوجه لهجه شیرازی میشویم. نمیدانم که او رعایت میکرد یا به هر دلیل دیگری، به هرحال لهجه نداشت و من سالها بعد فهمیدم که او آقای مجید لغوی است یعنی برادر همان آقای لغویِ انجمن ضد بهایی که دبیر دبیرستان شاپور بود. او به سازمان پیوسته بود و عضو مخفی بود. با کلت و قرص سیانور به دیدن من میآمد و از آنجا جلساتمان شروع شد و صحبت میکردیم که باید چه کار کنیم. یک سری کارهای مطالعاتی داشتیم و یکسری هم کارهای عملی. بعد از دو، سه بار که آنها به منزل من آمدند متوجه شدیم صاحبخانه من درجهدار کلانتری محل است و موقعیت عجیبی بود که در خانهاش تیم مجاهدین خلق با اسلحه جلسه دارند. خلاصه به من دستور دادند که فورا از آنجا جابهجا شوم. خیلی عجیب بود چون در حالی که در اطراف میدان باغ شاه در املاکیها دنبال خانه میگشتم یکی از املاکیها گفت یک اتاق در خیابان یوسفآباد است و آیا حاضری به آنجا بروی؟ گفتم برویم ببینیم. به خیابان بیستوششم یوسفآباد رفتیم. خانه شیکی بود. به محض ورود به خانه و چسبیده به در، اتاقی بود که پنجرهای رو به خیابان داشت و آن را برای اجاره گذاشته بودند. هنوز هم نمیدانم آن آقای اصفهانی به نام زینالدین چرا میخواست آن اتاق را اجاره بدهد چون خیلی وضع مالیاش خوب بود. بعدا فهمیدم صاحب معدن مس است و این معدن را از خاندان رضایی که در زمان شاه صاحب بانک و معدن بودند گرفته است. این صاحبخانه خیلی آدم ثروتمندی بود و همسر و دو دختر داشت و پیرزنی هم مستخدمشان بود. خانهاش دوطبقه بود و حیاط و استخر هم داشت. من اتاق را با ماهی سیصد تومان اجاره کردم و در آنجا مستقر شدم. یک حُسن اتاقم این بود که پنجرهاش به سمت کوچه بود و دوستانم هر موقع میآمدند سنگریزه به پنجره میزدند و من در را باز میکردم یعنی بدون آنکه زنگ بزنند وارد خانه میشدند. از آنجا برنامهریزیهای جدیمان شروع شد. مطالعاتمان شامل جزوه «شناخت»، «اقتصاد به زبان ساده» و کتابهای مارکسیستی و نوشتههای مجاهدین خلق بود. یک سری کارهای عملیاتی هم داشتیم مثلا باید کوهنوردی میکردیم و پیادهروی میرفتیم و کوچه پسکوچههای محلههای تهران را یاد میگرفتیم. دو برادر من در تهران بودند اما هیچکدام خانه من را بلد نبودند. یعنی گرچه من دانشگاه میرفتم و زندگی مخفی نداشتم اما خانهام مخفی بود. از آنجا ارتباطمان جدی و کاملا منظم شد. گاهی روزهای جمعه با هم به کوه میرفتیم و باید محلهگردی میکردیم. به مرور به ما مسئولیت دادند که اعلامیههای مجاهدین خلق را در یکی از مناطق تهران پخش کنیم. یکی دیگر از کارهای من این بود که اعلامیهها را در دانشگاه ملی پخش کنم. دانشکده ما دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی بود. در راهروهای آن یک سری کمد فلزی بود که آنها را به دانشجوها برای گذاشتن وسایلشان میدادند. من در راهروها راه میرفتم و اعلامیه را بالای کمدها میگذاشتم. با بچههای دانشگاه نباید ارتباط فعالی میداشتم تا شناسایی نشوم. در کتابخانه مرکزی دانشگاه هم اعلامیهها را در میان کارتهایی که برای پیداکردن کتاب بود میگذاشتم. یادم است آن زمان کلتهایی بود که در انتهای تیرهایش پر بود و با آنها به سمت تخته شلیک میکردند. یکی از آنها را از خیابان فردوسی خریدم و در اتاق تمرین هدفگیری و تیراندازی میکردم. یک مسئلهای که داشتم این بود که نیاز به کار داشتم چون ارث پدری و درآمدی نداشتم و باید کاری پیدا میکردم تا هزینه اجاره خانه و دانشگاه را بپردازم. زندگی سختی داشتم و از لحاظ خورد و خوراک در سختی بودم. با مجید لغوی و عباس وفایی شروع به فعالیت کردیم. حد کارهای عملیاتی برای من همینها بود. خاطرم است که مجاهدین مقر گارد دانشگاه صنعتی شریف را منفجر کردند. جلوی در دانشگاه صنعتی آریامهر در خیابان آزادی مقرشان بود. بعد یک اعلامیه در قطع پالتویی آماده کرده بودند منتها در حد جزوه بود و در آن توضیحاتی داده شده بود که ما چه کسانی هستیم و قرار است چه کار کنیم. من این جزوه را در دانشگاه و جاهای دیگر توزیع کردم. این جزوه در توجیه این بود که ما چرا این کارها را انجام میدهیم. بعدا فهمیدم لطفالله میثمی را به زندان عادلآباد شیراز منتقل کرده بودند. همچنین مهندس عزتالله سحابی را هم به همانجا منتقل کرده بودند و در زندان با دوستان ما که در ماجرای سال پنجاهویک دستگیر شده بودند ارتباط برقرار کرده بودند. لطفالله بعد از دو سال که از زندان آزاد شد دوباره زندگی مخفی را شروع کرد. خاطرم هست در مرداد ۵۱ لطفالله میثمی میخواست برای شب ۲۸ مرداد کاری را انجام بدهد اما متأسفانه خانهشان منفجر شد و لطفالله با خانم سیمین صالحی آنجا بودند. سیمین فراری میشود ولی آقای لطفالله میثمی دست و چشمش را از دست داد و دستگیر شد. بعدا اعلامیههایی منتشر کردیم. یا زمانی که مرحوم محمد مفیدی رئیس شهربانی را ترور کردند، اعلامیه منتشر میکردیم. در سال ۵۳ کمکم احساس کردم این افراد در حال دورشدن از مذهب هستند و انگار خیلی اعتقادات مذهبی ندارند در حالی که من خیلی پایبند به مذهب بودم و شروع کردم با آنها بحثکردن. چیزهایی برایشان نوشتم و بعد از انقلاب سعید شاهسوندی به من گفت دیدم که نوشته بودی «وَ مَن یَبتَغِ غَیرَالإِسلمِ دِیَنا فَلََن یُقبَلَ مِنه» که خدا در قرآن میگوید غیر از اسلام قبول نیست و این کتابهایی که درباره مارکسیسم است و میخوانید چیست. آنها کتابهایی مثل «چگونه انسان غول شد» و «زردهای سرخ» را میدادند که ما بخوانیم. بعد من کمکم احساس کردم انگار اینها خیلی طرفدار مذهب نیستند. بعدها متوجه شدم مسئول من که جلوی من نماز میخواند همان زمان هم از مذهب بریده و مارکسیست شده است. خیلی ناراحت بودم و درباره این مسئله بحث و گفتوگو میکردم. پس از مدتی یعنی در سال ۵۳ به من گفتند تو خصلتهای خردهبورژوازی داری و باید بروی و کارگری کنی. من هم قبول کردم و رفتم از میدان گمرک و کنار پیادهرو یک کت کهنه خریدم که پر از لکههای روغن ماشین بود. یک کلاه سربازی کهنه هم خریدم که اینها را بپوشم و بروم در کورهپزخانه کار کنم. بعدا در یک کوره شیشهپزی پایین میدان شوش شاگردی میکردم که خصلتهای خردهبورژوازی در من بریزد و پرولتاریا شوم! خاطرم هست ظهرها با کارگرها دیزی میخوردیم و یکبار یکی از آنها از من پرسید تو چرا کلاه میگذاری وقتی موهای به این قشنگی داری. من موهای پرپشت و بوری داشتم و برایش عجیب بود که چرا کلاه میگذارم. من اگرچه کارگری هم کردم اما تا همین امروز خصلتهای خردهبورژوازی از بین نرفت و همچنان در من باقی مانده است! بعد از مدتی گفتند تو وقت ما و سازمان را با این حرفها تلف میکنی. آنها کسی را میخواستند که تابع محض باشد. وقتی کسی عضو سازمان میشد باید تابع محض میشد. بنابراین چرا و اما نباید میداشتیم. تو باید از نظام سازمانی تبعیت میکردی. در هر جامعهای هم هستند کسانی که میتوانند این ویژگی را داشته باشند. کما اینکه در کنار من عباس وفایی بود که کاملا تسلیم و همراه بود و همانطوری بود که آنها میخواستند. اواخر سال ۵۳ چیزهایی را که دستم بود از من گرفتند و با من قطع رابطه کردند. ابتدای سال ۵۴ که منجر به ماجرای ترور شهید مجید شریف واقفی شد حال بسیار بدی داشتم. بعدا در خیابان، ناصر انتظارالمهدی را دیدم و او گفت که چه اتفاقی افتاده و شریف واقفی را کشتهاند. این را هم فراموش کردم بگویم که دکتر حبیبالله پیمان همشهری من است. خانه پدریاش در شیراز خانه بزرگ حیاطدار و بسیار سرسبزی بود. سه نفر در دبیرستان با هم بودند منتها هر سه نفر یک سال با هم اختلاف سنی داشتند. دکتر پیمان متولد 1314، محیالدین حائری متولد 1315 و برادر من علیاکبر مظفر متولد 1316 است و هر سه در یک دبیرستان بودند. دکتر پیمان با برادر من در جبهه ملی شیراز بودند. برادر من وقتی متوجه شد مذهبی و سیاسی هستم به من گفت دکتر پیمان به شیراز آمده و بیا با ایشان آشنا شو. قراری گذاشت و در تابستان سال ۴۸ با دکتر پیمان که از تهران آمده بود آشنا شدم. پس از آن رابطهمان تبدیل به برادری صمیمانه و نزدیک خانوادگی شد و ارتباطمان تا امروز هم باقی است. مطب دندانپزشکی دکتر پیمان آن زمان در خیابان هدایت نزدیک دروازه شمیران بود و با مرحوم دکتر لواسانی که شب هفت تیر به شهادت رسید هر دو در یک مطب کار میکردند. در سال 1354 به پیمان خبر دادم که شریف واقفی را در سازمان کشتهاند که او هم خیلی ناراحت شد. با مرحوم علی بابایی و دکتر پیمان به منزل مرحوم مفتح رفتیم. منزل ایشان در خیابان دولت، خیابان کیکاووس بود که نیمتمام بود. بعد همان روز آقای مطهری هم آمدند و آن زمان هم این بحثها مطرح بود. به خاطر اتفاقاتی که در سازمان افتاده بود خیلی حال همه بد شد. عدهای هم در زندان بودند. من به حدی حالم بد بود که بیمار مرحوم دکتر سامی شدم که روانپزشک بود. نزد ایشان میرفتم و چون ایشان یک فرد سیاسی بود مشکلم را که برایش گفتم گفت دست بردار و ادامه نده و به من قرص داد. واقعا در حال انفجار بودم. به این نکته هم باید اشاره کنم که در سال ۱۳۵۲ محمدعلی انتظارالمهدی بیرون آمد و به من گفت میخواهم ازدواج کنم. ما در مجاهدین خلق ازدواجکردن را خیلی بد میدانستیم چون دیگر امکان مبارزه وجود نداشت. گفتم اختیار با خودت هست و او گفت میخواهم با خواهر تو ازدواج کنم. من در تهران دانشجو بودم که متوجه شدم به منزل ما برای خواستگاری رفته و ایشان تا امروز شوهر خواهر من است. آنها سال ۵۲ ازدواج کردند. بعدتر من هم نامهای برایش نوشتم و گفتم چیزی که عوض داره گله نداره و در سال ۵۴ من با خواهر ایشان ازدواج کردم. تنها راه بهترشدن حالم را ازدواج میدانستم. بنابراین در اول شهریور ۱۳۵۴ با همسرم که هفده ساله بود ازدواج کردم و امسال پنجاهمین سال ازدواج ما است. پس از ازدواج به تهران آمدیم. من از وقتی از سازمان و خانه تیمی جدا شدم با مادرم زندگی میکردم. در خیابان نظامآباد کمی بالاتر از میدان امام حسین کوچهای بود به نام حمامنو یا کوچه شاطر که در آنجا آپارتمانی گرفته بودیم و با مادرم زندگی میکردم و بعد از ازدواج همسرم را هم به همان جا بردم. درست بیست روز بعد از ازدواجم، صبح جمعه نوزده رمضان بود که ساواک من را دستگیر کرد و به کمیته مشترک برد. دلیلش را نمیدانستم. تلقیام این بود که خدا را شکر وقتی خانه را میگشتند چیزی پیدا نکردند. فکر میکردم یک چیزی لو رفته که من با سازمان همکاری داشتهام و احتمالا شکنجه میکنند تا حرف بزنم. در پرانتز این را هم بگویم که خاندان مادری من به خاندان شهرستانی وصل هستند که یک نفرشان داماد مرحوم آیتالله سیستانی است. پدر مادرم مرحوم آیتالله سیدمحمدحسن نجفی قبرشان در نجف است. پسرخاله من، آیتالله سید احمد شهرستانی، امام جماعت مسجد ستون سنگی در مولوی بود. ایشان تابستانها به دهی در جاده هراز به نام بلده میرفت. قبل از ازدواجم تابستان نزد ایشان رفتم. کتاب «اسلام در ایران» پطروشفسکی ترجمه کریم کشاورز همراهم بود. طلبه جوانی در آنجا با من آشنا شد و گفت امکان دارد من کتاب را بخوانم و من هم قبول کردم. بعد که میخواستم برگردم تهران گفت کتاب پیش من باشد بعد که برگشتم تماس میگیرم و آن را تحویل میدهم. قبول کردم در حالی که خیلی دلم میسوخت که این کتاب از دست من رفت. به تهران که آمدیم ایشان یکروز به خانه ما تلفن زد و گفت به تهران آمدهام. یک ساعت بعد ساواک به خانه ما ریخت و من هنوز نمیدانم که او آیا عامل ساواک بود یا فردی مبارز و تحت تعقیب ساواک بود.
من را به سلول انفرادی بودند که نُه نفر در سلول بودند. من را به بازجویی بردند و فکر میکنم بازجویم منوچهری برد. شروع کرد سؤال و جواب کردن و گفتم من دانشجو هستم و بیست روز قبل ازدواج کردهام و همسرم هفده ساله است. گفت ای جنایتکار با دختر هفده ساله ازدواج کردهای. میترسیدم فامیلی همسرم را درست بگویم که متوجه ناصر انتظارالمهدی شوند و از اینجا مسئله ایجاد شود. در سلول انفرادی که نُه نفر بودند یک پیرمرد حدود هشتاد ساله هم بود که چون نمیتوانست خودش را کنترل کند یه کاسه کنار سلول انفرادی گذاشته بودند و در آن کاسه ادرار میکرد و شما باید با این وضعیت زندگی میکردید. نمیدانم چرا اما چند ساعت بعد من را صدا کردند. بیرون که رفتم لباسم را دادند و گفتند برو زندگیات را بکن و بساطی درست نکن. حیرت کرده بودم که آزاد شدهام. کمیته مشترک در خیابان فردوسی بود. از آنجا سوار تاکسی شدم و به خانه آمدم. تصور کنید همسر من یک دختر هفده ساله بود که قبلا برادرش هم دستگیر شده و مخفی زندگی میکرد و حالا همسرش را هم که تازه ازدواج کرده دستگیر کردهاند و حال خوبی نداشت وقتی به خانه برگشتم. بعدا ناصر میگفت دنبال من بودند و میخواستند یک سرنخ از تو داشته باشند و تو را کنترل کنند که من را پیدا کنند. نمیدانم چقدر این حرف او صحت داشت. این موضوع را هم میگویم و حرفهایم را در این بخش تمام میکنم. از آن سه نفری که با هم بودیم مجید لغوی در درگیری مسلحانه در سال پنجاهوپنج در خیابان کشته شد. عباس وفایی هم جزو کسانی است که همچنان بعد از انقلاب هم با سازمان ماند و الان در آلبانی زندگی میکند.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.