|

مرگ رویین‌تن)۱(

تهمتن چون خواسته را بشنید، به نرمى و مهر به اسفندیار گفت: «هر‌ آنچه فرمان دهى به جاى آورم، بهمن را بر تخت عاج نشانم و تاج شهریارى بر سرش گذارم».

مرگ رویین‌تن)۱(

تهمتن چون خواسته را بشنید، به نرمى و مهر به اسفندیار گفت: «هر‌ آنچه فرمان دهى به جاى آورم، بهمن را بر تخت عاج نشانم و تاج شهریارى بر سرش گذارم».

اسفندیار چون سخن نویدبخش رستم را بشنید، او را گفت اکنون شاه نو را دریاب که شاه پیشین کهن شد و افزود: «همه آن نیکویى‌ها که کرده‌اى، با کشتن من بر باد شد و سراسر گیتى از این رویداد پرآوازه خواهد گفت». سپس پشوتن را گفت که در این گیتى جز کفن هیچ نمى‌خواهم و چون من از این سراى گذر کردم، تو لشکر را برگیر و به ایران بازگرد و چون به ایران بازگشتى پدر را بگوى به آنچه آرزویت بود رسیدى و روزگار سراسر به کام تو شد و همچنان مرزها با نام توست. از تو امیدى این‌چنین نداشتم و آنچه بر من رسیده، از جان تاریک تو بود، جهان را با شمشیر خود براى تو هموار کردم تا دیگر کسى به بدى از تو یاد نکند و در برابر دیگران مرا نوید جانشینى و پادشاهى دادى و در نهان مرا به کشتن فرستادى. اکنون آنچه آرزویت بود، برآورده شد و مى‌توانى در ایوان شاهى سورى برپا کنى. براى تو اورنگ شهریارى ماند و براى من رنج آن اورنگ و تو را نام پادشاهى ماند و مرا پوششى به نام تابوت. مپندار در پناه گنج و تاج و سپاه از دام مرگ جسته‌اى و روانم در آن گیتى در انتظار توست. چون به نزد من آیى تو را نزد داور مى‌برم تا بین ما داورى کند و گفتار او را درباره آنچه با من کرده‌اى، بشنویم. چون به نزد مادرمان کتایون، بازگشتى، بگو پرخاشجوى تو از رزم براى همیشه دست شست، پرخاشجویى که زره پهلوانان در برابر تیر او چون باد بود که از کوه پولاد گذر مى‌کرد و نیک مى‌دانم با رفتن من تو نیز به من خواهى پیوست و تو خود را مرنجان و از من نیز مرنج. از تو مى‌خواهم در برابر مردمان چهره خویش را برهنه نگردانى و چهره مرا نیز در کفن نگاه مکن، چون بر زارى‌ات مى‌افزاید و کسى از دارندگان خرد تو را براى این کار نخواهد ستود و خواهران مرا نیز از سوى من بدرود بگو و براى آنان تا جاودان آرزوى نیکویى کن. از تاج پدر بر من بد رسید و جان من کلید در گنج‌هاى او شد و اکنون آن کلید را نزد او فرستادم، شاید که با شرم آشنایى یابد».

اسفندیار این سخن‌ها بگفت و نفسى از ژرفاى سینه برکشید و خاموشى گزید و آخرین سخن او چنین بود که از گشتاسب بدى بر من رسید:

ز تاج پدر بر سرم بد رسید/ در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک به نزدیک او/ که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکى تیز دم/ که بر من ز گشتاسب آمد ستم