گفتوگوی شهرام مکری با کیانوش عیاری
این چراها من را بیچا ره کرده
شهرام مکري: آقاي عياري فکر ميکنم بد نيست با توجه به همه اتفاقاتي که در سال 96 پشت سر گذاشتيم، در آخرين روزهاي سال از اينکه در سال جاری به شما چطور گذشت، صحبت کنيم.
کيانوش عياري: بله، البته قبل از هر چيز بايد اين را بگويم که خوشحالم با شما صحبت ميکنم؛ اما نه من احساس هيچکاکبودن دارم، نه شما را تروفو ميدانم. احتمالا چون مدتي قبل فيلمي از شبکه مستند نشان داد، به اسم هيچکاک -تروفو راجع به همان مصاحبه مشهورشان، اين قياس به ذهنم آمد. متأسفانه 10 دقيقه آخرش را ديدم. خيلي دوست دارم نسخه کامل فيلم را ببينم؛ البته يقين دارم شما صددرصد آن کتاب را خواندهايد.
شهرام مکري: البته اين فيلم مستند را نديدم؛ اما کتاب را خواندهام. بهتازگي هم نشر چشمه کتابي از نامههاي تروفو چاپ کرده که به نظرم جالب است. در مجموعهاي از نامهها، تروفو درباره رابطهاش با هيچکاک گفته و اينکه اولين ملاقاتهايشان چطور اتفاق افتاد.
کيانوش عياري: تروفو در جايي گفته اگر شما بهعنوان يک فيلمساز به يک فيلمساز ديگر
- بهویژه اگر جوانتر باشد- حسادت کنيد، فقط يک پيشنهاد دارم؛ يک تفنگ بخريد، به در خانهاش برويد، زنگ بزنيد، در را که باز کرد، به مغزش شليک کنيد. اين را بهعنوان تنها راهحل براي کسي که به يک فيلمساز جوانتر از خودش حسادت ميکند، پيشنهاد داده است. يکي از ويژگيهاي تروفو همين خصلتهاست؛ يعني آدمي است که حب و بغض ندارد. درست زماني که تروفو در 54سالگي از دنيا رفت، احساس کردم در سينماي دنيا هيچ پشتوانهاي ندارم. دليلش را هم نميدانم؛ اما شايد به خاطر همين خصلتهايش بود که احساس کردم تنها شدم. زمان مرگ هيچکاک جوان بودم و خيلي چيزي نميدانستم؛ ولي زمان مرگ تروفو غمگين بودم؛ يعني فکر ميکردم يکي از دوستان خوبم، کسي را که از من حمايت ميکند، از دست دادم.
شهرام مکري: تروفو در يکي از اين نامهها که براي هيچکاک نوشته، به او گفته ميخواهم با شما گفتوگو کنم و براي اينکه خودش را به هيچکاک بهتر معرفي کند، ميگويد من يک بار به همراه دوستم به دفتر شما آمدم و نتوانستيم شما را ببينيم. مشغول کار بوديد و ما در لوکيشن فيلمبرداري شما بوديم؛ يعني موقعيتي شبيه اين جايي که ما در لوکيشن سريال شما هستيم. هيچکاک سر لوکشين بوده و تروفو براي ديدنش ميرود و وقتي نميتواند هيچکاک را ملاقات کند، با دوستش طبقه پايين و کنار استخر راه ميرفتند و شروع به شوخيکردن ميکنند. تروفو مينويسد فکر نميکرديم شما را ببينيم، کنار استخر بوديم که دوستم من را هل داد و با لباس در استخر افتادم و خيس شدم. ناگهان شما از پلههاي طبقه بالا به حياط آمديد و من را با آن لباس خيس ديديد. حالا براي اينکه يادآوري کنم من که ميخواهم با شما مصاحبه کنم، چه کسي هستم، بايد بگويم همان آدمي هستم که شما با لباس خيس ديديد. حالا هم امروز با اين هواي باراني من با لباس خيس جلوي شما نشستهام (ميخندد).
کيانوش عياري: بايد اين کتاب جديد را بخوانم. قبلي که فوقالعاده بود. خواندن اين کتاب را بايد به هر فيلمسازي توصيه کرد. تابهحال اين کتاب را به بیش از 30 نفر هديه دادهام.
شهرام مکري: پس فعلا به سؤال اول کمي ديرتر برسيم. شما در سال جاری فيلم «بيدار شو آرزو» را بعد از سالها اکران کرديد و در برخي گفتوگوها خواندم که دوست نداشتيد مخاطب اين فيلم محدود به مردم باشد؛ بلکه براي بيداري مسئولان مرتبط با حوادث غيرمترقبه بهویژه زلزله کرمانشاه راضي به نمايش مجددش شديد. چرا از اکران اين فيلم راضي نبوديد؟
کيانوش عياري: الان راضي هستم؛ اما هدفم از ساخت اين فيلم مسئولان بودند. حتي در زمان خودش پيشنهاد کردم سالي يک بار در مجلس اين فيلم را نشان بدهند؛ چراکه بهزودي در تهران زلزلهاي رخ خواهد داد که طبق گفته ژاپنيها تا 800 سال بعد، بشر چنين فاجعهاي را تجربه نخواهد کرد. اين زلزله هم نزدیک است و بالاخره رخ خواهد داد. تا الان 32 سال از سيکل سهقرنهاش عبور کرده و درحالحاضر اين گسلها فشردهتر شده است. درست مثل فنري که هرچقدر بيشتر فشرده شود، قدرتش هم بيشتر ميشود و اين موضوع هولناکي است. در زمان آقاي احمدينژاد دوستان وزارت مسکن که فيلم «بيدار شو آرزو» را ديده بودند، گزارشي درباره وقوع زلزله تهران به دفتر ما آوردند و قصد داشتند فيلمي درباره زلزله احتمالي تهران بسازند و ساخت اين فيلم را به من پيشنهاد دادند. من آن زمان مشغول ساخت سريال «روزگار قريب» بودم؛ اما به آنها پيشنهاد دادم هر طور شده فيلم را بسازند؛ با هر فيلمسازي که بهدرستي بتواند اين وحشت را منتقل کند. در گزارشي که آورده بودند، زلزله تهران براساس 5.5 ريشتر محاسبه شده بود که براساساین در 20 ثانيه اول 1.5 ميليون نفر کشته ميشوند و در سه روز بعد اين
تعداد به 4.5 ميليون نفر خواهد رسيد؛ درحاليکه آقاي عکاشه، متخصص زلزلهشناسي، گفتند زلزله تهران زلزله هفت ميليوننفري است. پايان گزارش ژاپنيها از زلزله تهران اين بود که تا 800 سال بعد از اين زلزله، بشر مصيبتي به اين شکل را تجربه نخواهد کرد؛ اما در پايان هزار صفحه گزارش آمده بود تهران بايد به صورت مطلق تخليه شود. در زمان دولت آقاي احمدینژاد و در طرح تخليه تدريجي تهران، فقط 260 هزار نفر از کارمندان دولت از تهران منتقل شدند و مثلا فقط صد نفر از کارکنان ميراث فرهنگي به اصفهان منتقل شدند که از اين تعداد بيشتر از نیمی از خانوادههايشان نيامدند. در اين مدت جمعيت تهران بيشتر هم شده است و تخليه کامل تهران عملي نيست. من پيشنهادي در اين زمينه داشتم که تهران به صورت کامل برقي شود. تجربه سانفرانسيسکو تازهترين و آخرين نمونه این قبیل حوادث است. کشتههاي سانفرانسيسکو به دليل انفجارها و آتشسوزيهاي بعد از زلزله بود؛ اما اينجا صحبت از چند ميليون نفر است و ژاپنيها گفتند اين تعداد براساس زلزله 5.5 ريشتری است؛ اما تمام شواهد حاکي از اين است که در تهران زلزله زير هفت ريشتر نخواهد آمد و ببينيد در زلزلهای با اين وسعت
چه اتفاقي خواهد افتاد.
شهرام مکري: اتفاقا وقتي فيلم «بيدار شو آرزو» را ديدم، وحشت از زلزله و اتفاقات بعد از آن را کاملا حس کردم و با خودم فکر کردم احتمالا هولناکترين شب زلزله، شب اول است.
کيانوش عياري: بله، شب اول زلزله بم به نظرم هولناکترين شب دنيا بوده. در زمان ساخت «بيدار شو آرزو» برخي براي من تعريف ميکردند که در يک سرماي بيسابقه در نخستين شب زلزله، حدود 700 بچه دزديده شدند و نزديک به هزارو 300 نفر قطع نخاع شدند؛ بهطوريکه نميتوانستند تکان بخورند. بسياري زير آوار بودند و آبها که جاري ميشوند و زير آوارها ميروند، افزون بر سرماي هوا، آب سرد هم زير آوارها و آدمهاي مجروح جاري است. پدري براي من تعريف ميکرد زماني که زير آوار بودم، سمت راستم صداي دخترم ميآمد و سمت چپم صداي پسر نوجوانم را ميشنيدم و نميتوانستم تکان بخورم. بعد از يکي، دو روز صداي دخترم قطع شد و فردای آن روز هم صداي پسرم. زماني که نجاتش دادند، جنازهها در فاصله يکي، دومتري هم بودند. چيزهاي تکاندهندهاي در ساخت اين فيلم ديدم و شنيدم.
شهرام مکري: چند روز بعد از زلزله به بم رفتيد؟
کيانوش عياري: شش روز بعد از زلزله با آقاي مهران رجبي و بهناز جعفري که بازيگران فيلم بودند و جمعا يک تيم ششنفره با قطار راهي کرمان شديم و از آنجا با ماشين به سمت بم رفتيم.
شهرام مکري: ابتدا از شما درباره مهمترين اتفاقي که در سال 96 ذهنتان را درگير کرد، پرسيدم. الان فکر ميکنم شايد بتوانم جواب اين سؤال را حدس بزنم که زلزله کرمانشاه و به دنبالش تهران شايد بيشتر از همه ذهن شما را درگير کرده است. به عنوان شخصي که در حوزه سينما فعاليت ميکنيد و ميدانم فرهنگ و هنر و جريانات سياسي کشور را دنبال ميکنيد و از طرف ديگر مسائلي که در جامعه اتفاق ميافتد، براي شما اهميت دارد؛ اگر قرار باشد بين تمام مسائل يکي را انتخاب کنيد که ذهن شما را درگير کرده، آيا ميتوان گفت مهمترين آن زلزله بوده است؟
کيانوش عياري: بخشي زلزلههاست و بخشي هم مجموعه تلويزيوني 87 متر است؛ اما چيزي فراتر از اينها است. چيزي که دغدغه هميشگي من است، چراهايي است که موجود است. اينکه چطور ميتواند اينهمه اختلاس در يک سرزمين رخ دهد و کسي هم نتواند جلودارش باشد؟ به من کوچکترين مسئوليتي بدهند و مسئوليت من در راستاي اين باشد که مانع از فساد شوم، با اينکه هيچ تخصصي ندارم؛ اما حتما از متخصصان پاکدامن استفاده ميکنم و ميتوانم جلوي فساد را بگيرم؛ حتی اگر به قيمت زندگي خودم و همکارانم باشد. اينهمه فساد، دزدي و وقاحت چطور ممکن است؟ و چرا هيچ ترمز و توقفي ندارد؟ اين چراها من را بيچاره کرده. زماني که فيلم آبادانيها را ميساختم، از سه، چهار سال قبلتر از آن فکر ميکردم که چرا بايد اينهمه مردمان کشورم به خاطر زندهماندن رنج بکشند؟ چرا آدمي که حدود 75 سال دارد، بايد شب ساعت 12 با يک ماشين پيکان مسافرکشي کند؟ مگر نبايد در حال لذتبردن در کنار خانوادهاش باشد؟ شام خوبي خورده باشد، استراحت کند و از زندگي لذت ببرد. چرا اين آدم بايد چهره مجسمي از رنج و مشقت باشد؟ بعد از ديدن اين چيزها، همه چيز براي من تيرهوتار شده بود و انگار اين گره با
فيلم آبادانيها براي من باز ميشد و کمي سبک ميشدم و آبادانيها ساخته شد؛ ولي مگر اين چراهاي هميشگي تمامي دارد! اينها دغدغههايي است که در سال 96 و سالهاي قبلتر از آن داشتم.
شهرام مکري: از «آبادانيها» تا «خانه پدري»؛ يعني آخرين فيلمي که من از شما ديدم. فکر ميکنم شايد «آبادانيها» تلخترين فيلمي است که در اين مجموعه ميتوانم ببينم. در نتيجه فکر کردم شايد بعد از «آبادانيها» کمي نگاهتان به سمت پيداکردن روزنههايي از اميد است؛ مثلا درباره «بيدار شو آرزو» به نظر ميرسد با تمام تلخيهايي که در فيلم ميبينيم، شما به دنبال يک خط زندگي هستيد؛ اما شايد با حرفهايي که ميزنيد، سال جاری را به تلخي همان روزهاي «آبادانيها» نگاه ميکنيد.
کيانوش عياري: شايد بيشتر و بدتر؛ چون اين چراهاي من دائما فشرده ميشود. فيلم «بيدار شو آرزو» فيلمي کاملا هولناک درباره زلزله بم است؛ اما در پايان ميبينيم مهران رجبي در آن چادر اهدايي، ميرود کمکهاي مردمي دريافت ميکند يا زمان وقوع زلزله وقتي به همراه باقي زندانيان از زندان فرار ميکند، برخي به شهر و روستا ميروند و وقتي مهران رجبي با مرگ تمام اعضاي خانوادهاش مواجه ميشود، بهتدريج ميبينيم بهانههايي براي ادامه زندگي و ادامه نظمبخشيدن به خودش و زندگي پيدا ميکند و آن دختري را که دچار قطع نخاع شده، برميدارد و به تهران ميآورد و باز به بم برميگرداند. در نهايت دختربچه را در مدرسه چادري روستا ميبينيم که بهناز جعفري هم کماکان آنجا معلم است. بله، در فيلم «بيدار شو آرزو» زندگي يک حکم است که بايد ادامه پيدا کند؛ در غيراينصورت يعني دعوت به خودکشي. درصورتيکه زندگي بايد ادامه پيدا کند. در باقي فيلمها هم به همين شکل است. فيلم «بودن يا نبودن» يا فيلم «سفره ايراني» که آنجا هم با وجود اينکه اسکناس تقلبي ناجوانمردانه از سوی کسي به ديگري داده ميشود، باز هم نشانه طنز را ميبيند. الان که به فيلمها نگاه ميکنم،
ميبينم مثلا در فيلم «بودن يا نبودن» يا «بيدار شو آرزو» هم در بخشهايي از فيلم نکات طنزي وجود دارد؛ مثل طنزي که هر وقت بهشتزهرا ميروم، ميبينم. اينکه اسم کسي را که از دنيا رفته است، روي تابلوي سياهرنگ نوشتهاند و حمل ميکنند. هميشه از ديدن اين صحنه خندهام میگیرد؛ حتي زماني که براي خاکسپاري همسرم هم رفته بودم، باز به اين صحنه خنديدم. حتي نميتوانم بگويم اتفاق مضحکي است؛ چون کار ديگري نميتوان انجام داد و بين دهها نفري که از دنيا رفتهاند و با هم تشييع ميشوند، بايد تشخيص داده شود که خانواده متوفي بايد کجا بروند. ولي با وجود اين موارد، هميشه يک اتفاق کميک در فيلمهايم وجود دارد و علائم طنز در آن هست که اصلا به نيت طنز نيست. درست مثل نوشتن اسم متوفي روي تابلوي سياه که يک ضرورت است؛ اما اين ضرورت خواهناخواه لبخندي به چهره ميآورد.
شهرام مکري: تا درباره «بيدار شو آرزو» صحبت ميکنيم، اعترافي کنم. تنها درباره دو کارگردان ايراني است که احساس کردهام عمق فيلمهايشان اجازه تسلط کامل به جهان ذهنشان را به من نميدهد. يکي از آنها زندهياد کيارستمي بودند و يکي هم شما؛ براي همين هميشه خيلي ناخودآگاه مقايسهاي بين سينماي شما و سينماي آقاي کيارستمي کردهام. وقتي به «بيدار شو آرزو» فکر کردم، به ياد فيلم آقاي کيارستمي درباره زلزله افتادم. اتفاقا به نظرم يک نقطه اشتراک مهم که دراينبين وجود دارد، طنز است. البته بد نيست پرانتزي هم باز کنم که دلم ميخواهد دربارهاش صحبت کنم. ميدانم آقاي کيارستمي در دو پروژه که در خارج از ايران مراحل ساختش را انجام ميدادند، در قراردادشان نوشتند اگر اين پروژهها بنا به هر دليلي به سرانجام نرسيد، شخصي که ميتواند اين پروژه را از نظر من ادامه بدهد، آقاي عياري است. نميدانم اصلا اين موضوع را با خود شما هيچوقت مطرح کردند يا نه؟ ولي اين براي من نشاندهنده اين موضوع است که آقاي کيارستمي به شما و سينماي شما فکر ميکردند. ميخواهم بدانم هيچوقت مشابهت و ايدهاي براي شما درباره سينماي شما و سينماي آقاي کيارستمي وجود داشته
است؟
کيانوش عياري: شايد يکي از وجوه مشترک در اين است که هر دو کارهایمان را بيش از اينکه يک رسالت باشد، يک امر شخصی ميدانيم. خودم بهاینگونه نگاه ميکنم. گاهي اوقات هم وقتي به آثار کيارستمي فکر ميکردم و فکر ميکنم حس ميکنم فيلمسازي براي ايشان هم مثل من بوده است. او با يک اسباببازي در سن ميانسالي بازي ميکرد. اين اتفاقي است که کوشش نکردم آن را پنهان کنم. خب خيليها دنبال اين بهانه هستند که بگويند سينما براي عياري يک بازيچه است و واقعا يکي، دو سال است که چند جا اين را عنوان کردهام. به اين دليل که صرفا اين يک عيب و خفت نيست که سينما بازيچه من است؛ چون دائما به اين فکر ميکنم و اين را عنوان کردهام که حتی اگر سينما قرار است بر مبناي دغدغههاي من باشد و نه براساس تحولات اجتماعي؛ خوشبختانه دغدغههاي من دغدغههايي است که فکر ميکنم بد نيستند. اگر دغدغههاي من در مقایسه با دغدغههاي مسئولان مرتبط با عمران و آباداني شهر بسيار بيشتر و صادقانهتر باشد؛ پس دليلي ندارد پنهان کنم که با سينما بازي ميکنم. بهویژه اينکه هميشه از اينکه گاهي اوقات نوشته ميشود من گرايشهای زيادي به سينماي اجتماعي دارم، نفرت دارم؛ چراکه
سينماي اجتماعي و سينمايي را که متعهد است، من بسيار تنگنظرانه ميبينم؛ يعني تعهد اجتماعي به گمان من يک تنگنظري محض است يا يک خودنمايي است. تصور ميکنم تنگنظري مهمترين خصيصه آن است که چرا من بايد درباره مسائل اجتماعي متعهد باشم؟ من بايد درباره آن چيزي که من را قلقلك میدهد يا آزارم ميدهد، متعهد باشم. اينها اگر بهدرستي ساخته شوند و دغدغهها یا آن قلقلکها درست باشد و سطحي نباشد، خب چه مسيري پوياتر از اين براي متبلورشدن و ساختهشدن يک فيلم میتوان متصور بود؟ به گمانم اينها خيلي بهتر از اين است که فکر کنم يک متعهد اجتماعي هستم. قصد ندارم به هيچ فيلمي توهين کنم؛ ولي در هر مقطع زماني موضوعی اجتماعي پررنگتر شده است. زماني مسئله فرار دختران از خانهها مطرح بود، زماني ديگر بيکاري، اعتياد و... زماني هم موضوعي درباره اسيدپاشي در ذهنم بود که حتي به پوسترش هم فکر کرده بودم؛ صورت دختري که نيمي از آن با پارچه پوشيده شده است و نيم ديگر رها و سالم است. از ساخت اين فيلم صرفا به دليل مد روز بودن احتمالياش بهايندليل که خيلي سروصدا خواهد کرد، فرار کردم. به خودم گفتم سالها بعد اين فيلم را ميسازم، مبادا تبديل شود به
اينکه ميخواهم سوار بر موجي شوم که در مملکت من جاري و ساري است. زماني که در زلزله طبس حضور داشتم، فيلم مستندي به نام «بر مفرش خاک خفتگان ميبينم» ساختم. من آنجا چيزي ديدم که به نحوي در فيلم «بيدار شو آرزو» هم بود. براي پيداکردن جنازهها با شخصی در آن ماجرا حضور داشتم. در آن ماجرا من و پيرمردي بوديم که پسر 20سالهاش زير آوار بود و توانستيم با يک مهندسي ساده به کمک لودرهايي که استان معين آذربايجان شرقي در اختيار من گذاشتند، در مدت زمان چهار دقيقه جنازه را در يک غروب طبس پيدا کنيم. به نظرم اين اتفاق دليلي براي شکلگيري يک فيلم بود و ميتوانست يک فيلم پرکشش، جذاب و ديدني باشد. وقتي زلزله بعدي يعني زلزله رودبار رخ داد، من صرفا به خاطر اينکه نبايد سوار موج شوم که مبادا بهعنوان يک فيلمساز فرصتطلب شناخته شوم، به سمتوسوي موضوعي که به آن خيلي علاقه داشتم، نرفتم. بعد ديدم آقاي کيارستمي فيلمشان را ساختند و هيچ اتهامي هم متوجه ايشان نشد که بگويند از يک فاجعه ملي فيلمي ساخت که ارتباط چنداني با دردناکبودن زلزله ندارد. براي ساخت فيلمي درباره زلزله، منتظر زلزله بعدي نبودم؛ اما زماني که زلزله بم رخ داد، همان روز
همراه با همسرم صبحانه ميخورديم. همسرم روي صندلي روبهروي تلويزيون و من هم پشت به تلويزيون روي کاناپه نشسته بودم و لقمهاي برداشتم. برگشتم به تلويزيون نگاه کردم. زيرنويسي ديدم که چند هلیکوپتر به سمت بم حرکت ميکنند. فهميدم اتفاقي مثل زلزله رخ داده است و ديگر سرم از سمت تلويزيون براي برداشتن لقمه بعدي برنگشت. حدود 40 دقيقه به تلويزيون و زيرنويسها نگاه ميکردم؛ آنچنان که تا سه، چهار ماه درد گردن اذيتم ميکرد. در همان لحظات فکر ميکردم که حالا بهتر است محافظهکاري نکنم و به بم بروم و آن مهندسي را اجرا کنم. انگار اثري از اين مهندسي در فيلم است و نه آن مهندسي زلزله طبس با جزئياتي که شايد جايي اين جزئيات را گفته باشم. در زلزله طبس چيزي ديده بودم که ذهنم را تسخير کرده بود. روزي پيرمردي را ديدم که روي يک کپه خاک خيلي طولاني و منظم، مثل خاکريز براي چيدهشدن ريل راهآهن نشسته بود. اين خاک حاصل خرابشدن ديوارهاي کوچهاي بود که حولوحوش ٣٠٠ متر طول آن بود و بر اثر خرابشدن ديوارها، خاک روي هم ريخته شده بود. احساس کردم پيرمرد در حال فکرکردن است. علتش را پرسيدم و گفت: «زمان زلزله پسرم رفت نان بگيرد که ناگهان زلزله
شد، ميدانم آن زمان در کوچه بود و نشستم و فکر ميکنم پسرم کجاي اين کوچه و کجاي اين خاک است؟». با پيرمرد صحبت کردم، مبني بر اينکه پسرت چندساله بود؟ قدش چطور بود؟ آيا اصولا آدم عجولي بود يا آرام راه ميرفت؟ در آن ساعت زمان شلوغي نانوايي بود يا خلوتي؟ بهايندليل اين سؤالها را ميپرسيدم که با يک مهندسي تخمين بزنم که ممکن است پسرش پشت اين خاک طولاني ناشي از ريزش ديوارهاي طرفين کوچه کجا پنهان شده باشد؟ بعد با جوابهايي که پيرمرد داد، به پاسخي رسيدم و جايي در ذهن من بود حدود ٢٠ متر آنورتر از جايي که پيرمرد نشسته بود. رفتم از استان معين آذربايجانشرقي يک لودر گرفتم، آوردم و حدودي را که حدس ميزديم ممکن است پسرش مدفون باشد، کنديم و چند بيل که زده شد، جنازه پيدا شد و پيرمرد پسرش را شناسايي کرد. چند دقيقه گريه کرد و بعد جنازه بيرون آورده و دفن شد. بعد از ساخت «بيدار شو آرزو» اصلا احساس پشيماني از اينکه چنين فيلمي ساختم، نداشتم و در معرض اتهام فرصتطلبي هم قرار نگرفتم. پس من از اين منظر تلاش ميکنم بهعنوان يک فيلمساز اجتماعي تلقي نشوم. فکر ميکنم اصولا فيلمهايي که متمرکز روي جامعهشناسي و جامعهنگري هستند، از
اين منظر بسيار تنگنظر هستند.
شهرام مکري: فکر ميکنيد از اين تنگنظري رئاليستي بتوان بهعنوان بحران فعلي سينماي ايران نام برد؟
کيانوش عياري: من سال 92 که داور جشنواره فيلم فجر بودم، بعد از جشنواره حس کردم چيزي که خيلي هراسانگيز است، سونامي فيلمهاي مثلا «نگران مسائل اجتماعي» است و من از اين موضوع بهعنوان يک سونامي نام بردم. ترسيدم و گفتم اين اتفاق بسيار نگرانکننده است. اين تنگنظري سينماي اجتماعي آزادي را به صورت خيلي جدي از فيلم و سينماي ايران ميدزدد و به جاي آن يکسري مفاهيم را ميآورد که اين مفاهيم نميتواند عمق داشته باشد و آشکار و سطحي است. ضمن اينکه دوران بسيار کوتاهي دارد. سينماي کيارستمي دوران ندارد و محدود نشده و مشمول زمان نميشود؛ بهايندليل که به سمت مسائل مد روز نميرود. اين اتفاق تنها شامل فيلمهاي آقاي کيارستمي نيست و تعداد ديگري از معدود فيلمسازان ايراني را هم در بر ميگيرد؛ اما اين نگاه آنقدر محدود و کم است که شايد انگشتشمار باشد که البته خود شما هم يکي از اين فيلمسازان هستيد.
شهرام مکري: ممنونم از شما. آقاي عياري فيلم کوتاه ميبينيد يا دنبال ميکنيد؟
کيانوش عياري: هميشه آرزو ميکنم من را براي داوري فيلمهاي کوتاه دعوت کنند. بهتازگی جشنوارهاي از من براي داوري فيلمهاي کوتاهي که درباره راهآهن ساخته شده است، دعوت کرد که خود شما هم حضور داريد. فيلم کوتاه هميشه برايم جذاب است.
شهرام مکري: در عرصه فيلمهاي کوتاه هم فکر ميکنيد همين سونامي تعهد اجتماعي وجود دارد؟
کيانوش عياري: بهشدت. خوشبختانه به علت صفت آزادمنشي که در بطن سينماي کوتاه وجود دارد، بههرحال کساني که اينچنين فکر ميکنند، ميتوانند با امکانات خيلي سهلالوصولتري به آن برسند. براي همين گاهي فيلمهاي درخشان ميبينيم. در يک سال گذشته چند فيلم خيرهکننده کوتاه ديدم که خيلي من را به وجد آورد.
شهرام مکري: پس به جز زلزله، سريال 87 بهاضافه يک متر و ماجراي اين اختلاسها و گرفتاريها، چيزهاي ديگري هست که در سال 96 ذهنتان را درگير کرده؛ مثلا همين سونامي تنگنظري رئاليستي در سينما.
کيانوش عياري: بله، البته موضوع اختلاسها سالها است که ذهنم را درگير کرده است و روزبهروز هولناکتر ميشود. باورکردني نیست که چنين اختلاسهايي در يک کشور اگرچه ثروتمند رخ بدهد. براي چه بايد اينطور باشد؟ من باز هم تکرار ميکنم که اگر کوچکترين مسئوليتي دراينباره داشته باشم، نميگذارم يک نفر يک ريال اختلاس کند؛ يعني منِ آدم ناچيز و حقير ميتوانم جلودار اختلاس شوم؛ چه برسد به کساني که رئيسجمهور هستند.
شهرام مکري: 87 متر چهارمين سريال شماست؟
کيانوش عياري: بله، چهارمي است.
شهرام مکري: محبوبترين چيزي که از سريالهاي شما به خاطر دارم که شايد براي شما کمي تعجببرانگيز باشد، قسمت اول سريال «خانه به خانه» است. براي من هميشه محبوب و بهيادماندني است.
کيانوش عياري: بگذاريد يادم بيايد. خانوادهاي که به سفر ميروند و خانه را به همسايه ميسپارند؟
شهرام مکري: قسمت اول. ورودي سريال. وقتي از عروسي برميگردند و کليد ندارند و پشت در ميمانند.
کيانوش عياري: بله، سريالي بود که در مدت دو، سه ماه شکل گرفت و پنج، شش قسمت ساخته شد. اين مجموعه به سفارش مرکز آمار ايران براي سرشماري نفوس و مسکن سال 75 بود و نامش «خانه به خانه» شد.
شهرام مکري: قسمت اول اين سريال را خيلي دوست دارم و هيچوقت نشنيدم درباره آن صحبتي شود و يک ابراز علاقه عجيب ديگر؛ شايد مخالف نظر خودتان. فيلم روز باشکوه. در برخي گفتوگوهاي شما حس ميکنم فيلم مورد علاقه شما نيست و گاهي آن را کنار ميگذاريد. در واقع اين فيلم را بهعنوان يکي از نمونههاي درجهيک کمدي سينماي ايران ميشناسم؛ اما تا در تلويزيون هستيم، بگوييد آيا وقتي به تلويزيون نگاه ميکنيد، با مديومي سروکار داريد که خيلي در مقایسه با سينما دوستش نداريد يا اينکه براي شما ويژگيهاي پنهاني دارد و آن را ميپسنديد؟
کيانوش عياري: ويژگيهاي بسيار پراهميتي دارد. رسانهاي است که بسيار فراگير است؛ بهویژه براي من که اکثر فيلمهايم يا توقيف شدند يا طوري به سرشان زدند که با توقيف تفاوت چنداني ندارد؛ مثل فيلم «آبادانيها» که روز 23 بهمن بدون داشتن حق هرگونه تبليغي به مدت پنج روز اکران شد که از شرش خلاص شوند.
شهرام مکري: درباره فيلم «بودن يا نبودن» هم تقريبا همين اتفاق افتاد... .
کيانوش عياري: «بودن يا نبودن» اکران عجيبي داشت. درست در چهارمين روز اکرانش آقاي قزلاياق، پخشکننده فيلم، با من تماس گرفت و خبر داد که در سينما فرهنگ فيلم را پايين کشيدند. خاطرم هست چند روز پيش از اين اتفاق، درست روز اول اکران فيلم بعد از اينکه از جشنواره قاهره برگشتم و براي فيلم جايزه گرفته بودم، وقتي از مقابل سینما فرهنگ رد میشدم، نوشته شده بود برای یک هفته آینده همه بلیتهای فیلم فروخته شده است. خوشحال شدم. به سینما قدس هم سر زدم و آن سینما هم به همین شکل بلیتهایش تا چند روز آینده خریداری شده بود. خوشحال بودم که مخاطب از فیلم استقبال کرده است. وقتی آقای قزلایاق در چهارمین روز اکران فیلم این خبر تلخ را به من داد، باور نکردم. از من پرسید دقیقا کجا هستم و من در خیابان شریعتی نزدیک میرداماد بودم. به من گفت حتی وقتت را صرف نکن که به سینما فرهنگ بروی و ماجرا را از نزدیک ببینی. گفت مستقیم به ارشاد بروم و ماجرا را پیگیری کنم. به نظرم استقبال مخاطب از فیلم «بودن یا نبودن» یک پیروزی فوقالعاده برای سینمای ایران محسوب میشد. فیلمی که بدون بازیگران مطرح و بدون گرهافکنیهای کاذب توانسته بود به جایی برسد که همه
بلیتهای پنج، شش روز آیندهاش در سینما به فروش برسد و متأسفانه فیلم را در چهارمین روز اکرانش متوقف کردند.
شهرام مکری: «خانه پدری» هم در دو روزی که اکران شد، صندلی خالی نداشت... .
عیاری: بله. در10 سئانس در سالن 365نفری اکران شد؛ آن هم به لطف آقای شهاب رضویان که سالن بزرگتری در کورش به فیلم اختصاص داد. علت متوقفشدن اکران «خانه پدری» مشخص است؛ مسائل حاشیهای بود که متأسفانه به فیلم آسیب زد؛ اما «بدون یا نبودن» چنین حاشیهای نداشت. متعلق به ذات خودش بود و فیلم توانسته بود چنین ارتباطی را با مخاطب برقرار کند. شاید تنها فیلمی بود که وقتی آن را میدیدم، هیچ کجا چشمم را نمیبستم و خجالت نمیکشیدم. در همه فیلمهایم لحظهای هست که چشمهایم را میبندم. خاطرم هست «آن سوی آتش» در کن به نمایش گذاشته شد و من در انتهای سالن لومیر نشسته بودم. جایی اواخر فیلم هست که فراموش کرده بودم زمانی که برای نمایش در جشنواره کن فیلم را آماده میکنم، آن بخش را حذف کنم. در آن لحظه چشمهایم را از خجالت به مدت 20، 25 ثانیه بسته بودم و از طریق صدا فهمیدم که آن سکانس تمام شده است.
شهرام مکری: کدام سکانس؟
كيانوش عیاری: پایان فیلم فریادهای زندهیاد پروین سلیمانی است که به نظرم باید حذف میشد. وقتی صدا به من میگفت این سکانس تمام شده است و چشمانت را بازکن، با اعتمادبهنفس همراه با تماشاگران فیلم را میدیدم. در باقی فیلمهایم هم صحنهای بوده که پشیمان بودم که چرا این را حذف نکردهام؛ اما در «بودن یا نبودن» ابدا دچار چنین بحران روحیای نشدم. دو سال پیش هم فیلم را در جمعی هزارنفره دیدم و هرگز این حس را نداشتم. امیدوارم در فیلم «خانه پدری» و «کاناپه» هم چنین حسی باشد؛ یعنی هیچ لحظهای از فیلم باعث آزارم نشود.
شهرام مکری: فکر میکنم «بودن یا نبودن» با برداشتهایی که درباره ایده دین و چنین چیزهایی در فیلم وجود داشت، باعث سوءتفاهم شد و من همیشه از خودم سؤال میکنم که چرا آدمها متوجه میزان علاقه شما به سینما در فیلمهایتان نمیشوند؟ و شروع میکنند به برداشتهای مختلف و متفاوت. در فیلم «خانه پدری» از این ایده دستگاهی که صدای آقای رجبی از آن پخش میشود، لذت بردم. واقعیت این است که نه به خاطر تفسیرهای مختلف سیاسی یا اجتماعی که ممکن بود از آن برداشت شود، به نظرم ایده بسیار جالبی درباره فرم و سینما بود و یک طنازی درجهیک داشت. همیشه تعجبم از این است، کسانی را که باعث میشوند فیلمهای شما روی پرده سینما نیاید، نمیتوان هیچوقت ردگیری کرد که ببینیم چه کسانی هستند و با آنها صحبت کنیم و متوجه شویم فیلمها را چطور میبینند؟ چطور تفسیر میکنند؟ فکر میکنم اوج این ماجرا در فیلم «خانه پدری» اتفاق افتاد. آیا امیدی به نمایش این فیلم یا «کاناپه» دارید؟
کیانوش عیاری: «کاناپه» شرایط دشوارتری دارد. درباره «خانه پدری» شرایط به گونه دیگری است و به نظرم یک سوءتفاهم محض و قطعی درباره این فیلم اتفاق افتاده است. بارها این را گفتهام که اگر به جای اینکه مهران رجبی در کار سنتی فرش و اینجور چیزها بود که نشان میدهد ارتباطی با بازار دارد، شغل دیگری داشت؛ مثلا آپاراتچی سینمای آن دوران بود یا در اداره پست کار میکرد و مخابراتچی بود، آیا چنین اتهاماتی متوجه فیلم میشد؟ یقین دارم که نمیشد. وجود این شغل تا حد زیادی باعث شد درباره این فیلم موضعگیری شود. از طرفی من عامدانه به خاطر معنادارشدن فیلم، به سمت شغل مهران رجبی در فیلم نرفتم؛ بلکه از این منظر وارد شدم که فکر کردم این فرد باید شغلی داشته باشد که ریشهدار است و درعینحال اصالت و زیبایی دارد و بتواند خانوادهای را نسلبهنسل در بر بگیرد؛ چراکه این شغل به گونهای است که سرمایه خانواده محسوب میشود و باید به همین شکل حفظ شود. اتفاقا پیش از اینکه فیلم «خانه پدری» در جشنواره فیلم فجر دیده شود، سکانسی در فیلم بود که شمشیری در زمین فرو میرود که از اسباب تعزیه بود. من این پلان را دوباره قبل از اینکه فیلم به جشنواره
ارائه شود، فیلمبرداری کردم. خودم حس کردم میتواند بار منفی زیادی داشته باشد و این بار شمشیری معمولی در زمین فرو میرود. بعد از دیدهشدن فیلم دیالوگهای عجیبی درباره این سکانس شنیدم؛ ازجمله اینکه آقای پژمانفر تعبیری اشتباه از این سکانس داشت. این حرف 10 روز قبل از آغاز جشنواره گفته شد و باعث شد فیلم نابود شود. کسی که به دنبال بهانه باشد، میتواند در بسیاری از فیلمها چنین موردی را پیدا کند. فیلم «خانه پدری» قربانی یک سوءتفاهم است و بس. این را با قاطعیت میگویم. یک سوءتفاهم که براساس تنگنظری است؛ اما «کاناپه» داستان دیگری دارد و فیلمی است که از قبل به شش نفر خانمی که قصد داشتند در این فیلم بازی کنند، گفتم فکر نکنید با این فیلم به عرش خواهید رسید. این فیلم به احتمال بسیار زیاد توقیف خواهد بود و شما اصلا دیده نمیشوید. باوجوداین از سههزارو 250 نفری که در پنج روز به دفتر آقای ساداتیان برای تست آمدند، از هر صد نفر 90 نفر میپذیرفتند که موهايشان را بزنند. خیلی برایم جالب بود که براساس چه چشماندازی تن به این کار میدهند؟ فیلم «کاناپه» ساخته شد و به خاطر دلواپسان احتمالی که فردایی نامعلوم نگویند عیاری کلک
زد و با موهای خود بازیگران فیلمبرداری شد، از همه مراحل تراشیدن سر این خانمها و پوستیژگذاشتن آنها فیلمبرداری کردیم. به نظرم توقیف این فیلم از مسخرهترین کارهایی است که میشد انجام داد. به مرور ثابت خواهد شد که فیلم «کاناپه» یک ضرورت تاریخی است. نه فقط برای سینمای ایران؛ بلکه برای جامعه ایران. برای اینکه جامعه باید این سمت برود که بیآنکه توهینی به ارزشها شود، مقداری گشودگی درباره این جریان اتفاق بیفتد. از سوی دیگر این فیلم پیشنهادی برای سینمای ایران است؛ نه جامعه. متأسفانه این ضرورت تاریخی را با قدرتی که دارند، سعی میکنند سرکوب کنند. این فیلم مستحق توقیف نیست.
شهرام مکری: اما به نظرم تا همین حد هم تأثیرش را میگذارد. خود من قبلا سناریویی داشتم و قصد داشتم بعد از فیلم «هجوم» آن را بسازم. بعد از اینکه صحبتهای شما را درباره فیلم «کاناپه» شنیدم و ضرورت سینمای ایران برای پرداختن به ماجرای حجاب را تحلیل کردم و اینکه بههرحال سینمای ایران باید تکلیفش را با آن معلوم کند، ناخودآگاه سناریو را کنار گذاشتم؛ چراکه پلانهای داخلی داشتم که زن و شوهر در آن پلانها بودند و با این دیدگاه فکر کردم مسخره است که پلانها را مثل قبل فیلمبرداری کنم و سعی کنم با این شرایط فضای واقعی به وجود بیاورم و درباره رئالیسم حرف بزنم. شاید تا پیش از اینکه این بحث پیش نیامده بود، سرمان را طرف دیگری گرفته بودیم و نگاه نمیکردیم؛ ولی به محض اینکه یکی درباره آن حرف میزند، دیگر نمیتوان خود را به ندیدن زد. بههمیندلیل میگویم کار شما اثرگذار بود؛ چه این فیلم نمایش داده شود و چه نشود.
کیانوش عیاری: این اتفاق ارزشمندی است و چقدر خوب که شما این کا را انجام دادید. من هم فکر میکنم با این شرایط هرگز فیلمی نخواهم ساخت که زن در خلوت یا در کنار محارمش حجاب داشته باشد. یا زنها باید از فیلمهای من حذف شوند که این خیلی عجیب است و تقریبا نزدیک به غیرممکن یا اینکه خانمها در فیلمهای من در اماکن عمومی دیده شوند.
شهرام مکری: چیزی که دراینبین توجه من را جلب کرد، در همین سونامی مسائل اجتماعی یا بهنوعی رئالیسم سینمای ایران، این است که چطور سینماگران ما اینقدر مدعی هستند آینهای در مقابل جامعهاند؛ اما در همین مسئله به خودشان دروغ میگویند. اینکه تمام امتیاز فیلممان را به نمایش رئالیسم بدهیم؛ اما خانمها با لباس بیرون در تختخواب دیده شوند. این قرارداد نمایشی کجای آن رئالیسم جا میگیرد؟
کیانوش عیاری: نکته مهمی است و فکر میکنم زمانی که صدا وارد سینمای ایران شد؛ بهنوعی شرف سینمای ایران خطاب شد و تصور میکنم همین موضوعی که دربارهاش حرف میزنیم، شرف سینمای ایران است. گفته میشود که سینما راستگو، حقیقتگو و آینهگون است. این سینما چرا در قدم اول باید یک دروغ را تحمل کند؟ این آزاردهنده است و من به خودم اجازه نمیدهم توصیهای برای سینمای ایران و سینماگران ایران داشته باشم؛ اما امیدوارم باقی سینماگران اگر میتوانند، زن را در خلوت یا در کنار محارمش نشان ندهند. روش فیلمسازی من بعد از «کاناپه» بهاینگونه است. از طرفی عدهای منتظر دیدن سریال 87 متر هستند که پس اینجا آیا حجاب رعایت خواهد شد یا خیر؟ سالها پیش قراردادی با تلویزیون داشتم و در حال اجرای آن هستم. قطعا در هر کاری که مربوط به خودم است، این موضوع را پیگیری میکنم؛ اما در کاری که متعلق به یک سازمان دولتی است، ناچارم از این ماجرا فاصله بگیرم. این نشانه دورویی فیلمساز نیست. این یک ضررت مقبول است و باید این افتراق را پذیرفت.
شهرام مکری: و درباره «روز باشکوه»- درست حدس میزنم- که فیلمی است از مجموعه کارهای شما که شاید علاقهمندی کمتری به آن دارید.
کیانوش عیاری: این فیلم شبیه فیلمهایی که قبلا ساختم یا بعد از آن ساختم، نیست. دلیلش خیلی واضح است. در دورانی بعد از «آن سوی آتش» من 19 سناریو، سیناپس و ایده که به صورت شفاهی تعریف کردند یا خط قصه که به بنیاد فارابی و وزارت ارشاد دادم، همه بدون استثنا رد شدند. نمیتوانم مدعی شوم همه این 19 سناریو دغدغههای من بودند؛ مثلا فیلمی مثل «آبادانیها» نه فقط دغدغه؛ بلکه تمام رگ و پی من بود و باید ساخته میشد. «آن سوی آتش» نیز به همین شکل بود. این فیلم محصول تفکری است که فکر میکردم چرا من که در اهواز متولد شدم و ساکن این شهر بودم، هیچ وقت نمیتوانستم ستارهها را در آسمان ببینم؛ چون آسمان برای ما اهوازیها کاملا قرمز بود و همیشه بوی شیرین نفت حس میشد؛ یعنی در شهری با وجود داشتن مخازن زیاد نفت، باید اینقدر فقر دیده شود. در قدیم دو محله در اهواز به نام زیتون کارگری و زیتون کارمندی بود. آن زمان اختلاف بسیار چشمگيری بین شکل و شمایل زندگی مردم این دو منطقه بود، در یکی دخترانی را میدیدی با تاپ و شلوارک که دوچرخه سوار میشوند و در منطقه دیگر دختران عرب را که چند دیگ بادیه بر سرشان و پابرهنه عمدتا ماست و دوغ میبردند،
میدیدی. این تفاوتها بسیار عمقتر و ژرفتر در شهری که در هسته خودش ثروت دارد و در پوسته به جز عده معدودی، فقر بیداد میکند، حس میشود، خیلی طبیعی است. برای نوجوانی که به مسائل اطرافش حساس است، این نکات چشمگیر است. حتی اگر از اختلاف طبقاتی سر درنمیآوردم؛ بههرحال این تفاوتها را میدیدم. ماجرای ساختهشدن «روز باشکوه» به همان دورانی برمیگردد که بسیاری از طرحها و فیلمنامههایم رد شد. آخرالامر در فاصله چهارراه استانبول، وقتی داشتم از یک سوی خیابان به سمت دیگر میرفتم، دستی روی شانه من گذاشته شد و یونس صباحی بود. پیشنهادی را با من در میان گذاشت و گفت آیا شما حاضر هستید فیلمی برای هدایتفیلم بسازید؟ خب طبعا چند سال بیکار بودم، در زندگیام حتی مسافرکشی هم بلد نبودم که مشغول این کار باشم؛ بنابراین بلافاصله قبول کردم. سناریویی را به من دادند و بعد از خواندن سناریو با آقای صباحی تماس گرفتم و گفتم این فیلمنامه نیاز به تغییرات دارد و تغییرات را اعمال کردم. آنچنان روی فیلمنامه کار کردم که آقای مصطفی شایسته زمانی به من گفت شاید آن سناریو را بعدها بتوان کار کرد و خوشبختانه از طرح ابتدایی فاصله گرفته بود. بعد از
اینکه جانانه روی فیلمنامه کار کردم، خیلی سریع عازم محل فیلمبرداری شدیم و شروع کردیم. فیلم بهسختی به جشنواره رسید. من این فیلم را از این نظر دوست دارم؛ چراکه در عرصهای که زیاد به آن گرایش نداشتم، به نظرم تا حدی موفق بودم. «روز باشکوه» در آن سال به گفته آقای مرتضی شایسته پربینندهترین فیلم ایرانی بود. پس بهنوعی یک موفقیت محسوب میشود. اتفاقا در نامههای تروفو به این نکته اشاره شده که گفته بود «من حتی اگر کاری را دوست نداشته باشم و قصد انجامش را داشته باشم، از تمام تجربه و استعدادم برای بهترشدن کار استفاده میکنم». من هم با این نگاه به سمتوسوی ساخت این فیلم رفتم. نه اینکه آن زمان مطلب تروفو را خوانده بودم؛ ولی فکر میکردم وظیفه من این است که به بهترین شکل ممکن فیلم ساخته شود. من اصلا از این فیلم فرار نمیکنم؛ ولی اگر جایی صحبت شود که قرار است پنج، شش فیلم از شما نمایش داده شود، طبیعی است که سعی میکنم فیلمهایی از بنده نمایش داده شود که مثلا مدعی هستم زمانی دغدغههای من بودهاند. برای ساخت «روز باشکوه» دغدغه من پول و بیکاری بود و اگر 19 طرح و فیلمنامهام رد نمیشد، هرگز این فیلم را نمیساختم. دو سال
بعد از آن فیلم «دو نیمه سیب» را ساختم. «دو نیمه سیب» تقریبا از دایره فکر من خارج شده بود؛ فقط به دلیل اینکه نتوانستم «آبادانیها» را شروع کنم، به اجبار به سمت «دو نیمه سیب» رفتم. اتفاقا بعد از آن رفتم به سمت ساخت فیلم «شاخ گاو» که دوستش دارم و تجربهای دوستداشتنی برای من بود. فکر میکنم دستکم سکانس ابتدایی فیلم که در قطار میگذرد، سکانس خوبی است و مشابه آن را در سینمای ایران ندیدم. به جز فیلم «جاودانگی» که سکانسهای خوبی در قطار داشت. بد نیست اینجا از علاقهمندیام به قطار بگویم. قطار عنصری است که برای من گیرایی ایجاد میکند و من عاشق قطار بودم. وقتی بچه بودم و از اهواز به تهران میرفتیم، واگنهای قطار قدیمی بود و من به دلیل اینکه در کوپهای که پدر و مادرم بودند، نمیتوانستم از پنجره خم شوم و فریاد بکشم، به انتهای قطار میرفتم و تا شکم خم میشدم و از پنجره بلند فریاد میزدم و درگیر طبیعت شگفتانگیز لرستان میشدم. اتفاقا یک شب دستی گوشم را گرفت و من را به کوپه برگرداند و به پدر و مادرم تذکر داد که نگذارند از کوپه خارج شوم. من دیوانه قطار بودم. قطار برای من یک اسطوره بود.
شهرام مکری: آقای عیاری آیا تمایل دارید سناریوی فیلم آخر آقای کیارستمی را که ایشان به صورت کتبی و شفاهی خواستند شما انجام بدهید، مقابل دوربین ببرید؟
کیانوش عیاری: صددرصد برای من باعث افتخار است و بعد هم علاقهمند و کنجکاوم. نخستین بار آقای کیارستمی لطف کرد، به من زنگ زد و گفت میتوانم اسم شما را به این منظور بنویسم؟ من هم موافقت کردم و از اینکه این نگاه را به من دارند، تشکر کردم. نخستینبار درباره فیلم «کپی برابر اصل» این پیشنهاد را مطرح کردند و بعد در فیلم «مثل یک عاشق» و بعد هم این فیلم آخر. نمیدانم که آیا پیش از بیماری پیشتولید را شروع کرده بودند یا نه؟
شهرام مکری: حتی میدانم یک نسخه آزمایشی از فیلم ضبط کردند و یک اتود اولیه از فیلم وجود دارد؛ ولی سناریو را چند بار تغییر دادند. آخرین بار قرار بود بعد از عمل جراحی فیلم را به صورت جدی تا پایان فیلمبرداری کنند.
کیانوش عیاری: اصولا خیلی به پیغامگیر تلفن خانه مراجعه نمیکنم. زمانی که آقای کیارستمی در بیمارستان جم بستری بودند، خانمی برای من پیغام گذاشتند که از اتاق آقای کیارستمی از بیمارستان جم تماس میگیرند و آقای کیارستمی میخواهند من را خیلی فوری ببینند. طبق چیزهایی که پیدا کردم، دیدم تلفن بعدی 48 ساعت بعد به من شده بود که باز تأکید شده بود ایشان کار مهمی با من دارند. این پیغامها را یک ماه بعد شنیدم. افسوس خوردم که با اختلاف یک ماه بعد متوجه این موضوع شدهام؛ زمانی که آقای کیارستمی دیگر در بیمارستان نبودند و فکر میکنم به فرانسه رفته بودند؛ وگرنه حتما موضوع را پیگیری میکردم.
شهرام مکري: آقاي عياري فکر ميکنم بد نيست با توجه به همه اتفاقاتي که در سال 96 پشت سر گذاشتيم، در آخرين روزهاي سال از اينکه در سال جاری به شما چطور گذشت، صحبت کنيم.
کيانوش عياري: بله، البته قبل از هر چيز بايد اين را بگويم که خوشحالم با شما صحبت ميکنم؛ اما نه من احساس هيچکاکبودن دارم، نه شما را تروفو ميدانم. احتمالا چون مدتي قبل فيلمي از شبکه مستند نشان داد، به اسم هيچکاک -تروفو راجع به همان مصاحبه مشهورشان، اين قياس به ذهنم آمد. متأسفانه 10 دقيقه آخرش را ديدم. خيلي دوست دارم نسخه کامل فيلم را ببينم؛ البته يقين دارم شما صددرصد آن کتاب را خواندهايد.
شهرام مکري: البته اين فيلم مستند را نديدم؛ اما کتاب را خواندهام. بهتازگي هم نشر چشمه کتابي از نامههاي تروفو چاپ کرده که به نظرم جالب است. در مجموعهاي از نامهها، تروفو درباره رابطهاش با هيچکاک گفته و اينکه اولين ملاقاتهايشان چطور اتفاق افتاد.
کيانوش عياري: تروفو در جايي گفته اگر شما بهعنوان يک فيلمساز به يک فيلمساز ديگر
- بهویژه اگر جوانتر باشد- حسادت کنيد، فقط يک پيشنهاد دارم؛ يک تفنگ بخريد، به در خانهاش برويد، زنگ بزنيد، در را که باز کرد، به مغزش شليک کنيد. اين را بهعنوان تنها راهحل براي کسي که به يک فيلمساز جوانتر از خودش حسادت ميکند، پيشنهاد داده است. يکي از ويژگيهاي تروفو همين خصلتهاست؛ يعني آدمي است که حب و بغض ندارد. درست زماني که تروفو در 54سالگي از دنيا رفت، احساس کردم در سينماي دنيا هيچ پشتوانهاي ندارم. دليلش را هم نميدانم؛ اما شايد به خاطر همين خصلتهايش بود که احساس کردم تنها شدم. زمان مرگ هيچکاک جوان بودم و خيلي چيزي نميدانستم؛ ولي زمان مرگ تروفو غمگين بودم؛ يعني فکر ميکردم يکي از دوستان خوبم، کسي را که از من حمايت ميکند، از دست دادم.
شهرام مکري: تروفو در يکي از اين نامهها که براي هيچکاک نوشته، به او گفته ميخواهم با شما گفتوگو کنم و براي اينکه خودش را به هيچکاک بهتر معرفي کند، ميگويد من يک بار به همراه دوستم به دفتر شما آمدم و نتوانستيم شما را ببينيم. مشغول کار بوديد و ما در لوکيشن فيلمبرداري شما بوديم؛ يعني موقعيتي شبيه اين جايي که ما در لوکيشن سريال شما هستيم. هيچکاک سر لوکشين بوده و تروفو براي ديدنش ميرود و وقتي نميتواند هيچکاک را ملاقات کند، با دوستش طبقه پايين و کنار استخر راه ميرفتند و شروع به شوخيکردن ميکنند. تروفو مينويسد فکر نميکرديم شما را ببينيم، کنار استخر بوديم که دوستم من را هل داد و با لباس در استخر افتادم و خيس شدم. ناگهان شما از پلههاي طبقه بالا به حياط آمديد و من را با آن لباس خيس ديديد. حالا براي اينکه يادآوري کنم من که ميخواهم با شما مصاحبه کنم، چه کسي هستم، بايد بگويم همان آدمي هستم که شما با لباس خيس ديديد. حالا هم امروز با اين هواي باراني من با لباس خيس جلوي شما نشستهام (ميخندد).
کيانوش عياري: بايد اين کتاب جديد را بخوانم. قبلي که فوقالعاده بود. خواندن اين کتاب را بايد به هر فيلمسازي توصيه کرد. تابهحال اين کتاب را به بیش از 30 نفر هديه دادهام.
شهرام مکري: پس فعلا به سؤال اول کمي ديرتر برسيم. شما در سال جاری فيلم «بيدار شو آرزو» را بعد از سالها اکران کرديد و در برخي گفتوگوها خواندم که دوست نداشتيد مخاطب اين فيلم محدود به مردم باشد؛ بلکه براي بيداري مسئولان مرتبط با حوادث غيرمترقبه بهویژه زلزله کرمانشاه راضي به نمايش مجددش شديد. چرا از اکران اين فيلم راضي نبوديد؟
کيانوش عياري: الان راضي هستم؛ اما هدفم از ساخت اين فيلم مسئولان بودند. حتي در زمان خودش پيشنهاد کردم سالي يک بار در مجلس اين فيلم را نشان بدهند؛ چراکه بهزودي در تهران زلزلهاي رخ خواهد داد که طبق گفته ژاپنيها تا 800 سال بعد، بشر چنين فاجعهاي را تجربه نخواهد کرد. اين زلزله هم نزدیک است و بالاخره رخ خواهد داد. تا الان 32 سال از سيکل سهقرنهاش عبور کرده و درحالحاضر اين گسلها فشردهتر شده است. درست مثل فنري که هرچقدر بيشتر فشرده شود، قدرتش هم بيشتر ميشود و اين موضوع هولناکي است. در زمان آقاي احمدينژاد دوستان وزارت مسکن که فيلم «بيدار شو آرزو» را ديده بودند، گزارشي درباره وقوع زلزله تهران به دفتر ما آوردند و قصد داشتند فيلمي درباره زلزله احتمالي تهران بسازند و ساخت اين فيلم را به من پيشنهاد دادند. من آن زمان مشغول ساخت سريال «روزگار قريب» بودم؛ اما به آنها پيشنهاد دادم هر طور شده فيلم را بسازند؛ با هر فيلمسازي که بهدرستي بتواند اين وحشت را منتقل کند. در گزارشي که آورده بودند، زلزله تهران براساس 5.5 ريشتر محاسبه شده بود که براساساین در 20 ثانيه اول 1.5 ميليون نفر کشته ميشوند و در سه روز بعد اين
تعداد به 4.5 ميليون نفر خواهد رسيد؛ درحاليکه آقاي عکاشه، متخصص زلزلهشناسي، گفتند زلزله تهران زلزله هفت ميليوننفري است. پايان گزارش ژاپنيها از زلزله تهران اين بود که تا 800 سال بعد از اين زلزله، بشر مصيبتي به اين شکل را تجربه نخواهد کرد؛ اما در پايان هزار صفحه گزارش آمده بود تهران بايد به صورت مطلق تخليه شود. در زمان دولت آقاي احمدینژاد و در طرح تخليه تدريجي تهران، فقط 260 هزار نفر از کارمندان دولت از تهران منتقل شدند و مثلا فقط صد نفر از کارکنان ميراث فرهنگي به اصفهان منتقل شدند که از اين تعداد بيشتر از نیمی از خانوادههايشان نيامدند. در اين مدت جمعيت تهران بيشتر هم شده است و تخليه کامل تهران عملي نيست. من پيشنهادي در اين زمينه داشتم که تهران به صورت کامل برقي شود. تجربه سانفرانسيسکو تازهترين و آخرين نمونه این قبیل حوادث است. کشتههاي سانفرانسيسکو به دليل انفجارها و آتشسوزيهاي بعد از زلزله بود؛ اما اينجا صحبت از چند ميليون نفر است و ژاپنيها گفتند اين تعداد براساس زلزله 5.5 ريشتری است؛ اما تمام شواهد حاکي از اين است که در تهران زلزله زير هفت ريشتر نخواهد آمد و ببينيد در زلزلهای با اين وسعت
چه اتفاقي خواهد افتاد.
شهرام مکري: اتفاقا وقتي فيلم «بيدار شو آرزو» را ديدم، وحشت از زلزله و اتفاقات بعد از آن را کاملا حس کردم و با خودم فکر کردم احتمالا هولناکترين شب زلزله، شب اول است.
کيانوش عياري: بله، شب اول زلزله بم به نظرم هولناکترين شب دنيا بوده. در زمان ساخت «بيدار شو آرزو» برخي براي من تعريف ميکردند که در يک سرماي بيسابقه در نخستين شب زلزله، حدود 700 بچه دزديده شدند و نزديک به هزارو 300 نفر قطع نخاع شدند؛ بهطوريکه نميتوانستند تکان بخورند. بسياري زير آوار بودند و آبها که جاري ميشوند و زير آوارها ميروند، افزون بر سرماي هوا، آب سرد هم زير آوارها و آدمهاي مجروح جاري است. پدري براي من تعريف ميکرد زماني که زير آوار بودم، سمت راستم صداي دخترم ميآمد و سمت چپم صداي پسر نوجوانم را ميشنيدم و نميتوانستم تکان بخورم. بعد از يکي، دو روز صداي دخترم قطع شد و فردای آن روز هم صداي پسرم. زماني که نجاتش دادند، جنازهها در فاصله يکي، دومتري هم بودند. چيزهاي تکاندهندهاي در ساخت اين فيلم ديدم و شنيدم.
شهرام مکري: چند روز بعد از زلزله به بم رفتيد؟
کيانوش عياري: شش روز بعد از زلزله با آقاي مهران رجبي و بهناز جعفري که بازيگران فيلم بودند و جمعا يک تيم ششنفره با قطار راهي کرمان شديم و از آنجا با ماشين به سمت بم رفتيم.
شهرام مکري: ابتدا از شما درباره مهمترين اتفاقي که در سال 96 ذهنتان را درگير کرد، پرسيدم. الان فکر ميکنم شايد بتوانم جواب اين سؤال را حدس بزنم که زلزله کرمانشاه و به دنبالش تهران شايد بيشتر از همه ذهن شما را درگير کرده است. به عنوان شخصي که در حوزه سينما فعاليت ميکنيد و ميدانم فرهنگ و هنر و جريانات سياسي کشور را دنبال ميکنيد و از طرف ديگر مسائلي که در جامعه اتفاق ميافتد، براي شما اهميت دارد؛ اگر قرار باشد بين تمام مسائل يکي را انتخاب کنيد که ذهن شما را درگير کرده، آيا ميتوان گفت مهمترين آن زلزله بوده است؟
کيانوش عياري: بخشي زلزلههاست و بخشي هم مجموعه تلويزيوني 87 متر است؛ اما چيزي فراتر از اينها است. چيزي که دغدغه هميشگي من است، چراهايي است که موجود است. اينکه چطور ميتواند اينهمه اختلاس در يک سرزمين رخ دهد و کسي هم نتواند جلودارش باشد؟ به من کوچکترين مسئوليتي بدهند و مسئوليت من در راستاي اين باشد که مانع از فساد شوم، با اينکه هيچ تخصصي ندارم؛ اما حتما از متخصصان پاکدامن استفاده ميکنم و ميتوانم جلوي فساد را بگيرم؛ حتی اگر به قيمت زندگي خودم و همکارانم باشد. اينهمه فساد، دزدي و وقاحت چطور ممکن است؟ و چرا هيچ ترمز و توقفي ندارد؟ اين چراها من را بيچاره کرده. زماني که فيلم آبادانيها را ميساختم، از سه، چهار سال قبلتر از آن فکر ميکردم که چرا بايد اينهمه مردمان کشورم به خاطر زندهماندن رنج بکشند؟ چرا آدمي که حدود 75 سال دارد، بايد شب ساعت 12 با يک ماشين پيکان مسافرکشي کند؟ مگر نبايد در حال لذتبردن در کنار خانوادهاش باشد؟ شام خوبي خورده باشد، استراحت کند و از زندگي لذت ببرد. چرا اين آدم بايد چهره مجسمي از رنج و مشقت باشد؟ بعد از ديدن اين چيزها، همه چيز براي من تيرهوتار شده بود و انگار اين گره با
فيلم آبادانيها براي من باز ميشد و کمي سبک ميشدم و آبادانيها ساخته شد؛ ولي مگر اين چراهاي هميشگي تمامي دارد! اينها دغدغههايي است که در سال 96 و سالهاي قبلتر از آن داشتم.
شهرام مکري: از «آبادانيها» تا «خانه پدري»؛ يعني آخرين فيلمي که من از شما ديدم. فکر ميکنم شايد «آبادانيها» تلخترين فيلمي است که در اين مجموعه ميتوانم ببينم. در نتيجه فکر کردم شايد بعد از «آبادانيها» کمي نگاهتان به سمت پيداکردن روزنههايي از اميد است؛ مثلا درباره «بيدار شو آرزو» به نظر ميرسد با تمام تلخيهايي که در فيلم ميبينيم، شما به دنبال يک خط زندگي هستيد؛ اما شايد با حرفهايي که ميزنيد، سال جاری را به تلخي همان روزهاي «آبادانيها» نگاه ميکنيد.
کيانوش عياري: شايد بيشتر و بدتر؛ چون اين چراهاي من دائما فشرده ميشود. فيلم «بيدار شو آرزو» فيلمي کاملا هولناک درباره زلزله بم است؛ اما در پايان ميبينيم مهران رجبي در آن چادر اهدايي، ميرود کمکهاي مردمي دريافت ميکند يا زمان وقوع زلزله وقتي به همراه باقي زندانيان از زندان فرار ميکند، برخي به شهر و روستا ميروند و وقتي مهران رجبي با مرگ تمام اعضاي خانوادهاش مواجه ميشود، بهتدريج ميبينيم بهانههايي براي ادامه زندگي و ادامه نظمبخشيدن به خودش و زندگي پيدا ميکند و آن دختري را که دچار قطع نخاع شده، برميدارد و به تهران ميآورد و باز به بم برميگرداند. در نهايت دختربچه را در مدرسه چادري روستا ميبينيم که بهناز جعفري هم کماکان آنجا معلم است. بله، در فيلم «بيدار شو آرزو» زندگي يک حکم است که بايد ادامه پيدا کند؛ در غيراينصورت يعني دعوت به خودکشي. درصورتيکه زندگي بايد ادامه پيدا کند. در باقي فيلمها هم به همين شکل است. فيلم «بودن يا نبودن» يا فيلم «سفره ايراني» که آنجا هم با وجود اينکه اسکناس تقلبي ناجوانمردانه از سوی کسي به ديگري داده ميشود، باز هم نشانه طنز را ميبيند. الان که به فيلمها نگاه ميکنم،
ميبينم مثلا در فيلم «بودن يا نبودن» يا «بيدار شو آرزو» هم در بخشهايي از فيلم نکات طنزي وجود دارد؛ مثل طنزي که هر وقت بهشتزهرا ميروم، ميبينم. اينکه اسم کسي را که از دنيا رفته است، روي تابلوي سياهرنگ نوشتهاند و حمل ميکنند. هميشه از ديدن اين صحنه خندهام میگیرد؛ حتي زماني که براي خاکسپاري همسرم هم رفته بودم، باز به اين صحنه خنديدم. حتي نميتوانم بگويم اتفاق مضحکي است؛ چون کار ديگري نميتوان انجام داد و بين دهها نفري که از دنيا رفتهاند و با هم تشييع ميشوند، بايد تشخيص داده شود که خانواده متوفي بايد کجا بروند. ولي با وجود اين موارد، هميشه يک اتفاق کميک در فيلمهايم وجود دارد و علائم طنز در آن هست که اصلا به نيت طنز نيست. درست مثل نوشتن اسم متوفي روي تابلوي سياه که يک ضرورت است؛ اما اين ضرورت خواهناخواه لبخندي به چهره ميآورد.
شهرام مکري: تا درباره «بيدار شو آرزو» صحبت ميکنيم، اعترافي کنم. تنها درباره دو کارگردان ايراني است که احساس کردهام عمق فيلمهايشان اجازه تسلط کامل به جهان ذهنشان را به من نميدهد. يکي از آنها زندهياد کيارستمي بودند و يکي هم شما؛ براي همين هميشه خيلي ناخودآگاه مقايسهاي بين سينماي شما و سينماي آقاي کيارستمي کردهام. وقتي به «بيدار شو آرزو» فکر کردم، به ياد فيلم آقاي کيارستمي درباره زلزله افتادم. اتفاقا به نظرم يک نقطه اشتراک مهم که دراينبين وجود دارد، طنز است. البته بد نيست پرانتزي هم باز کنم که دلم ميخواهد دربارهاش صحبت کنم. ميدانم آقاي کيارستمي در دو پروژه که در خارج از ايران مراحل ساختش را انجام ميدادند، در قراردادشان نوشتند اگر اين پروژهها بنا به هر دليلي به سرانجام نرسيد، شخصي که ميتواند اين پروژه را از نظر من ادامه بدهد، آقاي عياري است. نميدانم اصلا اين موضوع را با خود شما هيچوقت مطرح کردند يا نه؟ ولي اين براي من نشاندهنده اين موضوع است که آقاي کيارستمي به شما و سينماي شما فکر ميکردند. ميخواهم بدانم هيچوقت مشابهت و ايدهاي براي شما درباره سينماي شما و سينماي آقاي کيارستمي وجود داشته
است؟
کيانوش عياري: شايد يکي از وجوه مشترک در اين است که هر دو کارهایمان را بيش از اينکه يک رسالت باشد، يک امر شخصی ميدانيم. خودم بهاینگونه نگاه ميکنم. گاهي اوقات هم وقتي به آثار کيارستمي فکر ميکردم و فکر ميکنم حس ميکنم فيلمسازي براي ايشان هم مثل من بوده است. او با يک اسباببازي در سن ميانسالي بازي ميکرد. اين اتفاقي است که کوشش نکردم آن را پنهان کنم. خب خيليها دنبال اين بهانه هستند که بگويند سينما براي عياري يک بازيچه است و واقعا يکي، دو سال است که چند جا اين را عنوان کردهام. به اين دليل که صرفا اين يک عيب و خفت نيست که سينما بازيچه من است؛ چون دائما به اين فکر ميکنم و اين را عنوان کردهام که حتی اگر سينما قرار است بر مبناي دغدغههاي من باشد و نه براساس تحولات اجتماعي؛ خوشبختانه دغدغههاي من دغدغههايي است که فکر ميکنم بد نيستند. اگر دغدغههاي من در مقایسه با دغدغههاي مسئولان مرتبط با عمران و آباداني شهر بسيار بيشتر و صادقانهتر باشد؛ پس دليلي ندارد پنهان کنم که با سينما بازي ميکنم. بهویژه اينکه هميشه از اينکه گاهي اوقات نوشته ميشود من گرايشهای زيادي به سينماي اجتماعي دارم، نفرت دارم؛ چراکه
سينماي اجتماعي و سينمايي را که متعهد است، من بسيار تنگنظرانه ميبينم؛ يعني تعهد اجتماعي به گمان من يک تنگنظري محض است يا يک خودنمايي است. تصور ميکنم تنگنظري مهمترين خصيصه آن است که چرا من بايد درباره مسائل اجتماعي متعهد باشم؟ من بايد درباره آن چيزي که من را قلقلك میدهد يا آزارم ميدهد، متعهد باشم. اينها اگر بهدرستي ساخته شوند و دغدغهها یا آن قلقلکها درست باشد و سطحي نباشد، خب چه مسيري پوياتر از اين براي متبلورشدن و ساختهشدن يک فيلم میتوان متصور بود؟ به گمانم اينها خيلي بهتر از اين است که فکر کنم يک متعهد اجتماعي هستم. قصد ندارم به هيچ فيلمي توهين کنم؛ ولي در هر مقطع زماني موضوعی اجتماعي پررنگتر شده است. زماني مسئله فرار دختران از خانهها مطرح بود، زماني ديگر بيکاري، اعتياد و... زماني هم موضوعي درباره اسيدپاشي در ذهنم بود که حتي به پوسترش هم فکر کرده بودم؛ صورت دختري که نيمي از آن با پارچه پوشيده شده است و نيم ديگر رها و سالم است. از ساخت اين فيلم صرفا به دليل مد روز بودن احتمالياش بهايندليل که خيلي سروصدا خواهد کرد، فرار کردم. به خودم گفتم سالها بعد اين فيلم را ميسازم، مبادا تبديل شود به
اينکه ميخواهم سوار بر موجي شوم که در مملکت من جاري و ساري است. زماني که در زلزله طبس حضور داشتم، فيلم مستندي به نام «بر مفرش خاک خفتگان ميبينم» ساختم. من آنجا چيزي ديدم که به نحوي در فيلم «بيدار شو آرزو» هم بود. براي پيداکردن جنازهها با شخصی در آن ماجرا حضور داشتم. در آن ماجرا من و پيرمردي بوديم که پسر 20سالهاش زير آوار بود و توانستيم با يک مهندسي ساده به کمک لودرهايي که استان معين آذربايجان شرقي در اختيار من گذاشتند، در مدت زمان چهار دقيقه جنازه را در يک غروب طبس پيدا کنيم. به نظرم اين اتفاق دليلي براي شکلگيري يک فيلم بود و ميتوانست يک فيلم پرکشش، جذاب و ديدني باشد. وقتي زلزله بعدي يعني زلزله رودبار رخ داد، من صرفا به خاطر اينکه نبايد سوار موج شوم که مبادا بهعنوان يک فيلمساز فرصتطلب شناخته شوم، به سمتوسوي موضوعي که به آن خيلي علاقه داشتم، نرفتم. بعد ديدم آقاي کيارستمي فيلمشان را ساختند و هيچ اتهامي هم متوجه ايشان نشد که بگويند از يک فاجعه ملي فيلمي ساخت که ارتباط چنداني با دردناکبودن زلزله ندارد. براي ساخت فيلمي درباره زلزله، منتظر زلزله بعدي نبودم؛ اما زماني که زلزله بم رخ داد، همان روز
همراه با همسرم صبحانه ميخورديم. همسرم روي صندلي روبهروي تلويزيون و من هم پشت به تلويزيون روي کاناپه نشسته بودم و لقمهاي برداشتم. برگشتم به تلويزيون نگاه کردم. زيرنويسي ديدم که چند هلیکوپتر به سمت بم حرکت ميکنند. فهميدم اتفاقي مثل زلزله رخ داده است و ديگر سرم از سمت تلويزيون براي برداشتن لقمه بعدي برنگشت. حدود 40 دقيقه به تلويزيون و زيرنويسها نگاه ميکردم؛ آنچنان که تا سه، چهار ماه درد گردن اذيتم ميکرد. در همان لحظات فکر ميکردم که حالا بهتر است محافظهکاري نکنم و به بم بروم و آن مهندسي را اجرا کنم. انگار اثري از اين مهندسي در فيلم است و نه آن مهندسي زلزله طبس با جزئياتي که شايد جايي اين جزئيات را گفته باشم. در زلزله طبس چيزي ديده بودم که ذهنم را تسخير کرده بود. روزي پيرمردي را ديدم که روي يک کپه خاک خيلي طولاني و منظم، مثل خاکريز براي چيدهشدن ريل راهآهن نشسته بود. اين خاک حاصل خرابشدن ديوارهاي کوچهاي بود که حولوحوش ٣٠٠ متر طول آن بود و بر اثر خرابشدن ديوارها، خاک روي هم ريخته شده بود. احساس کردم پيرمرد در حال فکرکردن است. علتش را پرسيدم و گفت: «زمان زلزله پسرم رفت نان بگيرد که ناگهان زلزله
شد، ميدانم آن زمان در کوچه بود و نشستم و فکر ميکنم پسرم کجاي اين کوچه و کجاي اين خاک است؟». با پيرمرد صحبت کردم، مبني بر اينکه پسرت چندساله بود؟ قدش چطور بود؟ آيا اصولا آدم عجولي بود يا آرام راه ميرفت؟ در آن ساعت زمان شلوغي نانوايي بود يا خلوتي؟ بهايندليل اين سؤالها را ميپرسيدم که با يک مهندسي تخمين بزنم که ممکن است پسرش پشت اين خاک طولاني ناشي از ريزش ديوارهاي طرفين کوچه کجا پنهان شده باشد؟ بعد با جوابهايي که پيرمرد داد، به پاسخي رسيدم و جايي در ذهن من بود حدود ٢٠ متر آنورتر از جايي که پيرمرد نشسته بود. رفتم از استان معين آذربايجانشرقي يک لودر گرفتم، آوردم و حدودي را که حدس ميزديم ممکن است پسرش مدفون باشد، کنديم و چند بيل که زده شد، جنازه پيدا شد و پيرمرد پسرش را شناسايي کرد. چند دقيقه گريه کرد و بعد جنازه بيرون آورده و دفن شد. بعد از ساخت «بيدار شو آرزو» اصلا احساس پشيماني از اينکه چنين فيلمي ساختم، نداشتم و در معرض اتهام فرصتطلبي هم قرار نگرفتم. پس من از اين منظر تلاش ميکنم بهعنوان يک فيلمساز اجتماعي تلقي نشوم. فکر ميکنم اصولا فيلمهايي که متمرکز روي جامعهشناسي و جامعهنگري هستند، از
اين منظر بسيار تنگنظر هستند.
شهرام مکري: فکر ميکنيد از اين تنگنظري رئاليستي بتوان بهعنوان بحران فعلي سينماي ايران نام برد؟
کيانوش عياري: من سال 92 که داور جشنواره فيلم فجر بودم، بعد از جشنواره حس کردم چيزي که خيلي هراسانگيز است، سونامي فيلمهاي مثلا «نگران مسائل اجتماعي» است و من از اين موضوع بهعنوان يک سونامي نام بردم. ترسيدم و گفتم اين اتفاق بسيار نگرانکننده است. اين تنگنظري سينماي اجتماعي آزادي را به صورت خيلي جدي از فيلم و سينماي ايران ميدزدد و به جاي آن يکسري مفاهيم را ميآورد که اين مفاهيم نميتواند عمق داشته باشد و آشکار و سطحي است. ضمن اينکه دوران بسيار کوتاهي دارد. سينماي کيارستمي دوران ندارد و محدود نشده و مشمول زمان نميشود؛ بهايندليل که به سمت مسائل مد روز نميرود. اين اتفاق تنها شامل فيلمهاي آقاي کيارستمي نيست و تعداد ديگري از معدود فيلمسازان ايراني را هم در بر ميگيرد؛ اما اين نگاه آنقدر محدود و کم است که شايد انگشتشمار باشد که البته خود شما هم يکي از اين فيلمسازان هستيد.
شهرام مکري: ممنونم از شما. آقاي عياري فيلم کوتاه ميبينيد يا دنبال ميکنيد؟
کيانوش عياري: هميشه آرزو ميکنم من را براي داوري فيلمهاي کوتاه دعوت کنند. بهتازگی جشنوارهاي از من براي داوري فيلمهاي کوتاهي که درباره راهآهن ساخته شده است، دعوت کرد که خود شما هم حضور داريد. فيلم کوتاه هميشه برايم جذاب است.
شهرام مکري: در عرصه فيلمهاي کوتاه هم فکر ميکنيد همين سونامي تعهد اجتماعي وجود دارد؟
کيانوش عياري: بهشدت. خوشبختانه به علت صفت آزادمنشي که در بطن سينماي کوتاه وجود دارد، بههرحال کساني که اينچنين فکر ميکنند، ميتوانند با امکانات خيلي سهلالوصولتري به آن برسند. براي همين گاهي فيلمهاي درخشان ميبينيم. در يک سال گذشته چند فيلم خيرهکننده کوتاه ديدم که خيلي من را به وجد آورد.
شهرام مکري: پس به جز زلزله، سريال 87 بهاضافه يک متر و ماجراي اين اختلاسها و گرفتاريها، چيزهاي ديگري هست که در سال 96 ذهنتان را درگير کرده؛ مثلا همين سونامي تنگنظري رئاليستي در سينما.
کيانوش عياري: بله، البته موضوع اختلاسها سالها است که ذهنم را درگير کرده است و روزبهروز هولناکتر ميشود. باورکردني نیست که چنين اختلاسهايي در يک کشور اگرچه ثروتمند رخ بدهد. براي چه بايد اينطور باشد؟ من باز هم تکرار ميکنم که اگر کوچکترين مسئوليتي دراينباره داشته باشم، نميگذارم يک نفر يک ريال اختلاس کند؛ يعني منِ آدم ناچيز و حقير ميتوانم جلودار اختلاس شوم؛ چه برسد به کساني که رئيسجمهور هستند.
شهرام مکري: 87 متر چهارمين سريال شماست؟
کيانوش عياري: بله، چهارمي است.
شهرام مکري: محبوبترين چيزي که از سريالهاي شما به خاطر دارم که شايد براي شما کمي تعجببرانگيز باشد، قسمت اول سريال «خانه به خانه» است. براي من هميشه محبوب و بهيادماندني است.
کيانوش عياري: بگذاريد يادم بيايد. خانوادهاي که به سفر ميروند و خانه را به همسايه ميسپارند؟
شهرام مکري: قسمت اول. ورودي سريال. وقتي از عروسي برميگردند و کليد ندارند و پشت در ميمانند.
کيانوش عياري: بله، سريالي بود که در مدت دو، سه ماه شکل گرفت و پنج، شش قسمت ساخته شد. اين مجموعه به سفارش مرکز آمار ايران براي سرشماري نفوس و مسکن سال 75 بود و نامش «خانه به خانه» شد.
شهرام مکري: قسمت اول اين سريال را خيلي دوست دارم و هيچوقت نشنيدم درباره آن صحبتي شود و يک ابراز علاقه عجيب ديگر؛ شايد مخالف نظر خودتان. فيلم روز باشکوه. در برخي گفتوگوهاي شما حس ميکنم فيلم مورد علاقه شما نيست و گاهي آن را کنار ميگذاريد. در واقع اين فيلم را بهعنوان يکي از نمونههاي درجهيک کمدي سينماي ايران ميشناسم؛ اما تا در تلويزيون هستيم، بگوييد آيا وقتي به تلويزيون نگاه ميکنيد، با مديومي سروکار داريد که خيلي در مقایسه با سينما دوستش نداريد يا اينکه براي شما ويژگيهاي پنهاني دارد و آن را ميپسنديد؟
کيانوش عياري: ويژگيهاي بسيار پراهميتي دارد. رسانهاي است که بسيار فراگير است؛ بهویژه براي من که اکثر فيلمهايم يا توقيف شدند يا طوري به سرشان زدند که با توقيف تفاوت چنداني ندارد؛ مثل فيلم «آبادانيها» که روز 23 بهمن بدون داشتن حق هرگونه تبليغي به مدت پنج روز اکران شد که از شرش خلاص شوند.
شهرام مکري: درباره فيلم «بودن يا نبودن» هم تقريبا همين اتفاق افتاد... .
کيانوش عياري: «بودن يا نبودن» اکران عجيبي داشت. درست در چهارمين روز اکرانش آقاي قزلاياق، پخشکننده فيلم، با من تماس گرفت و خبر داد که در سينما فرهنگ فيلم را پايين کشيدند. خاطرم هست چند روز پيش از اين اتفاق، درست روز اول اکران فيلم بعد از اينکه از جشنواره قاهره برگشتم و براي فيلم جايزه گرفته بودم، وقتي از مقابل سینما فرهنگ رد میشدم، نوشته شده بود برای یک هفته آینده همه بلیتهای فیلم فروخته شده است. خوشحال شدم. به سینما قدس هم سر زدم و آن سینما هم به همین شکل بلیتهایش تا چند روز آینده خریداری شده بود. خوشحال بودم که مخاطب از فیلم استقبال کرده است. وقتی آقای قزلایاق در چهارمین روز اکران فیلم این خبر تلخ را به من داد، باور نکردم. از من پرسید دقیقا کجا هستم و من در خیابان شریعتی نزدیک میرداماد بودم. به من گفت حتی وقتت را صرف نکن که به سینما فرهنگ بروی و ماجرا را از نزدیک ببینی. گفت مستقیم به ارشاد بروم و ماجرا را پیگیری کنم. به نظرم استقبال مخاطب از فیلم «بودن یا نبودن» یک پیروزی فوقالعاده برای سینمای ایران محسوب میشد. فیلمی که بدون بازیگران مطرح و بدون گرهافکنیهای کاذب توانسته بود به جایی برسد که همه
بلیتهای پنج، شش روز آیندهاش در سینما به فروش برسد و متأسفانه فیلم را در چهارمین روز اکرانش متوقف کردند.
شهرام مکری: «خانه پدری» هم در دو روزی که اکران شد، صندلی خالی نداشت... .
عیاری: بله. در10 سئانس در سالن 365نفری اکران شد؛ آن هم به لطف آقای شهاب رضویان که سالن بزرگتری در کورش به فیلم اختصاص داد. علت متوقفشدن اکران «خانه پدری» مشخص است؛ مسائل حاشیهای بود که متأسفانه به فیلم آسیب زد؛ اما «بدون یا نبودن» چنین حاشیهای نداشت. متعلق به ذات خودش بود و فیلم توانسته بود چنین ارتباطی را با مخاطب برقرار کند. شاید تنها فیلمی بود که وقتی آن را میدیدم، هیچ کجا چشمم را نمیبستم و خجالت نمیکشیدم. در همه فیلمهایم لحظهای هست که چشمهایم را میبندم. خاطرم هست «آن سوی آتش» در کن به نمایش گذاشته شد و من در انتهای سالن لومیر نشسته بودم. جایی اواخر فیلم هست که فراموش کرده بودم زمانی که برای نمایش در جشنواره کن فیلم را آماده میکنم، آن بخش را حذف کنم. در آن لحظه چشمهایم را از خجالت به مدت 20، 25 ثانیه بسته بودم و از طریق صدا فهمیدم که آن سکانس تمام شده است.
شهرام مکری: کدام سکانس؟
كيانوش عیاری: پایان فیلم فریادهای زندهیاد پروین سلیمانی است که به نظرم باید حذف میشد. وقتی صدا به من میگفت این سکانس تمام شده است و چشمانت را بازکن، با اعتمادبهنفس همراه با تماشاگران فیلم را میدیدم. در باقی فیلمهایم هم صحنهای بوده که پشیمان بودم که چرا این را حذف نکردهام؛ اما در «بودن یا نبودن» ابدا دچار چنین بحران روحیای نشدم. دو سال پیش هم فیلم را در جمعی هزارنفره دیدم و هرگز این حس را نداشتم. امیدوارم در فیلم «خانه پدری» و «کاناپه» هم چنین حسی باشد؛ یعنی هیچ لحظهای از فیلم باعث آزارم نشود.
شهرام مکری: فکر میکنم «بودن یا نبودن» با برداشتهایی که درباره ایده دین و چنین چیزهایی در فیلم وجود داشت، باعث سوءتفاهم شد و من همیشه از خودم سؤال میکنم که چرا آدمها متوجه میزان علاقه شما به سینما در فیلمهایتان نمیشوند؟ و شروع میکنند به برداشتهای مختلف و متفاوت. در فیلم «خانه پدری» از این ایده دستگاهی که صدای آقای رجبی از آن پخش میشود، لذت بردم. واقعیت این است که نه به خاطر تفسیرهای مختلف سیاسی یا اجتماعی که ممکن بود از آن برداشت شود، به نظرم ایده بسیار جالبی درباره فرم و سینما بود و یک طنازی درجهیک داشت. همیشه تعجبم از این است، کسانی را که باعث میشوند فیلمهای شما روی پرده سینما نیاید، نمیتوان هیچوقت ردگیری کرد که ببینیم چه کسانی هستند و با آنها صحبت کنیم و متوجه شویم فیلمها را چطور میبینند؟ چطور تفسیر میکنند؟ فکر میکنم اوج این ماجرا در فیلم «خانه پدری» اتفاق افتاد. آیا امیدی به نمایش این فیلم یا «کاناپه» دارید؟
کیانوش عیاری: «کاناپه» شرایط دشوارتری دارد. درباره «خانه پدری» شرایط به گونه دیگری است و به نظرم یک سوءتفاهم محض و قطعی درباره این فیلم اتفاق افتاده است. بارها این را گفتهام که اگر به جای اینکه مهران رجبی در کار سنتی فرش و اینجور چیزها بود که نشان میدهد ارتباطی با بازار دارد، شغل دیگری داشت؛ مثلا آپاراتچی سینمای آن دوران بود یا در اداره پست کار میکرد و مخابراتچی بود، آیا چنین اتهاماتی متوجه فیلم میشد؟ یقین دارم که نمیشد. وجود این شغل تا حد زیادی باعث شد درباره این فیلم موضعگیری شود. از طرفی من عامدانه به خاطر معنادارشدن فیلم، به سمت شغل مهران رجبی در فیلم نرفتم؛ بلکه از این منظر وارد شدم که فکر کردم این فرد باید شغلی داشته باشد که ریشهدار است و درعینحال اصالت و زیبایی دارد و بتواند خانوادهای را نسلبهنسل در بر بگیرد؛ چراکه این شغل به گونهای است که سرمایه خانواده محسوب میشود و باید به همین شکل حفظ شود. اتفاقا پیش از اینکه فیلم «خانه پدری» در جشنواره فیلم فجر دیده شود، سکانسی در فیلم بود که شمشیری در زمین فرو میرود که از اسباب تعزیه بود. من این پلان را دوباره قبل از اینکه فیلم به جشنواره
ارائه شود، فیلمبرداری کردم. خودم حس کردم میتواند بار منفی زیادی داشته باشد و این بار شمشیری معمولی در زمین فرو میرود. بعد از دیدهشدن فیلم دیالوگهای عجیبی درباره این سکانس شنیدم؛ ازجمله اینکه آقای پژمانفر تعبیری اشتباه از این سکانس داشت. این حرف 10 روز قبل از آغاز جشنواره گفته شد و باعث شد فیلم نابود شود. کسی که به دنبال بهانه باشد، میتواند در بسیاری از فیلمها چنین موردی را پیدا کند. فیلم «خانه پدری» قربانی یک سوءتفاهم است و بس. این را با قاطعیت میگویم. یک سوءتفاهم که براساس تنگنظری است؛ اما «کاناپه» داستان دیگری دارد و فیلمی است که از قبل به شش نفر خانمی که قصد داشتند در این فیلم بازی کنند، گفتم فکر نکنید با این فیلم به عرش خواهید رسید. این فیلم به احتمال بسیار زیاد توقیف خواهد بود و شما اصلا دیده نمیشوید. باوجوداین از سههزارو 250 نفری که در پنج روز به دفتر آقای ساداتیان برای تست آمدند، از هر صد نفر 90 نفر میپذیرفتند که موهايشان را بزنند. خیلی برایم جالب بود که براساس چه چشماندازی تن به این کار میدهند؟ فیلم «کاناپه» ساخته شد و به خاطر دلواپسان احتمالی که فردایی نامعلوم نگویند عیاری کلک
زد و با موهای خود بازیگران فیلمبرداری شد، از همه مراحل تراشیدن سر این خانمها و پوستیژگذاشتن آنها فیلمبرداری کردیم. به نظرم توقیف این فیلم از مسخرهترین کارهایی است که میشد انجام داد. به مرور ثابت خواهد شد که فیلم «کاناپه» یک ضرورت تاریخی است. نه فقط برای سینمای ایران؛ بلکه برای جامعه ایران. برای اینکه جامعه باید این سمت برود که بیآنکه توهینی به ارزشها شود، مقداری گشودگی درباره این جریان اتفاق بیفتد. از سوی دیگر این فیلم پیشنهادی برای سینمای ایران است؛ نه جامعه. متأسفانه این ضرورت تاریخی را با قدرتی که دارند، سعی میکنند سرکوب کنند. این فیلم مستحق توقیف نیست.
شهرام مکری: اما به نظرم تا همین حد هم تأثیرش را میگذارد. خود من قبلا سناریویی داشتم و قصد داشتم بعد از فیلم «هجوم» آن را بسازم. بعد از اینکه صحبتهای شما را درباره فیلم «کاناپه» شنیدم و ضرورت سینمای ایران برای پرداختن به ماجرای حجاب را تحلیل کردم و اینکه بههرحال سینمای ایران باید تکلیفش را با آن معلوم کند، ناخودآگاه سناریو را کنار گذاشتم؛ چراکه پلانهای داخلی داشتم که زن و شوهر در آن پلانها بودند و با این دیدگاه فکر کردم مسخره است که پلانها را مثل قبل فیلمبرداری کنم و سعی کنم با این شرایط فضای واقعی به وجود بیاورم و درباره رئالیسم حرف بزنم. شاید تا پیش از اینکه این بحث پیش نیامده بود، سرمان را طرف دیگری گرفته بودیم و نگاه نمیکردیم؛ ولی به محض اینکه یکی درباره آن حرف میزند، دیگر نمیتوان خود را به ندیدن زد. بههمیندلیل میگویم کار شما اثرگذار بود؛ چه این فیلم نمایش داده شود و چه نشود.
کیانوش عیاری: این اتفاق ارزشمندی است و چقدر خوب که شما این کا را انجام دادید. من هم فکر میکنم با این شرایط هرگز فیلمی نخواهم ساخت که زن در خلوت یا در کنار محارمش حجاب داشته باشد. یا زنها باید از فیلمهای من حذف شوند که این خیلی عجیب است و تقریبا نزدیک به غیرممکن یا اینکه خانمها در فیلمهای من در اماکن عمومی دیده شوند.
شهرام مکری: چیزی که دراینبین توجه من را جلب کرد، در همین سونامی مسائل اجتماعی یا بهنوعی رئالیسم سینمای ایران، این است که چطور سینماگران ما اینقدر مدعی هستند آینهای در مقابل جامعهاند؛ اما در همین مسئله به خودشان دروغ میگویند. اینکه تمام امتیاز فیلممان را به نمایش رئالیسم بدهیم؛ اما خانمها با لباس بیرون در تختخواب دیده شوند. این قرارداد نمایشی کجای آن رئالیسم جا میگیرد؟
کیانوش عیاری: نکته مهمی است و فکر میکنم زمانی که صدا وارد سینمای ایران شد؛ بهنوعی شرف سینمای ایران خطاب شد و تصور میکنم همین موضوعی که دربارهاش حرف میزنیم، شرف سینمای ایران است. گفته میشود که سینما راستگو، حقیقتگو و آینهگون است. این سینما چرا در قدم اول باید یک دروغ را تحمل کند؟ این آزاردهنده است و من به خودم اجازه نمیدهم توصیهای برای سینمای ایران و سینماگران ایران داشته باشم؛ اما امیدوارم باقی سینماگران اگر میتوانند، زن را در خلوت یا در کنار محارمش نشان ندهند. روش فیلمسازی من بعد از «کاناپه» بهاینگونه است. از طرفی عدهای منتظر دیدن سریال 87 متر هستند که پس اینجا آیا حجاب رعایت خواهد شد یا خیر؟ سالها پیش قراردادی با تلویزیون داشتم و در حال اجرای آن هستم. قطعا در هر کاری که مربوط به خودم است، این موضوع را پیگیری میکنم؛ اما در کاری که متعلق به یک سازمان دولتی است، ناچارم از این ماجرا فاصله بگیرم. این نشانه دورویی فیلمساز نیست. این یک ضررت مقبول است و باید این افتراق را پذیرفت.
شهرام مکری: و درباره «روز باشکوه»- درست حدس میزنم- که فیلمی است از مجموعه کارهای شما که شاید علاقهمندی کمتری به آن دارید.
کیانوش عیاری: این فیلم شبیه فیلمهایی که قبلا ساختم یا بعد از آن ساختم، نیست. دلیلش خیلی واضح است. در دورانی بعد از «آن سوی آتش» من 19 سناریو، سیناپس و ایده که به صورت شفاهی تعریف کردند یا خط قصه که به بنیاد فارابی و وزارت ارشاد دادم، همه بدون استثنا رد شدند. نمیتوانم مدعی شوم همه این 19 سناریو دغدغههای من بودند؛ مثلا فیلمی مثل «آبادانیها» نه فقط دغدغه؛ بلکه تمام رگ و پی من بود و باید ساخته میشد. «آن سوی آتش» نیز به همین شکل بود. این فیلم محصول تفکری است که فکر میکردم چرا من که در اهواز متولد شدم و ساکن این شهر بودم، هیچ وقت نمیتوانستم ستارهها را در آسمان ببینم؛ چون آسمان برای ما اهوازیها کاملا قرمز بود و همیشه بوی شیرین نفت حس میشد؛ یعنی در شهری با وجود داشتن مخازن زیاد نفت، باید اینقدر فقر دیده شود. در قدیم دو محله در اهواز به نام زیتون کارگری و زیتون کارمندی بود. آن زمان اختلاف بسیار چشمگيری بین شکل و شمایل زندگی مردم این دو منطقه بود، در یکی دخترانی را میدیدی با تاپ و شلوارک که دوچرخه سوار میشوند و در منطقه دیگر دختران عرب را که چند دیگ بادیه بر سرشان و پابرهنه عمدتا ماست و دوغ میبردند،
میدیدی. این تفاوتها بسیار عمقتر و ژرفتر در شهری که در هسته خودش ثروت دارد و در پوسته به جز عده معدودی، فقر بیداد میکند، حس میشود، خیلی طبیعی است. برای نوجوانی که به مسائل اطرافش حساس است، این نکات چشمگیر است. حتی اگر از اختلاف طبقاتی سر درنمیآوردم؛ بههرحال این تفاوتها را میدیدم. ماجرای ساختهشدن «روز باشکوه» به همان دورانی برمیگردد که بسیاری از طرحها و فیلمنامههایم رد شد. آخرالامر در فاصله چهارراه استانبول، وقتی داشتم از یک سوی خیابان به سمت دیگر میرفتم، دستی روی شانه من گذاشته شد و یونس صباحی بود. پیشنهادی را با من در میان گذاشت و گفت آیا شما حاضر هستید فیلمی برای هدایتفیلم بسازید؟ خب طبعا چند سال بیکار بودم، در زندگیام حتی مسافرکشی هم بلد نبودم که مشغول این کار باشم؛ بنابراین بلافاصله قبول کردم. سناریویی را به من دادند و بعد از خواندن سناریو با آقای صباحی تماس گرفتم و گفتم این فیلمنامه نیاز به تغییرات دارد و تغییرات را اعمال کردم. آنچنان روی فیلمنامه کار کردم که آقای مصطفی شایسته زمانی به من گفت شاید آن سناریو را بعدها بتوان کار کرد و خوشبختانه از طرح ابتدایی فاصله گرفته بود. بعد از
اینکه جانانه روی فیلمنامه کار کردم، خیلی سریع عازم محل فیلمبرداری شدیم و شروع کردیم. فیلم بهسختی به جشنواره رسید. من این فیلم را از این نظر دوست دارم؛ چراکه در عرصهای که زیاد به آن گرایش نداشتم، به نظرم تا حدی موفق بودم. «روز باشکوه» در آن سال به گفته آقای مرتضی شایسته پربینندهترین فیلم ایرانی بود. پس بهنوعی یک موفقیت محسوب میشود. اتفاقا در نامههای تروفو به این نکته اشاره شده که گفته بود «من حتی اگر کاری را دوست نداشته باشم و قصد انجامش را داشته باشم، از تمام تجربه و استعدادم برای بهترشدن کار استفاده میکنم». من هم با این نگاه به سمتوسوی ساخت این فیلم رفتم. نه اینکه آن زمان مطلب تروفو را خوانده بودم؛ ولی فکر میکردم وظیفه من این است که به بهترین شکل ممکن فیلم ساخته شود. من اصلا از این فیلم فرار نمیکنم؛ ولی اگر جایی صحبت شود که قرار است پنج، شش فیلم از شما نمایش داده شود، طبیعی است که سعی میکنم فیلمهایی از بنده نمایش داده شود که مثلا مدعی هستم زمانی دغدغههای من بودهاند. برای ساخت «روز باشکوه» دغدغه من پول و بیکاری بود و اگر 19 طرح و فیلمنامهام رد نمیشد، هرگز این فیلم را نمیساختم. دو سال
بعد از آن فیلم «دو نیمه سیب» را ساختم. «دو نیمه سیب» تقریبا از دایره فکر من خارج شده بود؛ فقط به دلیل اینکه نتوانستم «آبادانیها» را شروع کنم، به اجبار به سمت «دو نیمه سیب» رفتم. اتفاقا بعد از آن رفتم به سمت ساخت فیلم «شاخ گاو» که دوستش دارم و تجربهای دوستداشتنی برای من بود. فکر میکنم دستکم سکانس ابتدایی فیلم که در قطار میگذرد، سکانس خوبی است و مشابه آن را در سینمای ایران ندیدم. به جز فیلم «جاودانگی» که سکانسهای خوبی در قطار داشت. بد نیست اینجا از علاقهمندیام به قطار بگویم. قطار عنصری است که برای من گیرایی ایجاد میکند و من عاشق قطار بودم. وقتی بچه بودم و از اهواز به تهران میرفتیم، واگنهای قطار قدیمی بود و من به دلیل اینکه در کوپهای که پدر و مادرم بودند، نمیتوانستم از پنجره خم شوم و فریاد بکشم، به انتهای قطار میرفتم و تا شکم خم میشدم و از پنجره بلند فریاد میزدم و درگیر طبیعت شگفتانگیز لرستان میشدم. اتفاقا یک شب دستی گوشم را گرفت و من را به کوپه برگرداند و به پدر و مادرم تذکر داد که نگذارند از کوپه خارج شوم. من دیوانه قطار بودم. قطار برای من یک اسطوره بود.
شهرام مکری: آقای عیاری آیا تمایل دارید سناریوی فیلم آخر آقای کیارستمی را که ایشان به صورت کتبی و شفاهی خواستند شما انجام بدهید، مقابل دوربین ببرید؟
کیانوش عیاری: صددرصد برای من باعث افتخار است و بعد هم علاقهمند و کنجکاوم. نخستین بار آقای کیارستمی لطف کرد، به من زنگ زد و گفت میتوانم اسم شما را به این منظور بنویسم؟ من هم موافقت کردم و از اینکه این نگاه را به من دارند، تشکر کردم. نخستینبار درباره فیلم «کپی برابر اصل» این پیشنهاد را مطرح کردند و بعد در فیلم «مثل یک عاشق» و بعد هم این فیلم آخر. نمیدانم که آیا پیش از بیماری پیشتولید را شروع کرده بودند یا نه؟
شهرام مکری: حتی میدانم یک نسخه آزمایشی از فیلم ضبط کردند و یک اتود اولیه از فیلم وجود دارد؛ ولی سناریو را چند بار تغییر دادند. آخرین بار قرار بود بعد از عمل جراحی فیلم را به صورت جدی تا پایان فیلمبرداری کنند.
کیانوش عیاری: اصولا خیلی به پیغامگیر تلفن خانه مراجعه نمیکنم. زمانی که آقای کیارستمی در بیمارستان جم بستری بودند، خانمی برای من پیغام گذاشتند که از اتاق آقای کیارستمی از بیمارستان جم تماس میگیرند و آقای کیارستمی میخواهند من را خیلی فوری ببینند. طبق چیزهایی که پیدا کردم، دیدم تلفن بعدی 48 ساعت بعد به من شده بود که باز تأکید شده بود ایشان کار مهمی با من دارند. این پیغامها را یک ماه بعد شنیدم. افسوس خوردم که با اختلاف یک ماه بعد متوجه این موضوع شدهام؛ زمانی که آقای کیارستمی دیگر در بیمارستان نبودند و فکر میکنم به فرانسه رفته بودند؛ وگرنه حتما موضوع را پیگیری میکردم.