گزارش «شرق» از سرنوشت دختران قربانی تجاوز و تعرض در مرزهای شرقی ایران
من نجس نیستم
«تو نجس شدی. ما نمیخواهیم یک موجود نجس در خانهمان باشد؛ از اینجا برو بیرون»؛ این جمله را پدر و مادرش گفتند؛ به دختری که تنها ۱۲سال داشت. «مریم» قربانی بود، نه مجرم. بااینحال، خانوادهاش، همانطورکه سنتهای سختگیرانه روستا حکم میکرد، نهتنها پناهش ندادند، بلکه طردش کردند.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
شکوفه حبیبزاده: «تو نجس شدی. ما نمیخواهیم یک موجود نجس در خانهمان باشد؛ از اینجا برو بیرون»؛ این جمله را پدر و مادرش گفتند؛ به دختری که تنها ۱۲سال داشت. «مریم» قربانی بود، نه مجرم. بااینحال، خانوادهاش، همانطورکه سنتهای سختگیرانه روستا حکم میکرد، نهتنها پناهش ندادند، بلکه طردش کردند. دخترک از زخمی گفت که تن و جانش را شکسته بود، اما در برابرش، دیواری از انکار و سرزنش دید. در این گزارش، روایتی تلخ از برخی روستاهای مرزی شرق ایران را بازگو میکنیم؛ جاییکه قربانیان خشونت، نهتنها از سوی جامعه، بلکه به دست نزدیکترین افراد زندگیشان نیز مجازات میشوند. برای حفظ امنیت دختران، نام روستاها و شهرها ذکر نمیشود و اسامی روایتشدگان نیز واقعی نیستند.
اگر کسی بفهمد، میکشمت
ترس از بیان تجاوز و تعرض، هرچند ماهیتی عمومی دارد، اما وقتی ماجرا به مرزهای شرقی ایران میرسد، کار از این هم سختتر میشود. جزای کار نکرده، پای دخترکانی است که خود قربانیاند. «نرگس» یکی از همین دخترهاست. میگوید: «من خیلی خوششانس بودم، از خانه بیرونم نکردند. پدرم گفت برای اینکه روستا را به نجاست نکشی، شب اجازه داری به خانه بیایی. اتاقکی در گوشه حیاط را به من دادند تا آنجا بخوابم. شبها سرد است. صدای سگها و شغالها خواب را از سرم میبرد. پتو را تا بالای چشمهایم میکشم، شاید خوابم ببرد. ممنوع است مادرم، خواهرانم یا حتی برادرم را صدا کنم. پدرم گفته با آنها حق ندارم حرف بزنم. او گفته این موضوع همینجا خاک میشود و هیچکس نباید بفهمد، حتی برادر و خواهرهایت. فقط من و مادرت میدانیم و اگر کسی بفهمد، میکشمت». این را که گفت، رعشه به اندامش افتاد. ترس از کشتهشدن در تمام وجودش رخنه کرده بود.
یک ناجی
شراره هوشمندیار پزشکی است که خیلی اتفاقی با آنها آشنا شده؛ از کشوری غریب آمده، اما نفسش هنوز بوی ایران را میدهد. دلش نبود که کاری برای مردمش نکند؛ آمده بود تا اگر مردم آن شهرهایی که به او معرفی شدهاند، کمک لازم دارند، دوا و درمانشان کند. در همین گیرودار بود که زمزمههایی به گوشش رسید؛ از دختران طردشدهای که مادرها و پدرهایشان هم دیگر آنها را نمیخواستند. مجبور بودند همدیگر را پیدا کنند و در خیابانها بخوابند. عجیب نبود اگر بیراهه هم رفته باشند و برای نانی، تنها لقمهنانی، به تنفروشی هم روی آورده باشند.
هوشمندیار، ناجی آنها بود. آمده بود تا کمی دردشان را کم کند. جایی، سرپناهی شاید. همین برایشان کافی بود، اما شیرینتر آن شد که میتوانستند درس هم بخوانند. نهفقط دختران ایرانی، دختران مهاجر افغانستانی هم بینصیب نماندند.
از هوشمندیار در گفتوگویی که با «شرق» داشت، میپرسم شما که سالها از ایران دور بودید و برای ادامه تحصیل از همان ابتدا به انگلستان رفتید، چطور شد با این دختران آشنا شدید؟ او اینگونه روایت میکند: «من زمان کرونا به ایران آمدم. بهطور خیلی اتفاقی با توانبخشی تنها مدرسه معلولان زنان در سعادتآباد آشنا شدم. از آن طریق کمک به زنان معلول را شروع کردم؛ از آموزش زبان تا تشکیل کمپین از انگلستان و پول جمعکردن برای خرید ویلچر برقی تا بتوانند به مدرسه بیایند. عجیب است که در تهران فقط یک مدرسه معلولان برای دختران داریم! آنجا به من گفتند در مرز بین ایران و افغانستان، زنانی هستند که مورد تجاوز و تعرض قرار گرفتهاند و متأسفانه از خانواده و جامعه طرد شدهاند؛ روی هوا هستند. اول فکر کردم نمیتوانم کاری کنم. هرچقدر هم پولی جمعآوری کنم، نمیتوانم آسایشگاه بسازم. متأسفانه تعداد آنها نسبت به روستا زیاد بود. برای یکی از اسکانهایی که ساختم، ۲۰ نفر دختر جوان و نوجوان بودند. آمار زیادی برای آن روستای کوچک بود. باید محل زندگی آنها مثل یک خوابگاه کامل میبود. مادرم گفت مهم نیست اندازه کمک چقدر باشد، مهم این است که از یک جا شروع کنی. این شد که یک اتاق حدود ۳۰متری به اسم کتابخانه دکتر شراره هوشمندیار ساختم. ساخت این کتابخانه باعث شد تا این زنها، چه زنهایی که در مرز افغانستان هستند و چه زنانی که در ایراناند، بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیرند، زندگی کنند، درس بخوانند و کار کنند».
آنجا چه کارهایی انجام میدهند؟
عمدتا کار صنایع دستی انجام میدهند و میفروشند. برای آموزشدادن به آنها هم چندین داوطلب داریم. من زبان درس میدهم و دروسی که به بیولوژی و شیمی مرتبط است.
چه شد که دومین کتابخانه را ساختید؟
بعد از یک سال که کتابخانه اول را ساختم، این خبر پیچید و متوجه شدم که در نقطه دیگری از مرز ایران و افغانستان هم این اتفاق افتاده است. آمار سن دختران زیر ۱۸ سال بود و خیلی شوکه شدم. دخترانی ۱۰ تا ۱۵ساله. برای تحصیل آنها را تشویق میکنیم. قول دادم اگر درسشان را خوب بخوانند و بالای ۱۸ بشوند، آنها را برای یک سفر به تهران میآورم. آرزو دارند تهران را ببینند، خصوصا دختران افغانستانی. برای خانه دوم نمیتوانستیم جایی پیدا کنیم. کنار یک مدرسه بزرگسالان، زمین وقفی را گرفتیم و در ازای آن پول اندکی پرداخت کردیم. یک خرابه بود؛ اما آنجا یک مدرسه کوچک برای زنان و دخترانی ساختیم که به آنها تجاوز و تعرض شده بود.
همه دختران کار میکنند؟ حتی دختران با سنین پایین؟
من تشویقشان میکنم که درس بخوانند؛ زیرا سن آنها کم است. هرکسی بخواهد کار کند، میگویم کاری باشد که اندکی به تحصیل مرتبط باشد؛ مثل تایپکردن، صحافی و... . این کار بهتر از آن است که از همان کودکی در بازار، صنایع دستی بفروشند. بهتر است تا ۱۶سالگی صبر کنند و بعد وارد بازار کار شوند.
نگاه به قربانی تجاوز باید تغییر کند
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «شرایط روحی آنها بسیار شکننده است. خیلی راحت هم انرژی مثبت میگیرند و هم افت میکنند. همین چند وقت پیش، یکی از دختران کمسنوسال از من پرسید «خانم دکتر اگر من روزی مثل شما دکتر شدم، چطوری این موضوع را فراموش کنم؟ چطوری به خواستگارم بگویم این اتفاق افتاده؟». هرچقدر تلاش کردم که تفهیم کنم این اتفاق برای گذشته است، درک آن برای دخترک خیلی سخت بود».
او درباره تأثیر فرهنگ در عدم پذیرش قربانیان تجاوز میگوید: «این سختی به خاطر این است که هنوز این فرهنگ در جامعه نهادینه نشده که این اتفاق ناخواسته برای هرکسی رخ داده است. به این افراد ناخواسته تعرض یا تجاوز شده و اگر جامعه مثل جوامع دیگر از آنها حمایت کند، راحتتر میتوانند از این فضا عبور کنند. هرچند فراموش نمیشود، اما میتوان آن را مدیریت کرد. در جامعه سنتی این مناطق به دلیل آنکه تقریبا در روستاها عشیرهای زندگی میکنند، این خبر گوشبهگوش میپیچید و نمیگذاشتند کسی با این افراد رفتوآمد کند و میگفتند این دختران، دخترانشان را به بیراهه هدایت میکند مثل خودشان! درحالیکه این یک اتفاق بود و خواسته آن دختر نبود».
هوشمندیار با چروکی در پیشانی که نشان از تلخی کلامش داشت، گفت: «برای من خیلی سخت بود که این وضعیت را میدیدم. بیشتر از اینکه به اتفاقی که دختران را زجر میداد، فکر کنم، به این فکر میکنم که باید راهی برای فرهنگ این مناطق کرد. جامعه باید بداند که این دختران قربانی تعرض و تجاوز هستند و نیاز به حمایت دارند، نه اینکه آنها را به دلیل فرهنگ نادرست و دگم سنتی طرد کند. تجاوز و تعرض خودش باری برای دختران است و این نگاه دیگران و برخورد آنها، بار دیگری روی دوش آنها میگذارد». او ادامه میدهد: «بعضی از این دختران کارتنخواب بودند و در خیابان زندگی میکردند و حتی برای برخی از آنها تعرض و تجاوز در خیابان هم رخ داده بود. یعنی همین بیرونکردن از خانه دوباره برای آنها مهلکهای بود که به دامشان میانداخت. برخی هم تا مرز اعتیاد و خودکشی پیش رفته بودند. دخترانی هم که کمی خوششانستر بودند، پدر اجازه میداد برای آنکه شب در بیرون از خانه نباشد، به خانه برگردند. در تهران، کمی دختران و زنان جرئت اعتراض دارند، اما در جوامع حاشیهای مثل شهرهای مرزی، هنوز نیاز به تعلیم و تربیت نسبت به این موضوع وجود دارد». هوشمندیار البته میگوید در انگلستان هم مثل خیلی کشورهای دیگر این اتفاق رخ میدهد. او با انجمنهایی کار میکند و در آنجا با دختران پناهجوی فارسیزبان که به آنها تجاوز شده صحبت میکند تا بتوانند از زندگی مسموم قبلی خود عبور کرده و زندگی جدیدی را آغاز کنند. بااینحال تمرکز خود را بر دختران ایران گذاشته است.
این دختران به اندازه کافی زخمی هستند
چطور تجاوز و تعرض شناسایی میشد؟
اغلب شکایت میکردند. پدر میگفت که شکایت میکنم نه به خاطر دخترم، برای اینکه فرداروزی نگویند دختر تو بدکاره است. برخی هم از طریق دوستانشان با ما آشنا میشدند و مراجعه میکردند. بعضی هم در مدرسه، مدیر متوجه شده بود یا از طریق سازمانهای مردمنهاد به من اطلاع داده بودند. خیلی راههای شناسایی آنها سخت است. دخترانی هستند که خدا را شکر در خانواده هستند، اما ترک تحصیل کردهاند و حاضر نیستند در کتابخانه زندگی کنند؛ چون فکر میکنند محل زنان خراب شده و جامعه نگاه بدی به آنها خواهد داشت. البته تا امروز این خانهها را بهعنوان کتابخانه ثبت کردیم تا این نگاه را کمرنگ کنیم. این دختران به اندازه کافی زخمی هستند. آنجا شد جایی برای درسخواندن. سعی میکنیم بخش آموزش را پررنگ کنیم تا ابعاد دیگر.
بومرنگی که به جامعه برگشت
زخم این دختران انکارنشدنی است. آیا با مورد یا مواردی روبهرو شدهاید که این اتفاق تلخ سبب شده باشد به تنفروشی روی آورند؟
بله متأسفانه. یکی از بچهها گفته بود چون به من تجاوز شده حالا نوبت من است که از جامعه و مردان انتقام بگیرم. ایدز گرفته بود و تلاش میکرد انتقام بگیرد. به هر حال بومرنگ است و برمیگردد. تلاش کردم افرادی را که بسیار پریشاناحوالتر هستند، جذب محیط کتابخانه کنم و میتوانم بگویم تا الان موفق نبودم، اما روانشناس با آنها صحبت میکند. آنها روزها میآیند و نمیمانند. این دختران میگویند برای چه درس بخوانم؟ یکی از دیدگاههای مردسالارانه این است که زن را مثل وسیله و دستمالکاغذی نگاه کنند که کارت بهداشت داشته باشد و صیغه شود و کارشان را انجام دهند. این تحقیرکردن زن است.
میخواستم صدای زنان بیصدا شوم
او ادامه میدهد: «میخواستم صدای زنان بیصدا شوم. کتابخانه اول را در هفتم مرداد ۱۴۰۰ ساختم و کتابخانه دوم را 23 دی ۱۴۰۱. کتابخانه دوم کتاب نیاز داشت و امسال به کمک خیرین، هزار کتاب برای آنجا تهیه کردیم. من اغلب ایران نیستم، اما داوطلبانی در منطقه هستند که با ما کار میکنند. آنها چون اهل همان محیط هستند، تجربه دارند و فرهنگ جامعه را میشناسند. برای من مهم بود کسانی که با دختران ارتباط دارند یا به آنها آموزش میدهند، حس مادرانه به آنها داشته باشند؛ زیرا سن این دختران بسیار کم است. نمیخواستم مشکلات روانشناختی هم به مشکلاتشان اضافه شود. هرچند به خاطر طردشدن، به هر حال تا حد زیادی این تجربه تلخ را خواهند داشت».
شما چند ماه قبل، از دانشگاه کندی دکترای افتخاری برای اختراعی که در علم پزشکی داشتید، دریافت کردید. شنیدهام که برنامهای برای آن دارید...
بله. یکی تشویقم کرد کتابخانه دیگری در مرز ایران و افغانستان تأسیس کنم. خودم هم در این فکر بودم. میخواهم این جایزه را صرف ساخت یک کتابخانه جدید کنم. میخواهم صدای زنان بیصدا باشم.
در ذهنم تلخی زخم بر روح و تن دختران بیپناه مرزهای شرقی را مرور میکنم. به آموزش و فرهنگسازیای فکر میکنم که هنوز راه درازی برای آن در پیش است. برای قضاوتنکردن این دختران و درک قربانیبودن آنها و نیازمندی به حمایت جامعه، راه هنوز طولانی است.
دخترانی که صدایشان را نشنیدیم، هنوز آنجا هستند. شاید در اتاقکی سرد، شاید در خیابانی بیپناه. اما هنوز امید دارند. اگر ما بخواهیم، میتوانیم پناه شویم، نه قاضی.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.