نگاهی به نمایش «کوارتت تن در بافههای باد»
چهار قصه از زندگی چهار زن
نمایش «کوارتت تن در بافههای باد» مثل هر کوراتت دیگری برای چهار نوازنده و چهار ساز و در این نمایش برای چهار شخصیت مختلف نوشته شده است. نوازندگان این کوراتت نه چهار نفر با هم، بلکه یکی بعد از دیگری بر صحنه حاضر میشوند و قطعه خود را بهصورت تکنوازی مینوازند. اما اگر به این تکنوازیها با دقت گوش بدهیم، صدای آن ارکستر عظیمی را میشنویم که تمام نوازندگانش زنان در سراسر این خاک پهناورند. چهار شخصیت این نمایش، چهار زن از چهار گوشه ایران هستند؛ یک زن بوشهری است، یک زن عرب خوزستانی، یک زن کُرد و یک زن ترکمن. در این نمایش مریم حاجمحمدی نقش هر چهار شخصیت را بازی میکند.
به گزارش گروه رسانهای شرق،
حمید نامجو
نمایش «کوارتت تن در بافههای باد» مثل هر کوراتت دیگری برای چهار نوازنده و چهار ساز و در این نمایش برای چهار شخصیت مختلف نوشته شده است. نوازندگان این کوراتت نه چهار نفر با هم، بلکه یکی بعد از دیگری بر صحنه حاضر میشوند و قطعه خود را بهصورت تکنوازی مینوازند. اما اگر به این تکنوازیها با دقت گوش بدهیم، صدای آن ارکستر عظیمی را میشنویم که تمام نوازندگانش زنان در سراسر این خاک پهناورند. چهار شخصیت این نمایش، چهار زن از چهار گوشه ایران هستند؛ یک زن بوشهری است، یک زن عرب خوزستانی، یک زن کُرد و یک زن ترکمن. در این نمایش مریم حاجمحمدی نقش هر چهار شخصیت را بازی میکند.
فضای صحنه بازنمایی فضای زندگی این زنان است با اسباب و اثاثیهای مختصر و حداقلی؛ سماوری ذغالی، دلوی لاستیکی، زیلویی بر زمین و سربندی، چارقدی، شالی یا شلهای بر سر. در کنار این چهار زندگی مختصر نیز چهار دار قالی برپاست. دار قالی بخشی از قصه و سرنوشت همه زنان در کشور ماست. دار قالی گاه تنها مخاطب قصههای زنان است؛ قصه رنج و زحمت، قصه سکوت و عزلت، قصه مفری حداقلی برای رهایی از گرسنگی. گرهزدن بر تارهای قالی گویی گرهزدن بر بافههای باد است و زنان و دختران این سرزمین را از این سرنوشت محتوم گریزی نیست.
این نمایش روایت چهار قصه از چهار زندگی است؛ قصههایی بیآغاز و بیانجام، بیزمان و بیمکان. درواقع نه داستانی کامل مثل رمان، بلکه روایت برشی از زندگی است؛ همانند قصه کوتاه. خواننده یا تماشاگر به دانستن گذشته این زنان یا بهره آنان از زندگی نیازی ندارد؛ او درواقع همه چیز را میداند؛ چون این گردونهای که بر مدار رنج میگردد، قرنهاست تکرار میشود. از این زنان، چهار نفر بر صحنه میآیند تا در فرصتی کوتاه، برشی از زندگی تکراری و پرملال خود را روایت کنند.
قصه اول، قصه زنی جنوبی است. یکی از زنان ساکن در جزایر یا سواحل خلیج فارس. زنان انتظارهای طولانی و کشنده بر ساحل دریا که شوی جاشو یا ماهیگیر از دریا بازگردد یا نه. زنان حسرت یک جرعه آب یخ در تابستان برای لبهای خشک و داغ کودکان تشنه. زنی که به همراه «نیانبان» و «دهل» و «دمام» رباعی خیام را زمزمه میکند. زنی عاشق که اکنون معشوقش در آتش نیزارهای جنوب سوخته و خاکستر شده و بر آن است که خاکسترش را به دریا بریزد.
داستان دوم، قصه زنی از زنان عرب است. زنان اسیر در زنجیرهای نامرئی قوانین عشیره و گرفتار در باورهای متصلب مردسالارانه. زنی که با کابینی مختصر، هووی زن دیگری میشود که از بستر مردش رانده شده و تمام خشمش را بر این دخترک نوجوان هوار میکند. او که قرار است نورچشمی شوهر باشد، در پستوی خانه شوی خدمتکار خانه پرزاد و رود او شده است. نشسته در پای دار قالی، حسرتهایش را گره میزند و آرزوهای بربادرفته را مرور میکند.
شخصیت قصه سوم زنی از کردستان است. زنی داغدار شوی یا پسری که در تلاش معاش و در دل کوهستان با گلولهای کشته شده و او توان ستاندن خونبهایش را ندارد. او بیکس و بیباعث بر جنازه فرزند مویه میکند؛ و تمام عمر جنازه آنان را بر دوش خواهد کشید. او حتی آرزویی ندارد.
آخرین قصه روایت زندگی زنی دیگر است؛ دختری از ترکمنصحرا که در جستوجوی برادری گمشده به شهر آمده. با شال ترکمنی پر از گلهای قرمز و قامتی خدنگ و کشیده. هرچه دارد در کیفی که از قالیچههای ترکمنی ساخته شده، نهاده است. او در شهر به دنبال سرپناهی میچرخد، با خاطرهای که از حضور اسب ترکمن سرشار است. خاطرات جهیدن بر پشت مادیانی جوان و یال در دست یورتمهرفتن یا تاختن در دشتهای ترکمنصحرا و سپردن گیسوان به شانه باد. در شهر مردی بنگاهی با شباهتی کمنظیر به قوادهای قدیمی برایش دام پهن میکند، اما او گویی بهای لطف رایگان را میداند و به ناچار آن را پس میزند تا همچنان سرگردان کوچههای بیانتها باقی بماند.
آنچه این نمایش کوتاه را دیدنی کرده است، بازی خوب مریم حاجمحمدی در نقش یکیک این زنان است. تسلط او به بازنمایی تجارب و «در جهان بودگی» این زنان و از آن مهمتر حرفزدن به گویشهای مختلف هریک از این زنان، با تکیهکلامها و اصطلاحات خاص آن نواحی، بسیار خوشایند و ستودنی است. بازنمایی و از کار درآوردن شخصیت از طریق زبان کاری سهل و ممتنع است و با تقلید یک لهجه و گویش خاص تفاوت دارد. در حقیقت زبان خاص هریک از این زنان دری است به دنیای ذهنی آنان و جهانی که در آن زیست میکنند.
در پسزمینه روایت قصههای کوتاه هریک از این زنان، موسیقی هریک از آن نواحی جاری است. علاوه بر آن، حضور یک نوازنده و یک خواننده زن با صدای نی و دهل و دف و زمزمه قطعهای از یک آواز مقامی در کنار صحنه، نواهای جاری بر زبان بازیگر نقش اول را همراهی میکند. تمام چهار روایت این نمایش در یک پرده، پشت سر هم و بدون انقطاع بر صحنه میآیند. در فاصلهگذاریهای برشتی مابین پایان این روایت و آغاز روایت بعدی، ما صدای زیبای «فروغ فرخزاد» را میشنویم که با زبان و کلماتی دیگر حس زنبودن و به طریق اولی انسانبودن را میسراید؛ شعری درباره اندوه و ملانکولی ناشی از این زندگی ماشینی و تکراری. زندگیهای فاقد هدف و آرمان و نوعدوستی که عملا ادامه آن را تهی و فاقد معنا میکند. فروغ بیش از هر چیزی بر این بیمعنایی تأکید میکند. ملال و افسردگی، حاصل بیمعنایی زندگی است. امروزه بیمعنایی تبدیل به سرنوشت مشترک همه ما شده است.
«کوارتت تن در بافههای باد» قرار نیست نمایشی در ستایش آرمانهای بزرگ همچون شجاعت، آزادی و عدالت باشد. نویسنده نمیخواهد با پیامهای اخلاقی صریح، ذهن تماشاگر را بمباران کند. این نمایش روایتی تکهتکه از زندگانی چهلتکه ما و بهویژه زندگی زنان این سرزمین است. روایتی مدرن که پایبند زمان و مکان نیست. از هر دو میگذرد تا حقیقتی بیزمان و بیمکان یا حقیقتی ابدی را مقابل چشمان ما به تماشا بگذارد؛ که آن بازنمایی روی دیگر زنبودن در این سرزمین است. روایت آنچه روایتنشدنی است و از روایتشدن تن میزند. چیزی مابین تارهای قالی و بافههای باد. سرگشته میان واقعیت و خیال.
کوراتت تن در بافههای باد همچون مضمون محوری آن، نمایشی لطیف است. نمایشی که به شعر پهلو میزند. برای بیان حقایق ناگفتنی به استعاره توسل میجوید و قصه را بهجای واقعیت مینشاند. پر از تمثیل و تشبیه است. در عین حال، زبانی ساده و روان دارد. این نمایش، تئاتری است به زبان شعر و به لطافت شعر. گاهی فقط میدانداری است و طنازی و گاهی نیز میستیزد و میجنگد، اما نه با تهدید و شمشیرکشیدن، بلکه با واگویه حقیقت و درخواست تأمل و اندیشیدن.
نمایش کوتاه و جذاب کوارتت تن در بافههای باد در میان خیل نمایشهایی که توسط نمایشنامهنویسان ایرانی نوشته و کارگردانی میشوند، یک اتفاق است؛ یک اتفاق خوب و بهیادماندنی. «احسان مالمیر»، نویسنده و کارگردان این نمایش، کمکار اما گزیدهکار است. پیش از این نیز چند نمایش دیگر از او به صحنه رفته است. آنچه بیش از هر چیز کارهای او را ویژه و شاخص میکند، تأمل و دقتش در بهکارگیری زبان است و از این بابت نیز شایسته تقدیر.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.