گفتوگو با آلفرد یعقوبزاده به مناسبت انتشار مجموعه عکس «جنگ»
بمیـرم هم بایـد عکسم را بگیـرم
کسی که به قول خودش درسی را که در کودکی در مدرسه فیروز بهرام آموخت، در تمام طول زندگیاش به کار گرفت و آن درس «گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک» بود. آلفرد یعقوبزاده، عکاسی را همراه با انقلاب ایران شروع کرد. خودش را بالا کشید و با تلاش و ممارست بینظیرش به جایگاه ویژهای در عکاسی ایران رسید. آلفرد کسی است که میتواند ساعتها برای گرفتن یک عکس لبه دیواری بنشیند و پوستش از آفتاب کنده شود.


امیر جدیدی
کسی که به قول خودش درسی را که در کودکی در مدرسه فیروز بهرام آموخت، در تمام طول زندگیاش به کار گرفت و آن درس «گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک» بود. آلفرد یعقوبزاده، عکاسی را همراه با انقلاب ایران شروع کرد. خودش را بالا کشید و با تلاش و ممارست بینظیرش به جایگاه ویژهای در عکاسی ایران رسید. آلفرد کسی است که میتواند ساعتها برای گرفتن یک عکس لبه دیواری بنشیند و پوستش از آفتاب کنده شود. میتواند به خاطر عکاسی، از زندگی در سایه آرامش بگذرد و خودش را آواره کوه و بیابان کند. همان کسی است که اگر ببیند عکاس تازهکاری ابزاری کم دارد، به او قرض میدهد. آلفرد سوژهای را برای خودش نگه نمیدارد و در عکاسی رقیب میطلبد. بابت عکس زخمی شده. بابت عکس اسیر شده و موقع تولد فرزندانش در گوشهای از عالم در حال عکاسی بوده. جزء معدود عکاسانی است که در فضای پر سوءتفاهم عکاسی همه از او به نیکی یاد میکنند. او گشادهدستانه بدون ذرهای حسادت به هرکسی که کنارش باشد، کمک میکند. کافی است یک بار کنارش عکاسی کنید تا متوجه عرضم شوید. آخر گفتوگو از من پرسید سؤالها همین بود؟ یک چیز بپرس که به درد عکاسهای جوان بخورد. اصلا اینکه من عکاس مشهوری باشم یا نباشم، کتاب چاپ کرده باشم یا نه، به درد چه کسی میخورد؟ به او گفتم از آلفرد یعقوبزاده باید انسانیت در عکاسی را یاد گرفت. به بهانه انتشار کتاب «جنگ» (مجموعه عکس جنگ ایران و عراق: یک مرثیه 1359-1367)، با او گفتوگو کردم. این کتاب در 749 نسخه به چاپ رسیده و نشر بایگانی منتشرش کرده. این روزها در گالری آرگو نمایشگاهی به نام «منطقه برخورد» مروری بر عکسهای همین کتاب هم به نمایش درآمده است.
وقتی درباره عکاسی ایران حرف میزنیم، نمیتوان بهراحتی از اسم شما گذشت. فعالیت شما اینقدر در این سالها گسترش پیدا کرده که بیراه نیست اگر بگوییم نام آلفرد یعقوبزاده را در عکاسی جهان هم نمیتوان نادیده گرفت. بین جماعتی که در این حرفه مشغول به فعالیت هستند، قول مشهوری است که آلفرد جنون عکاسی دارد. سؤال من این است که دلیل حضور حداکثری شما بین اخبار از کجا میآید؟ آیا شما حقیقتا جنون عکاسی دارید؟ این جنون صرفا با عکسگرفتن آرام میشود یا قضیه طور دیگری است؟
بیشتر عکاسی است تا عکس. وقتی که تو دوربین دستت میگیری، به هر طریقی تصویری ثبت میشود. اما این تصویر الزاما عکس نیست؛ اما من برای ثبت عکس تلاش میکنم و تصورم این است که به شکل جنونآمیزی برای رسیدن به عکس تلاش میکنم. تو برای اینکه در این حرفه حرفی برای گفتن داشته باشی، قبل از هر چیز باید به ثبت عکس علاقه داشته باشی و برای هدفی مشخص عکس بگیری. وقتی برای خودت هدفی در نظر میگیری، باقی ماجرا دیگر دیده نمیشود. در این راه باید به سوژهات برسی، حالا به هر شکلی که میشود. یک روز ممکن است از یک مجله اساینمنت بگیری، یک روز ممکن است به هزینه شخصی به آنجا برسی و روز دیگری هم ممکن است پول قرض بگیری. درست مثل معتادی که هر طور شده، باید به موادش برسد. حالا که خوب فکر میکنم، من بیشتر از آنکه جنون عکاسی داشته باشم، معتاد به عکاسی هستم. من از شروع انقلاب ایران تا الان در حال عکاسی هستم و همه زندگیام را پای عکاسی گذاشتم. در زندگی هر آدم روز تولد فرزند مهمترین روز زندگیاش میشود، اما من سه پسر دارم که روز تولد دو تا از پسرهایم در جنگ و در حال عکاسی بودم. نمیدانم اسمش را جنون بگذارم، علاقه صدایش کنم یا حتی وظیفه یک عکاس خبری بدانم. به هر حال من همه زندگیام را وقف عکاسی کردم. من پای قولی که با خودم و عکاسی بستم، ایستادم و هستم. اگر اسمش جنون است که... .
الان که به روزگار گذشته نگاه میکنید، پشیمان نیستید؟ فکر میکنید میارزید که زندگیتان را فدای عکاسی کردید؟
واقعیت را بخواهی، پشیمان نیستم. پشیمان نیستم به دلیل اینکه من در این سالها دنیا را دیدم. با مردم مختلف آشنا شدم و خیلی چیزها یاد گرفتم. درواقع من در مدرسهای به وسعت یک دنیا چیز یاد گرفتم. در مدرسهای که درس شادی و غم را با هم میدهد. درس تولد و مرگ را هم. از این نظر من هیچ وقت پشیمان نیستم، اما اینکه کسی قدر تو را بداند یا نه بحث دیگری است.
شما همزمان با انقلاب عکاسی را شروع میکنید. چه میشود که ناگهان سر از آژانس «اسوشیتدپرس» و «گاما» درمیآورید. بهعنوان کسی که تازه شروع به عکاسی میکند، چطور چنین پیشرفتی کردید و بهاصطلاح این جامپ را در این حرفهای که خوب میدانیم به این راحتیها راه را برای یک تازهکار باز نمیکند، کردید؟ این پیشرفت اتفاقی بود یا شما در عکاسی پیشینهای داشتید که ما از آن بیخبریم؟
نه، واقعیت این است که من در حال تحصیل در رشته معماری بودم که انقلاب شد. در معماری هم بیشتر نقاشی و مجسمه و رسم مد بود و عکاسی جایی نداشت. من اساسا هیچ تجربه عکاسی نداشتم. سال 56 که انقلاب تازه داشت شکل میگرفت، خیلی وقتها عکسهای کوچکی از تظاهراتها به دست من میرسید که درواقع قرار بود از روی آنها نقاشی کنم تا پوستر بزرگی درست کنند. همان موقعها بود که با بچه محلها شروع کردیم به رفتن به شلوغیها. من رفتار خودم را با بچهها مقایسه میکردم و میدیدم بلد نیستم تظاهر کنم و شعار بدهم. دوست داشتم ناظر باشم. در چهارراه ولیعصر چندتا عکاس خارجی دیدم که خیلی از موقعیتشان خوشم آمد و فهمیدم که میتوانم دلیلی برای حضور خودم در تظاهرات پیدا کنم و سهیم باشم. اینطور شد که یک دوربین خریدم. آن وقت ما در محله «پیچ شمرون» زندگی میکردیم. از اتفاق در همسایگی ما اصغر بیچاره زندگی میکرد. مادرم من را به آقای بیچاره سپرد و از او خواست که هوایم را داشته باشد تا راهم را گم نکنم. اصغر هم شروع به راهنمایی کرد و اصول ارتباط با مردم و طریق عکاسی و ظهور و چاپ و باقی قضایا را به من آموزش داد، اما در اصل عکاسی من درواقع مدیون انقلاب است. اگر انقلاب نمیشد، احتمالا الان یک معماری بودم که چند ساختمان را در تهران یا جاهای دیگر طراحی کرده بودم و الان استاد یعقوبزاده بودم. اما همانطور که انقلاب زندگی ملتی را دگرگون میکند، زندگی من را به طریق اولی دگرگون کرد. من سابقه عکاسی نداشتم و تنها چیزی که داشتم، این بود هر جایی که اتفاقی میافتاد به هر شکلی که ممکن بود عکاسی میکردم. یک جورهایی کلهخر بودم. این ایام گذشت تا دانشجویان خط امام سفارت آمریکا را اشغال کردند. من هم از آنجایی که هر کجا خبری میشد، حضور داشتم، خیلی روزها میرفتم جلوی درِ سفارت. در همین رفتوآمدها با یک عکاس فرانسوی (تری کامپیون) آشنا شدم. تری، عکاس «ایپی» بود. تعدادی از عکسهایم را نشانش دادم. انگار از عکسها خوشش آمد. گفت از این به بعد هر وقت عکس گرفتی، یک سر بیا دفتر ما در خیابان وزرا، عکسها را ظاهر میکنیم و اگر بهدردبخور بود، بابتش پول میدهیم. اینطور بود که بهعنوان عکاس آزاد با «ایپی» شروع به کار کردم.
ورودتان به عکاسی جنگ به چه ترتیب بود؟
یک روز در دفتر «ایپی» در حال ناهارخوردن بودیم که ناگهان صدای انفجار شدیدی شنیدیم. عراق مهرآباد را بمباران کرده بود. من بلافاصله خودم را به آنجا رساندم و عکاسی کردم. بعد گفتم باید بروم و جنگ را عکاسی کنم، خودم به خودم گفتم. اینطور شد که رفتم به سمت آبادان. کولهام را روی دوشم انداختم و اتو استاپ زدم و رسیدم به آبادان. رسیدم دیدم همه چپچپ نگاهم میکنند. گفتم اینطور نمیشود کار کرد و فضا بسیار سنگین است. احساس ناامنی میکردم.
جنگ اولین جایی است که بهعنوان عکاس احساس ناامنی میکنید. تا قبل از آن با وجود اینکه از فضای انقلاب هم عکاسی کردید، جایی نخواندم که از حس ناامنی گفته باشید.
موقعی که انقلاب شد، مردم بسیاری در خیابان بودند. حتی وقتی از ارتش شاهنشاهی هم عکاسی میکردی، کسی کاری نداشت. بعد از انقلاب مدتی فضای کار بسیار راحت بود؛ یعنی کسی نمیپرسید چرا عکس میگیری؟ از چه چیزی عکس میگیری؟ و... اما زمانی که جنگ شد، مردم و حکومت درباره عکس وضعیت دیگری پیدا کردند. یک جورهایی با دیده شک و تردید به عکاس نگاه میکردند و ناگهان اصطلاحی مثل ستون پنجم به ادبیات روزمره وارد شد.
بهعنوان عکاس میدانیم که در عکاسی مستند نباید طوری وارد صحنه شویم که توجه مردم را به خودمان جلب کنیم. آیا ظاهر یا انتخاب نوع پوشش شما طوری بود که این احساس را به مردم یا رزمندهها بدهد یا فضا تغییر کرده بود؟
نه، نه. اینطور نیست. جامعه ایران تازه از انقلاب عبور کرده بود که ناگهان جنگ شد. مردم نمیدانستند چه خبر است. همه به دیده شک نگاه میکردند. ضمن اینکه جنگ در جنوب ایران اتفاق افتاده بود و مردم بیشتر عرب بودند. این اتفاق در نقطه مرزی بین ایران و عراق وضعیت را پیچیدهتر میکرد، چون مردم نمیدانستند کی به کی است. من یک جوان خوشتیپ و خوشگل با سبیل و ظاهری معمول آن روز بودم، اما وقتی دوربینم را دیدند، فضا طور دیگری شد و درباره حضورم حساس شدند. واقعیت این بود که مردم خودشان هم اطلاع درستی نداشتند. خیلی عصبانی و هیجانزده بودند و فرق دوست و دشمن مشخص نبود؛ یعنی من روزهای اولی که به آبادان رسیدم و شروع به عکاسی کردم، نه پلیسی بود، نه مأمور امنیتی. یک تعداد ارتشی بودند که مشغول امور نظامی بودند اما خود مردم بودند که میگفتند عکس نگیر. به هر حال جنگ شده بود و خرمشهر را هم گرفته بودند، معلوم است که مردم به همه چیز به دیده شک نگاه کنند. اینطور بود که دو روزی ماندم و دیدم نمیشود کار کرد و برگشتم.
ظاهرا شما به همین سفر کوتاه اکتفا نمیکنید و دوباره خودتان را به جبهه میرسانید.
بله، من برگشتم و به وزارت ارشاد رفتم. آنجا گفتم میخواهم به جبهه بروم، گفتند امکانش نیست. باید کارت خبرنگاری داشته باشی و عضو تحریریه روزنامهای باشی. روزنامه «میزان» تازه انتشارش را شروع کرده بود. من تعدادی از عکسهایم را زدم زیر بغلم و رفتم پیش آقای صباغیان و به ایشان گفتم من چند روزی به جبهه رفتم و این هم عکسهایم. درست مثل زمانی که عکسهایم را به «ایپی» نشان دادم. ایشان هم عکسهایم را دید و گفت بله آقای یعقوبزاده خیلی هم کارتان خوب است و... . بعد من به آقای صباغیان گفتم به من کارت خبرنگاری بدهید که بتوانم به جبهه بروم. کارت را گرفتم و برای اعزام به جبهه هم آقای صباغیان من را به آقای چمران معرفی کرد. بعد از آن به مقر آقای چمران در استانداری اهواز رفتم و گفتم فلانی هستم. ایشان هم خیلی تحویل گرفت و از آنجایی که خودش هم به عکاسی علاقه داشت، شرایط برای من خیلی خوب شد.
عنوان کتاب شما «جنگ. مجموعه عکس جنگ ایران و عراق: یک مرثیه» است و روی کاور هم تاریخ 59 تا 67 درج شده، اما در کتاب از سال 61 به بعد خبری نیست؟ دلیل خاصی دارد یا قرار است کتاب دیگری در ادامه منتشر شود؟
تاریخ روی جلد را ناشر زده است. اما درباره اینکه چرا دو سال و نیم بیشتر از جنگ ایران و عراق عکاسی نکردم. واقعیت این است که بعد از انقلاب یکسری تصفیه حسابهای شخصی بین احزاب و گروهها و کلا مردم به وجود آمد. یک عده چریک شدند، یک عده فدایی، یک عده مجاهد، عده دیگری هم خط امام و... اینها قبل از انقلاب در زندانها همسلول بودند و برای یک انقلاب بر علیه یک رژیم مبارزه میکردند. حالا انقلاب شده بود و همه دنبال سهمشان از این سفره بودند. در این بین اختلاف و درگیری شدیدی اتفاق افتاد. من از همه این اتفاقها عکاسی میکردم. از کسی هم اجازه نمیگرفتم. جبهه هم میرفتم و عکاسی میکردم. تا اینکه دیدم وضعیت بسیار سخت و پیچیده شد. هر روز آزادی کمتر میشد و بگیروببند هم زیاد شد. یک چیزی هم در پرانتز بگویم، من به غیر از ارتباطی که با آقای چمران داشتم پیش آقای بنیصدر که آن زمان فرمانده کل قوا بودند هم میرفتم. بهواسطه ایشان با تیمسار فلاحی آشنا شدم و موقعیت خیلی خوبی در بین ارتشیها و ستاد مشترک پیدا کرده بودم. من یک جوانی بودم که زندگی را ول کرده و آمده جنگ و مثل آوارهها میچرخد و فقط عکاسی میکند. اهل تظاهر و این حرفها هم نبودم. اما بعد از فتح خرمشهر تیمسار فلاحی و چمران شهید شدند من خودم را یتیم دیدم. دیگر کسی نبود که دستم را بگیرد و هوایم را داشته باشد. تنها رشته نجات من آقای چمران بود که شهید شد. وضعیت سیاسی هم پیچیده بود. من دیدم اگر بمانم من را هم میگیرند چون کلهام بوی قرمهسبزی میداد و در همه جا عکاسی میکردم از خانههای تیمی گرفته تا میدان جنگ. چون ایدئولوژی سیاسی هم نداشتم که بخواهم بابتش حبس را تحمل کنم تصمیم به رفتن گرفتم.
در این سالها حسرت این رفتن را نخوردید؟
راستش نه. در آن دوران اختلاف زیاد بود و درگیری زیاد بود. وقتی به اتفاقات آن دوران نگاه میکنم حسرت نمیخورم. من در بین عکاسیهایم به خیلی جاها سر زدم. چند باری به اوین رفتم و دوستانم را دیدم که تواب شدند. من دوست نداشتم تواب شوم. به همین دلیل رفتم.
شما که عضو حزب و دستهای نبودید که بخواهید تواب شوید؟
خیلی از بچههایی که من در اوین دیدم عضو حزب و دسته نبودند.
یک سؤالی ذهن من را مشغول کرده، شما چه قابلیتی داشتید که بزرگان خیلی زود به شما اعتماد میکردند؟
من خوب ساز میزنم و خوب میرقصم (خنده). من معتقدم چهره آدم حکم برگ هویت دارد. راستش من آدم صادقی هستم و این صداقت در چهرهام مشخص است. آدم روبهروی من هم انسان است و میتواند این صداقت را در چهره و رفتار من ببیند و اعتماد کند.
شما عکسی از یک رزمنده به نام حسن جنگجو گرفتهاید که یکی از عکسهای آیکونیک جنگ ایران و عراق است. فکر میکنید چه اتفاقی در این عکس است که چنین موقعیتی برای یک فریم عکس به وجود میآید؟
اینکه این عکس یک عکس آیکونیک از جنگ است را من نمیگویم، شاید بقیه گفته باشند. حسن جنگجو وجود نداشت. خیلیها در این جنگ بودند که آمدند و جنگیدند و جانشان را فدا کردند. تمام این رزمندهها برای من به یک اندازه اهمیت دارند. یک سرباز ارتش، بسیجی، سپاهی یا... همه برای یک وطن جنگیدند. اگر قرار باشد سمبلی از جنگ ساخته میشد عکس هر کدام از رزمندهها این قابلیت را داشت. اما این عکس که من تصادفا آن را گرفتم به سلیقه دستاندرکاران آن روزگار خوش آمد و تبدیل به پوستر شد و همه خوششان آمد. در اصل من هیچ نقشی نداشتم. همین چند وقت پیش در سایت دفاع مقدس دیدم هنرمندی تبریزی این عکس را روی دیواری با شن و خردهسنگ هفت متر در چند متر نقاشی کرده و بعد هم کلی تقدیر و تشکر و جایزه و این حرفها... عکس من را هم روی یک سهپایه گذاشته بودند و بزرگان رویش امضا میکردند و دور هم خوش و خرم بودند. یک نفر هم به روی خودش نیاورد که عکاس این عکس آلفرد یعقوبزاده است.
عکسهای شما از بنیصدر به بیننده این حس را میدهد که انگار جلوی دوربین فیگور گرفته، خودتان موقع شاترزدن چنین حسی داشتید؟
بنیصدر آدمی بود که در خارج از ایران تحصیل کرده بود. با توجه به اینکه در خارج زندگی میکرد حساسیتاش را نسبت به عکس از دست داده بود. این عکس لحظهای ثبت شده که در یکی از عملیاتهای بزرگ که چند کیلومتر در خاک عراق پیشروی کرده بودیم و موقعیت اصلا به آن شکل نبود که جای فیگورگرفتن باشد. آن موقعیت اینقدر عجیب و بزرگ و وحشتناک بود که اصلا کسی حواسش به دوربین نبود. یعنی امکان این وجود نداشت. بنیصدر و فلاحی فرماندهی عملیات را به عهده داشتند و وقت این حرفها نبود، بعد هم اصلا من کی بودم که برایم فیگور بگیرند. بمباران هوایی درگیری آنقدر شدید بود که به سقوط هویزه ختم شد.
تا به حال شده بابت گرفتن یک عکس به خودتان افتخار کنید؟
بله. روزی در میدان فردوسی انقلابیون تجمع کرده بودند. هادی غفاری قرار بود در آن تجمع شرکت کند و تظاهرات بزرگی انجام شود. من از یک روز قبل خودم را آماده کردم. رفتم یک دوربین کوچک خریدم و توی کتم جاساز کردم و جیبم را سوراخ کردم. در عکس هادی غفاری با یک تپانچه و نارنجک در دست کنار مجسمه فردوسی ایستاده و به من نگاه میکند اما دوربینم را نمیبیند. آن روز بابت گرفتن آن عکس به خودم افتخار کردم. گاهی اوقات بهعنوان عکاس این کار را میکنم، نهتنها من که هر عکاسی باید چنین فکرهایی بکند.
شما ۴۴ سال است که عکاسی میکنید، عکاسهایی که در موقعیتهای خطیر مثل جنگ عکاسی میکنند گاهی به یک دوراهی میرسند که باید بین نجات جان یک انسان یا ثبت یک تصویر خارقالعاده یکی را انتخاب کنند. سؤالم این است که آیا طی این سالها در چنین موقعیتی قرار گرفتهاید؟
شما تصور کن یک نان از نانوایی خریدی و در حال قدمزدن در خیابانی در حین قدمزدن گرسنهای را میبینی، انسانیت حکم میکند که شما تکهای از نان را به آن گرسنه بدهی. بیا یک پله بالاتر را ببینیم؛ تصور کن در حین قدمزدن به کسی بر بخوری که دارد زار زار گریه میکند. طبیعی است که علت گریهکردن را بپرسی. میپرسی و او میگوید پدرش را از دست داده. نگاه انسانی این است که بغلش کنی و دلداریاش بدهی و سعی کنی آرامش کنی. من در این موقعیتها خودم را بهجای آن فرد میگذارم و تمام تلاشم را میکنم که انسانی برخورد کنم. اگر در موقعیتی باشم که کسی زخمی شده و پنج نفر دیگر هم در آن محل حضور دارند عکاسیام را میکنم و خودم را وسط نمیاندازم که بگویم بکشید کنار که من نجاتش دهم. اما اگر در شرایطی قرار بگیرم که تنها باشم و جان کسی در خطر باشد و بین عکس و جان انسانی حق انتخاب داشته باشم، حتما عکس نمیگیرم و جان آن انسان را نجات میدهم. حتی اگر دشمنم باشد هم نجاتش میدهم. اصلا گور پدر عکس. یک روز دیگر و یک جای دیگر آن عکس را میگیرم. من خودم در چچن زخمی شدم، دو تا از همکارانم کمکم کردند. یکی از همکارها با من ماند و آن یکی گفت من از نیوزویک اساینمنت دارم و باید بروم. هنوز هم رفقا میگویند فلانفلانشده تو را در بدترین موقعیت تنها گذاشت.
شما در نوشتهها و مصاحبهها گفتهاید که از جنگ تنفر دارید. چرا اینقدر به چیزی که نسبت به آن انزجار دارید نزدیک میشوید؟
به دلیل اینکه موقعی که در ایران زندگی میکردم جنگ شد. عده زیادی از خانوادهام در اهواز بودند و آواره شدند. من در ایران توانستم با عکسهایم به جهان نشان بدهم که چه اتفاق تلخی در جنگ در حال رخدادن است. واقعیت این است که از یک جایی به بعد فهمیدم مردم نیازمندند که واقعیتها را نشانشان دهم. انقلاب و جنگ ایران برای من مدرسهای بود که در آن یاد گرفتم و در باقی دنیا این درس را پس دادم.
در جامعه عکاسی مشهور است که آلفرد یعقوبزاده خیلی نترس است. حتی میگویند جایی که خمپاره میزنند آلفرد میایستد و عکس میگیرد. این شجاعت از کجا آمده؟
مسئله ترس یک مسئله انسانی است. من خیلی جاها ترسیدم. نمونهاش همین عکس بنیصدر که با میراژ ما را بمباران میکردند. یا وقتی عکس حسن جنگجو را میگرفتم به خودم میگفتم این دیگر آخر خط است. برگرد تهران و شغل معماریات را ادامه بده. منتهی نیمساعت بعد به خودم آمدم و دیدم دوباره دارم شاتر میزنم. خودم را شبیه بچهای میبینم که کار بدی انجام میدهد و پدر دعوایش میکند. بچه بعد از تشر پدر به غلط کردم و ببخشید میافتد اما نیمساعت بعد دوباره روز از نو روزی از نو. این را هم بگویم که هر انسانی میترسد. ترس یک امر وجودی است. اما من بهواسطه شغلم خیلی وقتها جلوی ترسم میایستم و میگویم حتی اگر بمیرم هم باید عکسم را بگیرم. ترس البته قدرتی به انسان میدهد که خیلی وقتها باعث نجاتش میشود. کسی که بگوید من نمیترسم دروغ میگوید اما من خیلی وقتها از همین ترس انرژی گرفتم و از مهلکه گریختم.
در این سالها چه اتفاقی در ایران افتاده که علاقهمند بودید حضور داشتید و آن را عکاسی میکردید؟ یعنی بابت نبودنتان در ایران حسرت خوردید؟
دقیق مطمئن نیستم اما هر روز یک اتفاق است. یک روز برف است، یک روز باران، یک روز آفتاب، یک روز گل و روز دیگر بلبل. زندگی برای من همیشه مثل یک سورپرایز بوده و هر روز ورق تازهای را برایم رو کرده. من بسیار دلتنگ ایرانم و دوست دارم همه جای ایران عکاسی کنم. اما همین زندگی روزمره مردم ایران که روزبهروز در حال تغییر است برای من خیلی باارزش است و دوست داشتم که میتوانستم عکاسیاش کنم.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.